جهان را بلندی و پستی تویی/ ندانم چی ای، هرچه هستی تویی
دوستان خوب همدردی، سلام
در این تاپیک نوشته هایی رو میگذاریم که در جریان زندگی به درد همه ی ما میخوره. این مطالب به کوشش دکتر مقدم رواندرمانگر تحلیلی هست. با من همراه باشین...:72:
نمایش نسخه قابل چاپ
جهان را بلندی و پستی تویی/ ندانم چی ای، هرچه هستی تویی
دوستان خوب همدردی، سلام
در این تاپیک نوشته هایی رو میگذاریم که در جریان زندگی به درد همه ی ما میخوره. این مطالب به کوشش دکتر مقدم رواندرمانگر تحلیلی هست. با من همراه باشین...:72:
شرایط گذشته زندگی ما؛
دنیا را برایمان طوری معرفی میکند که تجربه کردهایم
اینگونه میشود که ما دنیا را طوری میبینیم که تجربه کردهایم.
یعنی همانطور که فکر میکنیم باید باشد نه آنطور که هست.
:72:
ما در دسترس یکدیگریم؛
اما عمق روابطمان به لایک کردن و کامنت گذاشتن افول کرده...
در استوری به هم تولد تبریک میگوییم.
مشکلاتمان باهم را در استوری به صورت کنایه مطرح میکنیم.
به جای باهم به کوه و رستوران و سفر رفتن
به جای تجربهی رابطه در جمع دوستان یکدیگر
فقط باهم چت می کنیم.
دیگر کنار هم نمینشینیم و رنج هایمان را تقسیم نمیکنیم.
با یک پیامک تسلیت می گوییم؛
و شانههایمان، ساعتی سنگ صبور چشمهای گریان دوستانمان نیست.
عصر دوری
عصر روابط متعدد سطحی به جای روابط عمیق معدود
عصر عشقهای موبایلی
عصر بوسههای دیجیتالی
ما فریب خوردیم
ما به بهانهی رابطهی بیشتر
از هم دور شدیم.
:72:
بسیاری از مراجعان، آگاهانه یا ناآگاهانه در بدو ورود، مشکل خود را اینطور مطرح میکنند که میخواهند بدانند که طرف مقابل، در مورد آنها چه فکر می کند یا او می خواهد چه کار کند تا آنها رفتار متقابل خودشان را بهتر در نظر بگیرند
این پیشبینی رفتار طرف مقابل، ناشی از یک ترس درونی از ناآگاهی از پویایی های درونی خود فرد است که فرد وقتی نمی تواند متوجه شود چه نیروها، ترس ها و یا نیازهایی درون او دارند او را به چه سمتی سوق می دهند، پس ترجیح می دهد بتواند افکار و رفتارهای طرف مقابل را پیش بینی کند.
:72:
همیشه بخشی از واقعیت وجود دارد که ما آنرا ندیده ایم.
یا اطلاعاتمان کافی نبوده، یا ناتوانی در مواجهه با ترس هایمان همیشه بخشی از واقعیت را از ما پنهان میکند.
ما همیشه تنها به "حقیقت" دست پیدا میکنیم، یعنی آنچیزی که از نظر ما باید باشد، نه واقعیت. ( یعنی چیزی که هست )
:72:
باید ببینیم خودمان کجاها برای مواجه نشدن با چه چیزی خواستهایم راه سادهتر را انتخاب کنیم؟
تا از مسیری برویم که با دردها و ترسهای کمتری در درونمان مواجه میشویم.
:72:
ولی...
ما همیشه گرفتار آن سری هستیم، که او رهایش کرده است.
یکی از دلایل اصلی بیرون نیامدن از یک رابطه ناکارآمد یا روبرو نشدن با سوگ یک رابطه از دست رفته این است که به آن بخش از رابطه که به ما مربوط میشود کمتر توجه میکنیم، چرا که در اینصورت باید با مسائل و مشکلات و مسولیتهای خودمان روبرو شویم.
اجتناب از مواجهه با مسائل خودمان و یا ناآگاهی از آنها باعث میشود، ما دائم تمرکزمان بر تصمیمها و رفتارهای طرف مقابل باقی بماند و نتوانیم تمام رابطه را ببینیم.
پس تصمیم گیری یا تجربه سوگ رابطه به تعویق میافتد.
:72:
آنگاه که از درون تهی باشیم
اضطراب گونه شروع به ساختن چیزی در بیرون از خودمان میکنیم.
وقتی گرمای معنا را درونمان نداریم
به تکاپو میافتیم تا با گرمای تأییدهای بیرونی زندگی را در جریان نگه داریم.
پس معتاد به موفقیت و پیشرفت میشویم...
تا زمانی که نتوانیم وزنی از نگاهی از جنس محبت و احساسی از صدایی از جنس مهر را درونمان نگه داریم، تا زمانی که درونمان امن نباشد و نتوانیم تصویری از یک دیگری را درونمان حفظ کنیم، این سیاهچاله درونی و ارواح سرگردان، دنیا و روابط ما را پر میکنند.
ما باید در قامت یک ماشین خستگیناپذیر، چیزهایی را تولید کنیم که نه پایدارند
نه هیچگاه درونی میشوند.
از درون تهی
از بیرون حسرت برانگیز
این است داستان کسانی که بیرونشان را میسازند و درونشان را چون دخمهای تاریک شش قفله رها میکنند.
:72:
از تنهایی، همیشه در نالهایم
و در حسرتیم که چرا دستهایمان در باد رها شدهاند
در حالی که وقتی از ما ناممان را میپرسند
نگاه ماتمان به دیگران میچرخد
آنگاه که باید از خویشتنمان در جام دیگری جرعهای بریزیم، آنقدر نیست که جامی را پر کند... چه برسد به جانی!
خویشتن های قرضی مان را هر روز تعویض میکنیم و روشنفکرانه این سوال را فریاد میکنیم که چرا تنهاییم
پیدا کردن کسی که بتوانیم عمری با او با عشق بمانیم، به اندازه پیدا کردن خودمان سخت است.
ما جستجوگران بادیه نشینی هستیم که سرزمین خودمان را نمیشناسیم و هر روز به دنبال فتح سرزمین های دیگریم.
:72:
آنچه شما را بیشتر از هر چیزی از خودتان دور میکند، تلاش برای بهتر شدن از طریق شبیه شدن به چیزی است که دیگران آنرا عالی تلقی میکنند.
:72:
همیشه کسانی هستند که ما را تأیید کنند، اگر در جای درستی مثل برخی مناطق کره ی زمین قرار میگرفتیم احتمال اینکه پرستیده شویم هم بالا میرفت...
میخواهم بگویم ما در کنار تایید و رد دیگران نیاز به یک « معیار درونی » برای تشخیص درست و غلط بودنمان داریم.
اگر نه اکتفا کردن به تاییدات یا انتقادات دیگران ما را تبدیل به چیزی میکند که دیگران درست میپندارند، نه درست ترین خودمان.
:72:
بعضی از ما در کودکی عشق را با والدینمان گم کردیم
و حالا میخواهیم آنرا امروز، دوباره با دیگری بیابیم.
همین است که یکدیگر را می آزاریم و بعد دوباره دوست میداریم و یکدیگر را میان این دو گیج میکنیم. این همان کاری است که در کودکی با ما کردند.
مدل عشق ما امروز
همان چیزی است که
با مراقبین اولیه مان تجربه کرده ایم،
ما نه به والدینمان خیانت می کنیم
نه به گذشته مان.
:72:
تا زمانی که خویشتنمان به طور کامل شکل نگرفته، تلاش در تغییر دیگران داریم.
ما دیگران را دستکاری میکنیم
چرا که احساس میکنیم درست نیستند.
ما خودمان را معیار قرار می دهيم
و احساس میکنیم با ما همخوانی ندارند
و به این نتیجه میرسیم که آنها ایراد دارند.
در واقع این ماییم که نتوانستهایم به یک وحدت روانی دست پیدا کنیم و این ما را به شدت به وحشت میاندازد
که اگر این سان با دیگران ناهمخوان باشیم پس چقدر تنهاییم!!!
شروع می کنیم به تغییر دیگران،
ترجیح می دهیم باور کنیم این دیگران هستند که ناهمگون و ناهمخوانند تا خودمان.
در اصل بیثباتی، ناهمخوانی و عدم یکپارچگی خودمان را به دیگران نسبت میدهیم.
:72:
"اگر کسی یا کسانی را در زندگیتان دارید که وقتی از آنها در جمع یا نزد دوستتان صحبت میکنید اجازه نمیدهید هیچ کس نقدی در موردش بگوید و حاضر نیستید هیچ اشکالی را متوجه او بدانید...، شاید این مطلب به درد شما بخورد..."
اگر کسی را آنقدر در ذهنمان آرمانی کردهایم
که نمیتوانیم او را نقد کنیم
یا به او خشم بورزیم
ما بوسیلهی زیر سایه او بودن،
در حال نادیده گرفتن حقارت خودمان هستیم.
حقارتهای عمیق و ناهشیارمان
ما را وادار میکنند بعضیها را خیلی بزرگتر
و بهتر از چیزی که هستند تصور کنیم،
زیرا توانایی خشم ورزیدن به آنها را نداریم
زیرا آنقدر برایمان تصویر ترسناک و آسیبزایی دارند
که ترجیح میدهیم بندهی آنها باشیم
تا در نقطهی برابر آنها، تا به ما آسیب نزنند.
این چنین است که عدهای تا سالها بندهی عدهای دیگرند،
تفکرات آنها را بی چون و چرا میپذیرند و بدون توجه به حال دیگران، اوامر آنها را اجرا میکنند.
از خودشان هم احساس رضایت دارند و هیچ کس و هیچ تفکری هم نمیتواند قلعه مستحکمِ این واکنش دفاعی دیرینهی آنها را در هم بشکند.
زیرا درد سرسپردگی و بیهویتی و حرف دیگران، هر چه که باشد...
از مواجه شدن با درد حقارتهای دوران کودکی بهتر است.
:72:
« آنکه خود، صورتی ندارد
نمیتواند شما را به خودتان چنان بازتاب دهد
که بتوانید برای خودتان صورتی بدست بیاورید.»
کسانی که تعریف دقیقی از خودشان ندارند یا به بیان دیگری هویت مشخص و یکپارچه و باثباتی ندارند، در مواجهه با شما نمیتوانند احساسات و افکار و رفتارهای شما رو طوری بازتاب دهنده که شما بتوانید احساس کنید او شما را درست فهمیده است و کودک با چه کسی جز والدین میتواند از طریق بازتاب احساسات و رفتارهایش، خودش را آنگونه که هست بشناسد؟!
والدینی که هویتی کامل و سالم نداشته باشند،
نمیتوانند در بازخوردهایی که به فرزندشان میدهند
از او برای خودش یک کل منسجم تصویر کنند، کودک در آینهی مراقبین اولیهاش، خود را و شخصیت و هویتش را مییابد و اگر آنها خویشتنی انسجام یافته نداشته باشند،
بازتاب دهندهای نامناسب خواهند بود، که یک خویشتن مبهم دیگر چون خودشان در فرزندشان ایجاد خواهند کرد.
عمدتا افرادی که دچار اختلال شخصیت مرزی هستند، والدینی داشتهاند که در مواجهه با هیجانات خودشان گیج و پرابهام بودهاند، و چون هرگونه هیجانی از جانب کودک را نمیتوانستهاند درون خوشان تحلیل کنند و دچار اضطراب میشدهاند واکنشی نامتناسب با هیجان کودک به او بروز دادهاند و به تبع این ماجرا کودک هم هیچ گاه نتوانسته ابزار درونی درستی برای تحلیل هیجاناتش بیاید، لذا اکنون او هم در مواجهه با هیجانات و موقعیتهای مختلف مضطرب و آشفته میشود و برای مدیریت این اضطراب بیش آزارنده گاه دست به رفتارهای خودتخریب گرانه هم میزند تا اضطرابش را تنظیم کند.
پس اگر فرزندی دارید که فکر میکنید مشکل روانشناختی دارد، مهمتر از رواندرمانی او، روان درمانی شماست.
ما حیران زمانیم
از یک سو در پی پاک کردن گذشتهایم تا درد کمتری تجربه کنیم و از سویی دیگر به گذشته نیازمندیم تا برای خود هویتی داشته باشیم...
از یک سو در شهوت دانستن آیندهایم
و از سویی میدانیم آگاهی از آینده، اکنونمان را پوچ و بیمعنا میکند.
ما حیران زمانیم و تشنهی اکنون، اکنونی که تا در آن میاندیشیم از کفمان گریخته...
شاید باید کلمات و زمان را زمین بگذاریم و هر آنچه هست را زندگی کنیم
افسوس که نیازها رخصت نمیدهند.
:72:
ما سالهاست بر اساس اینکه باور کردهایم چه چیز ما را در روابط زنده نگه میدارد، انتخاب کردهایم با چه چیزی معرفی شویم.
اما گاه چیزی که انتخاب کردهایم ما را به قهقرا میبرد...
همان چیزی که؛
- فکر میکنیم دوستش داریم.
- فکر میکنیم از دیگر چیزها مهمتر و ارزشمندتر است.
- فکر میکنیم دیگران هم فکر میکنند آن چیز ارزش است.
و... سالهاست ضعفهای ما را میپوشاند.
حالا نمیتوانیم باور کنیم که سالهاست افتادهایم توی تلهی خودمان، چرا که باید باور کنیم بخش زیادی از رنجی که سالها برای آن کشیدهایم یا مسیر زیادی که آمدهایم اشتباه بوده و این برای همهی ما دردناک است
آدمها خودشان انتخاب کردهاند که دیگران آنها را برای چه چیز بخواهند، فقط سالها تلاش میکنند آنرا برای خودشان طور دیگری جلوه دهند و توجیه کنند.
زیرا بخشی از وجودشان به شدت به آن نیاز دارد
بخشی که به خاطر درد زیاد آن کمبود، سالهاست ترجیح میدهند آنرا نبینند.
_ در نگاه سخت گیرانه، باورداریم باید همه شرایط برای شروع یک رابطه مهیا شود و بعد ما شروع به رابطه کنیم.
عواملی مثل سلامت روان، شرایط مالی، تشابهات، عدم وجود چالش در رابطه که در اینحالت فرد به صورت سختگیرانه باور دارد تمام اینها باید با درصد بالایی مهیا شود تا بتوان رابطهای را شروع کرد و این خودش از ترسهای درونی ما از وجود مسائل و از بین رفتن رابطه نشأت میگیرد، این نگاه به تاخیر در ایجاد رابطه جدی منجر میشود.
_ در نگاه سهلگیرانه، فرد به واسطه مشکلات شخصیتی تمام مسائل روانشناختی خود و یا دیگری را نادیده میگیرد و تفاوتهای فاحش هویتی و شخصیتی و فاصله طبقاتی و مسائل مالی بغرنج از دیدش پنهان میماند، چرا که ازدواج برای او کارکردی جز خود ازدواج دارد، یعنی قرار است با ازدواج کردن یا به سرعت وارد رابطه شدن ترس یا حفرهای را در درونش که از آن بیخبر است را بپوشاند، این نگاهها ایجاد روابط و شکستهاس متعدد عاطفی منجر میشود.
_ در نگاه واقعبینانه، فرد درعین اینکه از میزان سلامت روانشناختی خود آگاه است و شرایط زندگی خود را واقع بینانه ارزیابی میکند، هم به مشکلاتش آگاه است و تلاش کرده آنها را بهبود ببخشد و هم مشکلات و محدودیتشهایش را انکار نمیکند، و باور دارد که انسانها باهم متفاوتند و قطعا در مواردی باهم دچار مسائل و چالشهایی میشودند، اما به دلیل امنیت درونروانی که دارد باور دارد میتواند هیجاناتش را با طرف مقابل به اشتراک بگذارد، یعنی مثلا باور دارد اگر ناراحیتیاش را از طرف مقابل بیان کند، طرف مقابل او را ترک نمیکند یا از میزان دوست داشتنش کم نمیشود و یا اگر در مواردی دچار ضعف یا اشتباه باشد، طرف مقابل این را به حساب ناارزشمندی او نمیگذارد و فرد باور دارد که حق دارد گاه دچار خطا و اشتباه و نقصهایی باشد، در این نگاه فرددبا باور به اینکه لازم نیست همان رابطه اول رابطه اصلی باشد به خود اجازه تجربه میدهد و این نگاه در نهایت منجر به ایجاد روابطه مستحکم در زمان مناسب میشود.
«کسی افسرده و درمانده میشود که روزی همهتوان بودهاست.»
سالها پیش شاندور فرنتزی، روانکاو هم عصر فروید به این موضوع اشاره کرده بود.
زمانی بخش زیادی از انرژی روانی فرد، صرف توانمندی در همه امور میشود که چیزی باید در درون نادیده گرفته شود، چیزی سیاه و تلخ که سالهاست واپس رانده شده است.
ترس از تنهایی فرد را وادار به این کرده که باور کند جز خودش کسی یار او در زندگی نیست، پس باید روی پای خودش بایستد و خودش همه چیز را بسازد.
سالها زیستن در این فضای روانی فرد را دچار این توهم میکند که تمام فرصتها را خودش بوجود آورده و حضور یا عدم حضور در زمان و مکان مناسب را به عنوان فاکتوری تاثیر گذار از دایره آگاهیاش خارج میکند.
حالا هنوز هم آن روند را ادامه دهد و چاه ترس درونی را با دستاوردهای بیرونی پر کند، پس باید دائم مراقب باشد که فرصتها را از دست ندهد، البته مراقب که نه، نگران...!
دعوای والدین برای کودک، تنها به معنای دعوا نیست.
بلکه به این معناست که اگر آنها از هم جدا شوند؛
حالا من تنها میمانم...
حالا من باید در نقش ناجی آنها را به هم وصل کنم.
حالا باید یک بار طرف این را بگیرم و به آن یکی پشت کنم و بالعکس.
حالا باید بپذیرم که شاید من خیلی بچه بدی بودهام که آنها باهم دعوا میکنند.
حالا باید کمکم بپذیرم که پدر و مادرم خوباند،
اما عشقی در دنیا وجود ندارد.
حالا باید بپذیرم روابط من در آینده چیزی بهتر از این نخواهد شد.
و...
دعوای بی ملاحظهی والدین در مقابل کودکان
به واسطهی اینکه آنها قرار است مهمترین موضوع عشق،
و امن ترین آدمهای دنیای کودک باشند، کاری با بچهها میکند که از عهدهی هیچ کس دیگر بر نمیآید.
مواجه شدن با خود
تغییر پس از مواجه شدن با خویشتن روی میدهد و ما زمانی مواجهه شدن با این اضطراب و درد را به جان میخریم، که به اندازه کافی از زیستن در مرداب متعفن و ایستا خسته شده ایم.
تغییر وقتی با درد همراه نباشد، یعنی هنوز هیچکدام از تکه های ما از جایشان تکان نخورده اند تا یکپارچگی را تجربه کنیم.
برخی از ما در روابط عاطفی
گاه بخشهایی از ما، میلی به رابطه ندارند
چرا که قبلا "رها" شدهاند
قبلا "تحقیر" شدهاند
و یا قبلا "دوست داشته نشدهاند"
اما در ظاهر، ما انرژی زیادی برای ایجاد رابطه صرف میکنیم.
بسیاری از ما درون یک رابطه
بیشتر از هرچیز، مشغول فاصله گرفتنیم و تماممان را نمیتوانیم در رابطه رها کنیم و این چنین به هم آسیب میزنیم.
همان آسیبی که سالها قبل در قالب عشق به ما خورده است.
گاه ما عشق را به صورت ناقص و آسیب دیده
از کسانی دریافت کردهایم که برایمان اولین معنای عشق بودهاند و حالا همان را با معشوق امروزمان تکرار میکنیم.
گاه یکدیگر را تنگ به آغوش میکشیم
غافل از آنکه گاه دستهایمان قیچیهای بُرندهای هستند
که با هر آغوش، آسیب هم میزنند و ما سالهاست که آنرا عشق تعبیر میکنیم.
مرز بین تنهایی و ناتوانی در ارتباط
مرز بین:
"من تنهاییمو دوست دارم"
با
"من در ارتباط با آدمها مشکل دارم و ترجیح میدم به تنهاییم پناه ببرم"
به اندازهای باریکه، که گاه فرد سالها جزو دستهی دومه، اما خودشو توجیه کرده که جزو دستهی اوله.
حالت اول زمانیه که ما نه تنها ظرفیت تحمل تنهاییمون بالاست، بلکه در روابطمون با آدمها مهمترین شیوهمون برای مدیریت تعارضها و آشفتگیهای بین فردیمون، فاصله گرفتن از آدمها نیست.
این شیوهای قدیمی در ذهن ماست که رفتارهای دفاعی ناسالم ما رو طوری برای ما با کلمات دیگه تزئین میکنه که حتی گاه فضیلت هم به حساب میان، مثلا فردی که در گفتارش رعایت حال طرف مقابل رو نمیکنه و بیمهابا مشکلش رو جلو جمع میکوبه تو صورتش، اسم خودش رو می ذاره آدم رُک و صادق، یا فردی که نمیتونه اضطراب ناشی از وسواسش رو تنظیم کنه، اسم رفتارهای وسواسیش رو میذاره نظم و تمیزی.
بسیار از افرادی هم که در روابط بین فردی مشکل دارن، مدتهاست در پیلهی تنهایی خودشون فرو رفتن و یا با چیزهایی سر خودشون رو گرم کردن، اما سالهاست به خودشون و دیگران میگن: "من تنهاییمو دوست دارم"، یا "من زیاد نیازی به دیگران ندارم"، یا "روشنفکرا تنهان"، یا "کسایی که بیشتر میفهمن تنهاتر میشن"، یا "نباید با هرکسی قاطی شد" و ...
تنهایی زمانی سالمه، که ما ناخودآگاه به واسطه مشکل در روابط، بهش پناه نبردیم، بلکه با وجود روابط سالم و صمیمیای که داریم، مرزهای هویتی خودمون رو هم حفظ میکنیم و در کنار زمانهایی با دیگران، زمانهایی رو با خودمون میگذرونیم.
کسانی که به واسطهی ترس از تنهایی ترجیح میدن تنها باشن، نیاز به صمیمت پایینی دارن پس فاصلهای که از دیگران میگیرن رو احساس نمیکنن و این چیزی نیست که اونها رو آزار بده، پس سالها در همون وضعیت میمونن و احتمالا افرادی هم که با اونها بلندمدت مرتبط خواهند بود هم نیاز به ارتباطشون کمه، چرا که فاصلهگیریهای گاه و بیگاه اونها رو خیلی احساس نمیکنن، چرا که با ساز و کار روان خودشون همسازه.
این میشه که به قول معروف در و تخته همدیگه رو انتخاب میکنن، ابتدا همه چیز خوبه، اما بعد از مدتی رابطه از هم میپاشه، چرا که ممکنه دونفر نیاز به صمیمیتشون کم باشه، اما رابطه به عنوان عنصر سوم مثل یک گیاه نیاز به آب و غذا و صمیمت داره، چیزی که اون دو نفر به اندازه کافی دنبالش نیستن که به رابطه بدن.
رنج آدمها را انکار نکنید
این انکار خود آدمها است!
زمانی که ظرفیت تحمل رنج کسی را نداریم
بیاختیار آنرا کوچک میکنیم و میگوییم:
"حالا که چیزی نشده، خدا رو شکر کن که بدتر نشد، من خودم دوسال پیش بدترش برام اتفاق افتاد، انقدر ناله نکن، امیدوار باش...!"
ما به اندازهای می توانیم درک کنیم که طرف مقابلمان چه عمقی از رنج را تجربه کرده، که بتوانیم اصیل و عمیق در خودمان با آن رنج روبرو شویم.
اگر نتوانیم در همان موقعیت تمامی احساسات خودمان را اعم از ترس و خشم و غم و ناامیدی و ... را تجربه کنیم و خودمان را بزنیم به کوچه علی چپ، ناگزیر شنوندهای غیرهمدل خواهیم بود.
گاه خوب بر رنج دیگری تمرکز کردن و دیدن اینکه ما این حجم از رنج را نمیتوانیم تاب بیاوریم و بیان همین با صداقت، اصیل ترین رفتار ممکن و انسانی ترین همدلی خواهد بود.
ما بسیاری از روابطمان را ناآگاهانه از دست میدهیم زیرا ندیدهایم که در آن زمان بخصوص چطور رنج دیگری را نادیده گرفتهایم و با کوچک شمردن و صرفا راهکار دادن، او را با بینهایت تنهاییاش تنها گذاشتهایم.
عقل کل...
هیچ چیز به اندازه "ندانستن" ما را به سمت "آگاهی" رهنمون نمیکند. البته ندانستنی که انکار نشود...!
و انکار... انکار ریشه در تجربهی حقارت و تنهاییِ بسیار دارد، تجربهی حقارت و تنهاییِ بسیار ما را از دیگران دور و بینیاز میکند و در دانستن، همیشه دو تن حضور دارند؛
_ آنکه عشق میدهد.
_ و آنکه نیازمند است.
افسوس آنکه بیشتر تحقیر شده، بیشتر باور به عقل کل بودن دارد.
تقلا...
زندگی از جایی به بعد، تلاش بیشتر برای دستاوردهای بزرگتر نیست، بلکه افزایش ظرفیت نداشتهها و از دست رفته هاست.
اگر نتوانسته باشیم این ظرفیت را در خودمان تقویت کنیم، تا آخرین لحظه از زندگی همیشه بخشی از ما درگیر تقلا برای بدست آوردن چیزهایی است که در واقعیت خارج از توان و شرایط واقعی ما برای بدست آوردن آنها است.
آنچه باعث میشود ما فکر کنیم لزوما هر چیزی در این زندگی و دنیا حتما در کمال آفریده شده و ما هم باید در مسیر خود هر چیزی را در کمال آن بدست بیاوریم، حاصل باقی ماندن ما در مراحل رشد اولیه و کودکی است.
همانجا که به طور طبیعی برای کاهش اضطراب مرگ، نیاز داشتیم فکر کنیم خیلی قوی هستیم و از پس همه چیز بر میآییم و تا ابد باید جهان را از آن خود کنیم و این گرسنگی روانی، زندگی کردن را از ما دریغ خواهد کرد.
باور به ثانیه ها...
برای آنکه زمان را باور کنیم، نیاز به عکسها و آیینه داریم.
عکسها چیزی را نگه نمیدارند، بلکه چیزی را که ذهن ما میخواهد دفن کند، بالا نگه میدارند.
من زمان را باور نکرده بودم تا آن هنگام که آینه و موهایم همدست شدند.
و سپیدی، همیشه نشانهی پاکی نیست
بلکه گاه میخواهد چیزی را به فهم ما فرو کند
که روان ایستای ما از ورودش سر باز میزند.
من خودم را در خودم و درون شما و شما خودتان را در دیگران و در خود مییابید. ما به هم زل میزنیم و زمان
مثل ارابهای با اسبهای رم کرده، بیامان از ما میگذرد.
ناامیدی از یافتن عشق...
هیچکس از دوباره عاشق شدن ناامید نمیشود، در واقع آنچه رخ میدهد این است که فرد بیشتر به احساس ناخودآگاه میرسد که با این خویشتنی که دارد، نمیتواند رابطه ی عمیقی را تجربه کند.
آنچه احساس ناامیدی از دوست داشتن، دوست داشته شدن مجدد و یا ناامیدی از قرار گرفتن در یک رابطه ی عاطفی با کیفیت را میسازد، را در دو حالت آگاهی فرد از مسائلش میتوانیم تبیین کنیم.
_ مشکل از من است.
_ مشکل از غیر، من است.
» بینش زیاد به مسائل خود؛
اگر فرد نسبت به مشکلات روانشناختی و ترس های خود بینش بالایی داشته باشد، در میابد که آنچه بعنوان انتخاب نامناسب یا تخریب رابطه برایش اتفاق می افتد، نتیجه مسائل روانشناختی خودش است و این طبعا میتواند برای او بسیار غمگین کننده و حتی ناامید کننده باشد که نمیتواند فرد مناسب را به درستی انتخاب کند و یا نمیتواند یک رابطه را نگه دارد و آن را نابود میکند.
» بینش پایین به مسائل خود؛
اما اگر فرد نسبت به مشکلات شخصیتی خود، ترس ها و آسیب هایی که دیده و نیز اکنون به دیگران وارد میکند آگاهی کافی نداشته باشد، آن مسائل را در دیگران میجوید و دائم ذهنش روابط نافرجام را اینگونه تبیین میکند ( نمیدونم چرا هر کسی میاد تو زندگی من، میلنگه! اصلا انگار نسل آدمای خوب سر اومده).
عشقی که تجربه نمیشود و فرد را ناامید میکند، در واقع ناتوانی خود فرد در صمیمت است، که آنرا در دیگری و روابطش میابد، در واقع ما در حسرت دیگری نیستیم، در واقع در حسرت خویشتنی هستیم که از خودمان هم بسیار فاصله دارد، چه رسد به شریک عاطفی.
رنج بزرگ آن نیست که عشق را بدست نمی آوریم، بلکه این است که هیچ وقت به اندازه کافی آنرا نداشته ایم.