-
+خاطرخواهی..!!
سلام
از اینکه همچین انجمنی پیدا کردم بیام دردمو بگم خیلی خوشحالم. امیدوارم کمکم کنید.
بذارید بی مقدمه بگم. یه جورایی عاشق شدم! اما یه جور خاص.. خودمم توش موندم چیکار کنم! اما حالا چی شد که اینجوری شدم..
19 سالمه.. ترم 2 دانشگاهم. یه ماه که گذشت یعنی حدودا 4 ماه پیش.. به طور عجیبی یکی از همکلاسیهام شد همه وجودم.. دو سه هفته ای حالم خراب بود. وحشتناک!! صبح تا شب.. شب تا صبح تو فکرش بودم.. راحتم نمی گذاشت! خواب و خوراک نداشتم. تا می خواستم یه چیزی بخورم به یادش می افتادم. تا می خواستم بخوابم همینطور. اصلا هر آرامشی که می خواستم به خودم بدم نمی تونستم. اما این چیزا یه خورده پایه اش تو وجود من فرق داره حالا می گم چرا..
روزای اول کلاس که باهاش آشنا شدم برام یه خورده لوس جلوه کرد. تقریبا هم از بچه های دیگه متمایز بود. اما یه بار که اتفاقی تو ایستگاه خط جلوی دانشگاه دیدمش یعنی همون اولین باری که احساس خاصی بهش پیدا کردم.. اصلا همه دیدم عوض شد. وقتی دیدم تنها اومده تو ایستگاه با یه متانت و انتظار خاصی.. اصلا یه حالی شدم.. من خیلی آدم دل رحمی ام!! انگار یه چیزی تو ذهنم گفت: "تو می تونی همسر خوبی برا این دختر تنها باشی".. و بعدش که بیشتر تنهایی شو دیدم یه چیز دیگه از ذهنم گذشت: "تو باید مواظبش باشی.. اون تو این شهر بزرگ تنهاست.." تا رسیدم خونه از این رو به اون رو شدم و دیگه اون چیزایی که همون اول گفتم پیش اومد.. رفتم سراغ یه سایتی مثل همینجا خلاصه یه خورده مشورت کردم و به این نتیجه رسیدم که باید فراموشش کنم.. خلاصه سرتون رو درد نیارم. از فرداش سعی کردم یه خورده شد و نشد بالاخره بعد از چند هفته به کلی از ذهنم رفت. تا این که محرمی تموم شد و کلاسای ترم 2 ام شروع شد. بعد از چند روز کلاس و دیدن این دخترخانم و رفتاراش.. نگاهاش.. باز دیدم دارم دیوونه می شم. فهمیدم اونقدرهام مسئله ساده نیست که به همین راحتیا فراموشش کنم. اما چیزی که احساس می کنم و فکر می کنم برای جواب دادن شما دوستان مهم باشه اینه که من یه احساس خاصی نسبت بهش دارم. من همش نگرانشم. اون هیکل کوچیکی داره و یه قیافه مظلوم و نجیب.. به خدا وقتی چشم می افته تو صورتش جیگرم کباب می شه!! از رفتاراش نگاهاش .. دلم می سوزه.. خیلی نگرانشم. دوست دارم پیشش باشم و مواظبش باشم. خیلی برام مهمه که ناراحت نباشه. سختی نکشه.. وقتایی که تو خونه هستم همش تو این فکرم که الان کجاست؟ چیکار می کنه؟ مشکلی نداشته باشه و .. شاید بشه اسمشو گذاشت خاطرخواهی..!!
حالا شاید بگید خوب اگه انقدر دوستش داری و دلسوزشی برو باهاش ازدواج کن!! مشکل اینه که من تقریبا مذهبی ام و اون فکر می کنم نه.. البته دختر سنگین و متینی هست و همین سنگینی اش هست که دیوونه م کرده..! حتی جالبه بدونید وقتی تصور می کنم تنها شب بخواد جایی بره از غیرتم ناراحت می شم و اشکم می ریزه..! حالا نمی دونم اولا اون نامزدی چیزی داره یا نه.. یا اینکه اصلا از من خوشش می یاد یا نه؟ درسته بهش بگم یا نه؟ مهمتر از اون خدا راضی هست باهاش ازدواج کنم یا نه؟ خلاصه چیکار باید بکنم؟ خواهش می کنم..!! هر چیز دیگه هم باید بگم خواهش می کنم بگید تا بگم.. فقط تو رو خدا.. منو از این بلاتکلیفی در بیارید.. ممنون.
-
RE: خاطرخواهی..!!
با سلام. آقا فرزاد من فکر می کنم شما اول باید احساستو برا خودت روشن کنی . چه چیز در اون دختر خانم باعث علاقه مندی شما شده. آیا خود شما قصدتون ازدواج هستش یا نه؟ چون ببین تکلیف شما روشن هست. یا میخوای ازدواج کنی یانه. اگر نمی خوای باید این ارتباط همینجا ختمش کنی چون در اسلام غیر از این راه دیگه ای نیست که شما ایشون رو تحت حمایت خودت بگیری. در ثانی اگر می خوای باهاش ازدواج کنی این دفعه شرایطی داره . وقتی این مسایل رو برا خودت و ما روشن کردی احتمالاً بهتر میشه مشکل شما رو ارزیابی کرد. فعلاً تا بعد
-
RE: خاطرخواهی..!!
الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام فرزاد
خوش آمدی
با تشکر از آتنا به خاطر جواب قشنگشون
اول باید مشخص کنی یک ارتباط دوست دختر دوست پسری... با ویژگی های که گفتی یا مسئله ازدواج است....
هر کدام این راهها معایب و مزایا خودش رو داره و نحوه راهنمایی در هر کدام متفاوت است...
ولی برای شروع پیشنهاد می دهم اینجا را کلیک کنی و همه مقاله های بخش مشاوره ازدواج را مطالعه کنی... ، در آنها مقاله هایی هست که فکر کنم تو را از پاسخ دادن ما بی نیاز کند.
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام
باز خوبه گفتم یه خورده مذهبی ام!! دوست دختر یعنی چی؟ می خوام ببینم درسته که من فکر می کنم راهی جز اینکه باهاش حرف بزنم ندارم یا نه؟
باور کنید من آدم هوس بازی نیستم. اما دیشب نیم ساعت تو خیابون داشتم فقط گریه می کردم از این که نمی دونستم کجاست! حالش خوبه؟
اینقدر فکرش ذهنمو مشغول کرده که..
تو رو خدا یه راهی پیش پام بذارید.. من فقط یه هفته وقت دارم که بهش بگم. بعدش تا یه ماه نمی بینمش. دیوونه می شم. تو رو خدا بهم بگید چجوری بهش بگم. از کجا شروع کنم؟ چطور باهاش روبرو بشم و .. ؟
خواهش می کنم..!!
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام فرزاد
دوست من، آخه یه حرفی بزن....
من در پاسخ قبلی فقط یک سئوال دو گزینه ای کردم، مگه خیلی سخته ، که از پاسخ دادن به اون طفره می روی؟!
تو اول بگو چیکار می خواهی بکنی، و چی می خواهی بگی و هدفت چیه ؟ تا ما هم نظرمون را بدهیم؟ و کمکت کنیم.
-
RE: خاطرخواهی..!!
با سلام. خدمت آقای مدیر و فرزاد عزیز
من فکر می کنم مشکل فرزاد ابراز عشق و محبت به اون دختر خانم باشه. احتمالاً با توجه به اینکه میگه یک هفته بیشتر فرصت نداره بهش بگه می ترسه که به نحوی اونو از دست بده. من مطمئنم مقصود اقا فرزاد نمی تونه دوستی باشه. در هر صورت منتظر صحبتهای تکمیلی فرزاد و نظر آقای مدیر هستم تا بعد ما هم نظرمونو بگیم.
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام
اگه فقط دلسوزیه که هیچی!ولی اگه دوسش هم داری و قصدت ازدواجه فرق میکنه!چه جوری شروع کردن نداره!کلاس که تموم شد یا تو حیاط خیای مودبانه:خانوم فلانی ممکنه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟بعد میگین راستش من یه مدتیه یعنی از ترم اوله که .....تموم!حالا اگه نامزدی هم در کار باشه میگه شرمنده و مرسی از پیشنهادتون ولی من نامزد دارم!
به همین سادگی به همین خوشمزگی!!!
انشاالله که موفق باشی!
-
RE: خاطرخواهی..!!
دوست تازه واردم من فکر می کنم ایشون چون مذهبی و احتمالاً خحالتی هستند نمی تونن به همین سادگی و خوشمزگی این برخورد رو صورت بدن.
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام
ببینید من واقعا خاطرشو می خوام! این احساسی که ازش دارم رو تا آخر عمر نمی تونم از دست بدم.. حالا می گید این خبرام نیست! قبول. حداقل چهار سالی که قراره فعلا همش ببینمش که این طور هست. هر روز هم اگه می یام خونه و تا شب همه این احساسا رو از دست بدم (اگه این طوری باشه که نیست!!) باز فرداش می بینمش و دوباره دلم می سوزه و :54: !! پس نمی تونم که همین طور ازش غریب باشم و اونم چیزی ندونه و تا هم او از این احساس من مطلع نشه هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته! بعد هم وقتی این قدر دوسش دارم چرا نباید حداقل یه حرفی باهاش بزنم؟ من نمی خوام باهاش دوست شم.. اصلا هم کاری به ازدواج و اینا ندارم (فعلا!). یعنی نمی خوام به این خاطر برم طرفش. فقط می خوام اون بدونه.. همین. بدونه که من اینی که می بینه نیستم و یه جور دیگه نگاش می کنم! بدونه که چقدر دوسش دارم و .. بگه بهم نظرش چیه؟ ببینم چه عکس العملی نشون می ده؟ چه برخوردی می کنه؟ اصلا حرف حسابش چیه؟ چی بهم می گه؟ بعد اگه دیدم ازم بدش نمی یاد که خوب نمی تونیم باهم دوست باشیم و اصلا خوشمم نمی یاد که دوست باشیم.. بعد ببینم نظرش راجع به ازدواج چی هست؟
حالا خواهشا یه چیزی بگید ببینم چیکار کنم.. ممنون.
-
RE: خاطرخواهی..!!
فرزاد عزیز ،
به نظر می رسه شما هنوز نتونستی معنای آشنایی رو از دوستی تفکیک کنی و به همین خاطر فکر می کنی صرف اینکه به اون دختر بگی بهش علاقه داری و بهش فکر می کنی کافیه و ماجرا تموم می شه ...
بر حسب شرایط و نیز نظراتی که در این خصوص داری این احساس تند و فورانی ، ممکنه صرفا به یک ارتباط دوستی ختم بشه و اگه شما می گی نه می تونه ناشی از بی تجربگی و مهمتر از اون عدم آشنایی شفاف شما با خواستها و نیازهای خودتون باشه ...
از طرف دیگه احساسی که صرفا بر پایه ی یکسری تخیلات و احتمالات و هیجانات ایجاد می شه که نمی تونه پشتوانه ی خوبی برای یک ارتباط (چه به منظور ازدواج و چه با هدف دوستی ) مناسب باشه ...
به نظر من هم سعی کن با خودت روراست باشی ...
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام فرزاد
نه می خواهی دوست بشی ، نه ازدواج... ، می خواهی بری چی بهش بگی...
اینکه خیلی دوستش داری ، خب که چی؟!
عزیز دلم
عشق با همین سوز و گدازش قشنگه... خوبه که چنین تجربه ای داری....
اما اشتباه وقتی به وجود می آید که عشق قلبیمون را می خواهیم حالا در عمل یک استفاده هایی ازش ببریم. نمی خواهیم با عشق بسوزیم.... اما نمی دانیم هم چگونه با عشق بسازیم....
اینکه ازتون می پرسم برنامه شما چیه به خاطر اینه که بتوانی از این عشق بیشترین بهره را ببری....
عجله، و اینکه فقط روی احساس خود متمرکز باشیم و عجولانه و سردرگم ندانیم که چه می خواهیم بکنیم، همه عشق ما را تا حد یک لذت آنی کاهش می دهد. برای اینکه عشقمون بزرگ بشه... باید خودمون مثل بزرگها رفتار کنیم....
برای پختگی گفتم که مقالات سایت همدردی بخش مشاوره ازدواج را یک نگاهی بکن، تا بعد برگردیم و ادامه بدهیم...
چکار کردی....
اگر بنا باشه شما راه خودت رو بری، نه این سایت می تونه به شما کمک کنه، نه خانواده ات، نه آن دختر و نه حتی خودت. چرا که دقیقا نمی دانی دنبال چی هستی و چکار می خواهی بکنی، و حرف کس دیگه ای را نیز به کار نمی گیری....
این تراکم احساس را چگونه می خواهی در جهت عشق و بالندگی خود به کار بگیری....
باز هم بر می گردیم به سئوال اول... می خواهی چی به او بگی، می خواهی چکار کنی؟ چی می خواهی از اون بشنوی؟ برنامه ات چیه....
یه کمی بزرگ باش... یه کمی فکر کن.... بعد با کمک هم میریم جلو.... باشه؟!
-
RE: خاطرخواهی..!!
اقا فرزاد ضمن خوش امد گويي من بالاخره نفهميدم مذهبي هستي يا نيستي داداش!!!!!!!!شما بايد ببيني حرف حسابت چيه نه ايشون! مذهبي هستي ! ازدواج كه نمي خواي بكني! فقط اين 4 ساله ميخوايش! خاطرشو ميخواي! يكبار ديگه خودت مطالبي رو كه نوشتي مرور كن به ما حق بده سر در گم بشيم و هيچي نتونيم بگيم!!!!!!!!!!!!!!!!!
-
RE: خاطرخواهی..!!
با سلام .من هم پیرو حرف دوستان باید بگم دوست عزیز : اگر شما نمی خواهی با او طرح دوستی بریزی و فقط می خوای او رو از علاقه مندی خودت با خبر کنی باید به این هم فکر کنی که این کار چه نتیجه ای در پی داره. به فرض که شما با او صحبت کردی و او فهمید که شما به او علاقه مندی . خوب که چی؟ بعد از این می خوای چی کار کنی؟ با فرض این مسأله که شما مذهبی هستی و الان هم موقعیت ازدواج رو نداری ، این دختر هم از علاقه شما باخبر شده، دلش می خواد رابطه دوستانه تری با هم داشته باشید، و چون شما مذهبی هستی نمی توانی به چنین رابطه ای رضایت بدی بنابراین هردو سردرگم چگونگی ادامه این ارتباط و احساس می شید. من گمان می کنم در چنین لحظاتی باید از بزرگترها کمک گرفت. یا اینکه دامنه اطلاعات خودت رو بالا ببر. ببین این دختر و خانواده اش چه جوریند. اگر دیدی با معیارهات واقعاً جور هستند این دفعه سعی کن آمادگی ازدواج رو در خودت بالا ببری. بعد برای چگونگی مطرح کردن تصمیم بگیر. این تجربه رو از من داشته باش. اگر این فرد برای تو ساخته شده باشه و ازدواج با او به صلاح شما باشه، ممکن نیست از دست شما بره. فکرنکن اگر دیر بجنبی اونو از دست میدی. خیلی عجله نکن. امیدت هم به خدایی باشه همیشه بنده هاشو زیر نظر و حمایت داره. فعلاً
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام
آقا شما دوست داري از اين خانم چي بشنوي؟بگه دوستت دارم؟ خب فكر كن كه گفته مي خواي باهاش يه دوست باشي يا ازدواج كني يا gf شما باشه يا فقط احساساتتون رو بهم گفته باشيد؟اول بگو كدوم كس مي خواي باشي؟بعد درمورد اينكه با اعتقادات و شرايط شما ميشه چيكار كرد پيشنهاد ميديم عجله نكن توي دلبستن كه عجله كردي توي ادامه اش ديگه عجله نكن چون شايد راه غلطي رو پيش بگيري
با دلت صادق باش تا دلت بتونه حرفهاشو بهت بزنه بدون محافظه كاري
آرام باش و صبور
-
RE: خاطرخواهی..!!
دوستان سلام.. ممنون از همدردی تون!!
آقای مدیر محترم.. من مقاله های سایت رو خوندم. خوب زیاد به جوابم نرسیدم.. چون شرایطی رو که گفته همچین 50 50 می بینم تو خودم.. یعنی زیاد تکلیفم رو معلوم نکرد..!!
ببنید من واضح حرفامو گفتم.. منتها چون یه خورده موردم استثنایی هست شما فکر می کنید تناقض و ابهام داره.. بیبنید من قبول دارم احساسات این دوره است. اما چرا همه می گن بعد از ازدواج فروکش می کنه و این من بمیرم ها می شه تو بمیری!؟ آخه من خیلی مهربون، دلسوز، خوش اخلاق، صبور و منطقی ام! تعجب نکنید. باید از خودم تعریف کنم. آخه من که می دونم به خاطر چی ازدواج می کنم.. من که می گم خیلی همسرم ارزش داره برام.. خیلی دوسش دارم.. خیلی برام عزیز و محترمه.. محاله که روزی بخوام باهاش یه مخالفت یا جر و بحث معمولی داشته باشم که ناراحتش کنه.. چه برسه به اینکه بخوام دعوا و قهر و خدای نکرده کتک و درگیری باهاش داشته باشم.. پس چه دلیلی داره که بخواد این عشقم کم بشه!؟ چه دلیلی داره که بخواد زندگیم خراب بشه!؟ تازه.. مگه من چی می گم؟ می گم فقط باهاش حرف بزنم. ببینم چی میگه؟ نظرش چیه؟ اگه قراره حرفی بزنه که منو متحول کنه خوب بزنه.. بشنوم. بفهمم که برداشت و برخورد او چیه! خیلی فرق می کنه.. من الان گیجم! ابهام دارم.. نمی فهمم این احساسی که دارم سرانجام خوبی داره یا نه اگه بهش اعتماد کنم و بروزش بدم. یا اینکه نه چیز درستی نیست و باید سرکوب بشه؟
من که نمی گم نه دوستی نه ازدواج.. من می گم اگه باهم تفاهمی داشته باشیم. اگه به قول شما معیارهامون.. خونواده هامون.. سلایق و اعتقادات و نظرات و ارزش هامون به هم خورد که چه اشکال داره ازدواج کنیم؟ خوب شرایط رو نداریم جور می شه؟ آخه نامزدی هست.. عقدی هست.. وقت هست برا جور کردن شرایط..
حالا می خوام ببینم که حرف بزنم یا نه؟ از کجا شروع کنم؟ چی بگم؟ چطور بگم؟ و ....
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام فرزاد
توصیه مهم من ایسنت که صبر کن. چرا اینقدر سراسیمه ای...
حس عشق قشنگیه....، دوستان هم گفتن زمان نیاز داری، نه گفتن حرفی به کسی....
اگر خواستی عملیاتی کنی و بری جلو...
باید طبق معیارهات این کار را بکنی...
اگر اهل ارتباط مستقیم و دوست دختر و دوست پسری هستی... که می ری جلو کم کم با رفیق میشید... بعدشم هرچیزی می تونه پیش بیاید....، توی تالار دور بزنی انواعش رو می بینی....
اما اگر معیارها مشخصی در زندگی ات وجود دارد، فکر ازدواج داری ، آینده نگری و ... باید از طریق واسطه وخانواده مسائل را باز کنی و آنها اقدام کنند.....
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام
خواهش می کنم ابوالفضل جان.. دیگه حرف دوست دختر پسری رو به من نزن! ببین من واقعا به دینم معتقدم.. وقتی خدا گفته دختر و پسر نامحرم نباید باهم دوستی کنن خوب نباید دوست باشن دیگه! اگه به قول شما من با اون همکلاسیم رفیق بشم از اون بعد هر نگاهی که بهش بندازم می شه حرام! این نگاه آتیشم می زنه.. می فهمی!؟ زندگی مو می سوزونه.. من آدمی نیستم که اینقدر راحت بخوام معنویت زندگی مو با این پستی به نفسم ببخشم!
می خوام یه کلمه بهم بگید.. رو حساب تجربه و اطلاعاتی که خوب شما روانشناسا دارید من می تونم امیدی به این احساس و ازدواج داشته باشم یا نه؟ می تونم به خاطرش برم یه خورده باهاش حرف بزنم یا نه؟ یا اینکه باید بیخیالش شم!؟ چون من می گم یا ازدواج می کنم یا فراموشش..!!
هر چند دیروز خیلی با خودم حرف زدم و به همین حرف تو رسیدم. که صبر کنم. یه ماه.. یه سال.. دو سال. هر چی.. اونقدر صبر کنم که دیگه به اینجام برسه! دیگه نتونم تحمل کنم. و اگه اونوقت هنوز همون احساسا رو داشتم باهاش ازدواج کنم.. چون اینجوری حقیقت عشقم ثابت می شه!
-
RE: خاطرخواهی..!!
راه خوبيه انجام بده فقط توي اين مدت از اين خانم براي خودت يه فرشته نساز سعي كن اون رو همون جوري كه هست تجسم كني شاخ و برگ اضافي بهش ندي گذر زمان راه درست رو بهت نشون ميده اميدوارم كه صبر داشته باشي
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام فرزاد
خوشحالم این همه روی خودت کنترل داری....
و این مدیریت احساس نشان دهنده هوش هیجانی بالای شماست...
در این مدت که صبر می کنی، مهم است که چقدر خودت را رشد می دهی....
سعی کن عشقت را رشد دهی نه احساست را....
لطفا اینجا را کلیک کن و مطلبی با عنوان « عشق با ازدواج متفاوته....» را که در جواب jahangard نوشته ام را با دقت مطالعه کن.
همچین در این مدتی که در حال فکر و صبر هستی... توصیه می کنم. در این تالار به دقت موضوعات مرتبط با عشق ، و مهارتهای زندگی و راههای شناخت همسر و ....، را نیز مطالعه کن....
اینطوری به جای رشد یک جانبه احساسی ، می توانی مطمئن باشی که پختگی شما هم منطقی هست و هم احساسی و این تعادل را برای شما فراهم می کند...
-
RE: خاطرخواهی..!!
با سلام
من اصلا نمي خوام در مورد مشكل شما دوست عزيز صحبت كنم چون دوستان تمام حرفها رو زدند ولي يه انتقاد از شما دارم
و اينكه اون شخصي كه شما به ضمير (تو ) صداش مي كنيد و به ايشون (ابوالفضل جان ) خطاب مي كنيد جناب دكتر سنگ تراشان از روانشناسان و مشاوران ارزشمند و محترم اين كشور هستند و مدير محترم اين سايت هم هستند سن وسالشون هم از شما خيلي بيشتره لطفا سعي كنيد در كلامتون يه كم محترمانه تر ايشون رو خطاب كنيد چون اون كسايي كه تازه وارد هستند وقتي حرفهاي شما رو خطاب به ايشون مي خونند احساس اين رو پيدا نمي كنند كه جناب سنگ تراشان مشاوري قهار و متخصص هست و فقط دوستان قديمي سايت و كساني كه پروفايل ايشون رو خوانده اند مي دونند كه ايشون چيكاره هستند پس لطفا از اين به بعد به اين نكته توجه كنيد . هر چند جناب سنگ تراشان انسان واقعا خاكي ، صميمي و خونگرمي است ولي دليل نميشه كه ما بخواييم اينجوري ايشون رو خطاب كنيم .
با عرض معذرت برادر و دوست كوچك شما عرفان
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام
شرمنده ام به خدا!! نمی دونستم. واقعا از محضرشون عذرخواهی می کنم. انشاءالله که به بزرگواری شون می بخشن این حقیر رو.. آخه من تو چند تا انجمن دیگه هم فعالیت دارم و با مدیرانشون خیلی راحتیم و من و تویی هستیم اونجا! فکر کردم اینجا هم....
به هر حال جناب دکتر باز هم عذرخواهی می کنم.
ارادتمند.. فرزاد
-
RE: خاطرخواهی..!!
می بخشید آقا عرفان؛ارجمندی مدیر تالار به جای خود محفوظ؛اما آیا دیگر هم انجمنان نیز نباید با هم و بویژه با هموندان *مسن تر* با واژگانی محترمانه سخن برانند؟؟؟؟
در این مورد هم اگر دقت بیشتر می کردید و احساس خود را کنترل و تعارفات را به کناری می افکندید،در می یافتید که فرزاد تنها و تنها جهت *خودمانی* بودن،ضمایر مفرد را بکار برد.
ببینید:
یا بایدهمه ما،تأکید می کنم همه ما از مدیر،تازه کار،قدیمی و مدیر بخش ها و . . . . فرهنگ تعارف و نه احترام را در سخنان رعایت کرده و بزرگ و کوچکی سن را با ضمایر مفرد و جمع مشخص نماییم که خوب البته خودتان بهتر می دانید امکان ندارد به دلایلی همچون:گوناگونی تربیت افراد یا طرز حرف زدنشان و . . . .
یا باید هر کسی را در چگونگی و متد سخنش آزاد بگذاریم.در ضمن جلب و ربایش احترام به مدرک و سن نیست که اگر بخواهد به کسی بربخورد من خود مدرک عالیه دارم و در میان هموندان نیز به گونه ای ریش سفیدم و این قانون انسانی همگان را در بر می گیرد.
و مؤخره آنکه:در در کشورهای پیشرفته حتی نخشت وزیران و رئیس جمهوران را نیز با نام کوچک صدا می زنند و در اینجا مضحک وار می گویند:جناب دکتر یا مهندس یا . . . یا مقام نظامی را می گویند+ نالم طرف+نام خانوادگی طرف.
یادش بخیر سالها پیش دبیری داشتیم در دوره راهنمایی،که در نخستین جلسه سال تحصیلی با حجب ویژه ای گفت:من دبیر دینی شما هستم،خیلی هم نامم کوتاه است:*علی تقوی*یادش بخیر . . . .
هیچگاه این سخنش از یادم نمی رود.
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام
من از erfan25 و به خاطر لطفی که به بنده دارند بسیار تشکر می کنم ، همچنین ستاره و termeh که از پست 21 آقای عرفان، تشکر کردند....
اما علیرغم نیت خیری که شما دوستان دارید، بنده با شما موافق نییستم.... اتفاقا سخنان گردآفرید در اینجا بسیار منطقی و صحیح هست...
ما برای وصل کردن آمدیم
نی برای فصل کردن آمدیم.
فرزاد عزیز با لحنی بسیار صمیمانه و گرم با بنده صحبت کردند( ابوالفضل جان)، چرا باید فکر کنیم این مسئله به اعتبار و حیثیت مدیر همدردی ضربه می زنه... اگر ضربه هم بزنه ، هیچ اشکالی نداره من یک ارتباط صمیمی با یک عضو را به همه اعتبارم ترجیح می دهم....
اتفاقا از موفقیت های هر مشاوره ای، ارتباط حسنه هست....، این که مراجع بدون هیچ حساب و کتابی و راحت بتونه حرفاشو به مشاور بزنه.... شاید بعضی وقتها حتی عصبانی باشه و دوست داشته باشه فحش و ناسزا هم بگه....، خب طبق قانون تالار شرایط براش نیست این حرفها را به اعضاء بزنه... اما چرا نتونه با مشاور راحت باشه.....
فکر نکنید من از روی بزرگواری و کرامت انسانی این حرفها را می زنم... این حداقل وظیفه یک مشاور وظیفه شناس هست که وقتی با مراجعی ارتباط دارد، خودش را فراموش کند و او را محور قرار دهد، احساسها، حرفها، رفتار ، کردار و ....
لذا حساسیت شما به جاست، اما در مورد شخص مشاور باید راحت تر با این مسئله برخورد کنید....
من علاوه بر اینکه عضوی از این سایت هستم ، یک مشاور هستم و به لحاظ مشاور بودن وظیفه ام سنگین تر است و یکی از این وظایف سهل گیری در مورد مسائلی است که به شخص خودم مربوط می شود... من به هیچ وجه نباید حساسیت به خودم داشته باشم... آن وقت تکلیف مراجعی که با هزار امید حرفاش رو به من میزنه چیه؟! آیا اون باید حالا حواسش به من باشه که ناراحت نشم؟
فرزاد دوست عزیز، هیچ جای معذرت خواهی ندارد....
اتفاقا ادبیاتت بسیار صمیمانه و دوست داشتنی بود.
-
RE: خاطرخواهی..!!
باز هم سلام.. انگار هر چی این دو سه روز ریسیدم پنبه شد!! باز شبی نمی دونم چرا به فکرش افتادم و ناراحت شدم و اشک تو چشام جمع شد و .. احساس کردم یه چیزی بهم گفت "چرا می خوای انکار کنی!؟ تو عاشقشی..!!" نمی دونم چرا.. اما دوباره اون حالات و احساسات برام تداعی شد. آقا من یه مشکلی دارم. اونم اینکه خیلی فرافکنی دارم در مورد این همکلاسیم! منظورم اینه که خیلی از حد شروع رابطه اونور تر رفتم. مثلا چند روز پیش بچه خواهرم رو دیدم و یه خورده بهش زل زدم. ناگاه اشک تو چشام حلقه زد و به یاد بچه ای افتادم که من پدرش بودم و اون مادرش!! یا امروز داشتم به مادرم تو کار خونه کمک می کردم که باز تو ذهنم پیچید روزی که من تو کار خونه به اون (همسر آینده ام!!) کمک می کنم.. یا وقتی باهم رفتیم شام بیرون.. هرچی می خواد براش بخرم..!! ببرمش بیرون یه بستنی مهمونش کنم.. وقتی باهم بریم خونه مامانش اینا و من به مادر زنم سلام کنم و دست بدم!! یا اینکه وقتی از سر کار بر می گردم براش گل ببرم یا هدیه و .. باهم ناهار بخوریم.. خلاصه بدجوری صحنه سازی می کنم براش.. دوباره امشب یه جوری شدم بدون اون نمی تونم چیزی بخورم (حالا شام استثنا بود..!!) تا درب یخچالو باز کردم.. به فکرش افتادم و بدون اینکه چیزی بردارم دوباره بستمش. اصلا نمی تونم بدون او چیزی بخورم.. به دلم نمی شینه. نمی دونم دقیقا همه ماجرا رو براتون تعریف کردم یا نه. اما برای اینکه همه چی رو گفته باشم و شاید آقای دکتر و بقیه دوستان بتونن یه چیزای جدیدی بهم بگن یه متنی رو که به یکی از دوستانم تو یه پیغام خصوصی دادم عینشو می یارم:
"".... من الان ترم 2 هستم. یه ماه که از ترم 1 گذشته بود.. خیلی ناگهانی به یکی از همکلاسیهام علاقمند شدم. اما یه جور خاصی بود واقعا.. همش از سر نگرانی بود! نمی تونستم ببینم تنها بیاد و بره. چجوری بگم به غیرتم بر می خورد! همکلاسیم بود. ناراحت می شدم از اینکه یه دختر پاک و نجیبی چون او باید اینطور تنها بعضی روزا اونوقت شب کنار بلوار تنها منتظر خط واحد بایسته..! و از اینکه نمی تونستم که پیشش باشم. همراهش باشم. مواظبش باشم.. غصه می خوردم. بالاخره این جوریا شده بودم و بعد از چند روز جستجو اینجا رو پیدا کردم. اومدم قضیه رو مطرح کردم و بعد از چند روز بحث و مشورت با دوستان تصمیم گرفتم فراموشش کنم و بهش اهمیت ندم. چند باری سعی کردم. یه خورده می شد نمی شد.. کار ندارم بالاخره تا پایان ترم یه جوری از سرم پرید و تو امتحانا هم می دیدم زیاد اهمیتی برام نداشت. تا اینکه ترم 2ی شروع شد و باز من بودم و این دخترخانم تو یه کلاس. چند روزی که گذشت دوباره رفتارا، نگاها و حرف زدنای مظلومانه و نجیبانه اش حالمو خراب کرد و دوباره دیوونه و .. شدم. نمی دونم.. این بار بدتر از قبل. این قدر براش دعا می کنم. همش تو فکرم اینه که چرا این دختر پاک و نجیب باید تنها باشه..!؟ چرا باید مظلوم باشه!؟ این قدر نگرانم از این که غصه بخوره.. ناراحت باشه.. سختی بکشه.. هیچی نمی خورم. چون نگرانم از این که او الان در آرامش و آسایش نباشه. اصلا یه جوری شدم دلم نمی شینه بدون او چیزی بخورم! اینم رو می دونم و باور دارم که ذره ای به فکر خودم نیستم. همش از خدا می خوام که مواظبش باشه.. کمکش کنه. سختی نکشه.. ناراحت نباشه. غصه نخوره.. و اینکه ببخشتش.. ایمان قوی بهش بده. آخه قضیه اش اینه که من تقریبا مذهبی ام و اون همچین نه.. اما از اون وقت سنگین تر و موقر تر شده الحمدلله. و از همه بدتر اینکه می گم خدایا هر گناهی داره رو ببخش و عذابشو بکش رو عذاب من و تو رو به زهرا قسمت می دمت عذابش نکن.. نذار سختی بکشه.. همش نگرانشم که الان کجاست. خونشون باشه.. راحت باشه. تا فکر اینکه الان تنها بیرون باشه می یاد تو سرم اشک تو چشام جمع می شه.. اصلا به خودم می گم گناه داره به خدا.. نباید سختی بکشه. این دختر پاک و نجیب حیفه که غصه بخوره. این دختر معصوم باید از زندگیش راحت باشه..
چی بگم.. اصلا بدجوری خاطرشو می خوام..!! اما نمی دونم که باید چیکار کنم.. راه درستی رو انتخاب کردم..!؟ آیا خدا همین طور که مهر اونو تو دلم انداخته با ازدواج با اون هم موافقه!؟ آیا من اشتباه می کنم یا نه.. اصلا اون قراره چه عکس العملی بهم نشون بده اگه بهش بگم؟ اصلا باید بهش بگم یا نه؟ چجوری بگم؟
فکرشو می کنم اگه روزی بیاد که من برا همیشه ازش جدا بشم در حالیکه باهاش ازدواج نکرده باشم.. دق می کنم و از غصه می میرم..!! تو رو خدا یه کمکی بهم بکن. یه راهنمایی بکن. از ابهام داره مغزم می ترکه و سوت می کشه.. نمی دونم قضیه چیه و چیکار کنم.. اما آیا به نظرت اسم این دلسوزی ها رو می شه هوس و شهوت رانی گذاشت؟ به نظرت انصافه که بگن من دارم دختر مردمو تو آتیش هوا هوس خودمم می سوزونم. آیا این حقه.. چرا کسی باور نمی کنه که من اونو به خاطر خودش دوست دارم..!؟ و چرا نباید با کسی که اینطور دلسوزانه دوسش دارم زندگی کنم...."" این پیغام رو فکر می کنم 5 روز پیش نوشتم..
اما این یکی رو سه روز بعدش نوشتم:
""بذار یه خورده از اتفاقاتی که این دو سه روز واسم افتاد بگم تا بعد. تو این مدت یعنی تقریبا دو سه هفته ای که دوباره رفتم و سر کلاس و باز اون احساسات برام پیش اومده.. خوب یه خورده تو خودم بودم و هر چند سعی می کردم تو خونه نشون ندم.. اما مادرم می فهمید و منم می دونستم که می فهمه. اما خودمو به اون راه می زدم. هر چند و قت یه بار یه گوشه کنایه هایی برام می اومد. اما من با خنده جواب می دادم و می گفتم سوء تفاهمه مادر. تا این که دیشب اومد پیشم و شروع کرد باهام به حرف زدن. خیلی حرفای خوبی زد. یه خورده متاثر شدم. خلاصش این بود که گفت این احساسات زوده که تو رو این طور به خودش مشغول کنه و تو از همه ببری و انگار که اصلا تو خونه نیستی و جز به خودت و مشکلات خودت فکر نمی کنی. حقیقت داشت و انگار با شنیدن اون حرفا بیدار شدم. خیلی ناراحت شدم. اما می دونستم که من هنوز کاری نکردم. خطایی مرتکب نشدم و به قول مادرم کاری که پشیمونم کرده باشه نکردم. فقط مدتی بوده که فکرم مشغوله. همین. اما همین حرفا زمینه ای شد تا فرداش یعنی امروز با خودم یه خورده حرف بزنم و یه جوری با قضیه کنار بیام. بذار بهت بگم به خودم چیا گفتم که ببینی من دیدم درسته اما احساساتمه که خیلی بهم فشار می یاره. علیرضاجان قبول دارم. این از خصوصیات اول دانشگاه رفتنه که ما پسرا خودمونو از دست می دیم و می ریم تو دل و دلدادگی و از این عشقای به قول شما هوسکی و فلان .. اما نمی دونی که من چی می کشم! انگار دلم برای همه دخترا می سوزه. همین فکر باعث شد که امروز جلوی این احساسم یه خورده بایستم و ازش پیش خودم انتقاد کنم. به خودم گفتم تو که از همه این جوری خوشت می یاد. پس بفهم که این اساس انتخابت برا ازدواج رو نمی تونه تشکیل بده. این هوسه که با دیدن هر دختری برات تداعی می شه. اما چرا تو فکر می کنی (اینا رو به خودم می گفتم.. تو نیم ساعتی که از دانشگاه برمی گشتم خونه..) چرا فکر می کنی ازدواج به همین راحتیه.. کی گفته که تو می تونی با اون زندگی کنی. مگه تو نبودی که می گفتی من باید با یه دختر باشرم و حیای خوددار محجبه ازدواج کنم؟ پس چرا حالا این قدر راضی هستی که به این دختر خانم فکر کنی. مگه تو ارزش هاتو زیر پا می ذاری؟ مگه تو می تونی و می خوای که با همچین دختری که حتی از زندگی توی خونه، مهمونی و اجتماعش هم خبر نداری ازدواج کنی؟ اگه رفتی طرفش و هر چی دیدی خیلی از تصورت به دور بوده چی؟ اگه اون طور که تو فکر می کنی نبود چی؟ اگه خونواده اش خیلی با خونواده تو فرق داشتن چی؟ نکنه بشه برسی به جایی که نه راه پس داشته باشی نه راه پیش! نرسه روزی که بگی وای این چه ازدواجی بود؟ نکنه بیاد روزی که ... خلاصه همین طور خودمو نصیحت کردم و برا خودم دلیل آوردم واسه اینکه این ازدواج و این دختر خانم چیزی نیست که تو بخوای بهش فکر کنی و امیدوار باشی.
نتیجه اش هم این شد که به خودم گفتم نه.. چیزی نیست که تو ببینی و بقیه نبینن. تو احساساتی شدی و این طور می بینی! تنهاست؟ مظلومه؟ پس چرا بقیه اینطور فکر نمی کنن؟ تو راست می گی و همه دروغ؟ نه قطعا اینطور نیست. و یاد یکی از حرفای دیشب مادرم هم افتادم که گفت کسی که خدا برات تقدیر کرده جایی نمی ره و آخر سر بهش می رسی. پس نگران نباش.. عجله نکن.. الان وقت ازدواج تو نیست اصلا.. هنوز چه و چه و چه....
بالاخره به خودم گفتم این عشق نیست و هوسه.. هر چند می خوام توجیه کنم اما دیگه با خودم روراستم. به خودم گفتم که مومن باید صبر داشته باشه. صبر کن.. اونقدر صبر کن تا به اینجات برسه..! اگه دیدی هنوز همین طور هستی بدون که به عشق رسیدی! چرا که عشقه که با گذشت زمان و دوری زایل نمی شه . و غیر از اون هوسه. همون طور که تو هم اینطور بودی..
خلاصه سرتو درد نیارم. فعلا با خودم عهد کردم.. با خودم که نه با خودم و خدای خودم. که صبر کنم. اونقدر صبر کنم تا دیگه از بابت عجله کردن جایی برا سرزنش کردن خودم نداشته باشم.
اما همه اون چیزی که ناراحتم می کنه اینه که هنوز تردید دارم. شک دارم از این که واقعا من دارم اشتباه می کنم یا نه؟ آیا واقعا احساسی که نسبت بهش دارم (نمی دونم بهت گفتم یا نه که از تنهاییش ناراحت می شم و غیرتم فلان و این حرفا.. و همین طور اینکه من خیلی اون دختر خانم رو پاک و نجیب می بینم و همش به این فکر می کنم که اون به آرزوهاش برسه.. خوشحال باشه. راضی باشهو غم و غصه نداشته باشه.. یعنی دیگه فقط او.. او.. او.. نه من!) آیا این احساس یه احساس پاک هستش یا نه؟ یا دارم اشتباه می کنم و این طور نیست؟ آیا ارزش این رو داره که بهش بگم و باهاش حرف بزنم؟ آیا درسته که من بخوام بیشتر بشناسمش و در مورد ازدواج در موردش تحقیق کنم؟ من نمی گم الان ازدواج؟ خوب دوران نامزدی هست.. عقد هست.. کم کم می رسه به ازدواج.. اما درسته که من فکر می کنم حرف رو می تونم باهاش بزنم. و اینکه خوب یه خورده باهم آشنا شیم. شاید اونقدر که فکر می کنم احتلاف نظر نداشته باشیم. شاید اون حاضر شد یه سری چیزا رو بپذیره. شاید خونوادش اونطور که تصورمه نبودن.. و چند تا شاید دیگه. می فهمی علیرضا. الان هم که تقریبا تصمیم گرفتم حالا حالا ها دیگه صبر کنم و بهش فکر نکنم تا ببینم می تونم فراموشش کنم و برام طبیعی بشه یا نه.. هنوز این حاله تردید و ابهام توی سرمه.. ""
و این رو فرداش:
""تکلیفم معلومه.. من صبر می کنم (انشاءالله). اما خوب می ترسم. می ترسم نتونم فراموشش کنم. می ترسم از اینکه اون احساس غیرتی که نسبت بهش داشتم بمونه تو وجودمو و بعد از یه مدت فوران کنه و دوباره اذیتم کنه. آخه می دونی بار قبل یعنی همون ترم 1 بعد از چند روزی که بالاخره خواستم فراموشش کنم یه شب به یه دلیلی نیمه شب از خواب پریدم و بی اختیار گریه ام گرفت. اصلا دست خودم نبود. همین طور به یادش افتادم و گریه کردم. فهمیدم این حسه مونده توم و حالا داره خودشو نشون می ده. الان هم می ترسم یه جوری بشه تا یه مدتی همین طور کابوسشو ببینم و نتونم نسبت بهش یه احساس معمولی و برخورد منطقی باهاش داشته باشم. می ترسم آخرش بفهمم چاره ای ندارم که باهاش ازدواج کنم. یه بار یه نگاهی بهم انداخت.. نمی دونی چی کشیدم..!! باعث شد این حسم داغ کنه و تقویت شه.. حالا کار ندارم. اما قرار بود اون چیزایی رو که تو سرم می گذره و قابل بیان نبود رو برات بگم که ظاهرا آخرش هم نگفتم..
ببین یه چیزی تو فکرمه. اونم اینکه احساس می کنم وقتی که بخوام بهش فکر نکنم یه جور بی توجهیه بهش. این آزارم می ده. احساس می کنم نسبت بهش وظیفه دارم. انگار ذهنم می گه نکنه ازش غافل بشی.. آخه هنوز هم باورت نمی شه اونو از خودم می دونم! انگار خواهرمه که رهاش کردم! همش تو ذهنمه که کجاست الان؟ حالش خوبه؟ می خوام به خودم سخت بگیرم. اما خوب.. یه چیزایی هست دیگه. می دونم این فکرا زایده همون احساساته. ولی غیرت و همنوع دوستی رو چیکارش کنم؟ هر چی باشه اون با یه دختر غریبه که تو خیابون کنارم رد بشه و برا اولین بار دیده باشمش که فرق داره.. همکلاسیمه! همکلاسی.. چند روزیه که اتفاق نیافتاده.. اما اگه دوباره یه روزی ببینمش که تنها می یاد دانشگاه و می ره.. تنها توی ایستگاه می ایسته.. می دونم ناراحت می شم. غصه می خورم. نمی دونم چرا علیرضا.. اما به خدا
ببخش.. بغضم گرفت! نمی دونی چه احساسیه که دارم! نمی دونم چرا اینطور می بینمش و حاضرم جونمو فداش کنم که یه لحظه خاطرش ناراحت نشه!! البته حالا کمتره.. اما تا دو سه روز پیش انگار همه وجود و زندگی من با این فکر بود که او راحت باشه.. او راضی باشه. چیکار کنم که او زنده باشه.. زندگی کنه. شاد باشه. به آرزوهاش برسه. بهش سخت نگذره و .... به خودم می گفتم چرا باید همچین وجود نجیب و پاکی اصلا تنها باشه؟ به خدا علیرضا وقتی بهش فکر می کنم عذاب می کشم که چرا تنهاش گذاشتم؟ چرا نموندم پیشش که مواظبش باشم؟
اما خوب دیگه قبول کردم که صبر کنم. هر چی خواستم گریه بکنم.. گرسنگی بکشم. خودمو سختی بدم. اما صبر کنم. نرم طرفش. نرم سراغش که .. تا به اون جاهایی که تو می گی نرسم..!!""
حالا دوستان من واقعا به نظرتون اشکال داره اگه بخوام برم و حرفامو بهش بزنم؟ خوب همه درد من اینه که نمی دونم این ازدواج به صلاحمه یا نه؟ راه حلش هم فقط یه کلمه است:"شناخت"
خوب می خوام باهاش حرف بزنم تا این شناخت رو به دست بیارم.. قبلا هم گفتم خودمو می کشم اگه خواسته باشم دختر مردمو تو آتیش هوا هوس خودم بسوزونم. اما هرچی فکر می کنم می بینم هوس نیست. (به نظر شما هست!؟) من واقعا دوسش دارم. راحتی و رفاهشو می خوام. رضایتشو می خوام.. خوشبختیشو می خوام.. (هر چند من براش مهم نباشم..!!) در حد دنیا هم نه؟ می خوام آخرت خوبی هم داشته باشه.. در آخرت هم راحت باشه. چرا که یکی از انگیزه هام برای ازدواج با او اینه که جلوی گناهانشو بگیرم و نذارم خودشو جهنمی کنه..!!
حالا خواهش می کنم بازم راهنماییم کنید. ممنون.
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام
یه چیزای دیگه ای هم بگم.. خیلی ها شاید از این باب به قضیه نگاه کنن و بگن بیخیال شو که چون نمی تونی ازدواج کنی این عشق و احساس بهت ضربه می زنه. اما باور کنید این طور نیست.. من یه استثناهایی دارم که البته خدا بهم لطف کرده و اینطور خواسته. یکیش اینه که از سربازی معافم (به یه دلیلی)!! خوب پس قرار نیست که دختر مردم رو بخوام دو سال معطل خودم بکنم.. بعد هم خونه (هر چند کوچیک اما به درد زندگی می خوره..) هم پدرم بهم لطف کردن و دارم! اما یه قلم کار نیستش که ان شالله به زودی جور می شه. اونقدر هم که فکر می کنید بچه نیستم!! می دونم زندگی چه خرجا و چه دنگ و فنگهایی داره! اما این رو هم می دونم اگه اون حاضر باشه با من ازدواج کنه دیگه کم نمی ذارم براش (به یاری خدا!!) چون واقعا دوسش ....
نمی دونم چی بگم..!؟
(باز نگید آخرش می خوای چیکار کنی؟ تکلیف خودتو معلوم کن.. قبلا هم گفتم. فعلا صبر می کنم. اما خوب باز هم گفتم هر چی بیشتر راجع به جزئیات بگم بد نباشه و شاید یه چیزای جدیدی به ذهنتون برسه.. خصوصا آقای دکتر که بی صبرانه منتظر راهنمایی هاشون هستم..)
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام فرزاد
احساسات ظریف و قشنگت واقعا زیباست....
من به عکس خیلی ها که می گویند چنین احساساتی را سرکوب کنید، یا اینکه می گویند احساساتی نشو... ، بهت می گویم قدر این احساسات را بدون... این احساسات ناب ترین بخش وجودیمان هست که نباید به راحتی خرابش کنیم یا از دستش بدهیم...
شاید تمام این دقتها و هشدارهایی که در تالار می بینید به خاطر همین هست که این احساس همین جور قشنگ بمونه و ادامه پیدا کنه و از همه مهمتر رشد کنه....
عشق و محبت تو به ایده آلها و به بهترین هاست....
لذا باید همواره همین طور خالص بمونه.... لذا ما هم می خواهیم کمک کنیم... این بذر زیبای محبتت در زمینی درست بیفتد که بعد از این همه رشد کند....
با توجه به اینکه داری کم کم تصمیم خودت را عملیاتی تر در نظر می گیری و برنامه ریزی می کنی.... باید اولویت ها را هم در نظر بگیری.
شما به سربازی و منزل و کار و ....، اشاره کردی... البته اینها مسائل مهمی هست که قبل از ادواج باید برای آن ها فکری شود. اما باور کن در الویت نیستند... یعنی یک زندگی ممکن است به این بهانه ها به هم بخورد ، اما ریشه ناخشنودی از یک زندگی وشسکت در زندگی به معیارهای دیگری بستگی دارد... معیارهایی که در تمام این انجمن و موضوعات به طرق مختلف مورد بحث قرار گرفته. این بحث ها تئوری نیست.... همه این اعضاء که در این انجمن هستند زندگی واقعی خود را ، مشکلات واقعی خود را مطرح می کنند.
همانطور که احساسات قشنگ جذاب است، و مانند یک کودک دوست داشتنی در آغوش ماست ، به همان مقدار هم خطرناک است که با نظرات آن کودک حرکت کنیم....
این کودک باید توسط بالغ کنترل و هدایت شود( نه اینکه سرکوب یا رها شود)، منظور اینست که اگر می خواهی این کودک زیبای احساست پر پر نشود ، آن را حفظ کن اما با منطقت از او محافظت کن....
منطق یعنی اینکه اولویت های زندگی، معیارهای انتخاب همسر و آسیب ها و آفت هایی که احتمالا ممکن است به این احساس ضربه بزنند، شناسایی کن.
هیچ کس دوست ندارد پس از ازدواج متوجه شود، که او عاشق خیال دختری بوده است و در خیالش آن دختر، مهربان، دوست داشتنی، مسئولیت شناس، انعطاف پذیر، با گذشت و....، بوده است. اما پس از ازدواج متوجه شود در واقعیت آن دختر واجد هیچکدام از این خصوصیات نبوده است. اینجاست که بخش مشاوره خانواده تالار انجمن شکل می گیرد....
در کنار شناخت معیارهای دقیق، شما نیز باید مهارتهایی را کسب کنی که در زندگی بتوانی این احساس را خوب آبیاری کنی....
پیشنهاد می دهم.... به جای تمرکز روی آن دختر، و احساساتت و گوش دادن به موسیقی و ....، برای اینکه بهتر به آروز و احساست رسیدگی درست کنی. حالا که صبور شده ای از این بستر صبر استفاده کن و شروع به مطالعه مطالب ، مقالات و سئوالات اعضاء در بخش مشاوره ازدواج و معیارهای ازدواج بکن... حتی سعی کن به آنها جواب دهی.....
کم کم متوجه می شوی که برای رسیدن به این دختر، باید ابتدا بدانی که از چه طریق و براساس چه شناخت هایی عمل کنی....
شما نیاز دارید که توانایی شناختی خود را در این تالار افزایش دهید....
من منتظرم ببینم که در کدام انجمن ها پست می زنید، پاسخ می دهید ، یا مقالات آن را مطالعه می کنید....
فراموش نکن اکنون حدود 700 موضوع در این تالار در دست بررسی هست... اگر شما فقط این موضوع را پیگیری کنی، یک هفت صدم مطالب مورد نیاز را خواهی یافت.... لذا حتما مطالب دیگر بخشها را مطالعه بفرما
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام
خیلی خیلی آقای دکتر از توجه و راهنماییتون ممنونم.. احساس می کنم خیلی درکم می کنید.. و از این بابت خیلی خوشحالم.
مقداری از مطالب و موضوعات تالار رو خوندم تو این سه چهار روزی که اومدم. بقیه اش رو هم می خونم انشاءالله و می دونم بهم خیلی کمک می کنه. همونطور که تا حالا..
اما من می خونم سوالات و مشکلات دوستان و جواباشون رو حتی.. اما در حدی نیستم که جواب بدم. وقتی شما بزرگان اینجایید ما چیکاره ایم!؟ من خودم سراپا مشکلم!! (البته ناشکری نمی کنم.. صدهزار بار الحمدلله..) اونوقت بیام مشکل بقیه رو حل کنم!؟
بعد اینکه من موسیقی گوش نمی دم.. خیلی وقته که گوش نمی دم. چون بار قبل دیدم که با این ترانه های مزخرف این حس قشنگمو آلوده اش می کنم و به واقع احساسی محض می شم. برا همین هم دیگه از اون وقت به بعد موسیقی رو کنار گذاشتم.. حالا هم تا می یام یه چیزی بخونم یا آهنگی بزنم حتی روضه و مداحی که گوش می دم یاد اون می افتم و ناراحت می شم و تمومش می کنم..
حالا دو تا سوال ازتون دارم:
1- گفتید :"سربازی و منزل و کار و ....، البته اینها مسائل مهمی هست که قبل از ادواج باید برای آن ها فکری شود. اما باور کن در الویت نیستند... یعنی یک زندگی ممکن است به این بهانه ها به هم بخورد ، اما ریشه ناخشنودی از یک زندگی وشسکت در زندگی به معیارهای دیگری بستگی دارد" می شه این معیارها و اولویت ها رو بهم بگید چیه؟
2- قبلا گفته بودید سعی کنم عشقمو رشد بدم نه احساسم رو.. می شه بگید چجوری این کار رو بکنم؟
باز هم منتظر جوابای گرمتون هستم..
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام
من یک دختر 28 ساله هستم بزرگترین درگیری فکری من در این روزها ازداجم است موارد زیادی برای ازدواج دارم ولی مشکلم این است که اون کسی که از تیپش خوشم میاد به سراغم نمیاد من واقعا دلم می خواد ازوداج کنم چون شدیدا احساس تنهایی می کنم البته در خانواده هم مشکلات زیادی دارم امیدوارم بتونم با شما مشکلاتم را حل کنم .
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام mehrnaz. منظورت چیه از اینکه اینجا مشکلتو مطرح کردی....!!؟؟
-
RE: خاطرخواهی..!!
آقا فرزاد زياد سخت نگيريد مهرناز خانم تازه وارد هست .
منم خوش آمد ميگم به مهرناز خانم واز ايشون در خواست مي كنم مشكل خودشون رو در يك تاپيك مجزا مطرح كنن تا دوستان بهتر بتونن راهنماييشون كنند .
با تشكر
-
RE: خاطرخواهی..!!
ببخشید حواسم نبود که باید کجا مشکلم رو مطرح کنم خیلی احتیاج دارم با یک مشاور راحت صحبت کنم لطفا یک شماره تماس به من بدین .ممنون
-
RE: خاطرخواهی..!!
خواهش می کنم مهرناز خانم.. شما ببخشید که دچار یک سوء تفاهم شدید شدم!!!!:303:
-
RE: خاطرخواهی..!!
مهرناز جان پروفایل مدیر همدردی رو بخون شماره رو پیدا می کنی!!!
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام
یه موقعیتی پیش اومده که باعث می شه بیشتر باهاش ارتباط داشته باشم. تو یه پروژه افتادیم تو یه گروه.. خواهشا بگید چطور می تونم از این موقعیت استفاده کنم و بیشتر بشناسمش!؟ منظورم روشهای کاربردی این کاره.. که چی بگم. چی بشنوم.. یا چه کاری حتی بکنم که بتونم از اخلاق و رفتار و اعتقاداتش بیشتر مطلع شم؟
ممنون.
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام فرزاد جون
ميدوني ادم وقتي سر گشتگي و شور و احساسات تو رو از اول باز شدن اين موضوع تا حالا ميخونه تازه ميفهمه خاطر خواهي يعني چي . من راهكاري براي حل مشكلت ندارم اما به حال و هوات غبطه ميخورم . اميدوارم خدا كمك كنه به ارزوهات برسي.
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام.. ممنون نداخانم.
نمی دونم چرا یه پسر باید این قدر دلسوز دختر مردم که هیچ نسبتی باهاش نداره باشه! اما اونقدر که دلسوز همکلاسیم هستم دلسوز خواهرم نیستم! یا حتی اونقدر که به او فکر می کنم به خواهرم فکر نمی کنم. می دونم که بهم حق می ده. چون مسلما برای یه دل منقلب و رووف، مظلومیت و محرومیت دختری که از در خونه تا دانشگاه رو تنها و با انتظار خط واحد و تو شلوغی شهر میون این همه پسری که معلوم نیست چقدرشون پاک طینت و مواظب چشاشون باشن از نگرانی خانم متاهلی که مسافت منزل تا محل کارش رو سواره و با ماشین شخصی طی می کنه خیلی متاثرکننده تره. در ضمن خواهرم می دونه که من هیچ وقت نمی تونم تنهاییم رو تا آخر عمر با اون پر کنم (یعنی باهاش ازدواج کنم). پس باید بهم حق بده که به دختر دیگه ای بیش از اون فکر کنم. دختری که دعای مواظبتش از خدا تو مسیر دانشگاه هر روز زیر لبمه و نمی دونه پسری هست که حاضره به خاطر اون....
آقای مدیر محترم.. هنوز اون دو سوال من رو جواب ندادید.. اگه لطف بکنید زحمتشو بکشید ممنون می شم.
دوستان عزیزم هم خواهشا یه راهکاری برا این پست آخریم (قبل از این یکی) بدید. ممنون.
-
RE: خاطرخواهی..!!
با سلام و ادب به فرزاد
ببخشيدفرزاد ممكنه حرفهايي كه مي خوام بزنم بهت بر بخوره ولي اشكال نداره بزرگ مي شي يادت مي ره :43::46:
اولا اين رو مطمئن باشيد كه اون هم خدايي و داره و اينقدرها هم كه شما شلوغش كرديد تنها نيست و چون شما احساساتي هستيد اينجوري حرف مي زديد من كه به شخصه به حرفهاي شما خندم مي گيره چون يكي از دوستامون هم عين شما وشايد خيلي بيشتر از شما احساساتي بود و هر چي ما توصيه مي كرديم يه كم به فكر خودت و خانوادت باش چرا اينقدر ذهن خودتو مشغول و درگير مي كني اصلا گوش نمي داد الان بعد مدتي ميگه حالم از اون احساساتي كه اون موقع داشتم به هم مي خوره بيخود خودمو علاف كرده بودم و دلسوزي كسي رو مي كردم كه اصلا ارزشش رو نداشت . فرزاد جان شما به جاي اينكه به فكر خانواده اي كه اين همه برات زحمت كشيدن به يا به جاي اينكه به فكر خواهرت باشي به فكر كسي هستي اونم تو رويا و خيال كه اون حتي تو ذهن خودش شايد يك هزارم هم به شما فكر نكنه و داره زندگي خودش رو ميكنه تو اين شهر هم هزاران دختر هستند كه تك و تنها دارن مي رن مدرسه يا دانشگاه و ميان و خدا هم پشتيبان اونهاست و هر كدومشون هم كس وكار براي خودشون دارند دليل نميشه كه ما بخواييم غصه همه رو بخوريم در ضمن اين ظلمه كه بخواي در مورد خواهرت اينجور حرف بزني خواهر عزيزه خواهر رحمته خواهر پاره تنه آدمه اونوقت شما چون الان احساساتي هستيد و به يه دختر غريبه كه اصلا شما رو به چشم هم نمياره يه علاقه يه طرفه داريد كه بعدها متوجه خواهيد شد چقدر اشتباه كرديد و اصلا اين دختر زمين تا آسمون با اون چيزي كه شما تو تصورتون داريد فرق مي كنه اونوقته كه شما هم خداي ناكرده ممكنه از اين رفتار خودتون نه تنها پشيمون بشيد بلكه حالتون از خودتون با اين طرز تفكرتون به هم مي خوره ببنيد فرزاد جان من هر جا لازم بدونم حرفا و نظراتمو رك وراست مي زنم چه بخواد بر بخوره چه بر نخوره به كسي من ميگم صد در صد اين عشق و علاقه تو فقط از روي احساسه و دلسوزي و ترحم براي كسي كه خودش خانواده داره خدا رو داره وشايد بيشتر از شما اقوام وفاميل داشته باشه كار بيهو ده ايه بهت پيشنها د مي كنم يه كم جرأت داشته باش و خودت رو به اين دختر نزديك كن يه كم از نزديك رفتا ر و افكار و عقايدش رو ببين بعدا بيا برام تعريف كن ببينم چه احساسي داشتي از همصحبتي با اون يه مدتي اگه واقعا راست ميگي دوسش داري و مي خواي باهاش باش و زير نظر بگيريش از نزديك رفتارش رو تحت نظر داشته باش و بدون دلسوزي بيجا و ترحم برو جلو بعد انشاءالله خودت طرز تفكرش رو متوجه خواهي شد. و بهتر مي توني تصميم گيري كني در ضمن سعي كن اينقدر از عواطف و احساسات بيجايي كه داري تعريف نكني دل منقلب و روف اول بايد براي خانواده بتپه كه اينقدر براش زحمت كشيدن و داري باهاشون زندگي مي كني اون هم اينقدر بي كس وكار نيست كه دل منقلب ورووف شما براش بتپه و هيچ احتياجي به دل منقلب و رؤوف شما نداره چون از بچگي تا الان هموني كه مواظبش بوده الان هم مواظبش هست و بدون شما هم هيچ اتفاقي براش نمي افته همونطور كه تا الان براش نيوفتاده و اين وسط اين شما هستيد كه الكي داريد حرص و جوش مي خوريد و موضوع رو بي جهت شلوغ مي كنيد برادر من يه كم به فكر خودت وخانوادت باش در ضمن يه كم بيشتر به فكر خواهرت باش اصلا به خواهرت فكر كن چطوري خودش مي ره مدرسه و دانشگاه و مياد خونه يا به هزاران دختر ديگه اي كه همونجوري مي رن وميان و تازه شما كه ميگي به خانمي فكر مي كنم كه بين هزاران چشم مي ره ومياد اينو مي خوام بگم تو اين دوره و زمونه مگه ميشه جلوي نگاه كردن مردم رو گرفت همه نگاه مي كنند چه بسا خود ما هم ازدواج كنيم و وقتي تو خيابون راه مي ريم برخي از اهمين افراد به خانممون نگاه كنند آيا ما مي تونيم با همه درگير بشيم نه عزيز من اگه كسي خودش مواظب رفتار خودش باشه وسنگين و باوقار وباشخصيت باشه هيچ موردي پيش نمياد شما هم بيخود غصه اين همه آدم رو نخوريد هر كسي اول در قبال خودش زندگيش و خانوادش مسؤل هستيد بعدش ديگران اون دختر هم خانواده داره و باز هم ميگم بي كس نيست و اگه هم خطري تهديدش مي كرد اول وظيفه خانوادشه كه نگرانش باشن در ضمن بعيد مي دونم خود دختره هم اينقدر به فكر باشه كه شما تو فكرش هستيد .اين احساس همينجوري كه بوجود اومده و اصلا سر وته نداره همينجور هم از بين مي ره دير وزود داره ولي سوخت وسوز نداره دليلي هم نميشه كه شما مقاومت كنيد چون احساس فوق العاده بيخودي هست . و گرنه اگه عشق بود عشق به آدم جرات بيان كردن مي ده وباعث ميشه كه بره با طرف صحبت كنه شما هم اگه عاشقي يا دوسش داري برو جلو اگه هم نيستي پس بيخودي صحبتش رو نكن و اينقدر نقش دايه دلسوزتر از مادر رو بازي نكن. كه بعدا حالت از خودت به هم نخوره.:302:
از مدير محترم خواهش مي كنم حرفاي بنده رو سانسور نكنن لازمه من با فرزاد جان اينجوري حرف بزنم چون دوسش دارم .:43:
-
RE: خاطرخواهی..!!
فرزاد در جمله ای گفت:
*پس باید بهم حق بده که به دختر دیگه ای بیش از اون فکر کنم.*
که فعل *کنم* باید منطقاً *نکنم* بوده باشد،و گر نه این فرزادی که من می بینم باید مراقب همه دخترهایی که در ایستگاه می ایستند باشد!!!:58:
-
RE: خاطرخواهی..!!
نه آقاي گرد آفريد اون جمله فرزاد مشكلي نداشته دقت كنيد :
((در ضمن خواهرم می دونه که من هیچ وقت نمی تونم تنهاییم رو تا آخر عمر با اون پر کنم (یعنی باهاش ازدواج کنم). پس باید بهم حق بده که به دختر دیگه ای بیش از اون فکر کنم.))
منظور فرزاد اينه كه خواهرش بايد بهش حق بده كه فرزاد اون دختر رو بيشتر از خواهرش دوست داشته باشه .
اما دوستان مشكل فرزاد سوتي كلامي اون نيست فرزاد از نظر اخلاقي و رفتاري داره يه سوتيهايي مي ده كه اگه از الان مواظب نباشه و به راه صحيح هدايتشون نكنه بعدا خداي ناكرده دچار مشكل ميشه پس اين سوتيهاي كلامي مشكلي نيست و پيش مياد مهم اينه كه ما تو رفتارمون تو اعمالمون در پيشگاه خداوند ، خودمون و خانوادمون سوتي نديم .