از دست كاراي ديوانه وار پدرم به معناي واقعي عاجز و درمانده شدم
مادرم به خاطر يائسگي گُر گرفتگي داره. نمي دونم كسي تجربه ش رو داشته يا نه، اين گر گرفتگي اينطوريه كه يهويي حرارت بدن آدم بالا ميره و صورت آدم قرمز ميشه و بايد خودتو برسوني به هواي آزادي يخي آب خنكي چيزي. حالا چند شب پيش مادرم نصف شبي گر گرفتگي بهش دس داده گوشيشو روشن كرده و با نور گوشي خودشو رسونده آشپزخونه. پدرم يهويي به سرش زده نصف شبي داد و بيداد كرده و چرت و پرت گفته. چرا چرت و پرت؟ اولش گفته چرا سر و صدا را انداختي! بعدش گفته چرا خوابي؟ زناي همسن و سال تو الان خواب نيستن و دارن كار مي كنن! اين وسط همسايه ها بيدار شدن و برادرم بيدار شده و خيلي ترسيده. مادرم ميگه هزار بار خدا رو شكر مي كنم كه تو بيدار نشدي چون مي دونه با پدرم مشكل دارم ميگه اگه تو بيدار ميشدي خون را مي افتاد.
بيشتر از سي ساله كه پدرم بدون داشتن هيچگونه مسئوليتي نسبت به ما داره مي خوره و مي خوابه و پولاي خودشو مادرمو دود مي كنه آخرشم دو قورت و نيمش باقيه. فقط مي خواد به ما القا كنه كه ما و مخصوصا مادرم ديوانه هستيم، بساز نيستيم و مشكل داريم. اين داد و بيداد رو كسي انداخته و كسي شاكي شده از سر و صداي نصف شبي كه خودش باعث و باني تمام بدبختياي ماست. پدرم كلا هوا ورش داشته فقط نمي دونه چطوري ابراز كنه. خدا به كمرت بزنه نامرد. خدا به كمرت بزنه كه زندگي هممون رو نابود كردي
شما رو قسم ميدم به حق هرچي كه بهش اعتقاد دارين براي ما دعا كنين چونكه ديگه نه عقل من به جايي قد ميده نه اينكه كسي رو داريم دردمون رو بهش بگيم.