سلام بچه ها
خیلی احساس درماندگی می کنم، واقعا نیاز دارم که باهام حرف بزنید...
5 ماه ازشروع زندگی مشترک ما می گذرد و ما برای چندمین بار است که به مشکل می رسیم. تمام میلم را برای ادامه زندگی از دست داده ام. دیگر هیچ احساس علاقه ای به همسرم ندارم (فقط دلم برایش می سوزد!)
چند وقت پیش سر یک کارت سوخت ناقابل دست رویم بلند کرد که جریانش را همین جا مطرح کردم
اینبار هم سر این موضوع دعوایمان شد که دوست همسرم که خانمش مسافرت بود، او را دعوت کرده بود. و همسر من گفت می روم او را می بینم و تا ظهر بر می گردم.( من و همسرم تمام هفته را کار می کنیم و فقط یک روز جمعه را داریم که با هم باشیم) با بی میلی قبول کردم که برود و تا زمانی که نبود ناهار را آماده کردم تا برویم پارک و با هم بخوریم. همه چیز را آماده کرده بودم، ساعت 2 شد و نیامد و وقتی یهش زنگ زدم، با بی تفاوتی گفت دوستم ناهار سفارش داده و وقتی من از این همه بد قولی و بی تفاوتی عصبانی شدم، آمد خانه و به نهایت به من توهین کرد.
همیشه می گوید، به چه چیزت می نازی، زشتی، بد هیکلی، مدرکت هم مال دانشگاه آزاد است و با پول خریدی، خانه و ماشبنت هم که افتخار نیست، عفت و پاکدامنی را هم که همه دخترها دارند..
همه این حرفها را هم بلند بلند می زند که در و همسایه بشنوند. (قبل از ازدواج من در آن خانه صاحبخانه بودم و آنجا کلی غرور دارم)
خلاصه هر بار که دعوایمان می شود، جای خوابش را جدا می کند و بعد افتخار می کند که دیدی من دفعه پیش یک ماه محلت نگذاشتم.
آخر با این شرایط من چه نیازی به این مرد دارم؟ شوهر کردم که تحقیر شوم؟ اگر فردای روزی هم بچه دار شویم، هیچ دلم نمی خواهد نقش یک نادر ضعیف و تحقیر شده را داشته باشم.
بچه ها چکار باید بکنم، اگر دوستم نداشت چرا با من ازدواج کرد؟!
و الان هم که دیگر من هیچ مهری ازش در دل ندارم.
باهام حرف بزنید، راهنماییم کنید، تنهام نزارید..