میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
دوستهای گلم سلام، راستش بعد از ایجاد تاپیک قبلیم با نام " موضوع مهمیه، لطفا کمکم کنید" می دونید وقتی نظرات دوستان رو شنیدم و خوب فکر کردم به این نتیجه رسیدم که مشکل عمده از خود منه و این من هستم که باید تغییر کنم. همسرم به اندازه ی خودش تغییر کرده و همچنان هم داره سعی خودش رو میکنه اما من شاید هنوز خیلی تغییر نکردم، راستش اون روز نشستم و از ویژگیهای خوب خودم شروع کردم و رسیدم به معایبی که دارم. می دونید پایین برگم چی نوشتم: فوق العاده حساسم و زودرنج، هر حرفی سریع بهم برمی خوره و ناراحت میشم، زیاد گریه می کنم، بعضی موقع ها هم یه چیزی رو اون قدر تحمل می کنم که حد نداره، یکدفعه منفجر می شم، یه موقغ هایی هم زود از کوره در میرم.
نمی دونم چرا این جوری هستم، دوست دارم که شاد باشم و بخندم، دلم می خواد این شادی از وجود خودم باشه و به عوامل بیرونی مثل شوهرم وابسته نباشه، دلم نمی خواد هر به شوهرم بگم: یه لطیفه ی بامزه تعریف می کنی بخندم؟ یا یه حرف با مزه! بر عکس به این نتیجه رسیدم که باید خودم شاد باشم، تا بتونم شوهرم و محیط خونم رو هم شاد کنم، همسرم مرد خیلی خوبیه، درسته! یه سری ویژگیهای بد اخلاقی و بی احترامی ها داشت اما الان خیلی خیلی بهتر شده و این باعث شده که بیشتر دوستش داشته باشم اما می دونید چیه؟ دیگه خسته شدم از اینکه توی خونه هم مثل یه دانشگاه هی به فکر یادگیری و ملاحظه و رعایت ادب و فلان و فلان باشم، دوست دارم توی خونمون با شوهرم همش بخندیم، اما من و شوهرم خیلی خیلی کم با هم می خندیم و تازه این موضوع رو هم خوب می دونم که مردها هیچ وقت زنی رو که دوست نداشته باشند ترک نمی کنند، ولی اگر نتونن زن مورد علاقه شون رو خوشحال کنن حتما یه روزی ترکشون می کنن!
بچه ها کمک می کنید که خوشحالی و شادی رو در درون خودم نهادینه کنم!:43:
ممنون و مچکرم
RE: میخوام شاذ باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
تصميم خوب و درستي گرفتي بايد از خودت شروع كني .
كار سختي نيست . من مطمئنم كه موفق مي شوي .
RE: میخوام شاذ باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
اما خانوم آنی دقیقا مشکل من هم همینه، یعنی چی که باید از خودم شروع کنم؟ من نمی دونم که چه کاری باید انجام بدم تا شادتر باشم، من علاقه ی زیادی به درس داشتم و قبل از عقدم وقتی میرفتم دانشگاه، با دوستانم می گفتم، می خندیدم و درس می خوندیم، یعنی یه جورایی برای خودمون خوش بودیم. اما حالا توی این دانشگاه و از وقتی ازدواج کردم، من از لحاظ درسی از دوستام عقب افتادم، و بعضی هاشون رفتن ترم های بالاتر و اصلا عملا دیگه همدیگرو نمی بینیم، بعضی هاشون ادامه تحصیل ندادند و دیگه عملا با هیچکدوم ارتباط ندارم.
سر کار جدیدم هم که با همکارهام فقط به صورت رسمی صحبت می کنیم و دیگه هیچی!
می دونید تمام هفته صبح ها یا توی خونه درس می خوندم و کارهای خونه رو انجام میدم و 3 روز آخر هفته هم می رم دانشگاه، تمام بعد از ظهرها هم سر کارم.
شب هم وقتی میریم خونه، شام و بعدش جلوی تلویزیون اخبار و گاها یه فیلمی ببینیم و بعدش اگر شوهرم خسته نبود یه کم حرف می زنیم و بعدش اگر رابطه ای بود، وگرنه می خوابیم و باز صبح و روز از نو روزی از نو!
شوهرم هم بنده خدا همین جوریه، یعنی فقط سر کاره، اصلا دوست و رفیقی هم نداره که بخواد باهاشون در ارتباط باشه، یه همکار داره که گهگاه بهش زنگ میزنه و با هم خوشن، گاهی اوقات هم البته اون هم به تازگی، چون برای خریدن ماشین خیلی این بنگاه، اون بنگاه می رفت، حالا یه چند وقتی هست که بعضی موقع ها اگه وقت کنه، یه سر میره بنگاه ماشین و اون جا میشینه، بعضی موقع ها پیش خودم دلم واسه شوهرم میسوزه، با اینکه 25 سال بیشتر نداره، اما عملا هیچ کاری که مورد علاقه اش باشه انجام نمیده و فقط کار میکنه، در صورتی که کارش هم خیلی اذیتش میکنه و به قول خودش مجبوره که فعلا سر این کارش بره.
فقط دلم به توجه و محبتی که همسرم نسبت بهم داره خوشه! و اگر یه روزی این کار رو انجام نده احساس خستگی و ناراحتی می کنم، این جوری اون هم اذیت میشه، نمی دونم چیکار کنم!
البته گهگاه با همسرم بیرون هم میریم، این ور، اون ور، ولی خب با ماشین میریم، پارکی جایی ، یه نیم ساعت میشینیم و بر میگردیم. شوهرم اصلا اهل قدم زدن و این جور حرف ها نیست، فکر می کنم اصلا وقت نداره و همیشه خسته ست!
جمعه ها هم اگر مادرشوهرم دعوت کنه اونجاییم، اگر نه خونه ی مامانم اینها و اون هم آدم از صبح تا غروب وقتی تو خونه بشینه خب خسته میشه دیگه!
بنده خدا شوهرم هم فکر می کنم خسته شده! دیشب میگفت: شب جمعه به مامانم میگم غذا درست کنه بریم بیرون، همگی با خواهرشوهرم اینها، ولی خب من فکر می کنم مشکل من از درون خودم باشه که شاد نیستم، وقتی هم بریم بیرون یا مسافرت، همین 2 ماه اول سال، هم عروسی خواهرم بود، هم عروسی خواهرشوهرم، می تونید ماجرای اون رو توی تاپیک قبلیم بخونید که چه اتفاقهای افتاد، نمی دونم! بچه ها کمکم کنید، می ترسم کم کم افسرده بشم!
RE: میخوام شاذ باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
مخم هنگ کرد از این همه روراستی
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
دل عزيزم
شما بايد ياد بگيريد از لحظه هايتان لذت ببريد . اگر در لحظه احساس خوبي داشته باشي خوشحالي هم پشت آن مي آيد . از درس خواندن لذت ببرو با لذت اين كار را انجام بده از انجام كارهاي خانه لذت ببر و با عشق كارهايت را انجام بده اين طور كه معلوم است از سر وظيفه همه ي كارهايت را انجام مي دهي !
در خانه بايد شما در خودت انگيزه براي خنده ايجاد كني . من خودم از خبر هاي جدي هم پروژه خنده درست مي كنم . نوعي ديگر به مسائل نگاه مي كنم . قرار نيست همه ي زندگي ما چهارچوب جدي داشته باشد . شيطوني كن و براي خودت فضاي خنده ايجاد كن .چه اشكالي دارد ؟! اينها يعني زندگي كردن . خنديدن كه فقط جوك گفتن و جوك شنيدن نيست در خودت توانايي هاي خوبي داري آنها را فعال كن و با همسرت بخند و.....
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
del عزیز
نمی دونم جریان زندگی شما چیه و چه اتفاقهایی افتاده اما در مورد همین موضوعی که مطرح کردی با چند تا دوست خوب صمیمی رابطه برقرار کن و باهاشون بیرون برو خرید سینما هر جایی که علاقه داری و یا با چند تا زوج جوون مثل خودتون با هم پیک نیک برین و اونروز صبح که از خواب پا شدی به خودت بگو من امروز رو می خوام خوش بگذرونم و خوشحال باشم و هیچ چیز هم نمی تونه حال من رو بد کنه این رو از شوهرت هم بخواه . مهمونی بده . مهمونی برو . هفته ای یکبار دو هفته یکبار . تنها نمون . کارهایی رو که دوست داری انجام بده و سعی کن عامل ناراحتی رو در خودت پیدا کنی . چی باعث میشه که تو شاد نباشی حتما پبداش کن و ازش فاصله بگیر خیلی وقتها اون عامل بدون اینکه ما متوجه باشیم باعث ناراحتی ما میشه .
موفق باشی.
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
del عزيز زندگيت خيلي شبيه زندگي من هست ! من هم دقيقا زندگيم تكراري هست . صبح شوهرم مي ره سر كار من هم مي رم دفترش .عصر مي رم تدريس.ساعت 6 شوهرم مياد خونه . (ما فعلا نامزديم و تا يه ماه ديگه كه عروسيمونه تو خونه ما زندگي ميكنيم چون شوهرم اينجا غريبه)تلوزيون ميبينيم. اون و بابام 20.30 ميبنن . منم با مامانم هستم.بعد شام مي خوريم و اون يه ذره حساب كتاب مي كنه.بعد هم اگه فرصتي بود حرف مي زنيم و مي خوابيم !!!فردا هم همينطور ...
متاسفانه شوهر من هم اصلا اهل قدم زدن و اين حرفا نيست.فوقش با ماشين دور بزنيم.
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
سلام عزیزم
فقط و فقط یک راه داره بهت می گم امتحانش کن باید جواب بگیری.
یک روز صبح برای نماز صبح اگر خونتون حیاط داره برو تو حیاط اگر تراس داره برو رو تراس اگه نداره برو جلو پنجره نمازت اونجا بخون و با تمام وجودت شاکر خدا باش و از این همه نعمت که بهت داده و ازش بی خبری ویادت رفته طلب بخشش کن.سلامتی،شوهر خوب و که دوست داره، خانواده شوهر خوب که اذیتت نمی کنن و خییییییییییلی چیزای دیگه که ناشکرش هستی و ازش بخواه با لطف خودش دلت شاد کنه.رمز شاد بودن فقط و فقط شاکر بودن. به آسمون آبی نگاه کن ببین چقدر زیباست و به زیبایی خدا نگاه کن و عاشقانه ازش تشکر کن.بخند و بخند که لازم نیست برای هر روز بیمارستان و شیمی درمانی بشی،دیالیز بشی،برای قلب یا کلیه از صبح تا شب بری تو این بیمارستان و اون بیمارستان و.....
پس شاکر باش و از ته دل بخند.خندیدن به یاد خودت بیار اون فراموش کردی
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
آنی عزیزم، ممنونم از شما و سعی خودم رو هم میکنم که از لحظه به لحظه های زندگیم استفاده کنم، اما اینکه چه جوری فضای شاد ایجاد کنم نمی دونم موندم، فکر می کنم برای اینکه همسرم هیچ همکاری باهام نمی کنه! لطفا در نوع نگاهم به زندگی کمکم کنید.
ناردونه خوبم، راستش احساس می کنم که دیگه حتی نمی دونم چه کارهایی خوشحالم میکنه، وقتی خوب فکرش رو می کنم می بینم، مثلا خرید رو دوست دارم، اما وقتی میرم خرید و به این موضوع فکر می کنم که مهدی باهام نیومده و کاش میومد، فکر میکنم اصلا بهم خوش نگذشته، یا من علاقه ی زیادی به درس خوندن داشتم، وقتی خونه ی پدرم بودم باور می کنید بعضی وقت ها تا ساعت 4 صبح هم که شده با عشق درس می خوندم و لذت می بردم، دوستانی هم داشتم که البته در زمینه شادی بهم کمک می کردن، اما الان چون مهدی کارش سنگینه و زود میخوابه، من اصلا یا درس نمی خونم (اولا به خاطر اینکه فکر می کردم مهدی ناراحت میشه، ولی میبینم الان وقتی خودش هم بهم میگه که خب من میخوابم، شما بشین درست رو بخون، اصلا نمی تونم، اصلا نمی خوام که لای کتاب رو باز کنم، فکر می کنم که من از کل روز فقط همین چند ساعت مهدی رو می بینم اگر الان هم بخوام بشینم درس بخونم، احساس می کنم که از مهدی دور میشم.
نگار عزیز، ممنون از احساس همدردی که داشتی و شادزی مهربونم، مرسی، یه احساس آرامش عجیبی با حرفهات بهم دادی، راست میگی خب می فهمم که از خدا غافل شدم، نماز می خونم اما اون احساسی رو که وقتی مجرد بودم رو حالا ندارم، یادم هست اون وقتها حتی اگر نماز هم می خوندم یا کلی آرامش و لذت، ولی برای شنیدن اذان لحظه شماری میکردم، توی حیاط خونمون می شستم و با خدا حرف می زدم یا همیشه پای پنجره بهش می گفتم که دلم برات تنگ شده، اما حالا اون قدر سهل انگار یا خسته یا مشغله ی زیاد، نمی دونم اون قدر زیاد شده که حتی برای نماز صبح هم بیدار نمیشم.
امروز زنگ زدم به یه مشاوره و وقتی صحبت کردم، بهم گفت: این علائم شما احتمالا از نشانه های افسردگی هست و شما احتمالا استرس ها و مشغله های زیادی داری که روی روحیه تون تاثیر گذاشته و باید این استرس ها رو از خودتون دور کنید، و حتما باید یه تست افسردگی بدید!
راست میگه قبلا به عشق نماز می خوندم، حالا از سر عادت، قبلا به عشق درس می خوندم، حالا فقط دلم می خواد درسم هر چه زودتر تموم بشه و احساس می کنم یه باری روی دوشم داره سنگینی میکنه! نمی دونم، بچه ها کم کم داره این افسردگیم به غرغر زدن و همیشه خسته بودن واسه شوهرم تبدیل میشه، منی که اصلا اهل غرغر کردن نبودنم اما حالا خوب می فهمم که این روزها زود از کوره در میرم، داد می زنم، غرغر می کنم، بچه ها لطفا بیشتر کمکم کنید.
شایدم یکی از دلایلش این باشه که من چون توی یه خونواده ی پرجمعیت بزرگ شدم، حالا از اینکه مدام توی سکوت باشم،خسته شدم. از صبح تا غروب تنهام، این روزهام که نزدیک امتحاناتم هست، دیگه کمتر میرم خونه ی مامانم اینها، نمی دونم، دارم دیوونه میشم.
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
دل عزيز اگر قرار باشد شما تغييري در خود و يا لحظه هايتان ايجاد كنيد به همسر و مادر و اطرافيان نبايد كاري داشته باشي .
شما ، شما هستيد با يك عالمه توانايي و قرار است روي توانايي هاي خودتان حساب كنيد نه روي كمك ديگران .
اين يعني اينكه شرايط پيرامون شما هر چه كه باشد شما با رفتارهاي درست و نوع نگاه زيبا اطرافيان را طي مرور زمان به راه مياوريد ولي در ابتداي راه روي كمك كسي حساب نكنيد .
شما به مروز كه حس خوب وشاد به محيط پيرامونت دادي در اصل به مرور همين حس ها را درو مي كني و هر چه بذر بهتري بكاري قطعا نتيجه بهتر ي برداشت مي كني
مثلا اين روزهاي خوب بهاري سراسر از زيبايي است و حس زندگي .
شما در درجه اول بايد خودتان بتوانيد با يك روز زيباي بهاري ارتباط برقرار كنيد و بعد ارتباط با تك تك عناصر موجود در آن كه مي تواند حس خوشحالي و رضايت از چنين روزي را كه در شما حس نشاط به وجود مي آورد تا بتوانيد اين احساس را به ديگري منتقل كنيد
مثلا در مقابله با همسر : عزيزم صبح قشنگ بهاري ات بخير ، از خواب بلند شو و ببين چه روز قشنگي است صداي پرنده ها را مي شنوي ، واي اين صداي اغواكننده و بي نظير و .... عطر گلها و.....
باور مي كنيد خيلي از خانم ها را ديده ام كه وقتي مي خواهند كاري انجام دهند مثلا چيزي را از كابينت آشپزخانه بردارند و مثلا از دستشان مي افتد و....عصباني و يا حداقل ناراحت و يا در نهايت بي تفاوتي نشان مي دهند ولي در مقابل خانم هايي را هم ديده ام كه با تمام وسائل ارتباط زنده مي گيرند از جمله خودم و همين را بهانه اي مي كنم براي خنديدن و شوخي و.....
مي بينيد اصلا نياز به كمك همسرتان نداريد . خودتان هستيد و خودتان مگر مواقعي كه در رابطه دو طرفه با همسر قرار بگيريد. كه تا شروع كار اصلا نبايد از ايشان توقع كمك داشته باشيد .
بايد امتحان كني . هر چيزي در پيرامون ما مي تواند باعث شادي ما باشد كافي است ببيني و بخواهي كه ببيني .
دوستي دارم كه وقتي از غذايي كه درست مي كند چنان بالذت تعريف مي كند كه واقعا از خنده غش مي كنيد و اين براي من بهانه اي است كه از وي الهام بگيرم .
دوست ديگري دارم كه روابط دوستانه و خانوادگي اش را چنان با طنز تعريف مي كند حتي بدترين و غم انگيزترين آنها را ،كه شما محال است از خنده ريسه نرويد . اين بر مي گردد به نوع نگاه و ديدگاه . يعني در اطراف ما ضمن اينكه مسائل جديت مي طلبند ولي لازم نيست هميشه همه چيز را جدي ببينيم . در زماني كه جديت مي طلبد با جديت به مسائل نگاه مي كنيم و حتما از جان و دل هم مايه مي گذاريم و با مسائل رو به رو مي شويم تا بتوانيم سر و ساماني به امور بدهيم ولي وقتي تمام شد و به نتيجه رسيديم اگر قرار باشد براي كسي تعريفي بكنيم و گزارشي بدهيم لازم نيست كه تلخي لحظه هايمان را چاشني تعريف خود نمائيم تا حس تلخ را براي خودمان ياد آوري وبه طرف ديگر كه شنونده است منتقل كنيم .
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
سلام دوست خوبم:72:
بهتون تبریک می گم که راه جدیدی رو برای رسیدن به آرامش و خوشبختی کشف کردید و بالاخره از تلاش بی وقفه برای ایده آل کردن همسرتون دست کشیدید :73:
راستی چی باعث این تغییر شد؟
1:: آگاهی خودتون از اینکه انگار یه جای کارتون مشکل داره.
2:: مشاوره با آقای سنگتراشان و این تعبیر زیبا و هوشمندانه ی ایشون برای توصیف زندگیتون:
بذار خونتون به جای "دانشگاه" تبدیل بشه به یه "پارک" !
با تعمیم وضعیت سابق به این نتیجه می رسم که: شما در این مرحله به این آگاهی رسیدید که باید شاد باشید و این شادی رو به همسرتون هم منتقل کنید.
پس فقط مونده که:
به یک روانشناس مراجعه کنید. و به پیشنهادات ایشون برای شاد بودن و انتقال اون عمل کنید!
شاید 100 تا پست در این تاپیک، به اندازه ی راهنمایی های تخصصی ایشون مفید واقع نشه!
موفق باشید:72:
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
دل عزیزم همینکه همت کردی واسه شادبودن خودش یه گام مهمه خودت گفتی که می خوای واسه شاد بودن به کسی متکی نباشی که بودن یا نبودنش باعث شادی تو یا عدم اون بشه . باید ذاتا خوشحال باشی از همسرت بخواه باهات خرید بیاد اما اگه نیومد این باعث نشه که تو ازون کاری که دوست داری و داری انجامش میدی خوشحال نباشی.
این رو هم یادت باشه لزوما چیزهایی که ما رو خوشحال میکنه قرار نیست مردها رو هم خوشحال کنه مثلا من مردی رو ندیدم که از خرید خوشش بیاد !!!
راستی اگه مشاوره ای که گرفتی تلفنی بوده من رو هم راهنمایی کن که چطور اینکار رو انجام بدم (شماره تلفن؟؟؟)
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
دوستان خوبم و بخصوص آنی عزیزم، حرفهات خیلی قشنگ و دلنشین بود، تمام سعی خودم رو انجام میدم که روی نگاهم و دیدگاهم به زندگی کار کنم، درسته! من باید خودم، خود وجودیم شاد باشه و قشنگ ببینه، به قول سهراب" چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید" می خوام یه جور دیگه نگاه کنم، همش که نمیشه جدی نگاه کرد و جدی دید! دیروز صبح با همسرم در مورد خودم و اتفاقاتی که کم کم داره توی وجودم میافته صحبت کردم( منظورم افسردگی بود)، اون همیشه بهم میگفت: که مثلا خواهرت هم شرایطش همیشه این جوریه، یا خواهر خودم هم همین طوریه! اما من بهش گفتم: که خواهرم، توی باشگاه، آخه مربی باشگاه هست، چقدر با دیگرون ارتباط داره و همیشه به دلیل اینکه ورزش میکنه و با افراد زیادی توی یه محیط شادی هستش، همیشه شاده، شایدم به قول آنی عزیز، با هر اتفاقی که می افته به دیده ی طنز نگاه می کنه و می خنده، حالا می فهمم که چرا همیشه توی ارتباط با همسرش هم موفق هست! خواهرشوهرم هم یه دوست و همکار ثابت داره که با هم خیلی خوشن، خیلی جاها با هم میرن و می گردن، از صبح تا غروب که سرکاره، با کل فامیل خوش و بش میکنه و می خنده(مخصوصا خاله هاش)، جمعه ها هم باور می کنید وقتی خونه ی مادرشوهرم اینها هست، هر حرفی که مهدی می زنه به نظر من بی ادبی و حتی خیلی وقت ها باهاش در این مورد بحث و دعوا کردم، اما خواهرشوهرم با هر حرف مهدی کلی می خنده و اصلا ناراحت نمیشه، بارها بهش گفتم: که توی برای خواهرت، حکم یه برادر رو داری که با گفتن این کلمات شاید هیچی ازش کم نشده، تازه بخنده، اما برای من حکم یه همسر رو داری که با شنیدن این کلمات از زبون تو کلی ناراحت میشم! خلاصه با همسرم حرف زدم و تمام احساساتی و چیزهایی که ناراحتم میکنه رو باهاش در میون گذاشتم، به دقت گوش داد و گفت: به نظرت چه کمکی از من برمیاد، بهش گفتم: تو کمکم کن تا حساسیت هام رو کم کنم، هر وقت بهت گیر دادم، با لحن مهربون بگو: یادت باشه، فلان قولت، یا تصمیمت و این جوری کم کم بهم کمک کن! همسرم راست میگه به خاطر شرایط کاریم هم هست! من از وقتی که این ترم کلاس هام صبحی شده، سر کارم باید تماما بعد از ظهرها باشم و هیچ کسی هم در اون موقع بجز چند نفر آقا نیست که من حتی یه کلمه باهاش حرف بزنم، همیشه توی اتاقم تنهام! ولی می خوام به قول خانوم آنی حتی از این تنها بودن هم نهایت استفاده رو بکنم، من باید بتونم بدون دیگرون، بدون هیچ دیگرونی شاد باشم، درونم باید شاد باشه!
دیروز مامان اینا رو واسه شام دعوت کردم، اون ها هم یه جور دیگه باعث ناراحتی من میشن، شوهر همین خواهرم که واسه تون تعرفش رو کردم، از لحاظ مالی چیزی نداره، اما آدم فوق العاده صبور و کم حرف و آرومی هست، و اگر پولی هم داشته باشه، تماما برای خواهرم و خواسته های اون هست که خرج میکنه! من نمی خوام بگم که کارشون درست هست، اما این مرد که تقریبا همین دو ماه پیش عروسیشون بود، توی دوران 3 ساله ی نامزدی هم همیشه جوری رفتار کرد که یعنی خواسته های همسرش، احترام به ایشون، براش بالاترین ارزش رو داره، اصلا و ابدا مامان اینا متوجه دعوا و بحث و ناراحتی این دو نفر نشدن، و خلاصه میخوام بگم، رفتارهاش کاملا بر عکس مهدی من بود، ما همیشه تابلو بودیم، مهدی بارها با صدای بلند، حلوی مامان اینها سر من داد زده بود که زود آماده بشم، همیشه وقتی از خونشون برمیگشتم چشام گریون بود، توی نامزدی خساست رو به کار می بست که نکنه واسه ی عروسی و مراسم کم بیاره، البته وضع مالیمون خیلی خوب نیست، اما من و خواهرم در یک زمان نامزد بودیم و وضع مالی ما به نسبت بهتر از خواهرم اینها بود، خلاصه وقتی مییومد خونمون بیشتر با خواهرهام و مادرم بود و این نه تنها مامان اینا رو خوشحال نمی کرد بلکه اونها فکر می کردن که به من بی توجهی میکنه و برعکس مهدی تنها از روی خجالت و حیا بوده که این کارها رو میکرده، خلاصه میخوام بگم همه ی رفتارهای اشتباه من و مهدی تابلو بود و بر عکس او دوتا با سیاست تمام، مهدی حتی بارها، با مادرم و خواهرهام حالا یا خواسته یا ناخواسته، درگیری لفظی پیدا کرد و خواهرشوهرم همیشه در مقابل خواسته ها و حرفهای اونها با متانت تمام گوش می کرد و یا عمل می کرد یا با بی اعتنایی تمام و با سیاست فقط می شنید و عمل نمی کرد یا به خواسته هاشون بی اعتنا بود ولی مهدی همیشه همه چیز رو عین واقعی می شنید و فکر می کرد که باید همین الان انجام بده و خلاصه با صدای بلندش همه چیز رو به بحث و بعدش ناراحتی های بعد از اون با من می کشید که چرا خواهرت این رو گفت؟ چرا مادرت اون رو گفت و خانواده ام هم همیشه شاهد این بحث هاش با من بودن و همین طور خانواده ی خودش!
خلاصه هنوز هم که هنوزه، با اینکه مهدی شاید در ظاهر، یعنی لباس و گوشی آن چنانی موبایل و غیره، چون واقعا واسه ی خودم هم مهم نیست، خرج نمی کنه، اما بعد از ازدواج همیشه تا اون جایی که می تونسته به خواسته هام عمل کرده، اخلاقش هم خیلی خیلی بهتر شده، من خودم واقعا راضیم، اما مامان اینا تا می شینن، فلانی این جوری، فلانی خیلی کار خوبی میکنه، اون خیلی خوبه و این بیشتر از اینکه مهدی رو برنجونه، چون دیگه واقعا به روم هم نمییاره که این چیزها رو شنیده، ولی خب باعث ناراحتی من میشن! به همین خاطر دیگه اصلا دوست ندارم که خیلی خونه ی مامان اینا برم، بچه ها اگه در مورد این مشکلم هم راه حلی دارید برام بنویسید
مرسی
philosara عزیز در مورد سوال شما باید بگم، وقتی خوب به حرفهای آقای سنگ تراشان فکر کردم و همین طور به نتیجه ای که از تلاشم کردم، فکر کردم دیدم که درسته که این روشم، باعث بیشتر فوق العاده در همسرم شد و بازتاب خیلی خوبی داشت، اما دو تا ایراد داشت:
1. این نمی تونست یه روش ماندگار و پایدار باشه، یعنی باعث بشه که تغییراتی که در همسرم به وجود اومده، در ایشون ثابت بشه و یه روش تغییر متغیر بود و حتی می تونست رفتارهای همسرم رو بعد از یه مدتی به بدتر از قبل برگردونه.
2. این روش باعث از بین رفتن خودم میشد، باعث افسردگی خودم، من باید راهکاری پیدا می کردم که اول خودم رو شاد و راضی نگه می داشتم و سپس همسرم رو، من همسرم رو خیلی دوست دارم و براش ارزش فوق العاده ای قائلم اما یه جورایی داشتم خودم رو فراموش می کردم و همه ی اینها باعث شد به فکر یه روش جدید توی زندگیم باشم و البته کمک ها و راهنمایی های شما دوست خوبم و دوستان عزیز دیگه هم در این راه همیارم بود.
ناردونه عزیز، من با شماره تلفن 148 و کد 49 آقای سنگ تراشان صحبت کردم و واقعا از ته قلبم از ایشون به خاطر صبوری و راهنمایی هایی که برام انجام دادن تشکر می کنم.
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
دل عزيز
مي داني كه بي سياستي تو و همسرت منشا اين ماجرا ها هست و شما هم نبايد از خانواده فاصله بگيري بلكه بايد روي رفتارهاي خودتان كار كنيد .
جلوي خانواده ات ا ز مهدي تعريف كن و از وي مستقيما تشكر كن.
اين پروژه زمان بر است و البته پردوام .اما بايد خودت رفتار يك نواختي داشته باشي . يعني به قول قديمي ها سردي و گرمي ات نكند و كار را خراب نكني كه مزحكه بشوي .
بعد هم عزيزم هر مردي اخلاقي دارد . اينطور كه شما تعريف كردي همسرت آينده نگر است . شايد كار امروز ايشان به مزاج خوش نيايد ولي مي بينيد كه با برنامه ريزي همه ي مراحل را يكنواخت پيش برده اند .
اشكال ما انسانها اين است كه آماده ايم تا نيمه خالي ليوان را ببينيم ولي از نيمه پر ليوان هيچوقت خبري نيست .
شوهر شما كلي محاسن دارد بايد اعتبار از دست رفته تان نزد خانواده را با نيمه ي پر ليوان به دست بياوريد . در اصل باعث بحث هاي مادر و خواهر و ... با همسرتان خود شما هستيد . اين اجازه از سمت شما صادر شده است آن هم با نوع رفتارتان . شما كه اخلاق و رفتار همسرتان را مي دانيد نبايد كاري كنيد كه ايشان صدايشان را در جمع بالاببرد .
اما من مطمئنم كه شما مي توانيد تغييرات خوب و پايداري در خودتان ايجاد كنيد و نهايتا زندگي تان سراسر شادكامي خواهد بود .
لبخند به لب موفق باشيد و پيروز :72:
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
آنی جان، عزیزم، نمی دونی وقتی نوشته ات رو خوندم چقدر بهم آرامش قلبی و پشتکار دادی! خیلی خیلی از این بابت از شما تشکر می کنم. راستش خودم هم قبول دارم که نه من و نه همسرم سیاست نداریم، اما همیشه ی همیشه من و ایشون نیت پاکی داریم و هیچ وقت نشده که به عمد بخوایم کاری رو خراب کنیم یا قصد بدی داشته باشیم ولی خب به قول شما ما باید از نو شروع کنیم، این چند ماه آخر وقتی مدام با همسرم در مورد رفتارهامون صحبت کردیم واقعا به این نتیجه رسیدم که همسرم هم خیلی خوب داره در جمع خانواده ام رعایت میکنه، هم از لحاظ توجهی و احترامی خیلی بهتر شده و هم خودش سعی می کنه که دیگه کاری نکنه یا صحبتی نداشته باشه که بخواد درگیری پیش بیاد، به قول خودش میخواد دامادوار رفتار کنه! از این بابت خوشحالم اما خب ایشون هنوز نتونسته این رفتار رو باید و شاید توی جمع خانواده ی خودش با من داشته باشه! یعنی می فهمم که سعیش رو میکنه اما خب، این کارها رو بخاطر اینکه من دوست دارم انجام میده، نه بخاطر خودم و رفتاری باشه که توی ذات ایشون باشه، یعنی می دونید چی میخوام بگم اینکه این رفتار مثلا اگر دعوامون بشه و بریم خونه ی مامانش اینها، خیلی زود تابلو میکنه و دقیقا از من میخواد که مثلا وقتی مساله ای پیش میاد من بتونم خودم رو جلوی خانواده ام کنترل کنم.
من دوست دارم شاد باشم و دارم تمام سعیم رو هم میکنم، اتفاقا خانوم آنی عزیز، چند روز پیش دقیقا همسرم حرفهای شما رو برام با محبت تکرار میکرد، بهم میگفت: چرا با عشق درسهات رو نمی خونی؟ چرا به خودت استرس وارد میکنی؟ به این فکر نکن که قبول میشی یا نمی شی؟ به این فکر کن که داری درسی رو که دوست داری می خونی و تلاشت رو هم میکنی! خیلی باهام صحبت کرد و واقعا نمی دونید چه دلگرمی به هم داد! از اون روز تا به امروز دارم با عشق درس می خونم، مثل روزهای دوران مجردی و باور نمی کنید کتاب فیزیک2 رو که 10 فصل بود و من تا 3 فصل بیشتر نخونده بودم، توی این دو روز، من الان فصل 8 رو دارم می خونم، از اینکه می فهمم که درک همسرم بیشتر شده و من رو بیشتر می فهمه خوشحالم! از اینکه خوب احساس می کنم همسرم یه آدم دیگه ای شده که حالا بیشتر باهام حرف میزنه تا داد بزنه خیلی خیلی خوشحالم!
اما از اینکه هنوز جلوی خانواده اش اون قدر شاید و باید رعایت نمی کنه و یه جورایی احساس میکنه که باید مردسالارتر رفتار کنه و این باعث میشه که بهم بی توجهی کنه و ناراحتم کنه، ناراحتم! بچه ها این روزها سعی میکنم به گفته ی شما عمل کنم و از هر موضوع بی مزه ای یه پروژه واسه ی خنده پیدا کنم و شادتر باشم! می خوام از درون شاد باشم ولی خب هنوز زوده که واقعا و عمیقا شاد باشم، لطفا اگر راهکاری دارید برام بنویسید! مرسی
و اینکه باید چطور رفتاری داشته باشم که همسرم متوجه بشه که باید در جمع خانواده اش بیشتر بهم توجه کنه و بیشتر احترامم رو داشته باشه؟
از همتون بخاطر راهنمایی های خوبتون ممنونم!
RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...
دل عزيز
من هم به شما تبريك مي گويم كه چنين پله پله رو به جلو گام بر مي داريد .
اما يادتان باشد اين پروژه يك پروژه طولاني مدت است و شما هم بايد صبر پيشه كنيد و تذكرات به جا به همسرتان بدهيد و آرامش نظام خانواده تان را محفوظ كنيد .
هر بار كه با همسرتان به منزل خانواده شان مي رويد قبل از رفتن با زبان خوش يك سري موارد كه با هم به نتيجه رسيده ايد و قرارداد زندگي تان است با خوش رويي ياد آوري كنيد و اگر ايشان رعايت نكردند باز هم با خوش رويي نه با ايجاد جنگ و تنش يادآوري كنيد كه موارد زير از طرف شما و يا ايشان رعايت نشده .
بابت كوتاهي و بي توجهي خود از ايشان عذر خواهي كنيد و اگر ايشان قصوري داشتند با ياد آوري شما و نظر كردن به رفتار شما قطعا ايشان هم عذر خواهي خواهند كرد و در طي مدت طولاني تر مطمئن باشيد به نتيجه مي رسيد .