RE: آیا من واقعا خوشبختم؟
دوست عزیز سیامک
تو هم کمابیش مشکلاتی مثل مشکلات منو داری . منم به خاطر مشکلات مالی و خانوادگی تا حالا نتونستم با وجود علاقه شدید ادامه تحصیل بدم. و خودمو سپردم به دست سرنوشت . کاملا می تونم درک کنم که چی می کشی و چی کشیدی .
کاش می تونستم واقعا کمکت کنم اما همونطور که گفتم خودمم هم مثله تو درگیرم.
فرق بین من و تو اینه که از دو جنسه مخالفیم و این یک امتیازه واسه تو . حداقل محدودیت های منو به عنوان یه دختر نداری . به نظر من بهتره هر چه زودتر یه کاری برا خودت دست و پا کنی اینجوری سرت با کار گرم می شه و کمتر تو فضای خونه می مونی و این کلی وضعیت آدمو بهتر می کنه .
RE: آیا من واقعا خوشبختم؟
سلام دوست عزیز سیامک
به تالار خوش اومدی
واقعا تحسینت می کنم که با وجود اینهمه مشکلات سخت وریز ودرشتی که داشتی بازم امیدت رو از دست ندادی و خواهان کمک هستی ومیخوای که به زندگیت ادامه بدی. باور کن این خودش یعنی همه چیز. یعنی خوشبختی واراده ی محکم و قوی که تو داریش. اصلا به خود کشی و این چیزا فکر نکن و مطمئن باش که خدا خیلی دوستت داشته که همین امیدواریها و فکر کمک گرفتن از دیگران و افراد و چیزهای خوب دیگر( همون کتاب وهمون دختر خانم مهربون) رو جلوی راهت قرار داده تا بتونی مسیر درست رو در زندگیت پیدا کنی وبه سمتش بری. هیچ وقت برای شروع کردن دیر نیست و تو دوباره می تونی شانس خودتو امتحان کنی و با اعتماد به نفس بالا شروع به خوندن کنی واین بار ان شاء الله دانشگاه سراسری قبول بشی. و یا اگر موقعیتش برات فراهم نیست به سراغ علایقت و کلاسای مورد علاقه ت بری ومهارتهایی رو کسب کنی وسر کاری بری. خودت رو سرگرم کن و برای خوت هدف تعیین کن وکاری پیدا کن تا فکرای ناجور به سرت نزنه و از این سردرگمی و تنهایی نجات پیدا کنی. ان شاءالله به موقعش هم ازدواج می کنی. برات دعا می کنم دوست خوبم.
موفق باشی.
به: آیا من واقعا خوشبختم؟
سیامک جان بزرگترین سرمایه تو اراده خوب توست . من مطمئن هستم اگر بخواهی براحتی میتونی همه مشکلات را پشت سر بزاری . ضمن اینکه سن زیادی نداری و در آغاز راه زندگی هستی و میتونی به هر هدفی برسی .
موفق باشی
به: آیا من واقعا خوشبختم؟
سلام آقا سيامك
خيلي خوب كاري كردي دردو دلت رو اينجا گفتي من كامل خوندم.باهات همدردي مي كنم.
به خاطر مريضيت متاسفم،اما مطمئن باش كه هستند خيليهايي كه مشكلاتشون و بيماريشون از تو بيشتره!
يكم به خودت بيشتر برس و مسائلو براخودت سبكتر كن تا ان شاالله طعم خوشبختي رو بچشي.
دنيا زندان مؤمن است و بهشت كافر.شايد تو مومنتريني
به: آیا من واقعا خوشبختم؟
سلام اقا سیامک
توی این دنیا هیچ وقت به این امید نشین که مشکلاتت تمام بشه.همه ما از وقتی چشم باز کردیم گریبانگیر مشکلاتی بودیم که تمام شدند و به جاش مشکلات دیگه امدن.پس محکم باش و به جای ناامیدی به مشکلات مقابله کن .من هم مثل شما زندگی پرفراز و نشیبی داشتم ولی همه مشکلات رو به جان می خرم وبااراده باهاشون می جنگم چون اگر کم بیارم بازنده هستم و زندگی باختم.تا دلت بخواد شکست داشتم از مدلهای مختلف ولی عقیده دارم شکست یک تجربه هست.پدر و مادرم مثل والدین توبا هم مشکل داشتن و به خاطر بحثای اونا من داشوره دائمی دارم ولی دارم باهاش می جنگم.با کلاشهای ورزشی و تفریح سالم باهاش می جنگم نمی زارم موندنی باشه.پس مثل مرد پاشو وبا مشکلات بجنگ.این دنیا دار مکافات امدیم خودمون رو ثابت کنیم و بریم به خونه اصلیمون.مولامون علی می گه: نه از شادی های این دنیا زیاد هیجان زده بشین و نه از غصه هاش ناراحت .پس مشکلات جدی نگیرویاعلی بگو واز اول شروع کن.شاد باش وبه مشکلات بخند تا از رو برن.
به: آیا من واقعا خوشبختم؟
سلام دوست عزيز.خيلي خوبه كه درد ودل كردي و حرفاي دلت رو گفتي،گاهي در ميون گذاشتن دردها با ديگران كمي از بار سنگينش كم ميكنه.خيلي زود هستش كه بخواي نا اميد بشي،اكثر پسرهاي اطراف من بعد از سن 20 سالگي رفتن دانشگاه،مثلا داداش خودم 22 سالگي رفت دانشگاه و برادر شوهرم 24 سالگي،پس ذره اي فكر نكن كه دير شده و از پسش بر نمياي،مخصوصا الان كه ظرفيتهاي دانشگاه زياد شده قبولي در دانشگاه سراسري مثل قبل دور از انتظار نيست،فقط تصميم قاطع بگير و كوتاه نيا،ميدونم خيلي مشكل داري و خيلي سختي كشيدي اما براي رهايي از مشكلاتت بايد از يه جايي شروع كني،اول سعي كن روحيه ات رو دوباره بسازي و بعد با آرامش بيشتري برو جلو،ميتوني از ساده ترين راه يعني كتاب خوندن شروع كني،وقتي كتاب "معمار سرنوشت خود باشيد" تونسته تاثير مثبت داشته باشه پس چرا دوباره امتحان نميكني؟كتاب از اين نوع زياده،من چند تا پيشنهاد دارم ميتوني از يكيش شروع كني.
سري كتابهاي به سوي كاميابي-آنتوني رابينز
حكايت آنكه دلسرد نشد-مارك فيشر
از حال بد به حال خوب_ديويد برنز
داشته ها و نداشته ها-جان گري
همه چيز با خدا ممكن است-م.حورايي
تجسم خلاق-مترجم:گيتي خوشدل
و...
اميدوارم موفق باشي.
به: آیا من واقعا خوشبختم؟
مثه اینکه یکی پیدا شد که مثه من کلی مریضی کشیده از مشکلات روحی !!!
منم 8 تا بیماری گرفتم که منشا همش مشکلات روحی بود.
سال گذشته ماهی چند بار وقت و بی وقت حالم بد می شد و یه راست بیمارستان (درمان سرپایی البته)
من مشکلات بیشتری حتی داشتم، البته به جز شرایط خانوادم
چیزی که باعث شده من الان هنوز نفس بکشم، داروی های اعصاب و روان بود با دوز بالا
بهترین توصیه ای که بهت می تونم بکنم اینه که حتما بری پیش روان پزشک و دارو مصرف کنی
نمی دونی وقتی دارو رو می خوری و بعدش گیج میشی و هیچی نمی فهمی چه حس خوبیه !!!!
باور کن شوخی نمی کنم، امتحان کن حتما !!!
در ضمن منم 20 سالمه
RE: آیا من واقعا خوشبختم؟
از تک تک دوستان به خاطر دلداری های زیبا و راهنمایی های مفیدتون ممنونم. واقعا همتون مهربونید.
من خودم روحیه ی خیلی بالایی دارم، کتاب هم زیاد خوندم و می خونم. اصلا هم دوست ندارم بخوام داروی اعصاب و این چیزا بخورم و بهشون عادت کنم. از "dorsa yanha" و "yes' هم تشکر می کنم.
من همیشه به خودم روحیه میدم و اگه تا حالا زنده موندم علتش هم همینه، مخصوصا توی این 5 سال اخیر. اما مشکل من اینجاست که بعضی وقتها واقعا کم میارم. در واقع چون مشکلات من حل نشده باقی مونده، الان به جایی رسیدم که دیگه نمیتونم به خودم امید بدم. احساس می کنم فقط دارم خودمو گول میزنم. ای هم میدونم که باید مشکلات را حل کرد، اما من دیگه واقعا نمیدونم چطور باید این کار رو بکنم. همه جوره امتحان کردم ، ولی همیشه به در بسته خورده. تا جایی که الان اصلا فکرم به جایی راه نمیده و اگه فکری هم به سرم بزنه احساس می کنم که توهمی بیش نیست. همینطور که توی این چند سال این طور بوده.
gole yas خانوم، خیلی ممنون برای دلسوزیتون. شاید چون من پسرم آزادی بیشتری دارم، اما شما که دخترین خوبیش اینه که نهایتش منتظر میمونید تا کسی پیدا بشه و شما را ببره. اما یه پسر اگه نتونه موفق باشه ( مدرک مناسب، شغل مناسب، پول، خونه، ماشین و ...) اونوقت دیگه معلوم نیست آیندش چی بشه.
خلاصه اینکه از همدردی تک تکتون ممنونم، اما لطفا راهنمایی کنید که من باید چه کار کنم؟ اگه کسی میتونه یه راه مناسب و منطقی جلوی پام بزاره که من دیگه عقلم به جایی نمیرسه.
RE: آیا من واقعا خوشبختم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط siamak
از تک تک دوستان به خاطر دلداری های زیبا و راهنمایی های مفیدتون ممنونم. واقعا همتون مهربونید.
من خودم روحیه ی خیلی بالایی دارم، کتاب هم زیاد خوندم و می خونم. اصلا هم دوست ندارم بخوام داروی اعصاب و این چیزا بخورم و بهشون عادت کنم. از "dorsa yanha" و "yes' هم تشکر می کنم.
من همیشه به خودم روحیه میدم و اگه تا حالا زنده موندم علتش هم همینه، مخصوصا توی این 5 سال اخیر. اما مشکل من اینجاست که بعضی وقتها واقعا کم میارم. در واقع چون مشکلات من حل نشده باقی مونده، الان به جایی رسیدم که دیگه نمیتونم به خودم امید بدم. احساس می کنم فقط دارم خودمو گول میزنم. ای هم میدونم که باید مشکلات را حل کرد، اما من دیگه واقعا نمیدونم چطور باید این کار رو بکنم. همه جوره امتحان کردم ، ولی همیشه به در بسته خورده. تا جایی که الان اصلا فکرم به جایی راه نمیده و اگه فکری هم به سرم بزنه احساس می کنم که توهمی بیش نیست. همینطور که توی این چند سال این طور بوده.
gole yas خانوم، خیلی ممنون برای دلسوزیتون. شاید چون من پسرم آزادی بیشتری دارم، اما شما که دخترین خوبیش اینه که نهایتش منتظر میمونید تا کسی پیدا بشه و شما را ببره. اما یه پسر اگه نتونه موفق باشه ( مدرک مناسب، شغل مناسب، پول، خونه، ماشین و ...) اونوقت دیگه معلوم نیست آیندش چی بشه.
خلاصه اینکه از همدردی تک تکتون ممنونم، اما لطفا راهنمایی کنید که من باید چه کار کنم؟ اگه کسی میتونه یه راه مناسب و منطقی جلوی پام بزاره که من دیگه عقلم به جایی نمیرسه.
درود
دوست عزیز بنده هم مدت بسیار طولانی است با یک بیماری لاعلاج که البته خدا رو شکر بیماری جسمی است و نوعی سردرد و چشم درد شدید و همیشگی است سر و کار دارم، عذاب می کشم و حتی شبها کمتر از یکی دو ساعت گااهی اوقات از شدت درد خواب دارم.(به ساعت پست گذاشتن من دقت کنید. در حالیکه من فردا باید 8 سرکار باشم) آسم(تنگی نفس شدید) دارم و اخیرا هم متوجه شدم ناراحتی هورمونی حاد تیروئید دارم. شاید باور نکنید ولی هیچ یک از اعضای خانواده من از بیماری تیروئید من حتی خبر ندارند. چون بنده در تهران تنها زندگی می کنم.
مشکلات خانوادگی بسیار بدتری از شما هم دارم که در اینجا نمی گنجد.
اینها را برای این گفتم که بدانید من درد شما را تا حدی می فهمم. درد روحی شما را هم تا حدی می فهمم. 2 بار خیانت دیده ام و این را در شرایطی تجربه کردم که بسیار عاطفی و حساس بودم و زیر بار فشار روجی آن خرد شدم. زیاده گویی نمی کنم در این رابطه. می خواهم از این بگویم که چه چیز مرا در زیر بار فشار رهایی داد. اتکا به خودم و نه به دستان و یاری دیگران!! زمانی برای اولین بار خیانت دیدم که چند ماهی به کنکور ارشدم مانده بود و تنهایی و دور از خانه بودن وبه موازات آن شدت بیماری جسمی من آزارم می داد. برای اینکه هم بتوانم بخوابم و هم درس بخوانم، 10 دقیقه چشمام رو روی همدیگه می ذاشتمو تا خستگیم اندکی گرفته شود و بعد دوباره 20 دقیقه مطالعه می کردم. به خدای لاشریک روزها حتی خواب نداشتم و این شیوه استراحت من بود!
باور کن تا زمانی که نخواهی و دقیقا تو نخواهی از زیر بار این فشار خلاصی نخواهی یافت. بزرگ تر از این هستی که دست یاری دیگران را بطلبی. زانوهایت هر چقدر سست باشد اراده تو بسیار قوی تر از دستانی است که به سمتت می آیند.
برادر گلم ،تو برای رهایی از مشکلت به شکنجه خود(رابطه عاشقانه) دست زدی!! و ندانستی که روح شکننده تو طاقت نمی آورد.
از این دست بردار. قصدت هر چه باشد ابتدا باید خود را قوی کنی و سپس آن را انجام دهی. ازدواج در حال حاضر چاره کار تو نیست. ازدواج به تو قدرت نمی بخشد.قوی شو و بعد سمت آن قدم بردار. باور کن سخت نیست دوباره در کنکور شرکت کردن. خود را ملزم بدان که قبول شوی. و یقین بدان قبول می شوی. اگر بی این یقین قدم برداری به شکست می خوری. دنبال هیچ چیز نگرد. پاسخ به اینکه عدالت خدا کجاست به تو کمکی نمی کند. اگر خانواده ات را هم مقصر بدانی باز هم به تو کمکی نکند. قسم می خورم اگر و تنها اگر لحظه ای به جای تکیه بر این وآن و به جای نفرین خانواده به خودت یقین کنی سال بعد در دانشگاه سراسری قبول می شوی.
من اولین سال دانشگاه سراسری خودم ماهها این طرف و آن طرف برای جلسه ای 2ساعته دربه در در آمورشگاهها 2000 تومان تدریس می کردم. الان باورت نمی شه که هیچ کلاسی زیر 20 هزارتومان هر ساعت نمی گیرم. به خدا شرایط من اگر بدتر از تو نبود بهتر از تو هم نبود. به خودت ایمان بیار و بلند شو. اون دختر و هیچ کس دیگه ای غیر خودت بهت کمک نمی کنه سیامک جان.
برادرت سورنا
این نصیحت برادرانه رو کامل می کنم. دوستت دارم و می دونم که موفق می شی.
نخواه که برات دلسوزی بشه. تو سزاوار افتخار کردنی. اینو خودت یه روز می فهمی. دلسوزی من و اون دختر و خونوادت زخمت رو تازه نگه می داره. حق داری تو بین راهت سست شی. حق داری زانو بزنی. حق داری اشک بریزی. حق داری فریاد بزنی. اما حق نداری جا بزنی. تو سزاوار افتخار کردنی.
RE: آیا من واقعا خوشبختم؟
دوستان siamak - yes -goleyas -sorena-arman:
به عنوان برادر کوچکتر از اینکه با اراده و امید وار تا به حال راه را پیمودید درس گرفتم.
و تجربه خودم که شاید مشابه شما عزیزان است عرض میکنم :
به این نتیجه رسیدم که سرچشمه کل استرس ها و غمها و.. افراط است یک طرف حب دنیا است منظورم نگاه مادی است و از طرف دیگر ترک دنیا منظورم نگاه درویشانه است و کلید خوشبختی و آرامش تعادل و عدالت است اگر کل زندگی یک کفه ترازو در نظر بگیریم هر چه به وسط نزدیکتر باشیم از سراشیبی سقوط دورتریم یعنی با توجه به وزن (قدرت )طول (موقعیت ) مکان ( شخصیت ) میتوان به تعادل نزدیکتر شد سرتان را درد نیاورم ولی این فرمول همیشه چراغ راه من بوده و خیلی موثر چون حاصل تجربه صدها مشگل و ...است .ممنون از همه عزیزان همدرد که از تجاربتان درس ها گرفتم
RE: آیا من واقعا خوشبختم؟
سلام
سیامک عزیز
به عقیده من به بیشترین چیزی که احتیاج داری ایجاد ارامش در درونت است و رها کردن خودت از این همه فشار .ببین من خودم بارها شده که در وضعی بودم به خودم سخت گرفتم احساس کردم که خیلی سردرگم هستم و اینکه هیج راهی نیست اما مدت ها بعد که به همان روزها نگریستم دیدم که ای دل غافل من چه کارها میتونستم بکنم و نکردم
ببین من در این وضضعیت به شما توصیه میکنم که گوشه نشینی اختیار نکنین و منزوی نشین که این خودش سرمنشا بیماری روحی است و بیماری روحی هم باعث تشدید بیماری جسمی میشه من خودم در مورد خودم دیدم که این افسرگی چه به روز جسم من اورد
متاسفانه من بدترین ضربه ها را زمانی خوردم که تنها تنها شده بودم و هیچ کس کنارم نبود من یه بار دیدم که این پناه اوردن به کسی در تنهایی چهه اسیبی بهم زد
اما در همان حال خیلی برایم سخت تر میگذشت زمانی که در خانه روزا میشستم و گریه میکردم تا زمانی که در جمعی بودم (البته جمعی خنثی که نه ازارم میداد و نه از دردم چیزی میدانست)
به هر حال بدنید که شما موفق میشین اگر از تقلا دست برداشته و از نعمت زندگی گه بهت داده شده استفاده کنی
فقط یه تجربه بهت میگم یه روز من خیلی ناراحت بودم با مامانم رفته بودیم جایی که در اونجا یه خانم نابینا اومد و یه سوالی از مون پرسید خلاصه که با هم شروع به صحبت کردیم و خانم خیلی باسواد و جالبی بودن /در پایان صحبتامون ایشون یه حرفی زدن که دلم اتیش گرفت گفتن که بزرگترین ارزوم اینه که بدونم که اصلا این آدم که میگن چه شکلی هست میگفت من هیچ تصوری از شکل آدم تو ذهنم نیست در او ن لحظه ناخوداگاه احساس درد عجیبی در وجودم کردم
خلاصه سیامک انقدر خودت را غرق نکن در اتفاقات
بدون گاهی برای زندگی کردن باید دست از تقلا کردن برداشت و با ارامش عمل کرد شاید این بهتر نتیجه دهد پسبا ارامش درست را بخون و لازم نیست که بخوای به همه مسائل فکر کنی و خودت را به هم بریزی
این فکر کردن زیاد خودش گاهی ادم رو نابود میکنه