-
من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
خانواده همسرم تهران نیستند، در یکی از شهرهای سرد کشور زندگی می کنند، که برای رفتن به آنجا می بایست 12 ساعت توی راه بود، راه از یک گردنه می گذرد که هر وقت از آنجا می گذرم کلی اذیت می شوم، اینها به کنار با اینکه بیش از یک سال است که ما ازدواج کردیم ولی من هنوز نتوانستم با آنها قاطی بشوم، در واقع بهترین حالتی که من با آنها صیمیمی بودم همان اولین باری بود که بعد از نامزدی رفتم خانه شان، پس از آن هر چه قدر که با آنها بیشتر آشنا می شوم خودم را دورتر احساس می کنم، همسرم خواهری ندارد، کلا سه برادر هستند که همسرم پسر اول است و برادر کوچکترش که از خودش یک سال کوچکتر است یک سال زودتر ازدواج کرده، وقتی من می روم اونجا تنها خانم همسن و سال من جاری ام است هر بار که خواستم با او صمیمی شوم و با هم حرف بزنیم ، بعدش دیدم از بین حرفهای ما یه چیزی پیدا کرده و رفته به شوهرش گفته و شوهرش به مادرش و خلاصه ادامه پیدا کرده، مادر شوهرم هم اولا همسن و سال من نیست و حرفهامون با هم نمی خوره و پیش اومده که من نظری دادم که خلاف نظرش بوده حتی در مورد چیزهای خیلی ساده، مثل اینکه سبزی قرمه بهتره ترکیبش چی باشه، بعدش کلی با آدم بحث می کنه و قضیه رو کش می ده، حتی اگه حرفم رو پس هم بگیرم دوباره فرداش یه چیزی رو بهانه می کنه و به یکی دیگه می گه که فلانی این رو می گفت اشتباه می گفت و .... . چون خونه شان دور است ما همیشه یه جوری برنامه ریزی می کنیم که چند روز اونجا باشیم و این خودش بدتره، اگه یه روز بود می شد یه جوری گذراند ولی چند روز خیلی سخته، جاری ام می آید، اوضاع را یه بررسی می کنه، بعد برمی گرده خانه شان با مادرش مشورت می کنه بعد دوباره می یاد وفیلم جدیدی پیاده می کنه، آخرین باری که رفته بودیم اونجا زن دایی همسرم هم اونجا بود، من از اتاق اومدم بیرون توی راهرو بودم که دیدم زن داییاش داره پشت من چه حرفهایی که نمی زنه که چرا دعوا نمی کنه، چرا توی خونه کار نمی کنه و مادر شوهرم هم می گفت آره می بینی شانس منه، چی کار کنم؟........ ، تازه یه بار هم زن دایی اش من هم بودم برگشت گفت زمان ما اگه عروس توی خونه کار نمی کرد اون رو می زدند و ............
راستش دیگه از چشمم افتادند، دیگه دلی ندارم بروم اونجا، چه کار کنم، چطور به همسرم بگم؟
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
اولا زندگي شما به زن دايي شوهرتون ربطي نداره.ضمنا دوست عزيز براي همه اين حرفها هست و فقط ميتوني با سياست با اونها برخورد كني ، ضمنا توي اين تالار يه دوست عزيزي داريم به اسم نازتين غ فكر ميكنم اون بهتر از ميتونه بهت كمك كنه وراه اين رو كه چطوري به شوهرت بگي رو بيشتر بلده.اگه امكانش هست بگيد شهري كه اقوام شوهرت زندگي ميكنن كجاست؟چند سالتونه؟با همسرتون رابطتون خوبه ؟
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
سلام عزیز دلم
اینقدر سخت نگیر. از این به بعد طوری برنامه ریزی کن که دو -سه روز بیشتر اونجا نباشی و بیشتر هم سعی کن با شوهرت باشی
گاهی هم یه کاری انجام بده ولی نه طوری که عدت کنند
بالاخره مادر همسرته و به گردن اون حق داره
موفق باشی
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
اونها در خلخال زندگی می کنند و من 27 سالمه، ما که اونجا می ریم همسرم چون چند ماهه که خانواده اش و دوستانش رو ندیده کلا من رو فراموش می کنه ، این مسئله اوایل خیلی برام ناراحت کننده بود ولی بعد با خود گفتم که خوب حالا این چند روز رو بی خیال، ولی به من که توی اون شهر کسی رو نی شناسم خیلی سخت می گذرد،
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
دوست عزيز خيلي دوستانه با همسرت صحبت كن و از اون بخواه كه اگه براش ممكنه شما رو هم ببره پيش دوستهاش(اگه متاهل هستند) خيلي راحت ميتوني با خانومهاي اونا ارتباط برقرار كني كه دو تا حسن داره 1-با دوستهايي شوهرت اشنا ميشي و ميدوني كجا ميره2 -خودتم دوستهاي جديدي پيدا ميكني.
در مورد مادر شوهرت هم اصلا سخت نگير بذار به حساب اينكه پيره و حرمتش واجبه ، به خدا مادر شوهر هم ميتونه دوست داشتني باشه.هر از گاهي هم يه ظرفي بشور يا يه گرد گيري انجام بده ميدونم خيلي سخته اما به خاطر همسرت بايد تحمل كني.ضمنا اگه كتاب خون هستي اونجا كه ميري چند تا رمان ببر كه تنهاييت رو با خوندن كتاب پر كني.
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
عزيزم مي دونم خيلي سخته با كساني كه قبلا" اصلا" شناختي نداشتي ازشون بخواي قاطي بشي . ولي اينكار رو به خاطر شوهرت انجام بده . شايد خودت به قطع ارتباط راضي باشي ولي گناه بزرگي مرتكب مي شي . سعي كن وقتي مي خواي بري خونه مادرشوهرت فكرهاي منفي رو از ذهنت دور كن .به هر حال مادرشوهرت دست تنهاست حتما گاهي تو كارهاي منزل كمكش بكن .
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
عزيزم اينقدر به خودت سخت نگير. خوب بيشتر شهرستاني ها اين خصوصيت رو دارند. دوست دارند عروسشون كار كنه. تو بايد يه كم سياست داشته باشي. با سياست مي توني جلوي زبونشون رو بگيري. با شوهرت هم در رابطه با نديد گرفتن شما در آنجا منطقي صحبت كن و بهش يه جوري برسون كه دوست داري بعضي اوقاتت رو با اون بگذروني.
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
من هر بار که می رم اونجا برمی گردم، تا یک ماه بعدش فکرم مشغول کارهای اونهاس تا معنی حرکات و حرفهاشون رو بفهمم، شوهرم هم با اینکه بالاخره خانواده خودشند و من هم ازش سوال می کنم ، محافظه کاری می کنه و درست جواب نمی ده، بعضی وقتها هم من احساس می کنم فکر می کنه چون اونها شهرستانی هستند من می خواهم اذیتشون کنم، وقتی اونجا هستیم شبها اونقدر خوابیدن رو لفت می دند تا من بروم بخوابم بعد خانوادگی می نشینند و حرفهاشون رو می زنند، درسته هر خانواده ای مسائل خصوصی خودشون رو دارند، ولی خوب ادم دیگه نمی تونه با اونها یک دله بشه، چند بار از همسرم خواستم که تنها بره و من دفعه بعد با اون برم ولی اون هم از ترس اینکه بره اونجا و فامیلهاشون براش حرف دربیارند که زنش نیومده اگه من بگم نمی رم نمی ره، گیری کردیم به خدا، نه از کار اونها سر درمی اورم . نه از عهده این برمی ایم.
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط taravat
ضمنا توي اين تالار يه دوست عزيزي داريم به اسم نازتين غ فكر ميكنم اون بهتر از ميتونه بهت كمك كنه وراه اين رو كه چطوري به شوهرت بگي رو بيشتر بلده
ممنون از لطفت تراوت عزیز. من اگه چیزی هم یاد گرفتم از توی همین تالار و با کمک شما خوبان بوده.:72:
و اما انوش عزیز.
وقتی حرفاتو خوندم فقط داشتم به این فکر می کردم چقدر مشکلات عروس و خانواده شوهر مثل همه. اصل مشکل هممون مثل هم می مونه. عین هم. فقط با توجه به نوع فرهنگ و ادابمون با هم کمی فرق داره.
اول اینکه تا بوده همین بوده. تو اولین نیستی پس انقدر خودتواذیت نکن. همه با خانواده همسرشون مشکل دارن. دوما عزیزم من بعد از کشمکش های فراوان با خانواده شوهرم به این نتیجه رسیدم ما عروس ها در خیلی از مواقع باید خودمون رو بزنیم به کری. ببخشیدها ولی عین واقعیته. بی خیال. تو بهترین آدم هم که باشی اونا بالاخره یک چیزی بهت می چسبونن. سوما برای چی انقدر دنبال اینی که باهاشون صمیمی بشی ؟؟؟ مثل یک مهمون برو و بیا. هر چه فاصله ها رو بیشتر حفظ کنی بهتره عزیزم. باور کن این تجربه رو همه کردن.
مادرشوهر من پریروز که داشتم باهاش حرف می زدم و دوباره افتاده بود رو دنده نصیحت من ( آخه من خیلی خوبم از نظر خودش ولی ترتبیت اجتماعی ندارم و خیلی راحتم!!! حالا یکی نیست بهش بگه عزیزم من خصلت اینه مثل اینه ام مثل دختر تو خورده شیشه ندارم که!!!!!! اونا احترام زبونی میخوان. من احترام عملی می ذارم. ائنا ظاهر می خوان. من با دلم اگه بخوام به کسی احترام می ذارم. این عمده فرقمونه) می دونی در مورد خواهرشوهرم سر یک مسئله ای به من چی گفت ؟ گفت با ما دوست باش ولی صمیمی نباش. اینطوری تو کل زندگیت بهتره...
بماند من اون لحظه چقدر حرصم دراومد ولی خودم و کنترل کردم و هیچی نگفتم ولی بعد که فکر کردم دیدم خیلی خیلی حرف قشنگی به من زد. شاید تلخ گفت ولی واقعیت رو گفت. خیلی به جا گفت. تو خلوت خودم بهش احسنت گفتم بابت این جمله اش.
تو فرهنگ ما ایرانی ها عروس باید دوست باشه ولی صمیمی نباشه.
این یک واقعیته انوش جان. وقتی می ری سنگین رنگین برو. وقتی زن دایی شوهرت همچون مزخرفی گفت لبخند بزن و بگو : متاسفم برای اون فرهنگ!!! خدا رو شکر خانواده شوهر من انقدر بی فرهنگ و بی تمدن نیستند.
یا وقتی پشت سرت حرف می زنن ناراحت نشو. ادم هایی اینچنینی مطمئن باش پشت دیگران هم حرف می زنن.
اونها هم زمانی عروس بودن و حالا دارن جبران می کنن!!! حاضرم روی این موضوع قسم بخورم. دارن تلافی اون روزها رو می کنن.
فکرم نکن جاریت از تو خوشبخت تره. به موقعش نوبت اونم می رسه!!!
در کل انوش جان خونسرد باش. حرص خوردن هیچ فایده ای نداره. فقط خونسرد باش و رسمی. صمیمی نشو. مرزتو حفظ کن. تا مشکل حادی پیش نیومده به شوهرت حرفی نزن . بعضی جاها هم که صلاح دونستی مودبانه جواب بده . در هر صورت تو نمی تونی انها رو عوض کنی. ولی می تونی به اعصاب خودت مسلط باشی و خودتو به نشنیدن بزنی.
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
عزیزم تو هر زندگی از این حرفا هست و لی تو باید با سیاست رفتارکنی . عزیزم مادر شوهرهم مثل مادر خود آدم میمونه ولی با یه تفاوتهایی . اگه میری اونجا یه کم کمک کن نه زیاد که پر توقع بشن . نازنین راست میگه باهاشون دوست باش نه صمیمی .
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
لباس پوشیدن رو چه کار کنم؟ ما توی خانواده مان راحتیم، ولی من از همان اول فهمیدم که اونها اینجوری نیستم حالا من هر چه سعی می کنم پوشیده تر باشم اونها بیشتر می خواهند، البته اصلا همه فامیلشون اینجوریند، یه بر که من اونجا بودم، کت و شلوار تنم بود و روسری داشتم، فقط آستین کتم تا وسط ارنجم بود، عمه اش با شوهرش آمده بودند، شوهرش یه نگاه به آستین من کرد و سرش رو انداخت پایین، طوری که من خودم ناراحت شدم و احساس کردم لختم، می دونید لباس پوشیدنشون با ما خیلی فرق داره، لباس شیک می پوشم یه چیزی می گند، لباس ساده می پوشم یه چیز دیگه.
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
عزیزم می دونید بزرگترین خصلت ازدواج کردن از نظر من چیه ؟
اینه که آدم خیلی خیلی انعطاف پذیر می شه چون راهی نداره !!! زندگی مشترک. اسمش روشه باید شریک بشی در همه چی با همسرت. عشقت- درکت- آدابت- عادت هات- احترام ها و ... همه چی.
چاره ای نداری. باید مطابق با اونها لباس بپوشی خانمی.
از خودم مثال می زنم : قبل از ازدواجم خیلی خیلی راحت لباس می پوشیدم. کل خانوادمون هم همینن ولی حالا...
با همسرم به توافق رسیدم . تو خانواده اونا من بایستی پوشیده تر و سنگین تر باشم. ولی تو خانواده و دوستای خودم نه. همون نازنین سابقم.
در این خصوص با همسرت صحبت کن و با او به نتیجه برس.:72:
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط noosh1
لباس پوشیدن رو چه کار کنم؟ ما توی خانواده مان راحتیم، ولی من از همان اول فهمیدم که اونها اینجوری نیستم حالا من هر چه سعی می کنم پوشیده تر باشم اونها بیشتر می خواهند، البته اصلا همه فامیلشون اینجوریند، یه بر که من اونجا بودم، کت و شلوار تنم بود و روسری داشتم، فقط آستین کتم تا وسط ارنجم بود، عمه اش با شوهرش آمده بودند، شوهرش یه نگاه به آستین من کرد و سرش رو انداخت پایین، طوری که من خودم ناراحت شدم و احساس کردم لختم، می دونید لباس پوشیدنشون با ما خیلی فرق داره، لباس شیک می پوشم یه چیزی می گند، لباس ساده می پوشم یه چیز دیگه.
بحث پوشش از مباحثی است که باید قبل از ازدواج مطرح شود . آیا شما قبل از ازدواج از فرهنگ خانواده همسرتان بی خبر بودید ؟
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
من قبل از عقد فقط مادر همسرم رو دیده بودم و قبل از عروسی فقط یکبار جاری ام و عمه شوهرم رو دیده بودم، من و همسرم در مورد پوشش با هم مشکلی نداریم منظور من محیط ون خانواده و شهر اونهاست که اذیم می کنه
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
چاره ای نیست عزیزم. نمی تونی فرهنگ یک شهر رو عوض کنی ولی می تونی طرز فکر خودتو عوض کنی و انعطاف بیشتری به خرج بدی.
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
سلام دوست عزيز
قبل اينكه يه پيشنهاد كنم اونه كه منم تا حدودي مثل تو بودم البته زندايي شوهرم يا كسه ديگه نميومد اينا رو بگه اما خواهر شوهرم يا مادر شوهرم اينطوري هستن يا حتي رو به رو من حرفم ميزنن اوايل منم خيلي واسم سخت بود و سنگين تمام ميشد اما يه راه حل خوب واسه خودم پيدا كردم اميدوارم تو هم از اين راه حل استفاده كني البته نميدونم شوهرت رابطش با تو چه طوري اما نامزدمن هوامو داره و مثل بعضيها كه جرعت حرف زدن در مورد خانواده شوهرشونو ندارن نيست و راه حق عزيزم
اگه 2 روز يا هر چند روزي كه اونجا ميموني مهم نيست سعي كن فقط و فقط هر جايي كه شوهرت ميره تو هم همراهش برو وحتي اگه تو اتاق نشيمن نيست و تو با خانواده شوهرت نشستي بهانه بيار و همراه شوهرت پاشو برو و به شوهرتم بگو به چه علتي نميمونم اونجا تنها البته اگه شوهرت ميتونه اگه حرفي ديگران زدن جوابشونو بده اين كارو بكن وسعي كن سياست داشته باشي و خودتو بده نكنه و شوهرتو بنداز جلو چون خانواده اون هست و اون خوب ميدونه چطور با اونها رفتار كنه اگرم فكر ميكني خانواده شوهرت از چشم تو ميبينن با سياست رفتار كن انگار تو اين وسط هيچ كاره اي و تو بيشتر كارها بگو شوهرم هرچي بگه همونه تا فكر نكنن كه تو به اون نميگي چيكار كنه تو بايد رابطتو با شوهرت خيلي خيلي خوب كني تا اون باورت كنه تا هميشه پشتت باشه و سعي كن تا حدودي كارها خانه رو هم انجام بدب اما زياده روي نكن
من دركت ميكنم با اينكه من خانه مادر شوهرم نزديكه به ما تغريبن 2تا خيابون اونور تر اما خواهر شوهرهام راهشون دوره وقتي ميان 2 يا 3 ميان و من نامزدم بايد اون 2 يا 3روز اونجا بمونم واسه همين اوايل حرف ميشنيدم و وقتي بر ميگشتم از اونجا مثل تو بودم و سختم بود اما با اين راه حل الان راحت شدم و نكته ديگه هيچ وقت نگذار شوهرت تنها اونجا بره و تو نري چون هم اوضاع بد تر ميشه هم اونها ممكن پرش كنن و تو ميشي بده هيچ وقت از مشكلي كه داري فرار نكن باهاش بجنگ و از در آخر مطالبم با نظرهاي نازنين غ عزيزم موافقم
موفق باشي دوست عزيزم خواستي به منم سر بزن و دردو دلاي منم گوش كن شايد بتوني تو هم كمك كني به من
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
جواب من شاید بی ربط باشد ولی به نظرم خیلی هم بی ربط نیست ، به هر حال این به ذهنم رسید
می دانید خیلی دلم می خواست مادر شوهرم زنده بودند ، خوش به حال همه ی شما که مادر شوهر هایتان زنده هستند ، چقدر دلم می خواست زنده بود وآغوش اش را به رویم باز می کرد تا در آغوش اش خود را گم کنم و تن اش را با تمام وجود بو بکشم و کلی حرف که طی این سالها نتوانستم به کسی بگویم با او درمیان بگذارم ، و او هم در جواب بگوید : دخترم صبر کن ، انشالله همه چیز درست می شود،
حالا هی پز مادر شوهرهایتان را به من بی مادر شوهر بدهید ، در عوض ، من یک پدر شوهر دارم و یک خواهر شوهر که از روزی که مامان به رحمت خدا رفته اند سعی می کنند با تمام وجود به من محبت کنند و همه ی درد دلهایم با پدر شوهر لذیذ و خواهر شوهر لذیذ است ،حالا باز هم پز مادر شوهر هایتان را بدهید .
یکی از بزرگترین آرزوهایم که نشدنی است زنده بودن و حضور فیزیکی داشتن مادر شوهرم ( مامانی ) است ، خیلی چیزها هست که به آقا جونی و خواهر شوهری اذیذ نمی توانم بگویم ،
راستش خیلی دلم می گیرد وقتی اوضاع شماها را این جوری می بینم ، حیف ، واقعا حیف ، چقدر همه ی مامان ها و باباها را می شود دوست داشت ، چقدر می توانند همه مهربان باشند و وجود خواهر شوهر ها باعث انرژی گرفتن شوهر هایمان می شود ، چه وقتی که با هم مثل روزگار بچگی بازی می کنند و ادای آدم بزرگها را در میاورند و چه وقتی که مثل دو تا آدم بزرگ اما بچه جلوی هم می ایستند و نظرات همدیگر را نقد می کنند ،
خلاصه بابا جان ، خوش به حالتان . این جنگها هم انگاری یک جورایی قشنگ است .
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
سلام خواستم بگم تو يكي منحصر به فردي آني جون حرفات واسم خيلي عجيب مادر شوهرو...... اين حرفا خدا ميدونه اما من كه باورم نميشه مادر شوهر خوبي وجود داشته باشه خلاصه انشاء الله كه با پدر شوهر و خواهر شوهر عزيز خوش باشي
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
ما از محیط خانه و مادر ها و خانواده هایمان یاد گرفته ایم که باید با مادر شوهر و خانواده شوهر جنگ راه بیاندازیم . من به شما قول می دهم مادرانتان هم همین مشکلات را داشته اند ، خیلی از این مسئله دشمنی بر می گردد به قدیم و ربطی به زندگی های مدرن امروزی ندارد ولی زندگی مدرنیته نتوانسته یا بهتر است بگویم نخواسته ایم تغییری در رفتارو نوع نگاه ما ایجاد کند . عروسهای قدیم سر چه چیزهایی با مادر شوهرانشان بد بودند و شماها سر چه چیزهایی بد هستید ، بیچاره مادر شوهر برای اینکه بچه اش را دوست دارد و یک حرفی زده که به نظر شما دخالت بوده !
بعد هم فکر می کنم تا حد زیادی درگیر خاله زنک بازی هستیم هم عروسها و عم مادر شوهر ها و خانواده های شوهر
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
نه عزیزم. خوبی از خانواده شوهرت بوده. همیشه بزرگ تر ها هستند که احترام می خرن.
تو هم اگه به جای ما بودی و با محبت و احترام می رفتی جلو و چیزی جز بی احترامی و خاله زنک بازی و غرور کاذب نمی دیدی مطمئننا این احساس تلخ رو تجربه می کردی .
خدا رو شکر که هیچ وقت معنی این حرف ها رو نفهمیدی و نخواهی فهمید.
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
نازنین، مرغ همسایه غاز نبود، غاز شد .
باورکن نازنین ، اوائل از ترس و وحشت تفاوت دیدگاه خانوادگی به خدا پناه می بردم و خیلی می ترسیدم . خیلی چیزها بود که نمی توانستم بفهمم و خیلی چیزها در ترکیب خانواده ی ما وجود نداشت و در این خانواده بود و من را می ترساند ، می توانی بفهمی یک زن از وحشت به خدا پناه ببره ؛ یعنی چی ؟!تا به حال آنچنان احساس ناامنی کرده ای که از وحشت به خدا پناه ببری و خودت را به خدا بسپاری، آن هم از دست نزدیک ترین کسانی که قرار است عمرت را با آنها ادامه دهی !؟برای من بارها پیش آمد و از وحشت می لرزیدم و دائم زیر لب خدا را صدا می کردم .
یعنی یک جورهایی به بدتر از شرایط خودت فکر کرده ای که می تواند چه چیزهایی پیش بیاید تا آنجا که از وحش به خدا پناه ببری؟!پیادت باشه من آدم نازک نارنجی و ترسویی نیستم که با یک پخ پیشی قالب تهی کنم و بترسم ! پس چه چیزهایی می تواند من را تا به این اندازه وحشت زده کند ؟! بماند .
ولی نازنین بچه نبودم که بخواهم تن و روح و روانم را به این حرفها و وحشت ها بسپارم ، حوصله خاله زنک بازی هم نداشتم ، وقتش را هم نداشتم ،خیلی خسته بودم . خسته تر از امروز تو ، خسته تر از وهم ، خسته تر از چکامه و..... نباید وارد این بازی می شدم ، این بازی حق من نبود ،
باورت میشه دستان پدر شوهر لجوج و 90 ساله ام را در تنهایی بوسیدم و از وی به خاطر تربیت خوب همسرم تشکر کردم! قیافه اش دیدنی بود ، طفلک چه بادی به گلو انداخته بود ، چیزی که به عمرش ندیده بود با هیجان گفت : دختر خدا خیرت بدهدو خیر بخوری ، فلانی و فلانی و.....مرا نفرین کرده و می کنند که در تربیت بچه ام کم گذاشته ام و او را بد تربیت کرده ام ، ولی من دستانش را بازهم بوسیدم ، سرش را بوسیدم ، در آغوش گرفتمش و گفتم ولی من از شما راضی هستم ، انشالله خدا خیرتان دهد و.....
می دانی چرا ؟! چون او به قاعد ه همان که آموخته بود به فرزندش یاد داده بود ، کم یا زیاد همان بود ، اینجا دیگر بحث تربیت همسر من وسط نبود ، انتخاب من بود ، و من انتخاب کرده بودم و انتخاب من حرمت داشت ، و من حرمت انتخاب خودم را نگه داشتم ،
با بکا یکشان همین کاررا کردم تشکر و قدردانی و در نتیجه آنها هم به مرور دست از شرارت برداشتند و مهربان شدند تا شد یک عشق و احترام .
نازنین من در ابتدا این خانواده را با نسبتهای جبری شان ندیدم ، اینها برای من آشنایانی بودند که سر راه من قرار داشتند و باید به خاطر خودم بهترین راه را پیدا می کردم تا اینان نتوانند با نادانی و جهالت آرامش من را به هم بریزند ، و این کاررا کردم ، اما امروز- پدر شوهرم ، خواهر شوهرم بدون مشورت با من هیچ کاری انجام نمی دهند . من برایشان وقت گذاشتم تا بیاموزند ، وقتم را بابت مزخرف گفتن و مزخرف شنیدن هدر نداده ام . کل کل نکرده ام ، قد و قامت نگرفته ام ، احترام و عشق ، من از نقطه ضعف هایشان درست استفاده کردم ، همه انسانها بدبخت و رام محبت هستند ، با محبت می توانی معجزه کنی ، امروز خانوادهمسرم دائما در حال تشکر از پدر و مادر من هستندبه خاطر تربیت دختر گلی مثل من! خانواده من از مسائل اولیه و وحشتهای من بی خبرند و این همه بزرگواری خانواده همسرم به چشمشان می آید و احترام زیادی برایشان قائل هستند و کیف می کنند که خانواده همسرم اینقدر با شعور هستند و قدر دختر یکی یکدانه و عاقل آنها را می دانند ! . می بینی عزیزم اشتباه نکردم و امروز همه لذت می برند و به هم احترام می گذارندو ... . اما خودم هیچوقت یادم نمی رود که یک روز ی ازشدت ناامنی در قرن بیست و یکم در جایی که جنگی وجود ندارد از ترس و وحشت به خدا پناه بردم .
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
می شه بیشتر توضیح بدی؟؟؟
چه وحشتی؟؟؟
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
به طور خلاصه ، وحشت و ترس ازموجودی به نام انسان عزیزم ، انسان توانا ، قادر، واز جنس نامرغوب
-
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
یه کم اوضاع پیچیده شد من که نفهمیدم انی جان چی کار کردن ؟؟؟؟