نوشته اصلی توسط gloria
من سعی کردم که گذشته رو فراموش کنم اما الان خونه ما پر از سکوت و آرامشیه که داره منو آزار می ده .فکر می کنم این آرامش به ظاهر آرامشه ولی در پشت خودش فریادها داره.
انگار هر دومون از همدیگه می ترسیم ،انگار به زور به هم ابراز علاقه می کنیم تا این آرامش به هم نخوره .نمی دونم شور و شوق رو چطور به زندگیم برگردونم.چند روز پیش بعد از مدتها از شوهرم درمورد علاقه اش به خودم پرسیدم،اصلا مثل مردی که واقعا همسرش رو با تمام وجود دوست داشته باشه نبود و در جواب به من گفت من همیشه در کنار تو احساس آرامش می کنم و سعی کرد به سرعت به جمع فامیل برگرده.شما خانمها می تونید بفهمید من چی می گم ،یک زن همیشه دوست داره برای شوهرش بهترین باشه و اینو می تونه از چشمها و رفتار شوهرش بفهمه. تو این اتفاقات اخیر یه جورایی بزرگ شدم ،خیلی مستقل تر از گذشته.اما نمی دونم چرا هر از گاهی باید به این عشق فکر کنم ،ای کاش زندگیم بدون علاقه شروع شده بود تا دیگه حسرت از دست دادنشو نخورم.