-
+قصه تلخ زندگی من
[size=x-small] سلام دوستان عزیز
من تازه به این سایت آشنا شدم و اولین پست من است من قصه تلخ زندگی ای دارم که نیاز به کمک شما هستم
قصه ام طولانی است و نمیدانم چطور باید خلاصه کنم
عاجزانه تقاضای کمک دارم خواهش میکنم بخوانید و راهنماییم کنید
من 22 سال دارم نزدیک به 3 سال است که با پسری که در همسایگی مان بود آشنا شودم (الان 28 سال دارد)در ابتدا آدم خوب و آرومی به نظر می رسید البته من آن زمان در شهر دیگه ای دانشجو بودم و فقط برای تعطیلات به خانه برمیگشتم و چند باری او را دیده بودم آن طوری نبود که بخواهد جلب توجه کند از او چیز زیادی نمی دانستم بجز اینکه اهل ارومیه است (ترک زبان است) ودر اینجا در کارخانه شوهر عمه اش کار می کند بعد از مدتی خانمی در خانواده اش رفت و آمد می کرد که بعد از آشنایی با ان خانم او گفت که خاله اش است به دلیل رفت و آمد زیاد با خاله اش رابطه ما بیشتر شد و فهمیدیم که ان پسر نامزدی هم در شهر دیگری (رشت)دارد که بعدها ان نامزدی از طرف دختر به دلیل مخالفت خانواده ها به هم خورد و ان دختر با کس دیگری ازدواج کرد. و در اون موقع من هم درسم تمام شده بودم و معمولا در خانه بودم در هنگامی که خاله اش انجا بود اتفاقات زیاد افتاد مثلا خاله اش چند تا دوست در اینجا پیدا کرده بود(دختر مجرد)که به خانه او می امدن و بساط مشروب و قلیون و سرو صدای زیاد داشتن بطوریکه چند بار پای پلیس هم کشیده شد خلاصه خاله اش هم سرو وضع مناسبی نداشت(تیپ و آرایش خوبی نداشت)اما قلب مهربانی داشت و با برخورد اول خود را در فلب همه جا میکرد تا اینکه خاله اش به شهر خودش برگشت بعد از رفتنش چندین بار با من تماس گرفت که یک روز در تماسش به من گفت خواهرزاده ام از تو خوشش آمده و دوست دارد با تو بیشتر آشنا شود من که روی او هیچ نظری نداشتم و اورا همچون بردار خود میدانستم و از طرفی ار حساسیت خانواده ام خبر داشتم موافقت نکردم اما اسرارهای بیش از حد مرا مجبور به آشنایی کرد که شروع بدبختی من بود،تا چشم باز کردم دیدم در خانه او هستم در حالیکه خانواده ام در پشت دیوار بغلی من هستند و فکر میکنند دخترشان در کلاس زبان است بعد از مدتی مادرم شک کرد و خواهر بزرگترم که اتیش بیار مرکه بود بین من و مادرم راحسابی خراب کرد و با ان پسر هم دعوای درستی راه انداخت و برای ما خط و نشان کشید با وجود این اتفاقات من هر روز به آن پسر بیشتر احساس نیاز روحی می کردم ودر کنار او بودن راا به هر کاری ترجیح می دادم خلاصه رابطه مان بیش از حد و ناخداگاه صمیمی شد تا انجا که ما خود را زن و شوهر میدانستیم و مهم خودمان بودیم وخدای خودمان و خلاصه ماه های اول زندگی و لحظه های خوش تمام نشدنی پول خرج کردن ها ،بیرون رفتن ها خرید کردن ها ،و سایر تفریحات بطوریکه من برایم مهم نبود خانواده ام چی میگن و چکار میکنند من تنها چیزی برام مهم بود این بود که به عشقم رسیدم ودیگران مهم نیستند تا اینکه ما خانه مان را عوض کردیم خلاصه تا چند وقتی ما خوش بودیم تا انجا که ناسازگاری ها شروع شد:او دست بزن داشت و من هم دختری مغرور و یک دنده او حرف خود را می زد و من حرف خود دعوا ، بحث ، کتک و کتک کاری .من هم که از خانواده ام دور افتاده بودم مجبور بودم تحمل کنم و همه چیز رو خوب نشون بدم.من سر کار میرفتم و او دیگر حاضر نبودم برایم پولی خرج کند،هر وقت دعوا میکردم و به او می گفتم من همه چیز رو بخاطر تو از دست دادم در جواب میگفت تو مگه چیزی هم داشتی که بخواهی از دست بدی،خلاصه بماند که تا چشم بر هم زدم 3 سال گذشته است و من هستم با یه مردی که حالا دوستش دارم و نه آن چنان که باید و کاملا متفاوت با ایده هایی که من برای همسر آینده ام داشته ام(اهل نماز نیست،متعهد و با مسئولیت نیست،با دوستان خوبی نمی رود (دوستاش زن دارند و در عین حال چون پولدار هستند فکر میکنند وجود یه دست دختر اشکالی نداشته باشند و با دوست دخترنشان به خانه او می ایند و او چون حساسیت منو میدونه دایم مجبور دروغ بگه،میدونم که خودشم بدش نمی اید یه دست دختری در کنار من داشته باشه ،هنوز با این سنش دوست دارد توی ماشین های مدل بالای دوستانش بشیند و دختر بازی کند و برای این کار حاضر منو هزار جور بپیچونه تا راحت به کارش برسه توی شهرکی که زندگی میکند زن بیوه ای نیست که او نشناسد و آمارش را نداشته باشد در ضمن اهل درس خواندن هم نیست ،من خودم کاردانی تمام کردم و دارم کارشناسی میخونم اما او دیپلم است و تحصیلات برایم خیلی مهم است هر سال قول میدهد که بخواند اما عمل نمی کند طرز فکر متفاوتی دارد دوست دارد من با زن های دوستانش دوست شوم و هم مانند انها لباس و ارایش کنم و یکی دو تا پیک در کنا انها بنوشم ، و میگه حق نداری جلوی شوهر خواهرانت سر لختی باشی اما جلوی دوستان من مشکلی ندارد چون دوستاش ادم های بافرهنگ و با کلاسی هستند و من باعث افت کلاسش می شم .من ظاهر بدی ندارم حتی هیکلم هم خوب است و تا انجا که در شانم هست به خودم میرسم اما او هرگز مرا نمبیند اما لازم است یه خانم سانتی مانتال در خیابان ببیند به به و چه چه از زیبایش و اندامش میکند در حالی که خودش زیاد زیبا نیست و من خیلی از او سرترم .هر وقت بیرون می رویم حتی حاضر نیست پول کرایه ماشین را بدهد و هر وقت خواستم قهر کنم و تمام کنم این فلاکت را با تمام وجودش التماس کرده گریه کرده به پاهایم افتاده و قول داده که همه چیز رو درست میکندولی هیچ چیز عوض نمی شود در خانواده ام همه از کوچکترین فرد تا بزرگترها از او بدشان می اید او را ادمی کلاش و خود خواه و لاف زن می دانند (از اشنایی که 2 سال در همسایگی او داشتیم) خانواده اش یک بار به اینجا امدن انها مرا دیدین و چون خانواده مذهبی هستند از من خواستن سریع تر خانواده ام را راضی کنم تا رابطه شفاف تری داشته باشیم اما انها به این فکر نمی کنند که من چطور می توانم خانواده ام را راضی کنم او که نه باطن خوبی دارد و نه ظاهر خوبی اخلاق بد دست بزن رفیق باز بی پول و بی تحصیلات و از همه گذشته حتی زبان مادری اش با من فرق میکند.تازگی ها هم که تلفن های مشکوک داره ناگفته نماند که بعد از امدن خانواده اش فهمیدیم آن خانمی که به عنوان خاله اش در خانه او بود در حقیقت دوست دختر دوستش بود (زن صیغه ای)که برای قایم کردن او انرا به اینجا فرستاده بود.نمی دانم چه کنم از طرفی دایم قربون و صدقه ام میره وهمش میگه قول میده منو خوشبخت کنه به کمک پدر و مادرش از طرفی دایم تحقیرم میکنه و میگه تو الی و بلی و خانواده ات اینجور و اونجورند،ما فلانیم مادرت میخواد تو رو ترشی بگیره تو که تا حالا خواستگاری نداشتی ،در خانواده ام 3 خواهر دیگه ام زندگی خوبی دارند با شوهرانی خوب از نظر اجتماعی و خانوادگی برای همین هزم این داماد ناخلف برای خانواده ام سخت است و مادرم هر کاری میکند تا من این پسر را فراموش کنم از طرفی وجدانم اجازه به جدایی نمی دهد من این فکرها را باید قبلا میکردم زمانی که داغ بود و همه زندگی ام را در او خلاصه کردم غافل از اینکه دارم با دستای خودم هیزم های جهنم را خروار میکنم در ضمن بدیترین جای قصه را نگفتم که وقتی به ان فکر میکنم خود را مستحق بدترین مجازات ها میبینم در عین حین من 2 بار جنین 1 ماه را سقط کردم که دفعه دوم حتی پولش را خودم دادم.خلاصه از نظر من با این اوضاع من 2 راه حل بیشتر ندارم:یکی اینکه چشم هایم را بروی بدیهای او ببندم و به خودم تلقین کنم که او مرد خوبی است چون زیاد التماسم میکند و زندگیم بعدها بهتر خواهد شد و خانواده ام را هر جور شده بارضایت یا بدون رضایت قلبی مجبور کنم که یه امضا پای عقد دخترشان بزند و با او به شهری بروم که تاحالا یک بار هم ندیده ام و با خوبی و بدی هایش بسازم و بسوزم و بگم آشی است که خودم پختم و راه دوم این است که برای همیشه قید همه چیز رو بزنم ویه آدم جدید شم و فکر ازدواج را تا آخر عمرم از سر بیرون کنم و دست به زانو هایم بگیرم و کار کنم و مستقل زندگی کنم و تنهایی بیشه کنم و در صدد جبران گناه های گذشته ام یک عمر را به درگاه خدا توبه کنم و منتظر مرگ بشینم در این صورت حداقل میدانم که دیگر کسی را ندارم که تحقیرم کند یا مرا وادار به کارهای که دوست ندارم کند و زندگی ساده ای سر بگیرم هرچند که میدانم آسان نیست می توانم خودم رو وقف درس خواندن کنم و بروم در یک روستای کوچک معلمی کنم و انجا بمانم تا بمیرم
هنوز خودم باورم نمیشه شاید همه اینها قصه باشد اما خوب که میبینم تنها حقیقت زندگی دختری هستند که همه چیز رو از دست داده حتی خدایی که متعلق به همه است.
عاجزانه خواهش میکنم کمکم کنید من احساس سبکی میکنم چون این حرفا را حتی رو ندارم به خدا بگم حرف هایی که چند سال است در دلم نگه داشتم و کسی رو نداشتم که حتی دردو دل کنم
دوستان خواهش می کنم کمکم کنید من بی کس ترین دختر دنیام.به من بگیدم کدام راه را انتخاب کنم فقط خواهش میکنم شما دیگر مرا سرزنش نکنید چون خوب میدونم که تنها مقصر این وسط خود من هستم و خودم خواستم که اینچنین شده
از اینکه وقت میگذارید و قصه غمناک زندگی ام را می خوانید صمیمانه تشکر می کنم از خدا می خواهم غصه از دل همه بردارد.ممنونم[/size]
-
RE: قصه تلخ زندگی من
سلام anna2001
جلوي ضرر را از هر كجا گرفت منفعت است . مطمئنا" آشنايي شما از اول بر پايه كلاه برداري و دروغ بوده و با ادامه اين ارتباط بدترين ضربه را به خودت و آينده ات زده اي . به نظر من اگر راه بازگشت به خانواده را داري بدون درنگ به خانواده خودت بازگرد و از اول شروع كن . خيلي سخت است ولي عاقبتت خيلي بهتر از اين زندگي است .
-
RE: قصه تلخ زندگی من
سلام
از خوندن سرگذشت شما متاثر شدم . سرانجام اینگونه روابط از همان ابتدا مشخص است .
الان هم بهترین کار جدایی کامل از چنین فردی است .
البته از الان باید برای دوران بعد از جدایی فکری کنی و راهی انتاب کنی تا دوباره در چنین راهی نیفتی .
-
RE: قصه تلخ زندگی من
دوست عزیزم تو الان این دیو را شناختی
یعنی هنوزم داری به زندگی با اون فکر میگنی/؟؟؟؟!!!!! واقعا حتی فکر کردن به اینکه با او ازدواج کنی هم دیوانگی محض است
عزیز من تو خیلی اشتباه کردی اما سلسله این اشتباها را وقتی کامل میکنی که بخوای با او ازدواج کنی که صد در صد یک طلاق هم در شناسنامه ات خواهی داشت /
دوست من رابطه ات را به طور کامل با او قطع کن به طور کامل
بعد همان طور که خودت گفتی شروع به توبه کن
و شروع به انجام کارهی مثبت /انجام این کارهای مثبت چنان تاثیری در روحیه ات خواهد داشت که خودت هم متحیر میشوی
گلم خداوند هم میبیند که تو به طور کامل عوض شدی و یه زندگی سالم را در پیش گرفتی چنان کمکی به تو خواهد کرد که خودت هم متحیر میشوی
در نهایت این را بدان که مهم این است که ما لحظه ای که فرشته مرگ به سراغمان میاید با اسودگی و ارامش جانمان را به او تقدیم کنیم
و این زمانی میسر است که عملکردمان در این دنیا درست بوده باشد
گلم شاد باش تو هنوز فرصت زندگی کردن داری
شاید بتوانی در سالهای اینده چه کمکهای بی نظیری به اطرافیانت بکنی
هر چه زودتر جسم و روحت را از این مرد به طور کامل رها کن
و به سمت زندگی حرکت کن
فرصت را از دست نده
-
RE: قصه تلخ زندگی من
عزیزم اتفاقاتی افتاده که نباید می افتاد ودر ابتدا عرض می کنم که شما خواهر بسیار خوبی دارید شاید ایشان بد عمل کرده باشد ولی به هر حال به اندازه یک دختر جوان خواسته که شمارا متوجه اشتباه کند که متاسفانه توجه نکرده ای ولی تاسف بر گذشته چیزی را درست نمی کند امروز و حال را در یاب . تاوان اشتباهات خودت را داده ای ولی این دلیل نمی شود ناامید شوی و در جا بزنی و یا در لجن زار باقی بمانی باید تلاش کنی از این باتلاق خارج شوی و بعد هم گفته ای خدا را از دست داده ای این طرز فکر اشتباه است خداوند را نمی توانی از دست دهی . به زندگی عادی و در شان خودت برگرد و این آقا و زندگی اش را رها کن و به خودت فکر کن و شان ومقام اجتماعی که خواهانش هستی متمرکز شو .
-
RE: قصه تلخ زندگی من
سلام
اشتباه از خودته
ولی برگزد به خانواده و فراموشش کن گ
می دونم سخته ولی تحمل کن
پ
-
RE: قصه تلخ زندگی من
سلام بر دوست عزیزم....چه قصه ی ... همه توضیحات شما را خواندم....قصه تلخ اما شیرین
شیرین از این جهت که هنوز جای خوشحالی و امید هست چون شما به عقد یکدیگر در نیامدید....
تلخ به این علت که شما باز هم احساساتی فکر می کنید....
شما در ابتدا دچار اشتباه شده اید اشتباهی که از عدم کنترل بجای احساسات و غریزه ایجاد شده است. اما الان نباید این مشکل را به یک مسله ی بی جواب تبدیل کنید.
می دانم با اینکه او به شما بدی کرده و آزارتان داده اما باز هم شما او را دوست دارید(احساس ترحم) ولی این گونه فکر نکنید آن آقا نه به دلسوزی شما نیازی دارد و نه بدون شما زندگی برایش تلخ می شود....
بهترین راه این است که قبل از عقد رابطه خود را با قطع کنید و هیچ گونه عذاب وجدانی نداشته باشید (او باید عذاب وجدان داشته باشد) دیگر حتی برای لحظه ای او را ملاقات نکنید....
شما هنوز ازدواج نکرده اید و چنین مشکلاتی دارید اگر ازدواج کنید و صاحب فرزندی شوید که اوضاع بدتر می شود...
دوست گرامی یک بار هم که شده گذشته و خاطراتش را فراموش کن زندگی را از نوع بساز..... هنوز هم پسران خوب زیادی وجود دارند که خواستار تشکیل خانواده با شما باشند.
-
RE: قصه تلخ زندگی من
اين ديگه پرسيدن نداره خانمي خودتو راحت كن تا همينجا هم خدا بهت رحم كرده كه بچه دار نشدي!!!بابا بيخيال اين چه جور عاشقيه كه تا دختر ميبينه اختيار از كف ميده!!چشماتو باز كن تو لايق بهتر از اينهايي!چشم و دل مرد هوس باز هيچ وقت اروم نميگيره يادت باشهههههههههههههه
-
RE: قصه تلخ زندگی من
مخم سوت كشيد عجب تحملي داري دختر!!
-
RE: قصه تلخ زندگی من
anna2001 سلام
من متوجه نمی شوم شما بدون عقد چگونه 3 سال با این آقا مثل زن و شوهر دارید زندگی می کنید و چرا اصلا خانواده شما راضی به این کار شده است. حتی شما 2 بار باردار شده اید و سقط کرده اید. کمی واضح تر بان کنید.
-
RE: قصه تلخ زندگی من
سلام فکر کنم شما خیلی وابستش شدید. سعی کنید سریع تر ازش دور شید ...
به خدای مهربون پناه ببرید و ازش کمک بخواید. مطمئن باشید با همین شرایطم درمانتون می کنه فقط از خدا بخواید.
-
RE: قصه تلخ زندگی من
سلام anna عزیز...
هرچه سریع تر رابطتو تموم کن ....کشش بدی باعث خیلی چیزا میشه...!!!!
راستی منم با گل یخ موافقم.....وضیعت شما چجوریه؟؟؟؟؟:162:
***********
توکلت به خدا باشه...همه چی حل میشه *:72:
-
RE: قصه تلخ زندگی من
عرض ادب
دوستان از اینکه میبینم اینقدر به من لطف داشتید و وقت خود را صرف خواندن قصه پر غصه من کردید ممنونم
راستش خانواده من زیاد مذهبی نیستند و من در خانه از ازادی مطلق برخوردارم،البته همان طور که قبلا گفتم با وجود موقیت های زیاد هیچ وقت از ازادیم سوءاستفاده نکردم و خانواده ام از این بابت کاملا بهم اعتماد داشتند و از قبل با دوستام هماهنگی میکردم و میگفتم مثلا دارم میرم شمال یا بندر و از طرفی چون در یک تیم محلی بسکتبال بازی می کردم به سفرهای من عادت داشتند. اما از وقتی او به زندگیم وارد شد همه چیز را کنار کذاشتم و تمام وقتم را در خانه او (او هم در شهر ما تنها زندگی می کند)می گذراندم از این جهت رابطه مان به همه جا کشیده شد و خانواده ام از رفت و امدهای من در خانه او خبر ندارند
دوستان راستش بعد از خواندن نظرات شما عزیزان تصمیم قاطعم را گرفتم و با مادرش تلفنی صحبت کردم ،مادرش بعد از کلی نصیحت از من خواست زود تصمیم نگیرم در حقیقت زیاد باور نکرد که پسرش با من چه کرده و گفت شاید یک طرفه قضاوت می کنم خلاصه گفت کمی صبر کنم تا امشب که به من زنگ زد وقتی تلفنم و جواب دادم دیدم که باباش پشت خط،(البته از حق نگذریم خانواده متشخص و متدینی دارد و باور کردنی نیست اون پسر از این خانواده باشد) و بعد ازشنیدن حرف های من از من خواست که به ا ین راحتی از مسائل شرعی نگذرم و گفت که بدرگاه خدا باید جواب دهم. هم من و هم پسرش و گفت اگر بهم ثابت شود که پسرش تا این حد مرا اذیت کرده او را بحال خود نمی گذارد. و پرسید آیا در صورتی که او خوشبختی منو تضمین کنه و برای تک تک ثانیه های زندگیم در آینده از پسرش تعهد بگیرد و همه چیز درست شود(هم اخلاق پسرش و جبران کارهای گذشته اش و هم رضایت خانواده ام و رضایت قلبی خودم )آیا حاضرم ادامه دهم یا اینکه می خواهم برای همیشه همه چیز را تمام کنم ، او دایم می گفت به راحتی وبه آسانی از این رابطه عمیق نگذرم چون اعتقاد داشت اگه این رابطه به ازدواج ختم شود خدا ما را بخاطر گناهان مان بدلیل اینکه قصدمان ازدواج بوده میگذر اما اگر جدا شویم انها گناه کبیره حساب می آیند و تاوان سختی دارند خلاصه از این حرفا...
و گفت که تصمیم قاطعم را زودتر اعلام کنم که در صورت پذیرش ،او زودتر به اینجا بیاید و تکلیفمان را روشن کند و هر جور که شده خانواده ام را راضی کند و قسم خورد که همانند دخترش منو دوست داره و خوشبختی من در اولویت. و برای خوشبختیم هر ضمانتی که بخواهم میدهد وهمانند یک پدر پشتیبانیم می کند.
دوستان با این تفاصیر دوباره بر سر دوراهی مانده ام
از انجایی که میدونم او از پدرش خیلی حساب میبرد در صورتی که او تغییر کند ودر عمل ثابت کند که عوض شده است و خانواده ام نیز راضی شود تن به ازدواج بدهم یا نه.از طرفی می دانم که او براحتی نیمگذارد من بروم و برای ماندن من هر کاری میکند البنه بجز کارهای غیر منطقی چیز دیگه ای بلد نیست. و قسم خورده اگه تنهاش بزارم براحتی از من نخواهد گذشت ، و دایم میگه قول می دم همه چیز درست شه تو فقط به من فرصت بده و از من توقع دارد از خطاهایش چشم پوشی کنم وصبور باشم و گذشت کنم و به او فرصت دهم اونو پشتیبانی کنم یعنی من این وسط منجی شوم ،خودم بسوزم تا اینکه شاید آقا یه روزی آدم شه.
از طرفی اگه این رابطه به سرانجام نرسد من دیگر تحت حتی بهترین شرایط ازدواج نخواهم کرد یعنی نمی توانم...و تا اخر عمر مجرد خواهم ماند و این یعنی تحمل شنیدن یک عمر زخم زبان هر چند که مستحقش هستم
اگر نظرتان به ادامه دادن است خواهش می کنم بگوید چطور رفتار کنم
خواهش می کنم کمکم کنید
پیشاپیش از راهنمایی های دلسوزانه شما عزیزان کمال تشکر را دارم.
-
RE: قصه تلخ زندگی من
خدا این پدر رو برای پسرش حفظ کنه ولی چه تعهدی وجود داره که این پدر بزرگوار همین فردا اتفاقی براشون نیفته و زبونم لال....
دختر خوب این رابطه رو همینجا تموم کن همین مادر و پدری که امروز قربون صدقت میرن فردا کافیه یه حرکت اشتباه ازت ببینن که به مزاجشون خوش نیاد اولین حرفهایی که بهت گفته خواهد شد همین حرفهای امروز که خودت بهشون گفتی!
گیرم پدر تو بود فاضل از بهر پدر تو را چه حاصل!
این شعر رو باید شنیده باشی به خدا قسم که هر چقدر پدر خوبی باشه باز هم شما همسر سرش هستید شما با اون پسر قراره زندگی کنید بی ادبی من رو ببخشید ولی شب توی خلوتتون وقتی بزنتت پدرش رو می خوای صدای کنی بگی پسرت فلان کار رو کرد؟؟؟
فراموشش کن و حتما حتما با خدا حرف بزن چرا روت نمیشه که با خدا این حرفا رو بزنی؟؟؟ در توبه و رحمت خدا همیشه به روی بنده هاش بازه از خدا بخواه که از سر تقصیراتت بگذره گناه کبیره انجام دادی قتل نفس کردی کم گناهانی نیست ولی چاره مشکلت تو دست من و امثال من نیست کلید حل مشکلت دست خودته و خدای خودته. تصمیم بگیر یه زندگی تازه شروع کنی با هدف والا نه رفتن به یه روستا برای معلمی و منتظر مرگ بودن اینها نشانه نامیدی و حضور شیطانه! و از خدا بخواه که کمکت کنه و تو این مسیر تنهات نذاره هر چند خدا بنده هاش رو تنها نمیذاره بلکه ما بنده ها هستیم که او رو ندیده میگیریم خدا خداییش رو بلده ما بندگیمون رو بلد نیستیم
همین الان توبه کن توبه کن که دیگه دچار معصیت و غفلت نشی و پیرهن رزم بپوش! رزم با مشکلات و ناملایمات زندگی. تو اشرف مخلوقاتی نباید کم بیاری و مطمئنم که کم نمیاری تو ورزشکاری روحیه ستیز با سختی ها در وجودته. بجنگ با سختی ها برای رسیدن به سعادت. سعادت دور از نظر نیست فقط کافیه اراده کنی و دستت رو دراز کنی مطمئن باش می تونی به دست بیاره فقط اراده کن
تنها هم نیستی اول خدا رو داری که همیشه همراهت بوده بعد خودت رو داری که خیلی هم دوستت داره و بهت نیاز داره و در آخر پدر مادر خواهر این تالار رو داری کلی انرژی اطرافت هست که هر وقت کم اوردی می تونی ازشون انرژی بگیری
این شعر رو هر شب قبل خواب و هر روز وقتی بیدار شدی بخون در وصفه خالقه یه ردبوله معنویه توپه!
قصیده روحش بلند، پرواز با خاطره هایش فراموش نشدنی، و سایه روشن یادش زینت بخش نقاشی های امروز تابستانی و فردای زمستانی ما باد.
-
RE: قصه تلخ زندگی من
عزيز من هر چند اين خانواده انسانهاي منصفي هستند ولي تا چه قدر مي توانند زندگي آينده تو و پسر متاسفانه ناخلفشان را تضمين كنند . به هر حال دوباره بايد ريسك كني و شايد متاسفانه بعدها با بروز مشكلات و ناتواني از حل آنها همين پدر و مادر خودشون هم پيشنهاد جدايي رو بهت بدند .اگر اين آقا مشكل اخلاقي داشته باشد با تعهد گرفتن و ترساندن تا مدتي مي توانيد او را مهار كنيد .و متاسفانه شايد خودت هم ناخواسته روزي سرگذشت زن همسايه تان كه خودش را خاله جا زده بود پيدا كني .
به هر حال تو به يك شوهر خوب و مطمئن احتياج داري نه به يك خانواده شوهر كه بدبختيهاي تو را درك كنند .به نظر من باز هم بيشتر فكر كن
-
RE: قصه تلخ زندگی من
با سلام خدمت عزيزان گرامي،:43:
ضمن آرزوي موفقيت و شادكامي بايد عرض كنم كه،
خانم anna2001،بهترين پناهگاه براي دوري از عواقب معضلات آغوش گرم خانواده است،
مسلما هيچ خانوادهي منطقياي فرزندشان را ((با تمام بديهايي كه دارد)) ترد نميكنند،
پس بهتر است نفس لوامهي خود را تقويت كنيد تا بتوانيد هر چه پشيمانتر از گذشته با رويي گشاده به كانون گرم خانوادهي خود بازگرديد تا زندگيتان را از نو و به بهترين شكل بسازيد.
در ضمن فراموش نكنيد كه،فراموشي بزرگترين نعمت بشر است!
با آرزوي موفقيت براي شما خواهر گرامي
يا حق:72::43::46: