ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
دادمن برسید خواهش میکنم /شوهرنامرددهن بين اقاي مهندس مملکت بچه ننه من روزگارمو سياه کرده 99درصددعواهاي ماسرمادرخواهروبرادرش بوده///اختلاف فرهنگي 2خانواده هم زمين تااسمان/بابا مامان من فرهنگي بازنشسته که همه فکروذکرشون بچه هاشونه.که حتي فحشاي معمولي توخانوادمون مرسوم نبوده چه برسه به کتک کاري؟مادرشوهرم زن دوم بدرشوهرم.يک زن به معناي واقعي کلمه لات وبددهن که چون زن دوم بوده هم خودش وهم بچه هاش توي تنش مداوم فحش کتکاري بودن//ادمي که تواولين دعواهاي دوران عقدمون به بسرش توصيه کردکه چراميگي طلاقت ميدم بگوبه سرت هووميارم///ادمي که شوهروبچه هاش عين سگ ازش ميترسن...پدر شوهرم راننده بددهن دهن بين سست عنصر که کوچکترين شباهتي به ستون خانواده ندارد.اولين مشکل من بافحش هاي زشت وناموسي که مثل نقل و نبات در خانواده همسرم و از دهان همسر مهندسم خارج ميشد بودواينکه سرکوچکترين مساله اي عصبي ميشدومنوبه بادکتک ميگرفت/اوايل ازترس ابروووضعيت خواهرمجردم وروحيه خواهرمجردم هيچي نميگفتم.اماشوهربي نهايت/برروي من به بابامامانم ميگفت ميخواستين دخترتونودرست تربيت کنين که کتک نخوره.از ابتداي عروسي هرچندسال يکبار در يک شهر غريب بودم باشوهري که از 6صبح تا 6عصر منو توي خونه تنها ميذاشت ووقتي از سرکار ميومد سر اينکه خواست من اين بودکه بريم بيرون و شوهرم اغلب اوقات مخالف بود.6سال از زندگي ما ميگذرد و شايد مبالغه نباشد اگر بگويم او تنها شايد 10بارشانه به شانه من درخيابان راه رفته.دور زدن باماشين از نظر او يعني آخر تفريح .من عاشق بيرون رفتن.قدم زدنو....تفريح هستم وشوهرم نه.مدتها سر اين مسئله باهم درگير بوديم و من که ديدم بيرون رفتن با دعوا.غرو.....ارزش ندارد از خواستم گذشتم و سعي کردم بيرون رفتن با دوستان يا تنهايي را جايگزين اين عقده رواني ام کنم.شوهرم 4ماه پيش که ازشهر اقامتمان به شهر پدر مادرهايمان امديم سر يک موضوع ساده بلوا به پاکرد(به خانه پدرش رفته بوديم مادرش با متلکهاي موذيانه دور از چشم پسرش ازارم ميداد و نوزاد3ماهه ام آرام نبود بعداز1ساعتي اهسته از همسرم خواستم که برويم چون براي بچه پوشک برنداشته ام مادرشوهرم هم همراه ما سوار ماشين شد تا اورا به خانه دخترش برسانيم دربين راه شوهرم با سرعت رانندگي ميکرد.وقتي از او علتش را جويا شدم در کمال ناباوري ام در حضور مادرش گفت چون توي عوضي آشغال براي اين توله سگ (پسرم که همسرم عاشقانه اورا ميپرستد)پوشک برنداشتي که الان 1ساعت وق ميزنه.اصلا انتظار نداشتم وسکوت مادرشوهرم و لبخند موذيانه اش ازين تحقيري که در حضور او شده بودم و عدم عکس العمل اوکه دائم مداخله گربود.آتيشم زد.درخانه پدرم با عصبانيت پياده شدم و از اين زن موذي خداحافظي نکردم.شوهرم پشت سرم آمد و من سکوت10دقيقه ايم را بر سرش فرياد کشيدم و گفتم تو فقط برو گمشو.تمام وجودم پراز تحقير و نفرت بود.شوهر عصبي ام .نيم ساعت بعدبه خانه پدرم برگشت چمدانها را بهم ريخت سروصدا کردو گفت حاضرشو برگرديم شهرمون که من مخالفت کردم او رفت و فردا ظهر حاضر شديم که به شهرمان برويم.او به خانواده من کوچکترين تقصيري نداشتند نهايت بي اعتنايي را کرد.مادرم ناراحت شدوبا گريه خداحافظي کرددربين راه به مادرم زنگ زدم و گفتم خودتونو ناراحت نکنين اون بچه نه نه ست و شوهر من منفجرشد در حاشيه خاکي جاده پارک کرد و به منکه بچه ام روي پايم بود حمله کرد وتا جاييکه توانست با مشت و لگد و بعد با پاشنه کفشم به سرم وصورتم دستهايم زدبا چنان نفرتي پاشنه کفش را به کف پاي بدون کفشم ميزد که ازدردحاضر به گفتن هر حرفي شدم از سرم خون آمد و مجبور شد مرا به امداد جادهاي برسانددستو پايم شکسته بود و سرم به اندازه ي يک پيشاني ديگر جلو امده بود مرا به بيمارستان رساندند.شوهر وانمد کرد که تصادف بوده.پدر و مادرم هم بخاطر زندگي و بچه ام سکوت کردند که باعث تعجب من شده بود.شوهرم دست آنها را بوسيده و طلب حلاليت کرده بودبعداز باز شدن گچ دستو پايم به خانه ام بازگشتم درحاليکه شوهر پروام در آن جريان مرا مقصر ميدانست...هردم ازين باغ بري ميرسد.درست همزمان با بازگشت به خانه ام ارتباط همسرم با دوست دختر سابقش را در ابهام کشف کردم و 2ماه بعد با ديدن اس ام اسش و شماره منزلش که از قضا من ميدانستم همه چيز رو شد.2شبانه روز بدون غذا با گريه سر کردم .ديوانه شدم.وسيله پرت ميکردم.به بچه7ماهه ام ميگفتم پدرت .... باز است دلم میخواست زشتترین کلمه هایی کهازخودش یادگرفته بودم نثاروجودکثیفش کنم و او گفت که کار بدي نکرده و به قول خودش از کارها و رفتارهاي منکه خسته شده با آن دختر بعد6سال تماس گرفته.که او هم متاهل و داراي فرزند است.اين بدترين قسمت خصايص همسرم بودمن تنهاکاري که ازراه دورازدستم برامده بوداين بود که ازپدرم خواستم که زنه را تهديدکنه که زنه هم علاوه براعتراف به رابطه ازترس اطلاع شوهرش قسم به جان بچه اش خورده بود که ديگه به شوهرم زنگ نميزنه...و امروز 4روز است که شوهرم در خانه ام را قفل کرده ماشين وموبايلم را گرفته و به محل کارش رفته چون قبل از نوروز ما به شهر پدر و مادرمان به خاطر کار من اسباب کشي کرديم.تعطيلات نه تنها به سفر نرفتيم بلکه شوهرم هروز از صبح تا3عصر و از 4/5تا8شب با دوستانش قرار ميگذاشت که به ظاهر قرارهاي کاري بود و اصلا تنهايي من واعتراض من را درک نميکرد حتي به رفتنم خانه مادرم در نبود او معترض بود.من گاهي از فرط عصبانيت به زبان مي اوردم که رفتي پيش اون زنيکه 4حرفی؟بسکه وقتي توي خونه بود ساکت و آماده دعوا بود و يک ذره مهربوني زناشويي نشون نميداد.مادر اشوبگرش تو اين مدت 1بار هم به خانه ما نيامد يعني دلش براي نوهاش هم تنگ نشده بود.وقتي کار هم داشت به موبايل شوهرم زنگ ميزد نه خونه.تا(12فروردين) شوهرم بيرون بود از مادرم خواستم به خانه من بيايندتا بچه ام را نگه دارند تا من به کارهايم برسم .شوهرم اس ام اس زده بودکه با خواهرش تماس بگيرم که کارم داره من از ترس ليچارهاي خواهرشوهرم گذاشتم تا در حضور خود شوهرم با او حرف بزنم.شوهرم آمدو به بوي قورمه سبزي گفت چه بوي بدي.بعد بلافاصله پرسيد به خواهرم زنگ زدي؟گفتم نه الان زنگ ميزنم که انگار منتظر همين بهانه بود و در حضور مادرم شروع به دعوا کردکه چرا زنگ نزدي شايد او کار واجب داشته و بعد به حالت قهر رفت بيرون.من به خواهرشوهرم زنگ زدم که دستورسوپ نوزادميخواست بااين که بچه دومشه///10دقيقه بعد برگشت با بوي تند سيگار که تازگيها ميکشه وبا بي محلي کامل به مادرم از روش هميشگي اسش يعني باد کردن حرف نزدن و محل ندادن استفاده کرد.مادرم کلي غصه خورد .خداحافظي کرد که او جوابي نداد و رفت.منو او تنها در سکوت تا عصر بوديم .عصر رفت و 9/5 شب امد بازهم بي اعتنا .اما من طبيعي بودم سلام کردم شام اوردم با او حرف ميزدم اما او به زور جواب سوالاتمو ميداد.تا صبح13که بازهم حرف نزد حوصله ام سر رفته بود.به خانه مادرم زنگ زدم که گفتن از ديروز فشارش رفته بالا/ازش خواستم که منو ببره خونه مادرم که گفت توحق نداري جايي بري گمشوبشين توخونه ات طاقتم طاق شده بودبه پدرم زنگ زدم وخواهش کردم که به خونه مابياد..اومدوشوهرمن باکمال بي اعتنايي اومد.پدرم گفت 2ساعت تاخيرزنگ زدن که مساله اي نيست/امااواصرارداشت که موضوع روبزرگ کنه وگيرداده بودکه شايد خواهرم کارواجبي داشته//پدرازمن خواست که براي تاخير2ساعته زنگ زدنم معذرتخواهي کنم که کردم ولي شوهرم ولکن ماجرا نبود وبازگفت اين بدون اجازه من لباس و..ميخره قبض تلفناش زياد مياد که من اصلاباهاش موافق نبودم چون اواصلااهل خريدنيست ازطرفي من باحقوق خودم خريدکردم من هميشه توي يک شهرغريب بودم اگه تلفن به مادرخواهرم نزنم که دق ميکنم..بهررحال درادامه هم به پدرم گفت اين به من ميگه تو ميري جنده بازي ...پدرمن که اين حرفاازنظرش خيلي زشته سعي ميکرد درزبگيرهوبه من گفت توغلط کردي به شوهرت همچين حرف زشتي زدي...که شوهربي حياي من ادامه داد اصلا من هرروزميخوام جنده بازي کنم توهم هيچ غلطي نميتوني بکني..بااين حرف زشتش پدرم گفت يکم حرمتهارونگه دار اونسري که شل وپلش کردي هيچي بهت نگفتم حالا ميگي ميخوام جنده بازي کنم توهم نميتوني کاري بکني پدرم بچه ام روبغل کردوبه من گفت پاشوبريم خونه من..شوهرم به بردن بچه اعتراض کردکهدرم گفت تا2سال شيرخواره ورفتن ماهمان و جري ترشدن شوهرپرروي من .دخالت پدرمادراشوبگرش همان مادري که توي کوچه درحضورشوهرخواهرمن به خانواده من کلي فحش وافترابسته بودومادرهميشه ساکت من رومتهم به دخالت درزندگي ماکرده بودوبراي تنبيه مااعلام کرده بودکه پسرش رودامادخواهدکردتادهن ماسرويس شود/////مادرشوهرکثاقت عوضی من به وجودنوه اش هم رحم نکرده وگفته که بچه 9ماهه منوجلوی پسر30سالش قربونی میکنه ..این حرف ازنظرخودش یعنی اخرعلاقه به پسرش ///ماشين منو که بنام شوهرمه ميبرن موبايلم روهم که گرفت وروزرفتنش به شهرمحل کارش قفل درروهم عوض کرد حالا ته خطه..شوهرم 2باره ازدواج ميکنه به تحریک مادرش؟/.تکليف بچه ام چي ميشه؟ازاون کتک کاری وحشتناک 7ماهیش ..ازکتک کاری گاه گاه اش...ازارتباط اش با اون زن شوهروبچه داربه این نتیجه میرسم که خیلی احمقم اگه بمونم....چراتومملکت ما زن اینقدربدبخت اگه بگین نه دروغ محض///شکایت ازشوهری که کتک زده وبازداشت ودیه...کاروبدترمیکنه///قانون حتی اگه من ثابت کنم لااقل رابطه های تلفنی شوهرم واون زنو چیکارمیکنه؟بعدچندماه تو نوبت دادگاه بودن؟من خیلی بلاتکلیفم؟ادامه زندگی یعنی پذیرفتن خواری وخفت...واگه نخوام ادامه بدم شوهرم منو طلاق نخواهددادتاعلافم کنه.اونوقت سرنوشت تنهابهانه زنده بودنم بچه نازم چی میشه؟جالب اینجاست توی وساطت هایی که میشه شوهربی نهایت پرروی من هنوزتوی موضع قدرته//من به اصرارواسطه بخاطربچه ام به توصیه مشاوربه شوهرم smsدادم که دل من وبچه مون براش تنگ شده ویک چیام قشنگ دیگه جواب ندادوفرداش به اصرارواسطه به من زنگ زد اماانگارکه نزد..بیروح بیروح عین چیام کامپیوتری ضبط شده.فقط حال بچه وبعدتامن خواستم حرف بزنم قطع کرد همین من شب اش زنگ زدم تابابچه حرف بزنه اماجواب نداد............من چه کنم><بدون بچه ام میمیرم
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
خواهر خوبم، داستان غم انگيز زندگيت رو خوندم.
واقعا متاثر شدم. از خدا مي خوام كه كمكت كنه، و بهت صبر بده.
الان واقعا تحت تاثير نوشته هات قرار گرفتم و حس مي كنم اگه چيزي بگم برخاسته از احساسه تا عقل. اما فعلا همين رو بگم كه " اميد وار باش به رحمت خدا"
ايمان داشته باش كه "خدا از همه اين مسايل باخبره" و "هيچ كار اون بي حكمت نيست".
صبر كن.
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
سلام بر دوست عزیز و گرامی..
ماجرا را خواندم....و توانستم تحلیلی انجام دهم....
خواهر مهربام شوهر شما در خانواده ای بزرگ شده است که اصل و ملاک تربیت فرزندانش قدرت طلبی است.....اصلی که در ان فرزند اجازه هیچ گونه دخالتی را ندارد....این وضع ادامه می یابد تا این که فرزند به سن بلوغ و بزرگ سالی می رسد .......در این سن او مردی است و به استقلال رسیده است اما باز هم از خانواده ترس دارد و نمی تواند همینک نیز عقده ها ی روانی خود را خالی کند بنابراین این عقده ها جمع شده و خود را به هنگام ""ازدواچ" و تشکیل خانواده و مستقل شدن نشان می دهند...البته بازهم در این موقعیت فرد از خانواده حساب می برد....
پس اولین نکته وجود یک عقده ارضا نشده در شوهرتان است....... و دوم اینکه او در مورد خانواده اش بخاطر تربیت غلط تعصب زیادی دارد و طبعا باب میال آنان عمل می کند تا باب میل شما.....و همین عقده است که او را مجبور می سازد برای اثبات خود به خانواده در میان آنان شما را تحقیر کند.....و این تحقیر و زورگویی مهر تایید او از نظر خانواده است..
در این گونه مشاجره ها و دعواها خانواده دو طرف نقش بسیار مهمی برعهده دارند اما از آن جا که خانواده آنها خود باعث ایجاد چنین مشکلی هستند بنابر این دیگر کاری از دست خانواده ها ساخته نیست...
در این گونه موارد و در مواجهه با چنین مشکلاتی مقابله به مثل با خانواده طرف و همچنین مقابله به مثل و بی اعتنایی به شوهر و خانواده انان نتیجه عکسی دارد....و باعث می شود کانون گرم خانواده هرچه زودتر از هم متلاشی شود....پس شما باید در ظاهر موافق انان باشید اما در عمل هرگز...
سعی کنید به هیچ عنوان از مادر شوهر خود در مقابل شوهرتان انتقاد نفرمایید....بلکه همیشه او را تحسین کنید...اگر همسرتان شما را در مقابل انان تحقیر کرد هرگز به همسرتان چیزی نگویید بلکه مسله را با همان مادر شوهر به قول شما بددهن و بدون فرهنگ مطرح فرمایید و بگویید مادر جان من می دانم که همسرم منظوری ندارد اما به خدا ناراحت می شوم شما که مادری دلسوز هستید چرا چیزی نمی گویید.....
در ضمن طلاق اخرین راه است و بدترین راه.....طلاق عرش خدا را می لرزاند....
اما با چنین اوضاعی حتی شما به سختی می توانید طلاق بگیرید با شناختی که من از چنین خانواده هایی دارم تا موقع طلاق هزار بلا سر شما خواهند اورد...پس کمی صبر کنید..
آیا شما به مشاور یا روان شناس مراجعه کرده اید؟؟؟؟
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
برخلاف نظر نقاب دوست عزیزم(امیدوارم از من ناراحت نشود)
من این زندگی را واقعا شایسته شما نمی دانم. مردی که چنین گستاخانه و بی ادبانه کلماتی را بر زبان آورد مانند... بازی لیاقت زندگی با هیچ زنی را ندارد. تعجبم از شما هست که چرا در زمانی که وحشیانه با شما برخورد می کرد موضوع را اطلاع ندادید تا بتوانید با حضور یک وکیل خوب حضانت فرزند خود و طلاق را بگیرید. به هر حال اینکه در یک زندگی مشترک ممکن است دعوا و یا کتک کاری(هرچند اصلا تایید نمی کنم) پیش بیاید و لی تا به این حدش نشانگر روحی مریض است .
اندکی هوشمندانه عمل کنید. سیاست به کار گیرید و از دعوای کلامی و احساسی بپرهیزید. با یک وکیل مناسب از طرف پدر حتما صحبت کنید. به موازات آن رفتار ملایم تری را با همسر و مادر همسر خود به کار گیرید و با تایید آنها منتظر تغییر در او شوید . اگر تغییری در او حاصل آمد که بسیار عالیست. در غیر این صورت شما با بهترین شرایط طلاق که بتواند حضانت را هم تا حدی به شما بدهد آشنا خواهید شد.
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
سلام دوست خوبم.اگه بگم من هم مانند mostafun عزيز با خوندن حرفهاي دلت احساساتي شدم دروغ نگفتم و با تمام وجودم اول از خدا خواستم كه خودش كمكت كنه و همون طور كه صلاح هست سرنوشتتو ورق بزنه.ميدونم الان خيلي از لحاظ روحي مساعد نيستي و دوست داري دوستان بيشتر راهكار ارائه بدن تا سرزنش اما عزيزم خيلي كارها ميتونستي بكني و نكردي...نوشته بودي:" قبل از نوروز ما به شهر پدر و مادرمان به خاطر کار من اسباب کشي کرديم." خواهر خوبم بدترين كار ممكن رو انجام دادي كه به شهري رفتي كه نزديك هر دو خانواده ها بودي و اين در حالي بود كه ميدونستي خانواده ي شوهرت چه اخلاق و خصايصي دارن،آيا كارت اون قدر مهم بود كه به خاطرش اين همه سختي كشيدي؟تو كه به قول خودت ميگي شوهرت بچه ننه است چرا آورديش كنار مادرش،من فرض رو بر اين ميگيرم كه مادر شوهرت هميشه هم بد نيست اما خواه نا خواه باعث تاثير منفي روي همسرت شدن،يكم فكر كن ببين قبل از اومدن به شهرتون اين قدر با شوهرت مشكل داشتي؟
مورد بعدي اين كه نوشته بودي: " او گفت که کار بدي نکرده و به قول خودش از کارها و رفتارهاي منکه خسته شده با آن دختر بعد6سال تماس گرفته.که او هم متاهل و داراي فرزند است.اين بدترين قسمت خصايص همسرم بودمن تنهاکاري که ازراه دورازدستم برامده بوداين بود که ازپدرم خواستم که زنه را تهديدکنه که زنه هم علاوه براعتراف به رابطه ازترس اطلاع شوهرش قسم به جان بچه اش خورده بود که ديگه به شوهرم زنگ نميزنه " عزيزم چرا اول به پدرت گفتي؟من اگه جاي تو بودم اول خودم سعي ميكردم و اگه در آخر كاري از دستم بر نميومد با خانواده در ميون ميذاشتم،خواهر خوبم غيرت خاص مردان نيست،غيرت يعني برآشفتن عليه كسي كه پايش رو به سمت حريم تو از حد مجاز فراتر ميذاره، غيرت زن نشانه ي اينه كه حريم خانواده اش رو دوست داره و ميخواد به هر طريقي حفظش كنه،وقتي ديدي كسي ميخواد تو رو از همسرت دور كنه نبايد منتظر ميموندي تا كسي به دادت برسه بايد خودت ميرفتي جلو و به شوهرت ثابت ميكردي چه قدر واسش مهمي...
اين جوري كه تو نوشتي شوهرت يه مرد بي احساس و سست و بي منطقه اما مطمئنم خصوصيات خوبي هم داشته كه 6 در كنارش بودي و ازش صاحب بچه شدي،به نظر من اين دقعه خودت تصميم بگير و نذار حتا خانواده ات واست تصميم بگيرن،به بچه ي نازت هم فكر كن كه بايد فردا در آغوش يه خانواده كه از پدر و مادر تشكيل شده بزرگ بشه،اگه ميتوني و اگه ميخوايي يه زندگي جديد بسازي اول از اون شهر برو و از شوهرت بخواه معقولانه فكر كنيد و راجع به اتفاقاتي كه افتاده صحبت كنيد و تا اون جايي كه ميشه حق رو به اون بده حتا اگه حق با تو باشه،تو همين تالار خوندم و ياد گرفتم كه خيلي ها تا پاي طلاق رفتن اما خدا طور ديگه اي زندگيشون رو ورق زده،اول به خدا توكل كن و دوم تنها خودت تصميم بگير و به خوبيهاي شوهرت فكر كن و سوم به آينده اميدوار باش.
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
دوست خوبم سلام به نظر من شما باید از ابتدا در زمان هایی که در کنار خانواده هایتان نبودید با یک سیاست ناب زنانه با همسرتان رفتار می کردید، من احساس می کنم همسر شما از آن دسته مردهایی هست که در ظاهر ادعای مرد بودن می کنند و درون آنها پسربچه ای لجباز و زورگو است که البته به نظر من بسیار محبت کردن به این افراد می تواند کارساز باشد. این افراد در ظاهر و در کنار خانواده ی خود بسیار ادعای مرد بودن می کنند اما در باطن چیزی جز یک پسر که نیاز شدیدی به محبت دارند وجود ندارد. نمی دونم بعد از این همه مشاجره و چند سال زندگی کردن و همین طور شاید کینه ها و گرد و غبارهایی که از رفتارهای همسرتون در دل شما گنجانیده آیا این روش یعنی ابراز عشق به صورت مستمر و ناامید نشدن حتی اگر برای مدتی جواب نگرفتید میتونه کارساز باشه یا نه؟
اما به نظر من این تنها شما هستید که می تونید زندگیتون رو نجات بدید و همسرتون رو به سمت خودتون بکشونید. پس در ابتدا سعی کنید خودتون و فرزندتون و همسرتون رو به هر روشی که هست به خونتون بکشونید و یه جمع خانواده رو تشکیل بدید، بعد می تونید برای یک مدت از خانواده ها خودتون رو دور کنید، یعنی تحلیل های پس از به وقوع پیوستن این گونه اتفاقات که اصولا توسط افراد خانواده ی دو طرف انجام میگیره، حتی اگر این قضیه یک طرفه بود یعنی همسرتون باز هم سعی کرد مدام با خانواده اش در ارتباط باشه، شما باید صبوری کنید و این روش جدید عشق ورزی و مدیریت روابط تون رو در اختیار بگیرید و هرگز و هرگز ناامید نشوید، اگر همسرتون بهتون بی محلی کرد یا بی اعتنایی اصلا و ابدا از این قضیه ناراحت نشید و اجازه دهید برای مدتی خانه ای سرد اما بدون هیچ دعوا و سرزنش و سر و صدایی داشته باشید، سپس کم کم به همسرتون نزدیک بشید و تنها از طریق احساسات ایشون و این قضیه که می خواهید در پناه شانه های گرم ایشون و دست های پرمهرش زندگی کنید، شاید توی این اوضاع و احوال پیش خودتون بگید که این من هستم که نیاز به محبت دارم، درسته! من این حق شما رو می فهمم و درک می کنم اما شما اول باید بتونید بر اوضاع مسلط شوید تا بعد انتظارات و خواسته هاتون رو بیان کنید، این جور که پیداست شما زن صبوری هستید اما یه کم عجول توی روابط زناشوئی، پس باید برای مدتی آگاهانه از همسرتون پیروی کنید و خواسته های حتی نامعقول ایشون رو هم بپذیرید تا بتونید یه کم اعتماد همسرتون رو به خودتون جلب کنید، درسته که توی این شرایط شما از اینکه همسرتون با زن دیگه ای در ارتباط بوده بسیار رنجیده اید اما شما با تدبیر خودتون هست که می تونید باز هم ایشون رو به سمت خودتون بکشونید، فعلا به فحش ها و ناسزاهایی که همسرتون میگن خیلی گیر نباشید، به این فکر کنید که این جوری زندگی نمیشه و من می تونم یه جور دیگه زندگی کنم.
شما لازمه یه کم تحمل تون رو زیاد کنید، یه کم سیاست داشته باشید، یه کم با تدبیرتر رفتار کنید، حرف دیگران رو از زندگیتون حذف کنید(خانواده هاتون را)، یه کم ظریف تر و عاشقانه تر رفتار کنید، یه کم نقش بازی کنید و یه کم کوتاه بیایید و یه کم کمتر زود در مقابل عصبانیت همسرتون عصبانی بشید و لج بازی کنید.
از خودتون شروع کنید به همسرتون برسید و بچه تون رو خوشبخت کنید. شما حتما می تونید
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
دوست خوبم
خیلی متاثر ومتاسف شدم از تمام سختی هایی که کشیدی.اما با عرض پوزش باید نظر م را صادقانه بگم:
عزیزم مگر قبل ا ز ازدواج هیچ شناختی نسبت به همسر ت نداشتی.
چرا خانواده ات که هر دو فرهنگی بودن متوجه تفاوت در سطح فرهنگ ها نشدند
چرا گذاشتی حریمهابشکند؟
چرا باردار شدی وقتی این همه اختلاف رادیدی؟
...............
عزیزم حالا با شرایط مو جود باید بهترین تصمیم را بگیری تا بده ها پشیمون نشوی.
حتما با خانواده ات مشورت کن چون از تمام جزئیات زندگیت اگاهند.
خدا را فراموش نکن. من هم برایت دعا میکنم که بتوانی بهترین تصمیم را بگیری.
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sorena_arman
برخلاف نظر نقاب دوست عزیزم(امیدوارم از من ناراحت نشود)
من این زندگی را واقعا شایسته شما نمی دانم. مردی که چنین گستاخانه و بی ادبانه کلماتی را بر زبان آورد مانند... بازی لیاقت زندگی با هیچ زنی را ندارد. تعجبم از شما هست که چرا در زمانی که وحشیانه با شما برخورد می کرد موضوع را اطلاع ندادید تا بتوانید با حضور یک وکیل خوب حضانت فرزند خود و طلاق را بگیرید. به هر حال اینکه در یک زندگی مشترک ممکن است دعوا و یا کتک کاری(هرچند اصلا تایید نمی کنم) پیش بیاید و لی تا به این حدش نشانگر روحی مریض است .
اندکی هوشمندانه عمل کنید. سیاست به کار گیرید و از دعوای کلامی و احساسی بپرهیزید. با یک وکیل مناسب از طرف پدر حتما صحبت کنید. به موازات آن رفتار ملایم تری را با همسر و مادر همسر خود به کار گیرید و با تایید آنها منتظر تغییر در او شوید . اگر تغییری در او حاصل آمد که بسیار عالیست. در غیر این صورت شما با بهترین شرایط طلاق که بتواند حضانت را هم تا حدی به شما بدهد آشنا خواهید شد.
خواهش می کنم برادر عزیزم...
بله حرف های شما را قبول دارم.....اما با استناد به تجربه ای که در یکی از اطرافیانم سرغ دارم نظرم را گفتم.....چون انان نیز دقیقا چنین مشکلی داشتند...
چون من زیاد اعتقادی به طلاق ندارم چنین نظری دادم ......زندگی می تواند جریان داشته باشد...من نمی گویم کاملا تابع نظر شوهر خودشان باشند یا تابع خانواده ان طرف... ولی می گوییم مواردی را سراغ دارم از این شدیدتر که با رفتن پیش مشاور و روان درمانی شوهر حل شده است...
سورنا جان برای همین پرسیدم ایا به روان شناس مراجعه کردند یا نه....
اگر ایشان بگویند مراجعه کردم و نتیجه ای نداد قطعا بنده هم چنین زندگی را قبول ندارم.
من می خواستم مطمئن شوم ایا تمام راه ها را رفته اند یا نه....
نمی دانم متوجه منظورم شدی برادر عزیزم...
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
اخرین پیام شوهرم درحالی که من درکنارواسطه مان بودم..این بودکه من ازش بیزارم..این اخرهفته میام وبرای همیشه نخ اونواززندگی خودم میکنم..ماباهم تفاهم نداریمووواون منو درک نمیکنه.........خیلی دلم شکست هرچه که من سعی کردم توی این مدت مثبت فکرکنم..اوفکرطلاق داره وبیزاری/////////خدایا چه دنیای وارونه ای شده///امشب به صورت پاک وبیگناه بچه ام نگاه میکردم واشک ریختم یعنی چقددیگه پیش منه وویعنی این ادم لجبازخودخواه باکس دیگه ای بازن دیگه ای کنارمیاد...بایدیه زن کرولال نابینا بگیره که هیچ اعتراضی نکنه به هیچی ...قراراینه که این اخرهفته توخونه واسطه همدیگه روببینیم وحرف بزنیم...خیلی نگرانم..شایدادم پوست کلفتی به نظربیامامادلم برای همون زندگی تنگ شده اینجوری خیلی بلاتکلیفم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سپیده ی عشق
دوست خوبم
خیلی متاثر ومتاسف شدم از تمام سختی هایی که کشیدی.اما با عرض پوزش باید نظر م را صادقانه بگم:
عزیزم مگر قبل ا ز ازدواج هیچ شناختی نسبت به همسر ت نداشتی.
چرا خانواده ات که هر دو فرهنگی بودن متوجه تفاوت در سطح فرهنگ ها نشدند
چرا گذاشتی حریمهابشکند؟
چرا باردار شدی وقتی این همه اختلاف رادیدی؟
...............
عزیزم حالا با شرایط مو جود باید بهترین تصمیم را بگیری تا بده ها پشیمون نشوی.
حتما با خانواده ات مشورت کن چون از تمام جزئیات زندگیت اگاهند.
خدا را فراموش نکن. من هم برایت دعا میکنم که بتوانی بهترین تصمیم را بگیری.
نه 7سال پیش من دراین شهرکوچیک فقط 1جلسه بااوحرف زدم اماکاش به اون چارقدسفیداونروزمادرشوهرم ودعاهایی که میخوند گول نمیخوردم وخاک برسربی تجربه ام که حتی یک تحقیق نکردم///اماچراکتمان.پدرمن ترم اخرمن نگران روابط من بود وبشدت مخالف فردی که خودم انتخاب کرده بودمووتمام ترس از ابروی اوباعث شد که خیلی سریع این جریان روپیش ببرد//یعنی درعرض 3روز..امامن چراحماقت کردم نمیدونم////
2.شایدمیخواستن جلوی ابروریزی احتمالی منوبگیرنواما انصافااون ادم خیلی باخواسته های من باروحیات من جوربود.....بهرحال بودوگذشت3.یعنی چه که گذاشتم؟اگه طرفت یه ادم بی ملاحظه باشه توچیکارمیکنی؟4نمیدونم انگارتوذهن ما توشهرما طلاق خیلی بد...توتمام این مدت 7سال بارهاشرایطی پیش اومده که ازنظرهرادم ثالثی یعنی طلاق..اماوقتی سکوت وکوتاه اومدن خونوادمومیدیدم پشتم خالی میشد//والن که خوب فکرمیکنم میبینم شوهرم رو دوست داشتم شایدم وابسته اش شدم4تصمیم بچه دارشدن به توصیه یک روان شناس بعدیک دوره ارامش6ماهه بدون دعوابود...وخودم هم تمایل به بچه دارشدن داشتم که شوهرم بابا شدن روجایگزین بچه بودن کند..امازهی خیال باطل
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
نمي دونم شما در طول زندگي با همسرتون، از رابطه قبل از ازدواجتون (فردي كه انتخاب كرده بوديد) با همسرتون حرف زده بوديد؟ توي دعواهاي خودتون، از ازدواج با او ابراز " پشيماني " كرده بوديد؟
گفتيد كه "شوهرتون رو دوست داريد". خوب اين يه نقطه قوته اگه بخواهيد زندگيتون رو حفظ كنيد. (شوهر و بچه رو كه دوست داريد، يه همت و پشتكار و نقشه خوب مي خواهيد كه ساختن خانواده رو شروع كنيد. البته اگه بخواهيد!!)
اگه ممكنه راجع به اون دوره آرامش 6 ماهه هم يه خرده توضيح بديد (علتش چي بوده به نظرتون؟)
راجه به شغل شوهرتون هم يه مقدار بگيد.
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
سلام عزیزم
باخواندن ماجرای زندگیت خیلی متاثر شدم ...
:305:بنده بانظردوستمون نقاب موافقم ...اگر شما بتوانید کودک درون اورا به خود جذب کنید که خیلی عالیست اما اگر می بینید که نمی توانید تغییری درفرایندزندگیتان ایجاد کنید بهتراست فاتحه این زندگی نافرجام را بخوانید...چرا؟؟
به این خاطر اینکه اگر قرارباشه این بچه توی خانواده ایی زندگی کند ورشد یابد که امنیت روحی وجسمی نداشته باشدودائم شاهد این بگومگوها وتنش ها باشد ناخوداگاه دچار استرس ویا بیماری های روانی دیگر میشود وآخرش بزهکاری ....
پس اگر زندگیت را نتوانی لذت بخش وامن بکنی بهتر است جدا شوید حداقلش اینست که فرزندتان دچار بیماری های فکری وروانی نمی شود بد از بدتر خیلی بهتر عزیزم
اما من به شخصه آرزوی موفقیت برایتان می کنم(واقعا کسانی که با دخالتهای نابه جا زندگی دوجوان ویک بچه معصوم رادربه در می کنند چه نفعی می برند؟؟؟)امیدوارم یا هدایت شوند یا خدا جزایشان رابدهد:203:
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
دوست عزیزم
نگران از دست دادن طفل خود نباش او تا هفت سالگی پیش شما می ماند .
سعی کن از طریق بیمارستانی که در آن بستری شدی پیگیر ماجرای خود باشی و نامای از آن بیمارستان بگیری تا بتوانی ثابت کنی که از جانب ایشان کتک خورده ای. حتما" قبل از هر کاری با یک وکیل خوب مشورت کن.
سعی کن پای آن زن را به این ماجرا باز نکنی چون بی آبرویی او دردی از تو دوا نمیکند.
امیدوارم موفق باشی.
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
سلام عزيزم
خواهر خوم واقعا متاثر و ناراحت شدم .
شما فقط ماجراهاي 6 -7 ماه پيش رو گفتين اشاره اي نكردي كه تو اين 6 سال اوضاع چطور گذشت كه شما با هم تصميم گرفتيد كه صاحب فرزند بشين و زندگي زنا شوييتون رو محكم تر كنيد.
فكر مي كنم اولا كاري كه درسته اينه يه مدت از هم دور باشين تا قدر كانون گرم خانوده رو بهتر بفهمه حتي تماس گرفتن هم فكر نمي كنم درست باشه بذار تو تنهايي خودش به اشتباهاتش فكر كنه بذار يه مدت پيش مادرش باشه و بفهمه اونا زندگي خودشونو دارن و وقتي يه مدت از اين ماجرا بگذره هر كسي مشغول كار و زندگي خودشه و كسي براش سينه چاك نمي كنه و اون و همه تنهايياش گفتي كه همسرت عاشقانه پسرتون بذار بفهمه چقدر دلش براي شما و پسرتون تنگ مي شه تو اين مدت همه حرف هاي بد و بدهني ها هم كمي كمرنگ مي شن . تو مي توني از قدرت زن بودنت و مادر بودنت استفاده كني چرا اون بايد هميشه در موضع قدرت باشه؟؟ در صورتي كه هر دوي شما ستون هاي يك خانه هستيد.
تو اين فاصله مي توني با يك وكيل خوب حرف بزني و از شهادت خانوادت در مورد اون كتك كاري استفاده كني تا پرونده اي براش بسازي كه گرفتن حضانت بچه با تو باشه . نه اينكه حتما بخواي جدا شي بلكه به شوهرت ثابت كني كه اگه بخواد به همين رويه ادامه بده هم تو رو و هم فرزندش رو با هم از دست مي ده و زندگي به كل از هم مي پاشه .تو. مي توني بهش بگي كه در صورت تغيير رويه با هاش ادامه مي دي .
فقط حواست باشه يا برنگرد و يا اگه بر ميگردي با تغيير اساسي و احراز قدرتت باشه در ضمن مي تونيد با هم پيش روانشناس بريد و توقعات همسرت رو بررسي كنين تا شايد راه علاجي براي عقده هاش پيدا بشه .
اميدوارم موفق باشي
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
شوهرم مهندستو شرکته خصوصی.هرچندسال یکباریک جابودیم..ومن باشرایط اموزش پرورش نمیتونم دایم انتقالی بگیرم وگاهی هم مجبوربه مرخصی بدون حقوق شدم///واکثرش روهم شاید4سال روما به شیوه 1ماه 1هفته مرخصی سرکردیم...که چه هابرمن گذشت اون دوران..اعصابم ضعیف شده بود درتماس دایم باخانواده شوهروحرفهاوطعنه هاشون که به جای اینکه مرهم دل ازرده من باشه زخم دلم بود///وشوهرم هم حتی یکبارمنطقی جواب منونمیدادکه چندسال میخوادبااین شرایط زندگی کنیم؟شوهرمن به خاطرحقوق بالاش وشرایط مالی خوبش {که هیچوقت نه خودش ونه خانوادش قبول ندارن ونمیگن که اگه زنش تحمل نمیکردالان به اینجانمیرسید}حالادرسته که همت عالی شوهرم هم باعث موفقیت توی کارش بوده اما کاش اینهمه تلاش که برای بهبودکارش کردبرای بهبودزندگیمون میکرد/شوهرم شده بانک خانوادش//هروقت پول لازم دارن سراغش میان واوهم بی چون وچرا پول میده..من حرصم میگیره ماتوی غربت دوری حتی جمعه هاسرکاررفتن شوهرم به اینجارسیدیم ووقتی میبینم که بقیه دایم به تفریح وگشت وگذارن//ومادرحال کارکردن وپول جمع کردن واسه تفریح اونا حرصم میگیره وبه شوهرم اعتراض میکنم..انگارهمشون فهمیدن بازبون بازی هرچی پول میخوان ازش میگیرن..........ومن نمیفهمم چراشوهرمن اینقدپیش اونا ضعف داره..همون ادمایی که زندگیشون ازصدقه زندگی مامیگذره جلوی من من وزندگی ولباسم رومسخره میکنن وباحماقت به من فخرمیفروشن وشوهرم هیچی نمیگه بدترین حرفاروبه من میگن اماشوهرم که واسه من خدای دادوبیدادسکوت میکنه چرا؟نمیدونم کاش منم یک زن شارلاتان زبون دراز بودم کاش خانوادم اینقدرترس ازابرو نداشتن//کاش توی مسایل گذشته پدرم اینهمه جلوی شوهرم کوتاه نمیومدکه امروزاینقدجری بشه
نقل قول:
نوشته اصلی توسط درخت سبز
سلام عزيزم
خواهر خوم واقعا متاثر و ناراحت شدم .
شما فقط ماجراهاي 6 -7 ماه پيش رو گفتين اشاره اي نكردي كه تو اين 6 سال اوضاع چطور گذشت كه شما با هم تصميم گرفتيد كه صاحب فرزند بشين و زندگي زنا شوييتون رو محكم تر كنيد.
فكر مي كنم اولا كاري كه درسته اينه يه مدت از هم دور باشين تا قدر كانون گرم خانوده رو بهتر بفهمه حتي تماس گرفتن هم فكر نمي كنم درست باشه بذار تو تنهايي خودش به اشتباهاتش فكر كنه بذار يه مدت پيش مادرش باشه و بفهمه اونا زندگي خودشونو دارن و وقتي يه مدت از اين ماجرا بگذره هر كسي مشغول كار و زندگي خودشه و كسي براش سينه چاك نمي كنه و اون و همه تنهايياش گفتي كه همسرت عاشقانه پسرتون بذار بفهمه چقدر دلش براي شما و پسرتون تنگ مي شه تو اين مدت همه حرف هاي بد و بدهني ها هم كمي كمرنگ مي شن . تو مي توني از قدرت زن بودنت و مادر بودنت استفاده كني چرا اون بايد هميشه در موضع قدرت باشه؟؟ در صورتي كه هر دوي شما ستون هاي يك خانه هستيد.
تو اين فاصله مي توني با يك وكيل خوب حرف بزني و از شهادت خانوادت در مورد اون كتك كاري استفاده كني تا پرونده اي براش بسازي كه گرفتن حضانت بچه با تو باشه . نه اينكه حتما بخواي جدا شي بلكه به شوهرت ثابت كني كه اگه بخواد به همين رويه ادامه بده هم تو رو و هم فرزندش رو با هم از دست مي ده و زندگي به كل از هم مي پاشه .تو. مي توني بهش بگي كه در صورت تغيير رويه با هاش ادامه مي دي .
فقط حواست باشه يا برنگرد و يا اگه بر ميگردي با تغيير اساسي و احراز قدرتت باشه در ضمن مي تونيد با هم پيش روانشناس بريد و توقعات همسرت رو بررسي كنين تا شايد راه علاجي براي عقده هاش پيدا بشه .
اميدوارم موفق باشي
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
دختر خوب سلام، به نظر من رسید که مشکل شما و همسرتون به این چند ماه بر نمی گرده و یه کم ریشه ای تر و مهم تر از اون چیزی هست که نوشته ای.
ولی اون چیزی رو که من از ظاهر قضیه و صحبت هات متوجه شدم اینه که شما و همسرتون از همون ابتدای راه بنای زندگیتون رو بر لج بازی بنا کردید و به خودتون اجازه دادید که سر هر مساله کوچیکی به جای اینکه از در صحبت وارد بشید از در دعوا و نیش و کنایه و به میون کشیدن حرف خانواده ها وارد بشید و همین طور از لحاظ عاطفی به زندگیتون نرسیدید و بزرگترین مشکل شما اینه که خیلی نسبت به هم با محبت رفتار نکردید و هر چیز کوچیکی رو سلاحی برای متهم کردن همدیگه و پیدا کردن مقصر توی زندگیتون قرار دادید و همیشه به جای اینکه خودتون فکری به حال مشکلتون بکنید به خانواده هاتون اجازه دادید که براتون فکر کنن و تصمیم بگیرن و یه چیز دیگه اینکه من این جوری برداشت کردم که شما یه زن ساده هستید که اصولا بدون سیاست زنانه رفتار می کنید و سعی می کنید که همه چیز رو در زمان حال حل کنید با هر روشی به جای اینکه با فکر و تدبیر به فکر راه چاره باشید.
و من فکر می کنم که تنها یه آدم متخصص در روابط زناشوئی و مهارت های ارتباطی می تونه به شما و همسرتون برای پیوستن دوباره کمک کنه.
یه کم عاقلانه تر و تیزبینانه تر رفتار کنید
براتون دعا می کنم و امیدوارم که شما هم سعی خودتون رو برای حفظ زندگی و حرمتهای اون انجام بدید.
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
من انقدر از خوندن این موضوع دلخورم که نمی تونم نظری بدم اصلا چی بگم؟ بگم تحمل کن تا شوهرت سر عقل بیاد که اگر می خواست تا حالا سر عقل اومده بود یا بگم از همسرت جدا شو و.....! دوستان نظرات سازنده ای دارن و من با نقاب عزیز هم عقیده ام وتنها میتونم برات دعا کنم تا هرچه زودتر مشکلت برطرف بشه به خدا توکل کن
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پیوکانی
شوهرم مهندستو شرکته خصوصی.هرچندسال یکباریک جابودیم..ومن باشرایط اموزش پرورش نمیتونم دایم انتقالی بگیرم وگاهی هم مجبوربه مرخصی بدون حقوق شدم///واکثرش روهم شاید4سال روما به شیوه 1ماه 1هفته مرخصی سرکردیم...که چه هابرمن گذشت اون دوران..اعصابم ضعیف شده بود درتماس دایم باخانواده شوهروحرفهاوطعنه هاشون که به جای اینکه مرهم دل ازرده من باشه زخم دلم بود///وشوهرم هم حتی یکبارمنطقی جواب منونمیدادکه چندسال میخوادبااین شرایط زندگی کنیم؟شوهرمن به خاطرحقوق بالاش وشرایط مالی خوبش {که هیچوقت نه خودش ونه خانوادش قبول ندارن ونمیگن که اگه زنش تحمل نمیکردالان به اینجانمیرسید}حالادرسته که همت عالی شوهرم هم باعث موفقیت توی کارش بوده اما کاش اینهمه تلاش که برای بهبودکارش کردبرای بهبودزندگیمون میکرد/شوهرم شده بانک خانوادش//هروقت پول لازم دارن سراغش میان واوهم بی چون وچرا پول میده..من حرصم میگیره ماتوی غربت دوری حتی جمعه هاسرکاررفتن شوهرم به اینجارسیدیم ووقتی میبینم که بقیه دایم به تفریح وگشت وگذارن//ومادرحال کارکردن وپول جمع کردن واسه تفریح اونا حرصم میگیره وبه شوهرم اعتراض میکنم..انگارهمشون فهمیدن بازبون بازی هرچی پول میخوان ازش میگیرن..........ومن نمیفهمم چراشوهرمن اینقدپیش اونا ضعف داره..همون ادمایی که زندگیشون ازصدقه زندگی مامیگذره جلوی من من وزندگی ولباسم رومسخره میکنن وباحماقت به من فخرمیفروشن وشوهرم هیچی نمیگه بدترین حرفاروبه من میگن اماشوهرم که واسه من خدای دادوبیدادسکوت میکنه چرا؟نمیدونم کاش منم یک زن شارلاتان زبون دراز بودم کاش خانوادم اینقدرترس ازابرو نداشتن//کاش توی مسایل گذشته پدرم اینهمه جلوی شوهرم کوتاه نمیومدکه امروزاینقدجری بشه
نقل قول:
نوشته اصلی توسط درخت سبز
سلام عزيزم
خواهر خوم واقعا متاثر و ناراحت شدم .
شما فقط ماجراهاي 6 -7 ماه پيش رو گفتين اشاره اي نكردي كه تو اين 6 سال اوضاع چطور گذشت كه شما با هم تصميم گرفتيد كه صاحب فرزند بشين و زندگي زنا شوييتون رو محكم تر كنيد.
فكر مي كنم اولا كاري كه درسته اينه يه مدت از هم دور باشين تا قدر كانون گرم خانوده رو بهتر بفهمه حتي تماس گرفتن هم فكر نمي كنم درست باشه بذار تو تنهايي خودش به اشتباهاتش فكر كنه بذار يه مدت پيش مادرش باشه و بفهمه اونا زندگي خودشونو دارن و وقتي يه مدت از اين ماجرا بگذره هر كسي مشغول كار و زندگي خودشه و كسي براش سينه چاك نمي كنه و اون و همه تنهايياش گفتي كه همسرت عاشقانه پسرتون بذار بفهمه چقدر دلش براي شما و پسرتون تنگ مي شه تو اين مدت همه حرف هاي بد و بدهني ها هم كمي كمرنگ مي شن . تو مي توني از قدرت زن بودنت و مادر بودنت استفاده كني چرا اون بايد هميشه در موضع قدرت باشه؟؟ در صورتي كه هر دوي شما ستون هاي يك خانه هستيد.
تو اين فاصله مي توني با يك وكيل خوب حرف بزني و از شهادت خانوادت در مورد اون كتك كاري استفاده كني تا پرونده اي براش بسازي كه گرفتن حضانت بچه با تو باشه . نه اينكه حتما بخواي جدا شي بلكه به شوهرت ثابت كني كه اگه بخواد به همين رويه ادامه بده هم تو رو و هم فرزندش رو با هم از دست مي ده و زندگي به كل از هم مي پاشه .تو. مي توني بهش بگي كه در صورت تغيير رويه با هاش ادامه مي دي .
فقط حواست باشه يا برنگرد و يا اگه بر ميگردي با تغيير اساسي و احراز قدرتت باشه در ضمن مي تونيد با هم پيش روانشناس بريد و توقعات همسرت رو بررسي كنين تا شايد راه علاجي براي عقده هاش پيدا بشه .
اميدوارم موفق باشي
واقعااین حرفوبااگاهی گفتی؟میشه الان اون جریان روزنده کردوپرونده سازی کرد؟من ازخودم ازپدرمادرم بدم اومده که توی اون جریان به اون فجیعی کوتاه اومدیم.....کاش وانمودنمیکردیم که تصادف بوده کاش ازش شکایت میکردیم//کاش یکباراونوبه ضعف میکشیدیم
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
سلام دوست خوبم. واقعا متاسف شدم.
در این ماجراها 50% هم خودت مقصری. عزیزم نه همیشه زبان خوش جواب می ده و نه داد و دعوا.
زندگی باید همیشه در خط تعادل ادامه پیدا کند.
من با نظر آقای سورنا موافقم.
چرا باید با یک مرد بیمار ادامه بدهی؟؟؟ فکر بچه ات رو کردی که این زندگی نابسامان و پر از تنش چه آسیب هایی بر روی او خواهد گذاشت ( کما اینکه گذاشته و مطمئن باش اگه جلوشو نگیری فردا نسخه دوم شوهرت خواهد شد)
در همسایگی ما زنی زندگی می کنه تقریبا شرایطش مثل تو بلکه خیلی هم بدتر. او 2 فرزند شیره به شیره پسر داره که الان 16 و 15 ساله هستن.
افسانه هم بدتر از تو بود و فقط به خاطر بجه هاش زندگی کرد. خب حالا چی شدن بچه هاش؟؟؟!!!!!!!!!!!!
دقیقا 2 نسخه کپی از پدرشون و بچه هایی ناآرام و عصب که اگه مادرشون خانه نباشه شاید سر همو ببرن!!!
جدی می گم.
چند 100% زندگی های مث تو با گذشت و صبوری و زیرکی و محبت درست شده؟؟؟
به نظر من ساختن بر روی ویرانی میسر نمی شه و پایه هایی ست خواهد داشت.
اگر می تونی خودت زندگیتو اداره کنی و از پس بزرگ کردن بچه ات بر بیای پس چرا نشستی؟؟؟؟
محکم باش و سعی کمن با کمک یک وکیل خوب حق ات رو بگیری.
هر چه زودتر از این منجلاب بیرون بیای اول به نفع بچه ی معصومت هست بعد خودت.
موفق باشی:72:
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
من هم با نظر نازنین جان موافقم ...این زندگی درست بشو نیست و همچنین این مرد ..اینکه دائم درگیری داشته باشی و سرو صدا ...ابرو ریزی نیست ؟؟؟ اینکه هر روز با سر وکله یزخمی بری بیرون ایا ابرو ریزی نیست؟ مطمئن باش به نفعته از این زندگی بیایی بیرون :305::203:
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
درسته که از این وضعیت متاثر شدم اما عزیزم بهت پیشنهاد جدایی رو نمی کنم، دلم می خواد بهت بگم که تو هنوز هیچ تلاشی برای ساختن دوباره این زندگی نکردی که بخوای از اون جدا شی؟
اول تلاشت رو بکن اگه نتیجه نداد ادامه نده.
خوب فکرهات رو بکن.
RE: ازدست این شوهربچه ننه ومادرشوهراشوبگرم چه کنم>؟
دوست خوبم آیا شوهرت نمی پذیره که مجدد پیش مشاور برین باهاش صحبت کن و بگو من میدونم هردو مقصریم به خاطر خودمون و زندگیمون با هم به یک مشاوره بریم اگر نتیجه نگرفتیم با توافق جداشیم البته اگر کار خدای نکرده به اونجا رسید از حقت نگذر ضمن اینکه با مراجعه به مشاور میتونی نتایج بهتری بگیری و نظر مشاور برای دادگاه هم مهمه انشا الله اینطوری بتونی زندگی تو حفظ کنی