باسلام
مدتی هست حس دلتنگی زیاد میاد سراغم، نمیدونم این حس رو چجوری توضیح بدم، آیا شمام این حس رو تجربه میکنین؟ علتش چی میتونه باشه؟
پیشاپیش عذرخواهم، چون بیانش یه مقدار سخته ...
نمایش نسخه قابل چاپ
باسلام
مدتی هست حس دلتنگی زیاد میاد سراغم، نمیدونم این حس رو چجوری توضیح بدم، آیا شمام این حس رو تجربه میکنین؟ علتش چی میتونه باشه؟
پیشاپیش عذرخواهم، چون بیانش یه مقدار سخته ...
منم گاهی داشتم
حتی به گریه و.. هم میکشید
شاید هم بی دلیل
ولی بعضی حرفها و کارها تو نتخودآگاه آدم یاد چیزی می اندازه و درگیر میکنه
برای خودم یه قانون گذاشتم به محض دلتنگی و ...خودمو مشغول یه کاری می کنم
اتاق تمیز میکنم
ظرف میشورم
یه غذا میپزم
کتاب میخونم
پیاده روی میرم
اوایل خیلی سخت بود
الان دیگه بهتر شده
سلام.
بله منم این مشکل خیلی برام پیش میاد.
و ناراحت میشم از اینکه نمیتونم بفهمم برای کی و چی و .... انقد دلم تنگه.
موقعی که مجرد بودم فکر میکردم دلیلش همونه.
حالا که متاهل هستم هم باز این احساسات میاد سراغم و حوصله هیچکس و هیچیو ندارم.
میتونم چندین روز هیچ کاری نکنم و هیچ جا نرم و فقط تو رختخواب بمونم.
از حیات خلوت عزیز متشکرم.
خب یه چند روزی گذشته و من حالم یه مقدار بهتر شده، دلتنگی کمتر شده و من تقریبا متوجه شدم که دلیل دلتنگی، فشار ذهنی بوده که روی من بوده.
خب من همانطور که قبلا هم گفته بودم، یه انتخابی توی حیطه کاریم داشتم و یه جابجایی داشتم. در این جابجایی تقریبا هشتاد نود درصد خودم میخاستم و ده درصد هم یه جورایی اجبار روسا بود. خب من بعد از این تصمیم گیری، یکباره تصمیم گرقتم برگردم سرکار قبلیم، ولی منصرف شدم (بخاطر مشکلاتی که بعدا بابت این صرفنظر کردن برای من پیش میومد)، و لذا چسبیدم به کار جدیدم. خیلی هم از لحاظ ذهنی روی خودم کار کردم که بتونم روی جنبه های منفی این پوزیشن جدید متمرکز نشم و بهتر هم شدم حقیقتش.
ولی مشکلی که هست اینه که یه دو سه هفته خوبم، و به محض اینکه یه مقدار فشار کوچیک میاد روم در پوزیشن جدید، دوباره فشار ذهنی میاد سراغم که چرا جاتو تغییر دادی. باز میگم، امکان برگشتن به پوزیشن قبلی، با توجه به تبعات منفی این تصمیم به برگشتن، تقریبا صفره. ولی نمیدونم چرا این وسواس فکری دست از سرم برنمیداره.
نقاط قوت پوریشن جدید: یه مقدار کارم مهندسی شده تر است، وقت ازاد بیشتری دارم، علاقمم حقیقتش بیشتره به این پوزیشن جدید.
نقاط منفی پوزیشن جدید: تایم بیشتری باید سرکار باشم، و دلمم برای پوزیشن قبلی تنگ میشه بعضی وقتا!
من صادقانه حرقانو با شما گفتم، ببینم شمام نظری دارین؟
از خانم نیکی ۶۹ هم متشکرم
یه حقیقت هم هست که بقول مادرم دلم کوچیکه. با تغییرات بسیار کوچیک یه فاجعه سازی واسه خودم میکنم و سریع بهم میریزم. هی با خودم تمرین میکنم و توی ذهنم و در موقعتیهای عملی هم سعی کردم اینجوری باشم، ولی تغییری نکردم متاسفانه.
سلام.
اقا غلام، منظورتون اینه که ساعت شروع شیفتتون تا پایان شیفت طولانی تره ولی حجم کار سبکتره؟
چون گفتید از مزایاش اینه که وقت آزاد بیشتری دارید و از معایبش اینه که تایم بیشتری باید سر کار باشید.
همیشه آدم یه وابستگی نسبت به شرایطی که طولانی مدت توش بوده و بهش انس گرفته بوده پیدا میکنه.
یادمه چند سال پیش وقتی خونمون رو عوض کردیم، خونه ای که بیش از ۲۰ سال توش بودیم رو عوض کردیم، خیلی برام دردناک بود و چند شب اول تو خونه جدید گریه میکردم. ولی کم کم به این خونه هم انس گرفتم.
شما هم یه مدت که بگذره به شرایط کاری جدیدتون عادت میکنید و باهاش ارتباط برقرار میکنید و کم کم زبونش رو میفهمید. مثلا کم کم میفهمید صدای باز و بسته شدن درش چیه، نور افتاب چجوری میفته توش، فلان برنامه با دستگاهی که باهاش کار میکنید قلقش چیه و .... و کم کم همین شناختنا میشه انس گرفتن باهاش. و خواهید دید اینجا رو هم دوست دارید .
خانم پووه، سلام، مرسی
اره من قبلا شیفتی ، روزکار و شبکار بودم. ولی الان شدم کامل روزکار. قبلا ۱۴ ۱۴ بودم، ولی الان شدم ۱۴ ۷، یعنی ۷ روز استراحت و ۱۴ روز کار (که انشالا ما هم در اینده میشیم ۱۴ ۱۴). من شدیدا دنبال روزکار شدن بودم، چون شب سختمه بیدار باشم. حتی به این قیمت که ۷ روز استراحت برم. ایشالا چند سال دیگه وقتی پشت سرم نگاه میکنم لفسوس نخورم.
خانم پووه من از کمکهای شما خیلی استفاده کردم ها .... لطف کردین باز هم
و خب یه مشکل دیگه ای که جدیدا بهش پی بردم، اینه که یه مسئله رو خیلی بیش از حد برای خودم پیچیده و سنگین میکنم مخصوصا مسایل سرکار رو، البته حقیقتش مسائل رو اگه دقیق و با وجدان نگاه کنی میبینی آره واقعا سنگین هستن، ولی مسئله اصلی اینه که این مسایل زاویه ها و جنبه ها و تصمیم گیران دیگه ای هم دارن که کار من در مقابل تصمیم گیریهای اونا عملا چیزی محسوب نمیشه. مثلا من کلی حساب کتاب میکنم که فلان کار رو بکنیم، ولی در نهایت مدیرعامل میگه نه یه راه حل دیگه رو انجام بدیم. یه جورایی حس دلسردی هم به آدم دست میده که میبینی تصمیماتت رو تصلا حساب نمیکنن و کار خودشون رو انجام میدن.
در مورد این بزرگ کردن مسایل، اینقدر اون اول مسئله رو بزرگ میکنم که استرس کوچیکی هم میگیرم و معمولا سعی میکنم مسایل رو ساده سازی کنم برای خودم. مسئله رو خرد خرد بهش حمله میکنم تا فشار زیادی هم روی خودم نیاد
تغییرات برای خیلی از ماها فاجعه هست
همسر خودم بارها بهش پیشنهاد پست های بهتر و.. شد که هربار از ترس عدم توانایی رد میکرد
با اجبار من پست بالاتر رو قبول کرد که خیلی توش موفق بود و مجدد ترفیع گرفت
اولش خیلی سخته ولی کم کم عادی میشه
برای آقایون موقعیت شغلی مناسبتر خیلی اتفاق خوبیه
شاید چون تازه شروع کردین سخت باشه کم کم عادت می کنید
سلام خوبی؟
شرایطمون چقدر شبیه همه! منم 2 ماهی میشه رفتم یه شرکت جدید. جایی که حتی تو تصوراتم هم نمیدیدم بتونم استخدام بشم. اونم داخلی! ولی خوب حجم کارم به شدت زیادتر شده و مسئولیتم هم همینطور. یه رئیس داریم داد میزنه صدا هیتلر میده :) سطح استرس و اضطرابم فوران میکنه یه وقتایی دیگه :)
بعضی وقتا خیلی دلم واسه کار قبلیم تنگ میشه. ولی به عقب برگشتن چاره ی کار نیست. ما هیچ وقت نمیتونیم صبر کنیم تا یه کاری یا یه مسیری رو با آمادگی کامل شروع کنیم. چون اگه قرار باشه منتظر باشیم از همه لحاظ آماده بشیم هیچ وقت اون کار استارت نمیخوره. ابهام و عدم آمادگی بخشی از مسیر پیشرفت هستش و خواه ناخواه همیشه باهامونه. فقط باید کم نیاریم و ادامه بدیم. به قول آمریکاییا We must soldier through و حتما هم موفق میشیم. شک نکن
میگم یه چیزی همیشه ذهن منو مشغول کرده به خودش. آدم چطور میتونه در محل استراحتش یا خونش به فکر ار نباشه؟ چطور میشه یه دیواری گذاشت بین اینا؟
حقیقتش اینه که من در حل استراحت یا خونه یا رفت و امد بین کار و خونه و بعضی وقتا حتی قبل خاب، به فکر کار و کارهایی که انجام میدم، هستم (اابته نه همیشه ها! بعضی وقتا فکرش میاد). مثلا فکر میکنم اون مسئله رو چطور حل کنم، یا در مورد فلان کار چطور برنامه ریزی کنم. آیا شمام اینجوری هستین؟ طبیعیه؟ یا نه، بایستی اینو اصلاحش کرد
- - - Updated - - -
با سلامنقل قول:
چطور میتونه در محل استراحتش یا خونش به فکر ار نباشه؟ چطور میشه یه دیواری گذاشت بین اینا؟
من وقتی تازه سرکار رفته بودم....ی کار پر تنش و استرسی هم بود
با یه رئیس ریز بین و سخت گیر.... موقع برگشت به خونه تو مسیر با همکارم مدام حرف میزدم تحلیل میکردم ....دقیقا همینطوری که شما میگین ...حالا شما تنهایی فکر میکنین من بلند بلند فکر میکردم...
بعد دیدم همکارم مثل من نیست و برگشتم پرسیدم تو چرا ناراحت نشدی؟؟ برات مهم نیست؟؟ پس چرا من انقدر حرفش و میزنم!!
بهم گفت چرا هست ... ولی وقتی ما از کار میاییم بیرون دیگه تموم میشه . هر چی
بود میمونه همونجا.
هر چی فکر کردم دیدم دست خودم نیست.نمیتونم فکر نکنم.
حالا که نزدیک نه سال میگذره میبینم منم الان مثل اون موقع همکارم شدم.
از کار که میام بیرون دیگه هر چی بود میمونه همونجا.
چون اون کار و اون اتفاق ها برام تکراری شده...
اقا غلام شما هم اگر میفرمایین سمت جدید گرفتین خب پس کاملا طبیعیه.
در کل هر فکری هر تحلیلی تا وقتی که
آرامش مارو بهم نزنه و به جنبه های دیگه از زندگی مون سایه نندازه اشکالی نداره خوب هم هست.
موفق باشین.
باسلام، پس گذشت زمان برای شما، این مسئله رو حل کرده. لی من فکر میکنم برای خودم بخاطر این باشه که خیلی دوست دارم که کارامو درست انجام بدم، بخاطر همین وقتی از سرکار هم گه بیرون میایم،دوست دادم فکر کنم بهش.
تازه یه مشکل دیگه ای هم که هست، اگه بخام بزنم در بیخیالی، دیگه ول میکنم ها! اونموقع دیگه سرکار هم یه کار فکر نمیکنم ....
بله به خاطر مسئولیت پذیری و اینکه میخواییم کارمون عالی انجام بدیم هم هست
نه بی خیالی اصلا خوب نیست
دنیا اگه ما مسئولیت پذیر ها رو نداشت ازش یه ویرانه میموند.
من اینو گفتم
نقل قول:
هر فکری هر تحلیلی تا وقتی که
آرامش مارو بهم نزنه و به جنبه های دیگه از زندگی مون سایه نندازه اشکالی نداره خوب هم هست.
خب ن با این تغییر فهمیدم که خیلی هم اونجورا که فک میکردم ریسک پذیر نیستم و تغییراتی که قبلا داشتم اونقدرا بزرگ نبودن (در مقابل این تغییر شغلی). خب من همیشه با خودم میگم (من تلاشمو میکنم و کار رو تمیز انجام میدم، ولی اصلا اجازه نمیدم ارامشم بهم بریزه، آرامشت از همه چی مهمتره)
سلام غلام گل
ان شالله خوب باشی .
حکایت کار و زندگی شبیه اینه :
https://cdn01.zoomit.ir/2017/4/ffd28...bac49eb462.jpg
اگه سنگینی را زیاد روی زندگی بذاری کار میره هوا ،،
اگه سنگینی فقط روی کار باشه زندگیت میره رو هوا ،،،:18:
یه جوری باید تعادل را نگه داری جَوون ،،، و یا سنگینی تصمیمت جوری باشه ناهماهنگی و اختلاف تراز زیاد نباشه .
اگه هر کدام از ماها ، در این ترازو ، عدم رضایت در وجودمان باشه ، یعنی یه جای کار ایراد داره و سبک زندگیمون را نمی شناسیم .
اگه سبک زندگیت را بشناسی ، در تمام مراحل زندگیت چه در انتخاب همسر - چه در مسیر شغلی - فلسفه زندگی و ... دغدغه ی کم تری داری .
من خودم شخصیتم و سبک زندگی جوری هست بیشتر سنگینی روی کار هست و راضی هم هستم .
:305:
مطلب بعدی این جمله ها هست :
اگر بیشتر از آنکه به فکر خوب کار کردن باشید، به فکر خوب به نظر رسیدن هستید؛ نمیتوانید به تعادل مورد نظر بین کار و زندگی دست پیدا کنید.
اگر نگرانید که یک نفر دیگر کار شما را با نتیجه بهتر انجام دهد، آنگاه نگه داشتن تعادل کار - زندگی سخت است.
اگر باور داشته باشید که تنها راه درست انجام دادن کارها این است که خودتان آن را انجام دهید، آنگاه حفظ تعادل کار - زندگی سخت خواهد بود.
-خواهش می کنم آقا غلام
به مطلب در مورد نقل قول بالا بگم :
یه مسئله سخت کوشی هست و یه مسئله وسواس فکری
بعضی موقع ها ما وسواس می یاد سراغ مون -اینکه همش ذهنون به عقب و آینده میره ( چه تو برنامه ریزی ها و چه در انجام کار ) خب اگه این جور هست باید برسی و حلش کنیم .
در مورد سخت کوشی ،به نظرم ویژگی خوبی ست ، الان کشورهای پیشرفته بخصوص کشور آلمان و ژاپن و یا همین امریکای منُ اسکارفیس متخصیص سخت کوشی دارنند و ساعت کاری اونها فقط
محدود به ساعت کاریشون نیست ،،شاید مدت بعد ساعت کاری هم تلاش کاری کنند - و دنبال راه حل ها باشند .
-سبک زندگی آدم ها هم مهمه ، بعضی ها دوست دارنند در طیف رشد توسعه باشند و سعی میکنند همیشه بروز باشند ...یعنی کار و توسعه از تفریحات عادی زندگی روزمره براشون مهم تره .
بدیهی هست چنین اشخاصی در انتخاب همسر و نوع زندگی مثل آدم های جامعه نیستند . ( مثلا صبح سر کاربرنند - 4 بعد اظهر خونه - بعدش تا فردا با خانواده) این مدلی نیستند .
پس هر فردی باید سبک زندگی خودش را بدونه و در اون طیف حرکت کنه .
-اون تراز پست قبلی که برات گذاشتم خیلی مهمه !
اگه می بینی که زیاد در گیر فکر کاری هستی و این باعث نگرانی هست ، باید یه خورده ترازو را ببری سمت زندگی روزمره و خانواده ! (ِ یعنی تعادل ترازو برات باید جابجا بشه به دست خودت )
اگه نگران نیستی از این جهت و نگرانی و دغدغه نداری از مدل زندگیت ،، نشون میده مسیر و خودت را می شناسی .
شاید الان یکی بگه باید تعادل وسط باشه - شاید یکی بگه ترازو به سمت زندگی و رسیدگی به خانواده بیشتر باشه و....
مهم بینش خودته و تعادلی که برقرار می کنی با توجه به اندیشه هات .
آدم ها با هم فرق می کنند - نمی تونیم قضاوت کنیم چی درسته و چی غلط .
مهم اینکه فلسفه زندگی و اهدف و مسیر زندگیت را بدونی و انتخاب های زندگیت هم بر اون اساس باشه ( همسر - دوستان - شرکا و ....)
مثلا فردی که 18 ساعت کار می کنه و راضی هست و در کار درونگرایی داره ، نباید همسری انتخاب کنه که همسرش ترازوی تعادلش برعکس اونه مثلا دوست داره بیشتر در کنار همسرش باشه ،بیشتر تفریح داشته باشه و ...اگه این کار را کنه هم به خودش و هم به طرف ظلم کرده ،،،،باید مدل مثل خودش را بگیره :)
ادیسون - شهید چمران - بازیگران سینما - ورزشکاران - مهندسان - پزشکان - ماجراجویان - ....هر کدام سبک و فلسفه های مختلفی دارنند،،،باید ببنی خودمون کجاییم .
-یه چیزی هم بگم آقا غلام ،،
یادمه تو یه مسئله کاری بودم حتی موقع غذا خوردن هم به اون فکر می کردم .....
تلویزیون - تفریح - مسافرت و ... گذاشتم کنار ماهها ......ولی نتونستم حلش کنم :)
البته درسته نتوستم حلش کنم ولی راه کارهای زیادی را یاد گرفتم .
یه روز یاد جمله ای افتادم که گفته بود ما بعضی موقع ها می خوایم مسائل را با فکر جسمی حل کنیم ! ولی آزادی در رهایی ست .
یه مدت اصلا به اون مسئله کاری فکر نکردم ... چند روز بعد داشتم پیاده روی می کردم یدفعه بصورت ناخوداگاه یه راه حلی به ذهنم رسید :)
می خوام بگم بعضی موقع ها نمیشه فقط با زووم کردن اون را حل کنیم ،،،استراحت به خودمون ،مشورت هم مهمه .
بعضی موقع ها نمیشه مسائل را با فکر جسمی حل کنیم !
خب موفق باشی کاکا :72:.
.....................
پی نوشت :
می تونی یه سر به تاپیک های زیر بزنی ،اگه فشار کاری زیاد شد :)
کلبه ی برفی
باغ غنی ذهن شما
ممنون باغبان جان، والا درگیری هام سر کار این هفته بیشتر شد و من به قول اسکارفیس گفتم ادامه میدم، چون راه برگشتی نیست. استرس بدترین چیزه سرکار، واقعا آدم نمیتونه بعضی مواقع چجوری ازش رهایی پیدا کنه. حالا یه نفر برونگرا میزنه به در و دیوار آروم میشه. ولی من که نسبتا درونگرا هستم، همش با خودم فکر میکنم. همش یه جورایی دارم خودخوری میکنم و ذهنمو انگار میجووم!
امشب هم ما رو نگه داشتن، دو شب هست پشت سرهم، که ما رو بیشتر نگه میدارن. خدا ازشون نگذره، بنظرتون در این شرایط چجوری میشه زندگی رو قشنگ دید؟
سلام
منظورتون اینکه به خاطر دوشب اضافه موندن دیگه دنیا رو قشنگ نمیبینین؟؟!!!!
یا بازم به خاطر سیل و زلزله و سهام و...
- - - Updated - - -
سلام
منظورتون اینکه به خاطر دوشب اضافه موندن دیگه دنیا رو قشنگ نمیبینین؟؟!!!!
یا بازم به خاطر سیل و زلزله و سهام و...
نه دقیقا بخاطر همین دو شب
الان دنیا رو تیره و تار میبینم بیشتر
سلام آقای گل و گلاب
به نظرم زندگی نه رنگ تیره هست و نه روشن .
زندگی تو طیفی در حرکته ،،،
بله جمله بالا جمله سنگینی هست :)
جمله می خواد بگه تو زندگی طیف های مختلفی وجود داره ، اون هم با هم ،،، مثل سختی - خوشی - تلاش - عدم نتیجه دلخواه - رسیدن به آرزوها .....
شادی ها در صورتی استوار هست که به این مهم برسیم .
شاید شرایط الان شما سخت باشه آقا غلام .....ولی با سختی آسانی هم هست .
مهم نگاه ما آدم هاست .
اینجا شده اعتراف خانه برای من، میام نقصهامو اینجا میگم.
وقتی توی موقعیت دشواری قرار میگیرم سریع خودمو میبازم، سریع یه بار زیادی روی شانه هام احساس میکنم. توی ذهنم در به در دنبال یه نفری هستم که بیاد کمکم کنه یا حداقل بیاد باهام صحبت کنه، که یکم این فشاره کم بشم. چجوری و با چه زاویه دیدی میشه به این مسئله نگاه کرد؟ تا بتونیم کمترش کنیم
سلام
کار خوبی می کنی درد ودل هات را میگی ،،یه جورایی درد ودل های خیلی از ماهاست .
یه راهکاری به ذهنم می رسه در مورد بحث شما ،،،،که خودم بعضی موقع ها از اون استفاده می کنم :
غلام ، فیلم پاپیون را بیبن .
حق یارت.
:rugby:
http://www.hamdardi.net/imgup/597836043cbe54202a.jpg
حتما باغبان جان، تو دیگه اینجا برای من مثه برادر بزرگتری، درسته که با دعوا رفاقتمون شروع شد :311:
باز بذار یکم دیگه درددل کنم:
سرکار اینقدر خودم رو مقصر در یک اتفاق میدونم، که واقعا خودخوری میکنم، استرس میگیرم تا مقداری. حس میکنم خیلی بیش از حد دارم مسئولیت برای خودم متصور میشم. آخه وقتی میبینم دوربریام که اونام توی اتفاقات مقصرن تا حدودی، خیلی ریلکس با اتفاقات برخورد میکنن. مدیریت ارشد چند بار سرشون داد میزنه، و بعدش خیلی ریلکس انگار هیچی نشنیدن، میان بعد جلسات گل میگن و گل میشنفن، موقع خروج از محل کار هم با لبخند خارج میشن! من به اینا اصطلاحا میگم دل بزرگ، دلشون بزرگه. ولی ن باید با خودم منصف باشم، من اینجوری نیستم. یه اتفاق که میفته، اول خودم رو تقریبا صددرصد مقصر دونسته و سپس استرس میگیرم
فیلم پاپیون رو دیدم باغبان، فیلم خوبی بود و البته سنگین. ولی ارتباطش رو با حرفام نتونستم درک کنم حقیقتش ...
....................
تو فیلم پاپیون تو سکانس آخر ،، به دوستش میگه بیا بریم از این جزیره و به آب بپریم . ،،،که دوستش قبول نمیکنه و میگه نمی تونه به خاطر وابستگی هایی که داشت .
یعنی همراهش نموند . آخر سر هم خودش به آب می پره و فرار می کنه .
بعضی موقع ها شاید تو زندگی ما اینجوری بشیم و شاید باید اولش خودمان مسیر را طی کنیم و شاید کسی همراهمان نباشه و مثل پاییون خودمان به آب بپریم .
اگه تو شهرستان و دور از خانواده هستین یه برنامه داشته باشین که به صورت مجازی باهاشون ارتباط برقرار کنین . بعدش هم برای خودتون برنامه و هدف داشته باشید . ولی اگه کنار خانواده هستین و باز احساس دلتنگی دارید باید برید پیش مشاور بررسی بشین تا علت یابی کنه .