-
داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
بازم سلام
هدف از ایجاد این تاپیک اینه که قوه تخیل افراد مختلف سنجیده بشه ؟؟
بهمین مبنا هر کس میتونه بیاد وبه دلخواه یه داستان تخیلی زاده ذهن خودش رو که حد اقل 5 خط و حد اکثر 20 خط میباشد در اینجا قراربده.
خواهشا افراد سعی کنند در داستان های خود نکته ی علمی خاصی وجود داشته باشد (حداقل2تا وحداکثر 10نکته یا بیشتر)
یعنی به نحوی داستان ها تخیلی علمی داشته باشیم که بر مبنای تخیلی است که نکته علمی در ان وجود داشته باشد
به امید استقبال از این تاپیک
فعلا یاعلی مدد
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
من کمی نظرم تغییر کرد یادم میاد چندی پیش در قسمت
"اهل قلم" وارد شوند( http://www.hamdardi.net/thread-7004-post-73237.html#pid73237 )
یه عده از دوستان اومدن و بازید زیاد شد
در همون حین مسلمان و من یه پیشنهاد برای داستان جمعی دادیم یعنی اون گفت من
حمایتش کردم.
حالا می خوام اگه خدا بخوا دبه اون نظر اینجا جامعه عمل بپوشونم
واز یکی از ناظم ها تقاضا میکنم اگر صلاح میدونن پست اول من رو حذف کنن واسم
این تاپیک رو از (داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی)
به (داستان های دسته جمعی) تغییر دهند البته اگه معونه ای ندارد؟؟؟
ما می خواهیم یه داستان 100 خط به بالا داشته باشیم نه بییشتر حالا 20یا30 خط بالا پایین مشکل نداره در این صورت حدودا با بالا و پایینش هر10و 12 نفر میتونن یک داستان رو به سر انجام برسونند؟
البته اگه کسی نظری برای بهبود این قسمت داره بگه تا اجرا بشه البته قبل از ویرایش و اینجور تغیرات یعنی خیلی زود.
اگر عده زیادی یعنی بیش از 4و5 نفر ازش تشکر کردن نظرش اجرایی بشه این زحمت رو هم میندازیم گردن یکی از ناظمین تالار
در ظمن این داستان 100 خطی ما میتونه شامل تخیلات باشه همچنین میتونه رمانتیک و...هم بشه این دیگه بستگی به نویسنده ها داره.
توجــــــــــــــــــه: دقت کنید که در لا به لای متن و نوشته های خود سعی کنید از
ضرب المثل ،نکات اموزنده،علمی ، وجود داشته باشد
تبـــــــــــــــــــــــ ـصره:
هر کس میتواند 2 بار خود را در داستان شرکت دهد یعنی 2 بار حق دارد 5
خط بنویسد حالا اگر دوست دارد میتواند 2 مرتبه ی خود را در هم ادغام کند ویک 10 یا 11 خطی بنویسد.
و تمام کردن داستان را می گذاریم بر عهده ی افرادی که ناظم هستند یعنی قرمز هستند اینم یه زحمت دیگه ای است که براشون دارم.
تذکــــــــــر:هیچ کسی حق ندارد نوشته ی قبلی رادر نوشته بعدی خود ویرایش کند مثلا من نوشتم دخترک از خونه به طرف فروشگاه رفت نفر بعدی بیاد بگه دختر از طرف خانه به مدرسه رفت حالا این یه مثال بود .
متشکرم .
حالا اول این داستان رو هم خودم شروع میکنم
.................................................. ............................
:73::73::73::73::73::73::73::73::73:
این داستان مربوط میشود به 50 سال بعد حال 50 سال اینده را در ذهن خود مجسم کنید.
روزی روزگاری پسرکی 19 ساله در شهر پمپی زندگی میکرد در ان شهر افراد زیادی میزیستند
از قضا در ان شهر دختری 17 ساله وجود داشت اسم او جسیکا بود این دختر داستان ما با برادر کوچکش که تنها 12 سال داشت در یک خانه کاملا مجلل وبزرگ در پرجمعیت ترین محل شهر زندگی میکردند.
روزی جسیکا تنها از خانه خارج شد وبه طرف فروشگاه به راه افتاد.
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
قدم زدن زیر آفتاب رو دوست داشت. آفتاب داغی که جسمت رو تبخیر کنه، و هیچ چیز جز ذاتت رو باقی نگذاره. روحت رو آزاد کنه و ذهنت رو خاموش.
در قدم های اول، این جسیکا بود که داشت راه می رفت. ماهیچه هاش رو حس می کرد، افکارش که هرچند منسجم نبودند، اما قابل تمییز بودند. و چشمهاش همه چیز رو می دیدند و تشخیص می دادند.
اما ذره ذره همه چی محو می شد.
نفس هاش آروم و آروم تر می شد. گرما از سطح پوستش به عمق می رفت و خون داغش از داخل و گرمای شیرین آفتاب از خارج، رفته رفته جسمش رو تبخیر می کرد. افکارش مبهم و مبهم تر می شدند، تا دیگه چیزی ازشون باقی نمی موند. نگاهش به تدریج خیره می شد، جمعیت اطراف هاله می شدند و بعد ناپدید.
باید به فروشگاه می رفت. این چیزی بود که آشپز اون خونه مجللی که درش کار می کرد، ازش خواسته بود.
اما جسیکا رو چه به "باید"؟؟
روحش فقط به یک سمت می رفت. به سمت قبرستان. جائیکه پر از آزادی بود، آزادی از هر قیدی، حتی قید ماده. جائیکه امواج مغز هیچ انسانی به روحش تلنگر نمی زد.
زیباترین و گیرا ترین جای عالم روح آرام جسیکا رو به خودش فرا می خواند...
(ببخشید این اولین باری بود که به خودم همچین اجازه ای دادم. ظاهرا این تاپیک به کمک نیاز داشت. نویسنده های عزیز لطفا جسارت من رو ببخشید.
+ اگه نیم خط های خالی رو در نظر بگیرید، فکر می کنم بشه حدود 11 خط)
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
جورج ( برادر جسیکا ) ، تنها در خانه بود و با اسباب بازی هایش مشغول بود . .... ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد ... ...... دوان دوان به پایین آمد ... وقتی خواست دستگیره را بچرخاند ، پشت درب مردی قوی هیکل بود که درب را محکم هل داد و باعث شد جورج پرت شود ...
آن مرد قوی هیکل که از قضا دزد بود برای به سرقت بردن لوازم خانه ی این خواهر و برادر وارد منزل شده بود ...
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
جرج که از دیدن این مرد قوی هیکل جا خورده بود.... به یکباره با آن صدای ظزیفش داد زد ""کمک""... مرد قوی هیکل بلافاصله با شنیدن جیغ و دادهای جورج او را به زیرزمین خانه انتقال داد.و در را بر روی او بست..تا مشغول بردن وسایل گران قیمت خانه آنان شود........جرج که از شدت ترس به من و من کردن افتاده بود بعد از فریاد کشیدن ها و جیغ و دادهای طولانی به خواب فرو رفت....در همان حال بود که دزد قوی هیکل............
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط کنجکاو
تذکــــــــــر:هیچ کسی حق ندارد نوشته ی قبلی رادر نوشته بعدی خود ویرایش کند مثلا من نوشتم دخترک از خونه به طرف فروشگاه رفت نفر بعدی بیاد بگه دختر از طرف خانه به مدرسه رفت حالا این یه مثال بود .
متشکرم .
نقل قول:
نوشته اصلی توسط philosara
باید به فروشگاه می رفت. این چیزی بود که آشپز اون خونه مجللی که درش کار می کرد، ازش خواسته بود.
دوستان دیر رسیدید! داستان عرفانی شده، نه جنایی!:shy:
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
(یادتون نره داستان مربوط به 50 سال بعده)
در این حال بود که دزد قوی هیکل....
وارد شد
جرج سوار ارابه ی مخصوصی که پدرش 2 سال پیش قبل از مرگش ساخته بود شد او کار کردن با ان وسیله ی فوق مدرن که سوختش از اتم بود را بلد نبود..از ترس دستش می لرزید
کلید ارابه از دستش خارج شد ناگهان دکمه start to the sky (پرواز به طرف اسمان) را دید
وفورا ان را فشار داد.عجب شانسی بلا فاصله ارابه سقف را سوراخ کرد وبه طرف اسمان پرواز کرد در همین حین خواهر کاملا احساساتی و به دور از تکنولوژیش به طرف خانه در حال امدن بود که برادرش را در هوا دید اون فریاد زد جرجی ،جرجی ولی او که در پوست خود نمیگنجید صدایی نشنید .
وقتی دختر به خانه رسید و در را باز دید......
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
من را می بخشید اگه دوست دارم یه نقد هم بزنم :
کنجکاو :
داستان با عبارت "روزی روزگاری" شروع شده است که برای داستان های کودکان و یا داستان های منقول و نه داستان علمی تخیلی استفاده می شود .
شروع داستان کاملا با روش داستان منقول شروع شده است و برای انسجام می بایست همین روش در پست های بعدی به کار برده شود در حالی که چنین نیست!
جرجی که خواب بود چه جوری سوار ارابه شد ؟
philosara:
جمله دوم ناگهان شخصیت داستان را از سوم شخص به اول شخص تغییر می دهد!
صحنه پردازیتون قوی است
نقاب و لرد حامد هم حداقل خطوط را رعایت نکردند .
جرجی که افتادن توی انبار سرش ضربه خرده بود و با اشک به خواب فرو رفته بود توی خواب با ارابه رویاهایش پرواز می کرد و خواهرش را از دست دزد قوی هیکل نجات می داد، لبخندی حاکی از رضایت بر چهره معصوم جرج نقش بسته بود.
جسیکا اما بی خبر از همه جا باز هم به سوی آن درخت سبز قبرستان پیش می رفت و زیر آن می نشست و به پدر فکر می کرد. پدر دو سال پیش هنگامی که روی اون طرح سری کار می کرد به طور مشکوکی به قتل رسید، یه شب الکساندر جسیکا را در بغل فشرده بود و به او گفته بود که ممکنه مدتی اون را تنها بگذاره و اون باید مراقب جرجی باشه، اما جسیکا هیچ وقت در تصورش هم نمی گنجید که این تنهایی ممکنه ابدی باشه !
جسیکا در حالی که امانت پدر را در جیب ژاکت رنگ و رورفته ای که در بر داشت می فشرد آرام بلند شد و به سمت خانه حرکت کرد، اون امانت تنها یادگاری پدر بود که نگاه داشتنش تنها دلیل خطراتی بود که اونها را تهدید می کرد ...
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مسلمان
من را می بخشید اگه دوست دارم یه نقد هم بزنم :
کنجکاو :
داستان با عبارت "روزی روزگاری" شروع شده است که برای داستان های کودکان و یا داستان های منقول و نه داستان علمی تخیلی استفاده می شود .
شروع داستان کاملا با روش داستان منقول شروع شده است و برای انسجام می بایست همین روش در پست های بعدی به کار برده شود در حالی که چنین نیست!
جرجی که خواب بود چه جوری سوار ارابه شد ؟
philosara:
جمله دوم ناگهان شخصیت داستان را از سوم شخص به اول شخص تغییر می دهد!
صحنه پردازیتون قوی است
نقاب و لرد حامد هم حداقل خطوط را رعایت نکردند .
ممنون از تذکر بجا و بسیار فهیمانه دوست عزیزمان....انشاالله مدنظر قرار خواهیم داد.
ولی خب....همه اعضا تالار از جمله خود بنده که نویسنده نیستیم و طبع نوشتن را نداریم و این طبیعیست که ممکن است در لابه لای نوشته ها خطاها و اشتباهات فاحشی دیده شود...به هر حال آقای کنجکاو هم زحمت می کشند...
امیدوارم کنجکاو عزیز با در نظر گرفتن سخنان دوست محترم ......پارامترهایی را برای نوشتن تعیین کنند تا دیگر اعضا مانند بنده .....دچار خطاهای بی شمار نشویم...
تشکر از لطف هر دو بزرگوار:72:
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
نقاب عزیز سوء تفاهم نشه منم نویسنده نیستم از همه تونم آماتورتر نباشم بهتر نیستم اما نقد فرصتی فراهم می کنه تا برخی از آموزه های داستان نویسی و نگارش را در کنار هم بیاموزیم. تذکر نبود نقد بود برای بهتر نوشتن نه تذکری جهت ننوشتن !!!
برای مثال بگذارید یه نقد به نوشته خودم بزنم :
جمله اول خیلی طولانیه که جملات طولانی باعث سردرگمی خواننده و ناخوانا و نامانوس شدن متن می شوند .
جمله دوم به جای "می رفت " و "می نشست" و "می کرد" باید از گذشته ساده استفاده می شد : رفت ، نشست و کرد
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
جسيكا با قدمهاي آرام به راه افتاد تا از قبرستان به خانه برود و اصلا فراموش كرده بود كه براي چه كاري از خانه خارج شده بود ، تنها به اين فكر ميكرد چگونه ميتواند پرده از راز كشته شدن پدر و مفقود شدن مادر بردارد، راستي چه كسي ميتوانست به او كمك كند تا در اين راه پر خطر از برادرش محافظت كند ...
به ياد جرج كه مي افتد انگار خسته تر از قبل قدم برميدارد ، مهم نيست كه خودش تا چه حد سختي بكشد يا در خطر باشد اما اگر براي جرجي اتفاقي بيفتد چه؟ و او غافل بود از اينكه در خانه خطر در كمين جرج بوده است . به آسمان نگاه كرد ، تكه ابرهاي روشن در آسمان آبي اشكال رويايي دوران كودكي اش را ميساخت و با دست باد به حركت در مي آورد و او را به ياد دوراني مي انداخت كه در آغوش پدر سر به آسمان ميكرد تا پرواز آزمايشي ساخته دست پدر را كه ابرهاي زيبايش را ميشكافت و به عمق آسمان بالا و بالاتر ميرفت نگاه كند .
اشك در چشمان آبي دريايي اش حلقه زد ، راستي مادر كجاست ؟....
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
همه چیز از روزی شروع شد که الکساندر شروع به تحقیق روی سیاهچاله ها کرد، با دوستش که یه دانشمند ایرانی به نام یوسف بود شروع به کار بر روی سیاهچاله ها کردند و خواستند ماهیت پرتوهایی که از سیاهچاله ها ثبت شده بود را کشف کنند، چیزی که ذهن الکساندر را مشغول می کرد این بود که سیاهچاله جایی که خطوط جاذبه موازی می شوند و همه چیز را می بلعند چه جوری می تونه تابش داشته باشه ؟ همین ایده بود که ایده ی اولیه ی "ضد جاذبه" را به ذهن الکساندر و دوستش انداخت و اونها سال ها کار کردند تا به راز ضد جاذبه پی ببرند و بتونند کنترلش کنند اما وقتی تحقیقات به مراحل آخر خودش نزدیک می شد یه دفعه الکساندر جسد یوسف را توی آزمایشگاه پیدا کرد و بسیاری از کاغذهاش دزدیده شد. الکساندر با عجله با خانواده اش به این دهکده دور افتاده آمد و توی زیر زمینی که زیر قبرستان پنهان بود کارهاش را ادامه داد، کایت های آزمایشی اش شاید سرپوشی واسه طرح های اصلی اش بود اما وقتی فهمید بهش نزدیک شدند همه چیز را سر به نیست کرد، تنها چیزی که از اون همه تحقیق به جا موند یه شیشه کوچک "ضدجاذبه " بود که اکنون توی جیب داخلی جسیکا جاسازی شده بود، جسیکا بعد از ناپدید شدن مادر و کشته شدن پدر دیگه خونه را امن نمی دونست ...
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
اما واقعا كجا ميتونست بره ، همه جا رد سايه هاي سياهي را به دنبالش احساس ميكرد ، در پشت درختها و يا ديوارها ... حال كه پدر نبود تا در پشتش پناه بگيره و مادر كه لحظه اي هم چشم از اونها بر نميداشت حال به كجا رفته بود ؟ چرا درست بعد از خاكسپاري پدر يكشبه ناپديد شده بود ... چه رازي در اين رفتن بود ؟ جسيكا كمي بيشتر خودش را در لباس مندرسش جمع كرد و جثه ريزش كوچكتر از قبل به نظر ميرسيد ،كمي قدمهاش رو تندتر كرد تا زودتر از اين سايه ها فاصله بگيره ، خدايا تو هميشه با مني خودت كمكم كن تا برادرم را حفظ كنم در همين افكار بود كه جرقه اي در سرش زد چشماش گشاد شد و سر جاش ايستاد ... لبخند محوي روي لبهاش بود ، به يكباره ياد يكي از دوستان قديمي پدر افتاده بود كه در زادگاه پدرش زندگي ميكرد ، «پيترو» درسته پيترو او هميشه با پدر در ارتباط بود حتي بعد از اومدنشون به اين دهكده دور افتاده ، الكساندر هميشه با او در مورد كارهاش و برنامه هاش حرف ميزد اونها دوستاني بودند از دوران كودكي ، چرا كه نه شايد اون بتونه به ما كمك كنه ، عمو پيترو ... جسيكا با خودش فكر كرد بهتره سريعتر به خانه برم و آدرس اونو پيدا كنم شايد كه اين مرد از مادرم و يا راز كار پدر خبر داشته باشه و بتونه به من و جرج كمك كنه، بله... اون حتما ميتونه . در حاليكه چشمانش از نور اميد برق ميزد به راه افتاد ، سبك بود انگار در آسمان گام ميزد سريعتر و سريعتر ميدويد و باد موهاي طلايي اش را در زير نور آفتاب با برقي زيبا پراكنده ميكرد ، حس زيبايي در درونش بود. حالا ديگه ميدونست بايد
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
دوستان سلام
یادتون رفت داستان رو ادامه بدهید
بفرمائید .
حالا نوبت شماست ؟
نفری 15 خط به همه هدیه میکنم .
بیایید بنویسید اگر بازم تموم نشد اون وقت من می دونم و تاپیکی که درست کردم ؟
بیایید نوشته های خلا قا نه ی خود را در اختیار ما بگذارید .
متشکرم
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
بعد از رسیدن جسیکا به منزلشون اولین کاری که کرد رفت به طرف سقفی که سوراخ شده بود و ان را تعمیر کرد.
بعد به طرف صندق سری الکساندر رفت ولی هر کار کرد نتوانست ان را باز کند.
نا خواسته به خواب فرو رفت در خواب ،خواب پدرش را دید که او را رهنمایی میکرد ،
او گفت دخترم این صندق دارای 9 رمز است و یک کلید ، کلید را در اتاقی 3 متری پشت در اتاق خواب جرجی گذاشتم از این 9 رمز اول 3 رمز مخصوص اون در است و 6 تای دیگر را باید روی صندق بزنی.
و برای راهنمایی برای باز کردن در صندق گفت تو رمز در را باید تاریخ تولد من و مادرت را جمع و از تعداد قفل های در منزل خودمون کم کنی تا یک عدد به دست ییاد بعد ان عدد را که بدست اوردی 1000 تا ازش کم کن بعد یک عدد 3 رقمی بدست میاوری ان را جا به جا کن تا در باز شود .
در مورد صندق هم اول ........
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
کنجکاو عزیز متاسفانه شما در ادامه داستان پیوستگی داستان را رعایت نکرده اید. دقت کنید که جسیکا هنوز توی راه خانه و در تدارک سفر به خانه دوست پدرش بود و شما داستان را منحرف کرده اید .
ضمن این که طبق قانونی که برای این تاپیک وضع کرده بودید هر نفر دو بار بیشتر نمی تونه شرکت کنه که هم من و هم شما چوب خطمون پر شده .
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
سلام
دوست عزیز مسلمان
ببین دوست خوب مگه شما پست ها رو مطالعه نمیکنید(پست 14) در اون پست بود که به هر کس اجازه داده شد تا 15 خط دیگه بنویسه.
من این تغیر رو دادم چون دیدم که عده به خصوصی در ایت تاپیک مشارکت داشتن .
طبق محاسبات من اگر اون عده ای که مد نظر داشتم شرکت میکردن داستان با همین روال پیش میرفت ولی حالا که یه عده علاقه به مشارکت دارن متد کمی تغییر کرد.و در مورد جسیکا اون طوری که من داستان رو متوجه شدم .... شاید اشتباه متوجه شدم ولی احساس نمیکنم داستان منحرف شده باشه.
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
واما ادامه.....
یک عدد 3 رقمی بدست میاوری ان را جا به جا کن تا در باز شود .
در مورد صندق هم اول....
کلید را از اتاق بردار
بعد که کلید را از اتاق برداشتی به صندق بنداز بعد 2 بار به سمت راست بپیچون و بعد عدد 7و بعد 8 و بعد 9 و بعد 2 و بعد 7 را بزن و اما در مورد اخرین رمز اخرین رمز را من هم نمیدانم چون رمز اخر پیش مادرت است مادرت هم که زیر خروار ها خاک است تو باید به قبرستان بری و .. ... نا گهان از خواب پرید!!برایش سوالی پیش امد ؟؟
به ناگاه پس از ساعت ها تفکر یاد اون گردن بند مادرش افتاد که همیشه در سینه اش بوده به طرف قبرستان حرکت کرد.
بالای قبر مادرش رفت و ان را کند و بعد دید که......
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
این تاپیک به نظرم خیلی جالبه بیایید واقعا دوباره یه جونی بهش بدیم میتونه جذاب باشه ...
فقط با کمی تغییر یکم اون تبصره های منو نادیده بگیرید چون اونموقع خیلی ها بودن که پایه سرگرمی و تفریح بودن که الان فکر نمیکنم میانگین 5 نفر بشن الان هر کسی هر چقد دوست داره بنویسه فقط سعی کنید یه جوری بسته داستان رو ادامه ندین به یه جایی برسونید و بعد با چند تا نقطه ..... اجازه بدین کس دیگه ای بیاد و ادامه بده...
اگه مسئله دیگه ای بود با همکاری و مشاوره شما دوستان حلش میکنیم فعلا منتظرم یکی بیاد استارت داشتان رو بزنه چون خودم حسش نیست الان ولی تا تهش هستم..
بسم الله
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
سلام دوست من!
داستان جدید منظورتونه؟
اگر داستان جدیده پیشنهاد میکنم تو یه تاپیک جدید پیگیری شه که دوستان حوصله کنند بیان و عنوان واضح باشه.
البته این یه پیشنهاد بود.
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
اره منظورم داستان جدیده ....
به نظرم تغییر عنوان تاپیک نسبت به محتواش میتونه جذاب تر بکنه فضا رو ...
-
RE: داستان های تخیلی(علمی) نه علمی تخیلی
خوب از اونجایی که نمیخوام به قول راحیل پروژهام نصفه و نیمه رها بشه خودم استارت داستان رو میزنم هر کس هر چقدر دوست داره طبق توافقمون بیاد و بنویسه ... فقط خیلی ننویسید چند خطی باشه سر همه درد نگیره و همه بتونن ادامه بدن ... :305::316:
اسم اشخاص در داستان کاملا باید ایرانی باشد ... و استفاده کردن از کلمات و واژه های زیبا و محتوایی میتواند تاپیک را اهداف فضای تالار نزدیک تر کند ... اگر دوست داشتید .... از کلماتی مثل ... محبت ، دلسوزی ، مجرد ، متاهل ، همدردی ، و .. . .. :46:
<<<<<<<<<<<<<>>>>>>>>>>>>>>><<<<<<<<<<<<<>>>>>>>>> >>><<<<<<<<<<<<
سارا دختری است 20 ساله از دیاری که نامش به ماند اون با مادر بزرگ پیر و برادرش زندگی میکند او سالها پیش مادرش را در جنگل کم کرده است و پدرش هم در شهر زندگی میکند .... اون از مادر بزرگ خود شنیده است که یک برادر هم داشته است که معلوم نیست کجا گم و گور شده ... معلوم نیست اون گم شده یا گمش کردن.......
خواهشا حرف نفر قبل رو تغییر ندید ... فقط ادامه بدین ...
بفرمایید ادامه بدید................