-
<<<< شریعتی >>>>
علی شریعتی
علی شریعتی مزینانی را بسیاری ایدئولوگ مسلمانان انقلابی سال ۱۳۵۷ می دانند.
او در سال ۱۳۱۲ در روستایی در نزدیکی سبزوار به دنیا آمد. پدرش محمد تقی شریعتی، که علی او را نخستین آموزگار خود دانسته، روحانی نوگرایی بود که از لباس روحانیت خارج شده بود و در مشهد به آموزگاری و تبلیغ اسلام می پرداخت.
محمد تقی از بنیانگذاران اصلی «کانون نشر حقایق اسلامی» در مشهد بود. این کانون که علی شریعتی نیز از نوجوانی در آن حضور یافت و در جوانی از سخنرانانش شد، در جوی آغاز به کار کرد که از یک طرف گفتار کسروی درباره تشیع و از طرف دیگر تبلیغات حزب توده آن را متاثر کرده بود.
"کانون نشر حقایق اسلامی" در چنین فضایی خواهان تجدید نظر در تشیع سنتی بود تا به روز شود و توان مقابله با رقیبان را بیابد.
در سال های جنبش ملی شدن نفت، بسیاری از اعضای کانون نشر حقایق اسلامی از جمله علی شریعتی به "حزب مردم ایران" پیوستند که انشعاب خداپرستان سوسیالیست از حزب ایران به شمار می رفت.
اندیشه محمد نخشب، بنیانگذار خداپرستان سوسیالیست، در شریعتی بسیار تاثیر داشت. شریعتی از مطالب نشریات این گروه نیز بسیار تاثیر پذیرفت و برخی از مضامین آن ها مانند اسلام به مثابه مکتبی واسطه میان کاپیتالیسم و سوسیالیسم، تا سال ها در اندیشه و نوشته او حاضر بودند.
پدر شریعتی به دلیل فقر خانواده از او خواست که به دانشسرای مقدماتی معلمان برود. زمانی که علی هنوز دانش آموز دانشسرا بود نخستین ترجمه خود را از کتاب ابوذر غفاری نوشته عبدالحمید جوده السحار آغاز کرد (۱۳۳۰).
این کتاب که با نام «ابوذر غفاری، خداپرست سوسیالیست» پس از کودتای ۱۳۳۲ به چاپ رسید، در واقع صرفاً ترجمه این کتاب نیست بلکه آمیخته ای است از نوشته های شریعتی جوان و متن اصلی. این کتاب بعدها که شریعتی مورد اقبال بدنه سازمان مجاهدین خلق قرار گرفته بود، جزء متون مطالعاتی آن سازمان گنجانده شد.
پس از آغاز به کار دانشکده ادبیات مشهد در سال ۱۳۳۴، علی شریعتی نیز در آن مشغول به تحصیل شد. ورود او به دانشکده در نخستین سال های پس از کودتا با سرخوردگی اش از فعالیت سیاسی آن روزها همراه بود. با این همه شریعتی در موج دستگیری اعضای جبهه ملی در سال ۱۳۳۶ که پس از انتشار جزوه ای از سوی این جبهه صورت گرفته بود، به زندان افتاد.
شریعتی در سال ۱۳۳۷ با همکلاسی خود، پوران شریعت رضوی که خواهر آذر شریعت رضوی، یکی از سه جان باخته واقعه ۱۶ آذر دانشگاه تهران بود، ازدواج کرد. او مجذوب شجاعت پوران در انتقاد علنی از شاه در دانشکده شده بود.
شریعتی در سال ۱۳۳۸ با بورسیه دولتی برای تحصیل به فرانسه رفت. در حالی که علاقه اصلی اش جامعه شناسی بود، به دلیل مقررات آن روز نمی توانست در رشته ای مغایر لیسانسش در فرانسه تحصیل کند، و به همین دلیل به عنوان مستمع آزاد در کلاس های جامعه شناسی حضور می یافت.
او بار دیگر در سال ۱۳۳۹ در جبهه ملی فعال شد و به نوشتن در نشریات این جبهه در اروپا پرداخت و تا سال ۱۳۴۳ در نشریات جبهه ملی قلم زد.
در سال ۱۳۴۳ پس از پایان تحصیل و اخذ درجه دکتری به ایران بازگشت، اما در بدو ورود به دلیل این که خروج قبلی اش به نحو غیر قانونی بود، بازداشت شد و مدتی زندانی بود. او توانست در سال ۱۳۴۴ اجازه استخدام و تدریس در دانشگاه مشهد را در رشته تاریخ کسب کند.
تدریس در دانشگاه مشهد و انتشار درس های اسلام شناسی (انتشار به صورت کتاب: ۱۳۴۸) آغاز مطرح شدن شریعتی در فضای روشنفکری بود. درسهای شریعتی روایتی از اسلام به عنوان یک ایدئولوژی برابری خواه و مبارز به دست می داد که عمدتاً با ادبیاتی شبه مارکسیستی صورتبندی شده بود.
این گفتار از همان آغاز، هم مورد حمله روحانیان سنتی و هم مورد نقد چپگرایان ایرانی واقع شد که برداشت های او را از مارکسیسم نادرست می دانستند.
از جمله، امیر پرویز پویان و مسعود احمدزاده، که نظریه پرداز اقدام مسلحانه بر علیه رژیم شاه و از بنیانگذاران چریک های فدایی خلق بودند، شریعتی را به دلیل گرایش های "ارتجاعی" نظریاتش نقد کردند.
ساواک در اواخر سال ۱۳۴۶ در سرکوب فعالیت هایی که پس از مرگ غلامرضا تختی صورت گرفته بود، شریعتی را نیز بازداشت کرد. او چند ماه در زندان بود و مورد بازجویی قرار گرفت. شریعتی پس از آزادی، تا مدتی از سخنرانی منع شد، بارها به ساواک احضار شد و تحت فشار قرار گرفت.
شریعتی در سال ۱۳۴۷ نخستین سخنرانی خود را در حسینیه ارشاد، نهاد نوگرای مذهبی ای که از سال ۱۳۴۵ آغاز به فعالیت کرده بود، انجام داد. سخنرانی شریعتی بسیار مورد پسند مرتضی مطهری واقع شد که در آن زمان گرداننده برنامه های ارشاد بود.
شریعتی به دعوت مطهری در نوشتن مجموعه مقالاتی درباره سالروز بعثت پیامبر اسلام که از سوی حسینیه ارشاد منتشر می شد شرکت کرد و باز مورد تحسین مطهری واقع شد.
با این همه دامنه اختلاف های رو به افزایش مطهری با سایر اعضای مدیریت حسینیه رفته رفته به فعالیت های شریعتی نیز رسید و موجب غیبت ۷ ماهه شریعتی از ارشاد شد. اما در نهایت مطهری به دلیل تن ندادن مدیریت ارشاد به خواست هایش، از جمله اخراج شریعتی، از ارشاد رفت.
با کناره گیری مطهری، طیفی از روحانیان دیگر نیز مانند اکبر هاشمی رفسنجانی، سید علی خامنه ای و سید محمد بهشتی با اصرار مطهری از ارشاد جدا شدند و دیگر به آنجا بازنگشتند.
تاثیرگذارترین دوران فعالیت شریعتی را میتوان از فروردین ۱۳۵۰، رفتن مطهری از حسینیه ارشاد، تا آبان ۱۳۵۱، زمان تعطیلی حسینیه، دانست.
شریعتی که در این دوران از سوی روحانیان و وعاظ سنتی، جبهه ملی، روحانیان نوگرا و چپ انقلابی مورد انتقاد قرار داشت، رفته رفته گرایش رادیکالتری گرفت، به انتقاد تند از روحانیان و اسلام سنتی پرداخت و در همدلی با جنبش چریکی هر چه بیشتر به مارکسیسم انقلابی نزدیک شد.
او برنامه درس های خود را به مناسبت هایی مانند کشته شدن براردان رضایی (رهبران مجاهدین خلق) و یا اعدام اعضای فداییان، از جمله بهمن آژنگ که در دانشگاه مشهد شاگرد او بود، تغییر داد و به سخنرانی درباره شهادت و مضامین مورد توجه جنبش مسلحانه پرداخت.
حسینیه ارشاد رفته رفته به مکانی برای تجمع و عضوگیری سازمان مجاهدین خلق تبدیل شد و شریعتی بدون این که ارتباطی ارگانیک با این سازمان داشته باشد، به موثرترین پشتیبان فکری و عامل جذب اعضا به این سازمان بدل گشت.
او همچنین کوشید وحدت رویه میان گروههای چریکی مارکسیست و مسلمان را تبلیغ کند.
ساواک سرانجام حسینیه ارشاد را بست و در مهرماه ۱۳۵۲ شریعتی را که مخفی شده بود دستگیر کرد.
شریعتی ۱۸ ماه در زندان انفرادی ماند. در شهریور ۱۳۵۴، شش ماه پس از آزادی شریعتی، اعلامیه تغییر مواضع مجاهدین و گرایش آنها به مارکسیسم منتشر شد. این اعلامیه حاوی انتقاد علیه شریعتی نیز بود.
در بهمن ۱۳۵۴، به دستور ساواک انتشار کتابی از شریعتی در روزنامه کیهان آغاز شد که بعدا «انسان، اسلام و مکتب های مغرب زمین» نام گرفت. این یادداشت ها حاوی نگاهی کاملاً متفاوت با رویه پیش از زندان شریعتی بودند و در آنها به مارکسیسم حمله شده بود، مبارزه مسلحانه نفی شده بود و ملی گرایی ستایش شده بود.
مخالفان شریعتی این کتاب را به همراه کتاب دیگری که پس از آن به همین صورت منتشر شد، حاصل همکاری شریعتی با ساواک در زندان دانسته اند. اما موافقان شریعتی می گویند که اینها کتاب هایی بوده اند که شریعتی پیشتر در مشهد نوشته و قبلا به وسیله ساواک ضبط شده بود و در این مقطع مورد سوء استفاده قرار گرفت. خود شریعتی هیچ گاه اعتراضی را علیه انتشار این کتاب ها علنی نکرد.
شریعتی از اتفاقی که در سازمان مجاهدین خلق رخ داده بود و خصوصاً قتل مجاهدین مسلمان به دست مجاهدین مارکسیست به وضوح ناراحت بود و تا حدودی گفتار خود را مسئول این ماجرا می دانست. همچنین به نظر می رسد او نسبت به ثمربخشی مبارزه مسلحانه تردید پیدا کرده بود.
این روند در سخنرانی های او در جلسات خصوصی آشکار بود، اما هر چه بیشتر گذشت، او بار دیگر گفتار شورمند حامی مبارزه خود را بازیافت.
شریعتی که شدیداً تحت نظر ساواک بود و هیچ گونه فعالیت علنی نمی توانست داشته باشد، سرانجام موفق شد با اسم علی مزینانی در اردیبهشت ۱۳۵۶ به انگلستان برود. ساواک مدتی بعد به فرار او پی برد و همسر او را ممنوع الخروج کرد.
در ۲۸ خرداد ۱۳۵۶ همسر شریعتی که قصد داشت به همراه دخترانش به او بپوندد دریافت که ممنوع الخروج شده، تا گروگانی برای بازگرداندن شریعتی باشد. شریعتی صبح روز ۲۹ خرداد درگذشت. علت مرگ او سکته قلبی اعلام شد.
زمانی که شریعتی در سال ۱۳۵۶ درگذشت، نه تنها کتاب ها و گفتار او در میان مسلمانان انقلابی همه گیر شده بود، بلکه روحانیون منتقدش مانند اکبر هاشمی رفسنجانی، سید محمد بهشتی و سید علی خامنه ای از ادبیات او استفاده می کردند. استفاده از اصطلاحاتی چون "مستضعفان" و "مستکبران" را که شریعتی زیاد به کار می برد، می توان در سخنان بعدی آیت الله خمینی نیز یافت.
منبع : بی بی سی
-
RE: <<<< شریعتی >>>>
-
RE: <<<< شریعتی >>>>
شما
و شما
ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید!
پس از این جز سکوت، سخنی نخواهم گفت.
وشما
ای چشم هایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید!
پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت.
وشما
ای کسانی که هر گاه حضور دارم بیشترم تا آن هنگام که غایبم!
پس از این مرا کمتر خواهید دید.
"دکتر علی شریعتی"
-
RE: <<<< شریعتی >>>>
نیایش
خدایا،آتش مقدس شک را
آن چنان در من بیفروز
تا همه ی یقین هایی را که در من نقش کرده اند، بسوزد.
و آنگاه از پس توده ی این خاکستر،
لبخند مهراوه بر لب های صبح یقینی،
شسته از هر غبار، طلوع کند.
خدایا،
به هر که دوست می داری بیاموز
که عشق از زندگی کردن بهتر است،
و به هر که دوست تر می داری، بچشان
که دوست داشتن از عشق برتر!
خدایا،
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ،
بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم.
و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش، سوگوار نباشم.
بگذار تا آن را من، خود انتخاب کنم،
اما آن چنان که تو دوست داری.
چگونه زیستن را تو به من بیاموز،
چگونه مردن را خود خواهم دانست !
دکتر علی شریعتی
-
RE: <<<< شریعتی >>>>
نیایش
خدایا،
آتش مقدس شک را
آن چنان در من بیفروز
تا همه ی یقین هایی را که در من نقش کرده اند، بسوزد.
و آنگاه از پس توده ی این خاکستر،
لبخند مهراوه بر لب های صبح یقینی،
شسته از هر غبار، طلوع کند.
خدایا،
به هر که دوست می داری بیاموز
که عشق از زندگی کردن بهتر است،
و به هر که دوست تر می داری، بچشان
که دوست داشتن از عشق برتر!
خدایا،
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ،
بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم.
و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش، سوگوار نباشم.
بگذار تا آن را من، خود انتخاب کنم،
اما آن چنان که تو دوست داری.
چگونه زیستن را تو به من بیاموز،
چگونه مردن را خود خواهم دانست !
دکتر علی شریعتی
-
RE: <<<< شریعتی >>>>
سلام خیلی عالی و زییا و مفید بود جمله پر محتوا بود اموزنده بود دستون درد نکند ممنونم
-
RE: <<<< شریعتی >>>>
دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است
دسته اول ؛ آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدمها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
دسته دوم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصیتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهشان یکی است.
دسته سوم ؛ آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
دسته چهارم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هستند
شگفتانگیزترین آدمها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. میفهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
-
RE: <<<< شریعتی >>>>
خدایا!!!
مرا به ابتذال ارامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ ٫ غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن . لذتها را به بندگان حقیرت ببخش و درد های عظیم را به جانم ریز.
خدایا!
تو را سپاس می گویم که در مسیری که در راه تو بر می دارم آنها که باید مرا یاری کنند سد راهم می شوند، آنها که باید بنوازند سیلی می زنند، آنها که باید در مقابل دشمن پشتیبانمان باشند پیش از دشمن حمله میکنند و ..... تا در هر لحظه از حرکتم به سوی تو از هر تکیه گاهی جز تو بی بهره باشم.
-
RE: <<<< شریعتی >>>>
ممنون و تشکر از دوست گرامی digitalman. بسیار مفید و عالی و همچنین با تشکر از esterجان عزیز.
-
RE: <<<< شریعتی >>>>
*ويرانه اي بزرگ هستم كه مردم از همه رنگي و همه نيازي مي آيند و از من هرچه را بتوانند و بخواهند. برميگيرند و
مي برند...
* همواره من و زندگي با هم خواهيم بود و خواهيم ماند... جاويدان جاويدان ..... تا ابد!
*دلم ميخواهد فقط فرياد بكشم و همه را از فاجعه خبر كنم!
"دكتر شريعتي"
با سلام به دوستان گرامي digitalman و ester عزيز....
بسيار زيبا و عالي بود.... ممنون و پاينده باشيد......:72:
-
RE: <<<< شریعتی >>>>
وصیت نامه دکتر علی شریعتی
... به هر حال پس از بر طرف شدن موانع خروج از کشور به قصد حج خود را آماده کرد و به عنوان یک مسلمان وصیت خود را نوشت. زمستان سال 1348« امروز دوشنبه سیزدهم بهمن ماه پس از یک هفته رنج بیهوده و دیدار چهره های بیهوده تر شخصیتهای مدرج، گذرنامه را گرفتم و برای چهارشنبه جا رزرو کردم که گفتند چهار بعد از ظهر در فرودگاه حاضر شوید که هشت بعد از ظهر احتمال پرواز هست (نشانه¬ای از تحمیل مدرنیزم قرن بیستم بر گروهی که به قرن بوق تعلق دارند).
گر چه هنوز تا مرز احتمالات ارضی و سماوی فراوان است اما به حکم ظاهر امور، عازم سفرم و به حکم شرع، در این سفر باید وصیت کنم.
وصیت یک معلم که از هیجده سالگی تا امروز که در سی و پنج سالگی است، جز تعلیم کاری نکرده و جز رنج چیزی نیندوخته است چه خواهد بود؟ جز این که همه قرضهایم را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت و بی دریغی، تماما واگذار میکنم به همسرم که از حقوقم (اگر پس از فوت قطع نکردند) و حقوقش و فروش کتاب¬هایم و نوشته¬هایم و آن چه دارم و ندارم بپردازد؛ که چون خود می¬داند، صورت ریزَش ضرورتی ندارد.
همه امیدم به "احسان" است در درجه اول، و به دو دخترم در درجه دوم. و این که این دو را در درجه دوم آوردم، نه به خاطر دختر بودن آن¬ها و امل بودن من است ــ به خاطر آن است که در شرایط کنونی جامعه ما، دختر شانس آدم حسابی شدنش بسیار کم است، که دو راه بیشتر ندارد و به تعبیر درست؛ دو بیراهه:
یکی؛ همچون کلاغ ِ شوم در خانه ماندن و به قار قار کردن¬های زشت و نفرت بار، احمقانه زیستن که یعنی زن نجیب متدین. و یا تمام شخصیت انسانی و ایده¬آل و معنویش در ماتحتش جمع شدن، و تمام ارزش¬های متعالیش در اسافل اعضایش خلاصه شدن و عروسکی برای بازی ابله¬ها و یا کالایی برای کسبه مدرن و خلاصه دستگاهی برای مصرف کالاهای سرمایه¬داری فرنگ شدن که یعنی زن روشنفکر متجدد. و این هر دو یکی است. گرچه دو وجهه متناقض ِ هم، اما وقتی از انسان بودن خارج شود، دیگر چه فرقی دارد که یک جغد باشد یا یک چُغوک ، یک آفتابه شود یا یک کاغذ مستراح؟ مستراح شرقی گردد یا مستراح فرنگی؟ و آنگاه در برابر این تنها دو بیراهه¬ای که پیش پای دختران است سرنوشت دخترانی که از پدر محرومند تا چه حد می¬تواند معجزآسا و زمانه شکن باشد؟ و کودکی تنها، در این تند موج ِ این سیل کثیفی که چنین پر قدرت به سراشیب باتلاق فرو می¬رود تا کجا می¬تواند بر خلاف جریان شنا کند و مسیری دیگر را برگزیند؟
1. به لهجه خراسانی یعنی گنجشک
گر چه امیدوار هستم؛ که گاه در روح¬های خارق¬العاده چنین اعجازی سر زده است. پروین اعتصامی از همین دبیرستان¬های دخترانه بیرون آمده، و مهندس بازرگان از همین دانشگاه¬ها و دکتر سحابی از میان همین فرنگ رفته¬ها و مصدق از میان همین "دوله" ها و "سلطنه" های "صلصال کالفخار من حماء مسنون"، و "اینشتین" از همین نژاد پلید و "شوایتزر" از همین اروپای قسی آدمخوار و "لومومبا" از همین نژاد برده و "مهراوه" پاک از همین نجس¬های هند و پدرم از همین مدرسه¬های آخوند ریزو ... به هر حال "آدم" از لجن و "ابراهیم" از "آزر" بت تراش و "محمد" از خاندان بتخانه دار ، به دل من امید می¬دهند که حساب¬های علمی مغز را نادیده انگارد و به سر نوشت کودکانم در این لجنزار بت پرستی و بت تراشی که همه پرده دار بت خانه می¬پرورد امیدوار باشم.
دوست می¬داشتم که "احسان" متفکر، معنوی، پراحساس، متواضع، مغرور و مستقل بار آید. خیلی می¬ترسم از پوکی و پوچی موج نوی¬ها و ارزان فروشی و حرص و نوکر مآبی این خواجه تاشان نسل جوان معاصر؛ و عقده¬ها و حسد¬ها و باد و بروت¬ها ی بیخودی ِ این روشنفکران سیاسی. که تا نیمه¬های شب منزل رفقا یا پشت میز آبجو فروشی¬ها، از کسانی که به هر حال کاری می¬کنند بد می¬گویند و آنها را با فیدل کاسترو مائوتسه تونگ و چه گوارا می¬سنجند و طبعا محکوم می¬کنند، و پس از هفت هشت ساعت در گوشی¬های انقلابی و کارتند[؟] و عقده گشایی¬های سیاسی با دلی پر از رضایت از خوب تحلیل کردن ِ قضایای اجتماعی که قرن حاضر با آن در گیر است و طرح درستِ مسایل ــ آنچنان که به عقل هیچکس دیگر نمی¬رسد ــ به منزل برمی¬گردند و با حالتی شبیه به چه گوارا و در قالبی شبیه لنین زیر کرسی می¬خوابند.
و نیز می¬ترسم از این فضلای افواه¬الرجالی شود:
از روی مجلات ماهیانه، اگزیستانسیالیست و مارکسیست و غیره شود.
و از روی اخبار خارجی رادیو و روزنامه، مفسر سیاسی،
و از روی فیلم¬های دوبله شده به فارسی، امروزی و اروپایی،
و از روی مقالات و عکس¬های خبری مجلات هفتگی و نیز دیدن توریست¬های فرنگی که از خیابان¬های شهر می¬گذرند، نیهیلیست و هیپی و آنارشیست،
و یا [ از روی] نشخوار حرف¬های بیست سال پیش حوزه¬های کارگری حزب توده، ماتریالیست و سوسیالیست چپ،
و از روی کتاب¬های طرح نو ، "اسلام و ازدواج" ، "اسلام و اجتماع"، "اسلام و جماع"، اسلام و فلان و بهمان ... اسلام شناس،
و از روی مرده ریگ انجمن پرورش افکار بیست ساله، روشنفکر مخالف خرافات،
و از روی کتاب چه می¬دانم، در باب کشور¬های در حال عقب رفتن، متخصص کشور¬های در حال رشد،
و از روی ترجمه های غلط و بی¬معنی از شعر و ادب و موزیک و تئاتر و هنر امروز، صاحبنظر ِ وراج ِ لفاظِ ضد بشرِ هذیان گوی ِ مریض ِ هروئین گرای ِ خنگ، که یعنی: ناقد و شاعر نوپرداز و ...
خلاصه من به او "چه شدن" را تحمیل نمی¬کنم. او آزاد است. او خود باید خود را انتخاب کند. من یک اگزیستانسیالیست هستم. البته اگزیستانسیالیستم ویژه خودم؛ نه تکرار و تقلید و ترجمه. که از این سه تا ی منفور همیشه بیزارم. به همان اندازه که از آن دو تای دیگر؛ تقی زاده و تاریخ، از نصیحت نیز هم، از هیچکس هیچوقت نپذیرفته¬ام. و به هیچکس، هیچوقت نصیحت نکرده¬ام. هر رشته¬ای را بخواهد می¬تواند انتخاب کند. اما در انتخاب آن، ارزش فکری و معنوی باید ملاک انتخاب باشد، نه بازار داشتن و گران خریدنش. من می¬دانستم که به جای کار در فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ، اگر آرایش می¬خواندم یا بانکداری و یا گاوداری و حتا جامعه شناسی به درد بخور، آنچنانکه جامعه شناسان نوظهور ما برانند که فلان ده یا موسسه یا پروژه را اتود می¬کنند و تصادفا به همان نتایج علمی می¬رسند که صاحبکار سفارش داده، امروز وصیتنامه¬ام، به جای یک انشاء ادبی، شده بود صورتی مبسوط از سهام و املاک و منازل و مغازه¬ها و شرکت¬ها و دم و دستگاه¬ها که تکلیفش را باید معلوم می¬کردم و مثل حال، به جای اقلام، الفاظ ردیف نمی¬کردم.
اما بیرون از همه حرف¬های دیگر اگر ملاک را لذت جستن تعیین کنیم، مگر لذت اندیشیدن، لذت یک سخن خلاقه، یک شعر هیجان آور، لذت زیبایی¬های احساس و فهم و مگر ارزش برخی کلمه¬ها از لذت موجودی حساب جاری یا لذت فلان قباله محضری کمتر است؟
چه موش آدمیانی که فقط از بازی با سکه در عمر لذت می¬برند! و چه گاوانسان¬هایی که فقط از آخورآباد و زیر سایه درخت چاق می¬شوند. من اگر خودم بودم و خودم، فلسفه می¬خواندم و هنر. تنها این دو است که دنیا برای من دارد. خوراکم فلسفه، و شرابم هنر، و دیگر بس. اما من از آغاز متأهل بودم، ناچار باید برای خانواده¬ام کار می¬کردم و برای زندگی آنها زندگی می¬کردم. ناچار جامعه شناسی مذهبی و جامعه شناسی جامعه مسلمانان که به استطاعت اندکم شاید برای مردمم کاری کرده باشم، برای خانواده گرسنه و تشنه و محتاج و بی کسم، کوزه آبی آورده باشم.
او آزاد است که خود را انتخاب کند و یا مردم را، اما هرگز نه چیز دیگری را، که جز این دو هیچ چیز در این جهان به انتخاب کردن نمی¬ارزد، پلید است، پلید.
فرزندم! تو می¬توانی هر گونه "بودن" را که بخواهی باشی، انتخاب کنی. اما آزادی انتخاب تو در چارچوب حدود انسان بودن محصور است. با هر انتخابی باید انسان بودن نیز همراه باشد و گرنه دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بی معنی است، که این کلمات ویژه خداست و انسان و دیگر هیچکس، هیچ چیز.
انسان یعنی چه؟ انسان موجودی است که آگاهی دارد ( به خود و جهان) و می¬آفریند (خود را و جهان را) و تعصب می¬ورزد و می¬پرستد و انتظار می¬کشد و همیشه جویای مطلق است؛ جویای مطلق. این خیلی معنی دارد. رفاه، خوشبختی، موفقیت¬های روزمره زندگی و خیلی چیز¬های دیگر به آن صدمه می¬زند. اگر این صفات را جزء ذات آدمی بدانیم، چه وحشتناک است که می¬بینیم در این زندگی مصرفی و این تمدن رقابت و حرص و برخورداری، همه دارد پایمال می¬شود. انسان در زیر بار سنگین موفقیت¬هایش دارد مسخ می¬شود، علم امروز انسان را دارد به یک حیوان قدرتمند بدل می¬کند. تو هر چه می¬خواهی باشی باش اما ... آدم باش.
2. مقصود او در اینجا از خانواده اجتماع است و مقصود از تأهل، تعهد به مردم.
اگر پیاده هم شده است سفر کن. در ماندن، می¬پوسی. هجرت کلمه بزرگی در تاریخ "شدن" انسان¬ها و تمدن¬ها است. اروپا را ببین. اما وقتی ایران را دیده باشی، وگرنه کور رفته¬ای، کر باز گشته¬ای. افریقا مصراع دوم بیتی است که مصراع اولش اروپا است. در اروپا مثل غالب شرقی¬ها بین رستوران و خانه و کتابخانه محبوس ممان. این مثلث بدی است. این زندان سه گوش همه فرنگ رفته¬های ماست. از آن اکثریتی که وقتی از این زندان روزنه¬ای به بیرون می¬گشایند و پا به درون اروپا می¬گذارند، سر از فاضلاب شهر بیرون می¬آورند حرفی نمی¬زنم که حیف از حرف زدن است. این¬ها غالبا پیرزنان و پیر مردان خارجی دوش و دختران خارجی گز فرنگی را با متن راستین اروپا عوضی گرفته¬اند. چقدر آدم¬هایی را دیده¬ام که بیست سال در فرانسه زندگی کرده¬اند و با یک فرانسوی آشنا نشده¬اند. فلان آمریکایی که به تهران می¬آید و از طرف مموش¬های شمال شهر و خانواده¬های قرتی ِ لوس ِاشرافی ِکثیفِ عنتر ِفرنگی احاطه می¬شود، تا چه حد جو خانواده ایرانی و روح جاده [ساده؟] شرقی و هزاران پیوند نامرئی و ظریف انسانی خاص قوم را لمس کرده¬است؟
اگر به اروپا رفتی اولین کارت این باشد که در خانواده¬ای اتاق بگیری که به خارجی¬ها اتاق اجاره نمی¬دهند. در محله¬ای که خارجی¬ها سکونت ندارند. از این حاشیه مصنوعی ِبیمغز ِآلوده دور باش. با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو. در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش. "کن مع الناس و لا تکن مع الناس" واقعا سخن پیغمبرانه است.
واقعیت، خوبی، و زیبایی؛ در این دنیا جز این سه، هیچ چیز دیگر به جستجو نمی¬ارزد.. نخستین، با اندیشیدن، علم. دومین، با اخلاق، مذهب. و سومین، با هنر، عشق.
[عشق] می¬تواند تو را از این هر سه محروم کند. یک احساساتی لوس سطحی هذیان گوی خنگ. چیزی شبیه "جواد فاضل"، یا متین¬ترَش؛ "نظام وفا"، یا لطیف تـَرَش؛ "لامارتین"، یا احمق تـَرَش؛ "دشتی"، یا کثیف تـَرَش؛"بلیتیس"! و نیز می¬تواند تو را از زندان تنگ زیستن، به این هر سه دنیای بزرگ پنجره¬ای بگشاید و شاید هم دری ... و من نخستینش را تجربه کرده¬ام و این است که آن را "دوست داشتن" نام کرده¬ام. که هم، همچون علم و بهتر از علم آگاهی می¬بخشد و هم همچون اخلاق، روح را به خوب بودن می¬کشاند و خوب شدن. و هم زیبایی و زیبایی¬ها (که کشف می¬کند،که می¬آفریند) چقدر در این دنیا بهشت¬ها و بهشتی¬ها نهفته است. اما نگاه¬ها و دل¬ها همه دوزخی است. همه برزخی است که نمی¬بیند و نمی¬شناسد. کورند و کرند. چه آوازهای ملکوتی که در سکوت عظیم این زمین هست و نمی¬شنوند. همه جیغ و داد و غرغرو نق نق و قیل و قال و وراجی و چرت و پرت و بافندگی و محاوره.
وای، که چقدر این دنیای خالی و نفرت بار برای فهمیدن و حس کردن سرمایه دار است! لبریز است! چقدر مایه¬های خدایی که در این سرزمین ابلیس نهفته¬است! زندگی کردن وقتی معنی می¬یابد که فن استخراج این معادن
3. با مردم باش و با مردم مباش
ناپیدا را بیاموزی و تو می¬دانی که چقدر این حرف با حرف¬های "ژید" به "ناتانائل"ش شبیه است، با آن متناقض است! تنها نعمتی که برای تو در مسیر این راهی که عمر نام دارد آرزو می¬کنم، تصادف با یکی دو روح فوق¬العاده است، با یکی دو دل بزرگ، با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیبا است. چرا نمی¬گویم بیشتر؟ بیشتر نیست. " یکی" بیشترین عدد ممکن است. "دو" را برای وزن کلام آوردم و، نیست. گرچه من به اعجاز حادثه¬ای، این کلام موزون را در واقعیت ِ ناموزون زندگیم، به حقیقت، داشتم."برخوردم" (به هر دو معنی کلمه.
"کویر" را برای لمس کردن روحی که به میراث گرفته¬ام و به میراثت می¬دهم بخوان و آن دستخط پشت عکسم را که در پاسخ خبر تولدت فرستادم برای تنها و تنها "نصیحت" که در زندگی مرتکب شده¬ام حفظ کن( به هر دو معنی کلمه)
اما تو "سوسن" ساده مهربان ِاحساساتی ِزیباشناس ِ منظم ِدقیق و تو "سارا"ی رندِ عمیق ِ عصیانگرِ مستقل. برای شما هیچ توصیه¬ای ندارم. در برابر این تند بادی که بر آینده پیش ساخته شما می¬وزد، کلمات که تنها امکاناتی است که اکنون در اختیار دارم چه کاری می¬توانند کرد؟ اگر بتوانید در این طوفان کاری کنید، تنها به نیروی اعجاز گری است که از اعماق روح شما سر زند، جوش کند و اراده¬ای شود مسلح به آگاهی¬ای مسلط بر همه چیز و نقاد هر چه پیش می¬آورند و دور افکننده هر لقمه¬ای که می¬سازند. چه سخت و چه شکوهمند است که آدمی طباخ غذاهای خویش باشد. مردم همه نشخوار کنندگانند و همه خورندگان آنچه برایشان پخته¬اند. دعوای امروز بر سر این است که لقمه کدام طباخی را بخورند . هیچکس به فکر لقمه ساختن نیست. آنچه می¬خورند غذاهایی است که دیگران هضم کرده¬اند. و چه مهوع!
آن هم کی ها می¬سازند؟! رهبران روشنفکر ِزنان ِامروز ِاجتماع ما! آن¬ها که مدل نوین زن بودن شده¬اند! "هفده دی¬ای ها"! آزادزنان! این تنها صفتی است که آن¬ها موصوفات راستین آنند؛ آزاد از ... عفت کلام اجازه نمی¬دهد. این چادر های سیاه را، نه فرهنگ و تمدن جدید، و نه رشد فکری، و نه شخصیت یافتن واقعی، و نه آشنایی با روح و بینش و مدنیت اروپا، بلکه آجان و قیچی از سر اینان برداشت، بر اندام اینان درید، و آنگاه نتیجه این شد که همان "شاباجی خانم" شد که بود، منتها به جای حنا بستن، گلمو می¬زند و به جای خانه نشستن و غیبت کردن، شب
4. مقصود دکتر احتمالا این کلمات باشد: "پوران عزیزم این عکس را که چند لحظه پس از شنیدن خبر تولد احسان در یک کافه برداشته¬ام به رسم یادگار به تو تقدیم می کنم آثار پیری و "بابا" شدن به همین زودی در چهره ام نمایان است آن را به یادگار نگه دار تا بیست سال دیگر این خط شعر را که از زبان فردوسی به تو می نویسم بخواند و بداند که میراث اجدادی خویش را که جز کتاب و فقر و آزادگی نیست چگونه باید حفظ کند و او نیز جز رنج و علم و شرف در حیات خویش چیزی نیندوزد
چنین گفت مر جفت را نره شیر
که فرزند ما گر نباشد دلیر
ببریم از او مهر و پیوند پاک
پدرش آب دریا و مادرش خاک
1338 پاریس علی شریعتی
آن هم کی ها می¬سازند؟! رهبران روشنفکر ِزنان ِامروز ِاجتماع ما! آن¬ها که مدل نوین زن بودن شده¬اند! "هفده دی¬ای ها"! آزادزنان! این تنها صفتی است که آن¬ها موصوفات راستین آنند؛ آزاد از ... عفت کلام اجازه نمی¬دهد. این چادر های سیاه را، نه فرهنگ و تمدن جدید، و نه رشد فکری، و نه شخصیت یافتن واقعی، و نه آشنایی با روح و بینش و مدنیت اروپا، بلکه آجان و قیچی از سر اینان برداشت، بر اندام اینان درید، و آنگاه نتیجه این شد که همان "شاباجی خانم" شد که بود، منتها به جای حنا بستن، گلمو می¬زند و به جای خانه نشستن و غیبت کردن، شب نشینی می¬کند و پاسور می¬زند. یک "ملا باجی" اگر ناگهان تنبانش را در آورد و یا به زور درآوردند چه تغییراتی در نگاه و احساس و تفکر و شخصیتش رخ خواهد داد؟
اما مسأله به همین سادگی¬ها نیست. "زن روز" آمار داده¬است که از 1956 تا 66 (ده سال) موسسات آرایش و مصرف لوازم آرایش در تهران پانصد برابر شده است. و این تنها منحنی تصاعدی مصرف در دنیا و در تاریخ اقتصاد است و نیز تنها علت غایی همه این تجدد بازی ها و مبارزه با خرافات و آزاد شدن نیمی از اندام اجتماع که تا کنون فلج بود و زندانی بود و از این حرف¬ها ... اما این¬ها باز یک فضیلت را دارایند. یعنی یک امتیاز بر رقبای املشان. .... چه گرفتاری عجیبی در قضاوت میان این دو صفِ متجانس ِمتخاصم پیدا کرده¬ام. هر وقت آن "ملاباجی گشنیز خانم¬ها" را می¬بینم می¬گویم؛ باز هم آن¬ها. و هر وقت آن "جیگی جیگی ننه خانم¬ها" را می¬بینم، می¬گویم باز هم همین¬ها.
و اما تو همسرم. چه سفارشی می¬توانم به تو داشت؟ تو که با از دست دادن من هیچکسی را در زندگی کردن از دست نداده¬ای. نه در زندگی، در زندگی کردن. به خصوص بدان گونه که مرا می¬شناسی و بدان صفات که مرا می¬خوانی. نبودن من خلائی در میان داشتن¬های تو پدید نمی¬آورد. و با این حال که چنان تصویری از روح من در ذهن خود رسم کرده¬ای وفای محکم و دوستی استوار و خدشه ناپذیرت به این چنین منی، نشانه روح پر از صداقت و پاکی و انسانیت توست.
به هر حال اگر در شناختن صفات اخلاقی و خصایل شخصیت انسانی من اشتباه کرده باشی در این اصل هر دو هم عقیده¬ایم که: اگر من هم انسان خوبی بوده¬ام همسر خوبی نبوده¬ام. و من به هر حال آن قدر خوب هستم که بدی¬های خویش را اعتراف کنم و آنقدر قدرت دارم که ضعف¬هایم را کتمان نکنم و در شایستگیم همین بس که خداوند با دادن تو آنچه را به من نداده است جبران کرده است و این است که اکنون در حالی که همچون یک محتضر وصیت می¬کنم ، احساس محتضر ندارم. که با بودن تو، می¬دانم که نبودن ِمن، هیچ کمبودی را در زندگی کودکانم پدید نمی¬آورد و تنها احساسی که دارم همان است که در این شعر توللی آمده¬است که:
برو ای مرد، برو چون سگ آواره بمیر/ که وجود تو به جز لعن خداوند نبود// سایه شوم تو جز سایه ناکامی و یأس/ بر سر همسر و گهواره فرزند نبود
از طرف مالی، تنها یادآوری این است که به حساب خودم آنچه را از پول خود در هنگام زلزله خرج کردم از حساب 2 بانک تعاونی و توزیع برداشت کرده¬ام، و البته دلم از این کار چرکین بود و قصد داشتم در عید امسال که قرضی می¬کنم یا چیزی می¬فروشم، برای پول منزل آن را مجددا باز گردانم و امیدوارم تو این کار را بکنی.
آرزوی دیگرم این بود که یک سهم آب و زمین از "کاهه" بخرم به نام مادرم وقف کنم و درآمدش صرف هزینه تحصیل شاگردان ممتاز مدرسه این ده شود که در سبزوار تحصیلاتشان را تا سیکل یا دیپلم ادامه دهند (ماهی جهارصد و پنجاه تومان برای هر فرد و بنا بر این سالی سه محصل می¬توانند از این بابت درس بخوانند البته با کمک¬های اضافی من و خانواده خودش)
کار سوم این که جمعی از شاگردان آشنایم همه حرف¬ها و درس¬های چهار سال دانشکده را جمع و تدوین کنند و منتشر سازند که بهترین حرف¬های من در لابلای همین درس¬های شفاهی و گفت و شنود¬های متفرقه نهفته است. ... و نیز کنفرانس¬های دانشکاهیم جداگانه، و نوشته¬های ادبیم در سبک کویر، جدا؛ و نوشته¬های پراکنده فکری و تحقیقیم جدا، و آنچه در اروپا نوشته¬ام جمع آوری شود و نگهداری، تا بعد¬ها که انشاءالله چاپ شود. . شعرهایم همه به دقت جمع آوری شود و سوزانده شود که نماند، مگر "قوی سپید" و "غریب راه" و "در کشور" و "شمع زندان" و درس¬های اسلام شناسی، از "سقیفه به بعد"، با "امت و امامت" در ارشاد و کنفرانس¬های مربوط به حضرت علی و علت تشیع ایرانیان و دیالکتیک پیدایش فرق در اسلام و هر چه به این زمینه¬ها می¬آید از جمله "بیعت" در کانون مهندسین و "علی حقیقتی بر گونه اساطیر" و ... همه در یک جلد به نام جلد دوم اسلام شناسی تحت عنوان "امت و امامت" تدوین شود.
اگر مترجمی شایسته پیدا شد متن مصاحبه مرا با "گیوز" به فارسی ترجمه کند. در باره این آثار بخصوص کتاب DESALIENATION DES SOCIETES MUSULMANS مرا و همچنین مقاله SOCIOLOGIE D’INITIATION مرا که با چهار جامعه شناس خارجی تحقیق کرده¬ایم و "اوت زتود" چاپ کرده است. کتاب L’ANGE SOLITAIRE مرا دلم نمی¬خواهد ترجمه کنند. کار گذشته¬ای و رفته¬ای است.
همه التماس¬هایت را از قول من نثار ... عزیزم کن که آنچه را از من جمع کرده و در باره¬ام نوشته از چاپش منصرف شود که خیلی رنج می¬برم.
از دوستانم که در سال¬های اخیر به علت انزوایی که داشتم و خود معلول حالت روحی و فشار طاقت شکن فکری و عصبی بود، از من آزرده شده¬اند، پوزش می¬طلبم.و امیدوارم بدانند که دوری از آن¬ها نبود، گریز به خودم بود و این دو، یکی نیست.
کتاب "کویر" را با اتمام آخرین مقاله و افزودن "داستان خلقت" یا "دردبودن" پس از پاکنویس تمام کنید و منتشر سازید. مقدمه¬اش تنها نوشته عین القضاة است. و در اولین صفحه¬اش این جمله "توماس ولف": "نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن"
در پایان این حرف¬ها بر خلاف همیشه احساس لذت و رضایت می¬کنم که عمرم به خوبی گذشت. هیچوقت ستم نکردم. هیچوقت خیانت نکردم و اگر هم به خاطر این بود که امکانش نبود، باز خود سعادتی است. تنها گناهی که مرتکب شده¬ام، یک بار در زندگیم بود که به اغوای نصیحتگران ِبزرگتر، و به فن کلاهگذاری سر خدا ... ، در هیجده سالگی، اولین پولی که پس از هفت هشت ماه کار، یکجا حقوقم را دادند و پولی که از مقاله نویسی جمع کرده بودم، پنج هزار تومان شد. و چون خرجی نداشتم، گفتند به بیع وشرط بده. من هم از معنی این کثافتکاری بیخبر، خانه کسی را گرو کردم به پنج هزار تومان، و به خودش اجاره دادم ماهی صد تومان. و تا پنج شش ماه، ماهی صد تومان ربح پولم را به این عنوان می¬گرفتم . و بعد فهمیدم که بر خلاف عقیده علما و مصلحین دنیا، این یک کار پلیدی است و قطعش کردم و اصل پولم را هم به هم زدم. اما لکه چرکش هنوز بر زلال قلبم هست و خاطره اش بوی عفونت را از عمق جانم بلند می¬کند و کاش قیامت باشد و آتش و آن شعله¬ها که بسوزاندش و پاکش کند. و گناه دیگرم که به خاطر ثوابی مرتکب شدم و آن مرگ دوستی بود که شاید می¬توانستم مانعش شوم، کاری کنم که رخ ندهد، نکردم. گر چه نمی¬دانستم که به چنین سرنوشتی می¬کشد و نمی¬دانم چه باید می¬کردم. در این کار احساس پلیدی نمی¬کنم. اما ده سال تمام گداخته¬ام و هر روز هم بدتر می¬شود و سخت¬تر. و اگر جرمی بوده است آتش مکافاتش را دیده¬ام و شاید بیش از جرم. و جز این، اگر انجام ندادن خدمتی یا دست نزدن به فداکاری گناه نباشد، دیگر گناهی سراغ ندارم.
و خدا را سپاس می¬گزارم که عمر را به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم که بهترین"شغل" را در زندگی مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملتم می¬دانستم و اگر این دست نداد بهترین شغل یک آدم خوب، معلمی است و نویسندگی و من از هیجده سالگی کارم، این هر دو. و عزیزترین و گران¬ترین ثروتی که می¬توان به دست آورد، محبوب بودن و محبتی زاده ایمان، و من تنها اندوخته¬ام این، و نسبت به کارم و شایستگیم، ثروتمند، و جز این، هیچ ندارم. و امیدوارم این میراث را فرزندانم نگاه دارند و این پول را به ربح دهند و ربای آن را بخورند که حلال¬ترین لقمه است.
و حماسه¬ام این که کارم گفتن و نوشتن بود و یک کلمه را در پای خوکان نریختم. یک جمله را برای مصلحتی حرام نکردم و قلمم همیشه میان من و مردم در کار بود و جز دلم یا دماغم کسی را و چیزی را نمی¬شناخت و فخرم این که در برابر هر مقتدر تر از خودم متکبرترین بودم و در برابر هر ضعیف تر از خودم متواضعترین.
و آخرین وصیتم، به نسل جوانی که وابسته آنم. و از آن میان به خصوص روشنفکران، و از این میان بالاخص شاگردانم که هیچوقت جوانان روشنفکر همچون امروز نمی¬توانسته¬اند به سادگی مقامات حساس و موفقیت¬های سنگین به دست آورند اما آنچه را در این معامله از دست می¬دهند بسیار گرانبها تر از آن چیزی است که به دست می¬آورند.
و دیگر این سخن یک لا ادری فرنگی که در ماندن من سخت سهیم بوده¬است که "شرافت مرد همچون بکارت یک زن است. اگر یک بار لکه دار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمی¬تواند".
و دیگر این که نخستین رسالت ما کشف بزرگ¬ترین مجهول غامضی است که از آن کمترین خبری نداریم و آن "متن مردم" است و پیش از آن که به هر مکتبی بگرویم باید زبانی برای حرف زدن با مردم بیاموزیم و اکنون گنگیم. ما از آغاز پیدایشمان زبان آنها را از یاد برده¬ایم و این بیگانگی، قبرستان همه آرزوهای ما و عبث کننده همه تلاش¬های ماست.
و آخرین سخنم به آن¬ها که به نام روشنفکری، گرایش مذهبی مرا ناشناخته و قالبی می¬کوبیدند، این که:
دین چو منی گزاف و آسان نبود / روشن تر از ایمان من ایمان نبود // در دهر چو من یکی و آن هم کافر! / پس در همه دهر یک مسلمان نبود
ایمان در دل من، عبارت از آن سیر صعودی¬ای است که پس از رسیدن به بام عدالت اقتصادی _ به معنای علمی کلمه _ و آزادی انسانی _ به معنای غیر بورژوازی اصطلاح _ در زندگی آدمی آغاز می¬شود.»
منبع : تبیان
---------------------------------------
احتمالا این متن وصیتنامه کامل نیست .