سلام
من با همسرم مشکل و اختلافات زیادی داریم. سوال من اینه که یه خانم چقدر باید تلاش کنه و از اعصابش و جسمش و روحش و وقتش و آرزوهاش مایه بذاره که زندگیشو حفظ کنه؟
من به شخصه دیگه کم آوردم و واقعا نمی تونم رفتارهای همسرم رو تحمل کنم.
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام
من با همسرم مشکل و اختلافات زیادی داریم. سوال من اینه که یه خانم چقدر باید تلاش کنه و از اعصابش و جسمش و روحش و وقتش و آرزوهاش مایه بذاره که زندگیشو حفظ کنه؟
من به شخصه دیگه کم آوردم و واقعا نمی تونم رفتارهای همسرم رو تحمل کنم.
سلام خیلی مختصر بیان کردید. نمیشه گفت شایر فقط بشه گفت هر چقدر که زندگی تون براتون ارزش داره
سلام دقیقا مشکلتونو رو بگیدبا یکم اطلاعات ازخودتون که بتونیم یا کمک کنیم یا همدردی.
چند سالتونه؟ همسرتونچند سالشه؟
فرزندی دارین؟
شغلتونچیه؟شغل همسرتون چیه؟
تحصیلات هر دوتاتوندرچهحدیه؟
چند وقته ازدواجکردین؟
مشکلتوندر خصوصهمسرتونه یا خانواده ش؟
درموردمشکلتون با همسرتون صحبت کردینونتیجه نداده؟
اگراینسوالاتو پاسخ بدین ممنون میشم.
فرزانه جان این وضعیتی که شما توصیف کردی، بیشتر به "سوختن و ساختن" نزدیکه تا تلاش کردن.
کسی می تونه تلاش کنه که بصورت پیوسته آگاهیش نسبت به شرایط رو بیشتر کنه و متناسب با اون اهداف و خواسته هاش رو بروزرسانی کنه و مهارت هاش رو ارتقا بده.
کسی که اعصابش خورده و جسم و روحش داره تحلیل می ره، توانی برای تلاش کردن نداره. این فرد خودش بخشی از مشکله.
ممنون از عزیزانی که پاسخ دادن.
میشل جان پاسخت خیلی قشنگ بود. راس می گی. من دارم می سوزم و می سازم. و این منو توی 5 سال گذشته واقعا تحلیل برده. دیروز پیش مشاور رفتم بصورت حضوری. و ایشوون گفت تا حالا هم خیلی بزرگواری کردی که به خانواده ها چیزی از رفتارهای همسرت نگفتی. گفت همسرت تا خودش نخواد تغییری نمی کنه. البته به من هم یه چیزایی گفت. گفت گریه نکن. از خودت ضعف نشون نده. حرفاتو با آرامش بزن. منم بهش توضیح دادم که هرچقدر من با آرامش حرف میزنم ایشون بدتر سو استفاده می کنه. چون بلد نیست از صحبت آروم نتیجه بگیره و یاد گرفته با خشونت نتیجه بگیره.
wisdom جان من 30 و همسرم 33 سالشه. هردو کارمند و لیسانسیم. فرزندی نداریم. مشکلم با همسرم عصبانیت ایشون و وابستگی دو طرفه ایه که با خانودش داره. که اینا ریشه و علت هزار مشکل دیگه شده.
رنگین جان زندگیم برام خیلی ارزش داره و 5 سال بخاطرش سعی کردم صبر کنم. البته فقط صبر نبوده. مسلما یه مهارت هایی رو هم توی خودم تقویت کردم. ولی احساس می کنم دیگه توانشو ندارم. من آسیب دیدم هم روحی هم جسمی.
سلام
تا حالا چه تلاش هایی کردین که موفقیت آمیز نبوده؟
بیشتر چه مواقعی همسرتون عصبانی میشه؟
جواب سوال اولتون:
تلاش های من از اول زندگی اینا بوده:
1- اصرار برای رفتن به مشاوره خانوادگی و مخالفت ایشون
2- بالا بردن آگاهیم از طریق مطالعه و گوش دادن وویس و دیدن ویدئوهای آموزشی
3- عملی کردن خیلی از چیزایی که یاد گرفتم در زندگی (از جمله سازگاری، بخشش، کوتاه اومدن، مدیریت رابطه و احساسم با خانواده همسر و ...)
4- توی این مدت من از خیلی از خواسته هام بخاطر زندگی مشترک و خواسته های همسرم گذشتم. نه با منت بلکه با پذیرش که اگر می خوام زندگیمو ادامه بدم باید این چیزارو بپذیرم و باهاش کنار بیام.
جواب سوال دومتون:
همسرم مواقعی که چیزی باب میلش و طبق برنامه ریزی ذهنی خودش نباشه عصبانی میشه. و خشمش رو با حالت هایی مثل قهر و بداخلاقی نشون میده. و اگه ادامه پیدا کنه با برخورهای فیزیکی و کلامی شدید. در مورد چیزهایی که من با آرامش از کنارش رد میشم و مسلما میشه براش چاره ای پیدا کرد، ایشون عصبانی میشه و فکر می کنه هیچ کاری نمیشه کرد و دنیا به آخر رسیده. اینکه بگم توی موضوعات خاصی نه. در زمینه همه چیز.
مثلا اگه من ناراحت باشم و بخوام باهاش صحبت کنم در مورد ناراحتیم اون عصبانی میشه و میگه من حق ندارم ناراحت باشم. اگه صحبت در مورد این موضوع رو به زمان دیگه ای موکول کنم یا طفره میره یا عصبانیتو تکرار می کنه. و مشکلات ما لاینحل باقی می مونه.
اگه پیشنهادی بدم که باب میلش نباشه عصبانی میشه.
اگه ازش خواسته منطقی ای داشته باشم و اون مخالف این خواسته منطقی باشه عصبانی میشه.
اگه کوچکترین کوچکترین اعتراضی نسبت به زندگی و اون و رابطش با خانوادش بکنم سریع عصبانی میشه و موضع می گیره.
مشکل اینه که اون برای بهتر شدن رابطمون قدم جدی ای برنمی داره. چندین بار گفتم که یه وقتی بذار سی دی های کنترل خشم یا مدیریت روابط زناشویی و ... رو گوش بده. ولی اصلا دنبالشو نگرفته.
مواقعی که رابطمون خرابه هیچ تلاشی نمی کنه که درست بشه.
من احساس می کنم از صمیمیت با من می ترسه. خودشو همدل با من نمی دونه. اکثرا با من توی جنگ و مسابقه اس و این خیلی منو اذیت می کنه.
این اواخر یه ذره فقط یه ذره بهتر شده بود. ولی اونقد کمه که نمی تونه منو امیدوار کنه.
هرچند همسرم توی مواقع ساده هم عصبانی میشه ، ولی مشکل من مواقع عصبانیتش نیست راستش. من می گم هر انسانی ممکنه عصبانی بشه. ولی باید یتونه عصبانیت خودشو درست ابراز کنه. نه با خشونت. نه با قهر و کم توجهی. نه با انتقام. من هم پیش اومده که عصبانی بشم. ولی شخصا سعی می کنم عصبانیتم رو کنترل کنم و با پرخاش و بی احترامی ... نشون ندم.
امیدوارم بتونم با کمک دوستان همدردی و کارشناسای محترک تصمیم درستی برای زندگیم بگیرم.
سلام
همسرتون با یه انگیزه ای ازدواج کرده حالا یا به اون هدف رسیده و براش تکراری شده و تلاشی برای ادامه نمیکنه، یا از رسیدن به اون حس یا انگیزه یا هدف نا امید شده.
هر انسانی برای پیشرفت و تغییر نیاز به انگیزه داره، تا اون انگیزه را به خواست و طلب تغییر بده و برای رسیدن بهش تلاش کنه.
چیزی که معلومه، همسرتون تو قسمت اول گیر کرده! یا نمیدونه حقیقت زندگی چیه! یا میدونه چیه و انگیزه لازم رو نداره! و دقیقا در نقطه مقابل همسرتون شما قرار دارین، که به مرحله خواست و تلاش رسیدین و عدم هم طبقه بودن شما و همسرتون تو این زمینه باعث شده تلاش هاتون بی ثمر باشه و نا امید بشید.
به نظرم باید تلاش هاتون رو به سمتی ببرید که ریشه مشکلات همسرتون در چیه، تا به عمق همسرتون نفوذ نکنید، امکان نداره بتونید ظاهرش یا یک رفتارش رو تغییر بدین.
گزینه بعدی اینه که شما هم باید یک محدوده پذیرش از رفتار های همسرتون ترسیم کنید و با یک حداقلی برید جلو و نه یک همسر ایده آل که فکر میکنم این موضوع رو خودتون بهش رسیدین و در لابلای صحبت هاتون بهش اشاره کردین.
تا حالا با همسرتون شاد نبودین، احساس رضایت همسرتون رو بیشتر کجا ها حس کردین، از اساس همسرتون یک فرد سلطه جو هست یا خیر؟ در زندگی به دنبال چی هست؟ هدف های زندگی اش چیا هستن؟ آیا شما رو به عنوان مکمل خودش پذیرفته؟ شما رو در کنار رسیدن به اهدافش چه طور دیده؟
یکی از راه ها هم میتونه صحبت در زمینه بچه باشه، که نظر اون چیه درمورد فرزند آوری؟ شما رو چه طور مادری میبینه؟
وجه اشتراک هاتون تو چه زمینه هایی هست؟ با توجه به اینکه هر دو کارمند هستین، نظر ایشون در مورد هزنیه کرد و سهم مالی شما از زندگی چیه؟ راضی کننده اش هست یا نه؟
همه اینه سوالاتی هست که باید از خودتون بپرسید تا بتونید به ریش موضوع پی ببرید!
به نظر من یک مشاور حاذق بیشتر بتونه بهتون کمک کنه تا بهتر بشناسیدش. اینجور که معلومه مشاور خوبی ندارید که بهتون گفته شما تا همین الانش هم زیادی تلاش کردی.
من نظرم این هست از مدیر همدردی کمک بگیرید.
خیلی ممنونم از وقتی که گذاشتین و توجهی که داشتین
من تقزیبا بطور کامل می دونم ریشه مشکلات ایشون چیه. ایشون کودکی خوبی نداشته و مورد تنبیه بدنی قرار می گرفته. پدر و مادرش رابطه بدی با هم داشتن. توی فرهنگشون به زن بها داده نمیشه و اونو جنس ضعیف و ضعیفه می دونن و عروس رو خدمتکار خانواده پدری و بله قربان گوی محض شوهر. مادرشون بخاطر کمبود توجهی که از سمت همسرش داشته شدیدا می خواد پسراشو به سمت خود بکشونه و توجه صددرصدی اونارو داشته باشه و این باعث شده به اصطلاح بند ناف روانی پسرها هنوز متصل به مادر بمونه. پدر انتظارات بیجا و همیشگی از پسرها داره و ....
پذیرش از رفتارهای همسرم داشتم. ولی پذیرش صددرصدی نمی تونم داشته باشم. قبول کنید که پذیرش اگه از حد خودش بگذره چیزی جز بردگی نیست. من باید خودم رو فراموش کنم تا بتونم تمام انتظارات و رفتارهای ایشون رو بپذیرم.
البته یه توضیحی بدم. مشاور به من نگفت که من همه تلاشم رو کردم. اتفاقا گفت یه مدت باید طبق نظر ایشون عمل کنم. ایشون گفتن تو خیلی بزرگواری کردی که به خانواده ها چیزی نگفتی نه اینکه همه تلاشتو کردی.
من به چه قیمتی باید زندگیمو نگه دارم؟ نمی دونم سوالمو چطوری بپرسم. من توی این زندگی آرامش ندارم. اون چیزی نیست که من می خواستم. نمی خوام اینطور ادامه بدم. من دارم از خودم فاصله می گیرم. اعتماد به نفسمو از دست دادم. بارها تحقیر شدم. شخصیتم خورد شده.
من همینارو به مشاور هم گفتم و ایشون گفتن راهش اینه که همسرت تغییر کنه. و اونم تا خودش نخواد نمی تونه. هر چند من همسرم رو خوب میشناسم. اون حاضر نیست باورهای چندساله و ذهنیت به نظر من خرابشو بصورت ریشه ای و بخاطر زندگی با من تغییر بده.
حالا می خوام بپرسم بالاخره اگه همسرم نخواد تغییر کنه من چکار باید یکنم؟
آیا شما کسی رو می شناسید که تونسته باشه عصبانیتش رو درمان کنه؟ یا باورهاشو تغییر بده؟
- - - Updated - - -
خیلی ممنونم از وقتی که گذاشتین و توجهی که داشتین
من تقزیبا بطور کامل می دونم ریشه مشکلات ایشون چیه. ایشون کودکی خوبی نداشته و مورد تنبیه بدنی قرار می گرفته. پدر و مادرش رابطه بدی با هم داشتن. توی فرهنگشون به زن بها داده نمیشه و اونو جنس ضعیف و ضعیفه می دونن و عروس رو خدمتکار خانواده پدری و بله قربان گوی محض شوهر. مادرشون بخاطر کمبود توجهی که از سمت همسرش داشته شدیدا می خواد پسراشو به سمت خود بکشونه و توجه صددرصدی اونارو داشته باشه و این باعث شده به اصطلاح بند ناف روانی پسرها هنوز متصل به مادر بمونه. پدر انتظارات بیجا و همیشگی از پسرها داره و ....
پذیرش از رفتارهای همسرم داشتم. ولی پذیرش صددرصدی نمی تونم داشته باشم. قبول کنید که پذیرش اگه از حد خودش بگذره چیزی جز بردگی نیست. من باید خودم رو فراموش کنم تا بتونم تمام انتظارات و رفتارهای ایشون رو بپذیرم.
البته یه توضیحی بدم. مشاور به من نگفت که من همه تلاشم رو کردم. اتفاقا گفت یه مدت باید طبق نظر ایشون عمل کنم. ایشون گفتن تو خیلی بزرگواری کردی که به خانواده ها چیزی نگفتی نه اینکه همه تلاشتو کردی.
من به چه قیمتی باید زندگیمو نگه دارم؟ نمی دونم سوالمو چطوری بپرسم. من توی این زندگی آرامش ندارم. اون چیزی نیست که من می خواستم. نمی خوام اینطور ادامه بدم. من دارم از خودم فاصله می گیرم. اعتماد به نفسمو از دست دادم. بارها تحقیر شدم. شخصیتم خورد شده.
من همینارو به مشاور هم گفتم و ایشون گفتن راهش اینه که همسرت تغییر کنه. و اونم تا خودش نخواد نمی تونه. هر چند من همسرم رو خوب میشناسم. اون حاضر نیست باورهای چندساله و ذهنیت به نظر من خرابشو بصورت ریشه ای و بخاطر زندگی با من تغییر بده.
حالا می خوام بپرسم بالاخره اگه همسرم نخواد تغییر کنه من چکار باید یکنم؟
تغییر خیلی سخته. و اول همه خود شخص باید بخواد و گاهی نشدنیه.گاهی اوقات کوتاه اومدن طرف مقابل باعث میشه که شخص عصبانی هم نرمش پیدا کنه. مثلا اینکه جواب ش رو ندی. اموری که میدونی بحث فایده ای نداره بحث نکنی. جملاتی به کار ببری تا عصبانیت ش فروکش کنه. حق رو بهش بدی بعدا اروم شد باهاش حرف بزنی...با زبون نرررم ش کنی. زن های زیادی هستن که این مدل شوهر دارن. بعضی ها شون بهشون برنمیخوره و به شوخی و خنده و عزیزم جونم رد میشن از موضوع و ظاهرا دیگه مشکلی ندارن. بعضی ها هم سعی میکنن از حیثیت و شخصیت شون دفاع کنن و به شوهرشون بفهمونن که کاراش رفتارش اشتباهه . مرد رو عصبی تر میکنن.حالا شما باید ببینی میتونی جزو دسته اول بشی یا نه
ممنون از توجهتون و پاسختون
رنگین جان من اوایل به همین شیوه رفتار می کردم. یعنی اگه اون عصبانی میشد سعی می کردم آرومش کنم. یا سکوت می کردم. وقتی قهر می کرد باهاش مدارا می کردم و پیش قدم می شدم که حرف بزنیم. ولی کم کم این مدارا کردن و صبر من کمتر شد. الان اصلا طاقت کوچکترین عصبانیتش رو ندارم و بهم می ریزم. و مطمئنم اگه همینطور پیش بره بدتر هم میشم. چند هفته پیش سر موضوعی دعوا کردیم . من گوشی رو برداشتم و هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم. کاری که اولین بار بود در تمام عمرم انجام می دادم.
ببین من چقدر با این مرد مدارا کردم که اولین بار که دستش روم بلند شد و آسیب شدیدی هم دیدم، انقدر برام گرون بود و برام عجیب بود که کاملا انکارش کردم. هم توی ذهن خودم و هم پیش همسرم. حتی نذاشتم بدونه چه بلایی سرم آورده. نمی دونم چرا دوست نداشتم قبول کنم که شوهرم با من اینکارو کرده. و دوس نداشتم اونم بدونه. لازمه بگم دلیل برخوردش هم یه چیز واقعا مسخره بود نه اینکه من چیزی گفته باشم یا جوابشو داده باشم.
به نظرم با یه شوهر نرمال که یه ویژگی های خوبی هم داره که شاید آدم امیدوار به زندگی بشه میشه همیشه مدارا کرد. ولی با همسر من با خصوصیاتی که داره فکر نمی کنم کسی بتونه تا آخر عمر مدارا کنه. من که به شخصه دارم میشم عین خودش.
امروز بیشتر فکر کردم به اینکه چیکار کنم. ولی هرچی بیشتر فکر می کنم کمتر نتیجه می گیرم.
- - - Updated - - -
ممنون از توجهتون و پاسختون
رنگین جان من اوایل به همین شیوه رفتار می کردم. یعنی اگه اون عصبانی میشد سعی می کردم آرومش کنم. یا سکوت می کردم. وقتی قهر می کرد باهاش مدارا می کردم و پیش قدم می شدم که حرف بزنیم. ولی کم کم این مدارا کردن و صبر من کمتر شد. الان اصلا طاقت کوچکترین عصبانیتش رو ندارم و بهم می ریزم. و مطمئنم اگه همینطور پیش بره بدتر هم میشم. چند هفته پیش سر موضوعی دعوا کردیم . من گوشی رو برداشتم و هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم. کاری که اولین بار بود در تمام عمرم انجام می دادم.
ببین من چقدر با این مرد مدارا کردم که اولین بار که دستش روم بلند شد و آسیب شدیدی هم دیدم، انقدر برام گرون بود و برام عجیب بود که کاملا انکارش کردم. هم توی ذهن خودم و هم پیش همسرم. حتی نذاشتم بدونه چه بلایی سرم آورده. نمی دونم چرا دوست نداشتم قبول کنم که شوهرم با من اینکارو کرده. و دوس نداشتم اونم بدونه. لازمه بگم دلیل برخوردش هم یه چیز واقعا مسخره بود نه اینکه من چیزی گفته باشم یا جوابشو داده باشم.
به نظرم با یه شوهر نرمال که یه ویژگی های خوبی هم داره که شاید آدم امیدوار به زندگی بشه میشه همیشه مدارا کرد. ولی با همسر من با خصوصیاتی که داره فکر نمی کنم کسی بتونه تا آخر عمر مدارا کنه. من که به شخصه دارم میشم عین خودش.
توی این مدت همش فکر می کنم که آیا مشکل از منه؟ آیا من سیاست زنانه ندارم؟ آیا من بلد نیستم چطوری رفتار کنم؟ خیلی با خودم درگیرم. بیشترین چیزی که منو اذیت می کنه برخوردهای فیزیکی همسرمه. چرا پامیشه به طرف من میاد؟ چرا چیز پرت می کنه؟ چرا ضربه میزنه؟ چرا؟!! من یه انسانم و هرچقدر هم سعی کنم خفه خون بگیرم ولی بازم یه وقتایی طاقتم تموم میشه و کم میارم. شاید داد بزنم. چرا شوهرم به سمتم حمله می کنه؟ خب آیا این اسمش زندگیه؟ آیا میشه با این آدم فرزنددار شد؟
دیروز داشتم یه مطلب می خوندم که نوشته بود زن و شوهر باید دلسوز هم باشن. همسر من دلسوز من نبود. من براش دلسوز بودم ولی اون نبود. من با اون همدل و همراه بودم ولی اون نبود. اون برای خانوادش دلسوز بود. همش می ترسید من ازش سو استفاده کنم. هیچوقت من و خودشو یه جا جدا از بقیه نمی دید. همیشه خودشو با خانوادش جمع میزد و منو با خانواده خودم.
یه بخش خیلی کوچکی از قلبم هنوز باهاشه. ولی این روزها بیشتر به آزارهاش فکر می کنم. به مبارزه هاش با من. به بی احترامی هاش و فحشهاش. شاید بیماره و دست خودش نیست. ولی آیا من انقدر ظرفیت دارم که بتونم تا آخر عمر باهاش کنار بیام؟ تا حالا که نداشتم. اگه داشتم کار به اینجا نمی رسید.
بهرحال الان توی وضعیت بدی هستم. این زندگی آینده اش اصلا خوب نیست. ولی رفتن هم اصلا خوب نیست. موندم چیکار کنم.
خواهش می کنم راهنماییم کنید.
اگه به گفته میشل من خودم بخشی از مشکل هستم باید چیکار کنم؟
من خودمو ناتوان می بینم که تصمیم درستی بگیرم. دوباره وقت مشاوره حضوری گرفتم. فکر می کنم باید 10 ساعت با مشاور حرف بزنم تا مطمئن بشم کامل فهمیده موقعیتم چطوریه. ولی متاسفانه دیر به دیر وقت میده. من قبلا از کارشناسای محترم این سایت هم مشاوره گرفتم و گفتن اگه همسرم نخواد به مشاوره بیاد و همکاری نکنه آینده خوبی رو برای این زندگی نمی بینند.
ما با هم صحبتی نداریم و این اولین باره که قهرمون کشیده به 15 روز. خداروشکر که سرکار می رم و اونم اضافه کار می مونه. وگرنه توی خونه با جوی که راه افتاده اصلا نمیشه نفس کشید. خانواده ها کم و بیش در جریان قرار گرفتن و احتمالا توی روزهای آینده بیشتر در جریان قرار بگیرن!
هیچ رمقی برام نمونده که باهاش حرف بزنم. اونم همینطور. یادمه یه بار که دعوامون شده بود بهم گفت برو خودتو از دست من نجات بده. من اخلاقم بده. نمی دونم جدی گفت یا کنایه زد. ولی به نظرم داشت جدی می گفت.
اگر بچه نداری. لطفا تا به راه حل مناسبی نرسیدی بچه دار نشو.
طلاق چیز خوبی نیست ولی گاهی تنها راهه. ده سال دیگه اینجور باشین. بیست سال دیگه... یعنی یه عمر رنج
به هیچ وجه با این اوضاع بچه دار نمیشم.
دیروز با یه یهانه ای با من شروع به صحبت کرد. منم باهاش صحبت کردم. جالبه بعد از این همه بی مهری می خواست به من محبت بکنه. ولی چه فایده ای داره؟ محبت!!!
راستش دیگه حتی جملات محبت آمیزش بهم اصلا نمی چسبه و انگار یه نفر داره فیلم بازی می کنه جلوم. اون فکر می کنه من مثل دفعات قبل دلم باهاش صاف میشه. شاید نمی دونه توی قلب من چی می گذره.
اصلا انرژی شروع دوباره رو ندارم. باید باهاش صحبت کنم برای مشاوره.
من این چند روز خیلی فکر کردم. خیلی زیاد. شاید این قهر فرصتی خوبی بود که من با خودم خلوت کنم و گمشده خودمو پیدا کنم. البته هنوز مطمئن نیستم ولی الان احساس بهتری دارم چون تا حدودی فهمیدم مشکل من چیه.
اگه بخوام خلاصه بگم مشکل من اینه که من توی این چند سال خودمو دوست نداشتم!! آره. من خودمو له و لورده کردم. اجازه دادم باهام بسیار بد برخورد بشه. و این حالمو روزبروز بدتر کرده. من اجازه دادم احساسم تحت کنترل اطرافیانم باشه. و با پذیرش بیش از حد و سکوت بی اندازه خودمو له کردم. جاهاییکه باید به خودم بها می دادم و به شخصیت خودم و خواسته هام احترام می ذاشتم اینکارو نکردم. حالا که فکر می کنم می بینم شاید خیلی زودتر از اینا من باید روی خودم کار می کردم. شاید قبل از ازدواج من خودم مشکل شخصیتی و کمبود حرمت نفس و عزت نفس داشتم که اجازه دادم این دختر بینوا انقد سختی بکشه و داغون بشه. :54:
دارم تمرین می کنم که خودمو دوس داشته باشم. اولین کار رو هم دیروز کردم و احساسم الان خیلی بهتره. خدا کنه بتونم از این به یعد خودمو دوست داشته باشم. :43:
من هنوز اول راهم. و شاید خیلی بی مهارت. ولی خوشحالم حداقل به یکی از مشکلاتم پی بردم. خیلی ممنون میشم دوستان کمک کنن.
من این چند روز خیلی فکر کردم. خیلی زیاد. شاید این قهر فرصتی خوبی بود که من با خودم خلوت کنم و گمشده خودمو پیدا کنم. البته هنوز مطمئن نیستم ولی الان احساس بهتری دارم چون تا حدودی فهمیدم مشکل من چیه.:54:
اگه بخوام خلاصه بگم مشکل من اینه که من توی این چند سال خودمو دوست نداشتم!! آره. من خودمو له و لورده کردم. اجازه دادم باهام بسیار بد برخورد بشه. و این حالمو روزبروز بدتر کرده. من اجازه دادم احساسم تحت کنترل اطرافیانم باشه. و با پذیرش بیش از حد و سکوت بی اندازه خودمو له کردم. جاهاییکه باید به خودم بها می دادم و به شخصیت خودم و خواسته هام احترام می ذاشتم اینکارو نکردم. حالا که فکر می کنم می بینم شاید خیلی زودتر از اینا من باید روی خودم کار می کردم. شاید قبل از ازدواج من خودم مشکل شخصیتی و کمبود حرمت نفس و عزت نفس داشتم که اجازه دادم این دختر بینوا انقد سختی بکشه و داغون بشه.
دارم تمرین می کنم که خودمو دوس داشته باشم. اولین کار رو هم دیروز کردم و احساسم الان خیلی بهتره. خدا کنه بتونم از این به یعد خودمو دوست داشته باشم.:43:
من هنوز اول راهم. و شاید خیلی بی مهارت. ولی خوشحالم حداقل به یکی از مشکلاتم پی بردم. خیلی ممنون میشم دوستان کمک کنن. اگه مطلبی یا لینکی یا تاپیکی در این خصوص هست بیزحمت لینکش رو قرار بدین.
دوستان همراه لطفا نظرتون رو بگین.
تصمیم دارم فعلا برای هیچی عجله نکنم. بهتره روی خودم کار کنم. دیشب چند ویدئو در مورد خودآگاهی و خودشناسی دیدم. خیلی خوب بود. مثل دارویی بود برای روح و روان داغونم. اما به نظرم این تسکین مقطعی کافی نیست. من باید واقعا خوب بشم.
فقط راهنمایی می خوام. از کجا و چطوری شروع کنم. حالم بهتر از چند روز پیشه. ولی سردرگمم.
برام دعا کنید:323:
فرزانه خانم دوست خوبم
تو همین الان هم خوبی فقط یکمی نا بلدید
به این فکر کنید که بحث کردن با این فرد چه نتایجی داره ؟
هر موقع عصبانی شدید بنویسید حرفاتون روی کاغذ بیارید حالتون بهتر شد پارش کنید بندازید دور
سخن گفتن از روبرو برای شما نتیجه نداده است چون هر دوتای شما عصبی میشید
پس مکتوبش کنید به شکل یک نامه و اخرش یک متن ادبی در وصف حال دوستداشتن همسرتون و زندگی داشته باشید
عمری زندگی کرده ام با تو ای یار
ازت توقع با جا دارم ای یار
تو ان یار دلبر زیبای مایی
برای من گنگستر بی چون چرایی
رخ حرفت کشته مارا
در این فکرم تو عزیز تری یا ما
غرض از گفتن این شعر
شود پابرجا درخانه مان مهر
:72:
ممنون خادم رضا. من از نوشتن معمولا برای نظظم دادن به ذهنم استفاده می کنم. ولی راه حلی رو که گفتین حتما امتحان می کنم.
این وسط دوباره با شوهرم دعوا کردیم. البته یکطرفه یعنی اون با من دعوا کرد سر کاری که من انجام دادم و حق خودم می دونم. ولی اون مخالف بود بدون هیچ دلیل منطقی. موقعیتی رو که می گم شاید صدها بار توی این چند سال در رابطه با شوهرم داشتم. ولی هیچوقت جرآت نکرده بودم مقابلش بایستم و همیشه می شد برام عقده و احساس بدبختی.
ولی اینبار جلوش ایستادم و خیلی آروم کار خودمو انجام دادم. از خودم رضایت دارم. (البته با 10 درصد اضطراب!)
با سلام دوست خوبم
من مطالبت رو خوندم. منم کمابیش همسرم عصبانی میشه ولی نه به اندازه همسر شما و اصلا تا به حال که 18 سال گذشته از زندگیم شاید چیزی یکطرفی پرت کرده ولی خوشبختانه دست روی من بلند نکرده. درحالیکه پدرش با مادرش رفتار بدی داشته و کتکش میزده پس کاملا هم اینطور نیست که از مردها از پدرشان الگوی کامل برمیدارن.نمیدونم علت دست بلند کردن به شما چی هست ولی یکی از علتاش رو فکر می کنم همانطور که نوشتین خودتون بودین اگه همون دفعه اول که دست بلند میکرد خودتون رو ضعیف نشون نمیدادین یا کاری میکردین که میترسید اینکار رو تکرار نمیکرد.به هر حال باید شروع دوباره بکنید و من فکر می کنم شما میتونید.راه هایی که به نظرم میاد و خودم تجربش رو داشتم. اولا در مورد کتک زدن بایستی قبح این همل دستش بیاد باید بترسه از این کارش.باید عذاب وجدان بکشه شما بایستی اونقدر به خودتون شخصیت بزارید که اون جرات دست بلند کردن روی شما رو نداشته باشه.شما سعی کنین عصبانیش نکنین. اگر میبینین عصبانی هست دمه دستش نباشید. اگر نخواد دارویی بخوره لاقل از داروهای آرام بخش گیاهی درست کنید.زمان هاییکه خوبین باهام توضیح بدین عصبانیت خودت رو نابود میکنه. سعی کنید اعتقاداتشو پیش روش بیارید. در یک مراحلی از پدر و برادر کمک بگیرید.اگر شوهرتون بدانه که توی کتک زدنه شما آسیبی به شما میرسه تکرار نمیکنه ببینین از چه چیز و چه کسی حرف شنوی داره.ببخشید صحبتام انسجام نداره. سعی کنید خودتون برای خودتون شاد باشید به خودتون برسید.مثلا من خودم بیشتر وقتم که سرکارم بعد با بچه هام وقت میگذرونم یا بیرون میرم و یه کاره تازه انجام میدم کلی جدول خریدم به جای بحث کردن بیخودی با شوهرم جدول حل می کنم.در ضمن سعی کن چیزایی که فکر میکنی شوهرت رو عصبانی میکنه انجام ندی. مثلا شوهر من بیشتر دوست داره من وابستش باشم یعنی کیف میکنه مثلا بگم فلان کار سخته برام تو برام انجام بده خودت ببین چه چیزایی براش خوشاینده نمیشه که هر چیزی عصبانیش بکنه. شوهره من موقع رانندگی بیشتر عصبانی میشه منم سعی میکنم اونموقع ها حرف نزنم بیرون رو نگاه کنم یا با چیزی خودم رو مشغول کنم و ... در کل بایستی دوست خوبم همانطور که خودت هم کشف کردی اول بایستی به خودت و خواسته هات ارزش بزاری ولی تصمیمات بزرگت رو با نظر شوهرت انجام بده دیدی دیکه خیلی مخالفه تو سعی کن جور دیگه خوش بگذرونی به خودت.از وابستگی شوهرت به مادرش هم حساس نباش. جالبه من خودم به شوهرم پیشنهاد میکنم بره پیش مادرش بمونه و ... اینطوری شوهرت هم حرص نمیده بهت.
در مورد این موضوع که گفتی شوهرت همراهت نیست و مقابلت هست بایستی اول خودت به خاطر خودت و خدای خودت بدون هیچ چشم داشت و مقابله به مثلی بهش ثابت کنی که از قلبت همراهش و کنارش هستی کم کم اون متوجه میشه نیاز به زمان هست کم کم میفهمه تو باهاش هستی بعضی مواقع که حتی دلخواهه تو نیست تو موافقت کن. مثلا من دوست داشتم ماشین شخصی داشته باشم خودم هم حقوقم خوبه و بهترینشو میتونستم بخرم ولی شوهرم مخالف بود دیدم دیگه عصبانی میشه و اوضاع بدتر میشه کوتاه اومدم بعدش خودش گفت میتونی بخری... من خودم اعتقاد دارم با سیاست زنانگی و بعضی رفتارها میشه شوهر عصبانی رو به راه آورد البته خودم هم خیلی وقتا ناامید میشم و درمانده ولی خب میبینم توی قهر و دعوا اونی که بیشتر آسیب میبینه خوده من هستم برای همین اگر تونستی بفهمی که چه کارهایی بکنی شوهرت آروم تر و همراه تر میشه مشکلاتت حله . منم توصیه میکنم فعلا بچه دار نشید چون بچه ها واقعا توی دعواها خیلی آسیب میبینن.
ممنون از توجه و پاسخ شما دوست خوبم
اینکه می فرمایید ایشونو بترسونم به چه طریقی؟ من تهدیدش کردم به اینکه به همه می گم. به جدایی تهدیدش کردم. احساس بسیار بد خودمو بهش گفتم و حتی ازش خواهش هم کردم که دیگه دست به من نزنه. فقط مرحله به خانواده گفتن موند که چون می دونم خانوادم روی من خیلی حساسن بهشون نگفتم چون آبروی شوهرم میرفت و احترامش به کلی از بین میرفت و من بخاطر علاقه به شوهرم و زندگیم اینو نمی خواستم.
هرچند خودم هم الان به این نتیجه رسیدم که باید زودتر از اینها حرکت جدی ای انجام می دادم. بابا من خیلی ترسوام. همین الانشم می ترسم. نمی دونم از چی. ولی نگرانی دارم که نکنه زندگیم بخاطر اشتباهات من از هم بپاشه. همسرم مرد لجبازیه. اگه بدونه من یه جرکت به سمت جدایی پیش رفتم و حتی اگه تهدیدش کنم به جدا شدن اون چند قدم بعدی رو برمی داره.
الان مدتی هست که دوباره قهریم. حدود یه ماهی شده. البته وسطاش اون سعی کرد با من آشتی کنه و منم با اون صحبت کردم. ولی بخاطر کاری که من درست می دونستم و انجامش دادم ولی اون قبول نداشت، دوباره رفت توی لاک خودش. مشاور به من گفت که کار درستی کردم که اینبار نظر خودمو اعمال کردم و انجام دادم. ولی الان همسرم توی قهره. منم اگه اون حرف بزنه میزنم اگه نزنه نمیزنم. نمی دونم این اسمش صبره یا قهر. ولی نمی خوام برم طرفش. یه چیزی جلوی منو می گیره. من کار اشتباهی نکردم که مستحق این رفتار باشم.
مدتی مطالعه کردم و چند کتاب رو خوندم که خیلی مفیدن. شاید اگه زودتر این کتابارو مطالعه می کردم بهتر بود. ولی خب تصمیم دارم دیگه خودمو گناهکار ندونم و سرزنش نکنم. ایکاش یکی بهم بگه که من باید چیکار کنم؟ آیا به همین صبر(یا قهر) ادامه بدم و منتظر پیشقدم شدن اون بمونم؟ یا خودم پیشقدم بشم؟ (که اصلا دوست ندارم)
اینم بگم که برای من هیچ کاری نداره پیشقدم شدن ولی یه چیزی بهم می گه ایندفعه باید بیشتر صبر کنم.
- - - Updated - - -
یه خواهشی هم داشتم که من جدیدا اعصابم خیلی تحریک پذیر شده. زود عصبی میشم. تحملم مثل قبل نیست. اگه دوباره با همسرم رابطمو شروع کنم فکر می کنم همین تحریک پذیری رو داشته باشم. نمی دونم چطوری اینو درمان کنم. یه مشکل دیگه هم دارم اینکه زود گریه ام می گیره. با اینکه مشاور گفت گریه نکن ولی هنوزم وقتی از مشکلاتم حرف میزنم گریه ام می گیره و از این موضوع خیلی بدم میاد. چطوری می تونم قویتر باشم؟
- - - Updated - - -
فرزانه 123
ممنون از توجه و پاسخ شما دوست خوبم
اینکه می فرمایید ایشونو بترسونم به چه طریقی؟ من تهدیدش کردم به اینکه به همه می گم. به جدایی تهدیدش کردم. احساس بسیار بد خودمو بهش گفتم و حتی ازش خواهش هم کردم که دیگه دست به من نزنه. فقط مرحله به خانواده گفتن موند که چون می دونم خانوادم روی من خیلی حساسن بهشون نگفتم چون آبروی شوهرم میرفت و احترامش به کلی از بین میرفت و من بخاطر علاقه به شوهرم و زندگیم اینو نمی خواستم.
هرچند خودم هم الان به این نتیجه رسیدم که باید زودتر از اینها حرکت جدی ای انجام می دادم. بابا من خیلی ترسوام. همین الانشم می ترسم. نمی دونم از چی. ولی نگرانی دارم که نکنه زندگیم بخاطر اشتباهات من از هم بپاشه. همسرم مرد لجبازیه. اگه بدونه من یه جرکت به سمت جدایی پیش رفتم و حتی اگه تهدیدش کنم به جدا شدن اون چند قدم بعدی رو برمی داره.
الان مدتی هست که دوباره قهریم. حدود یه ماهی شده. البته وسطاش اون سعی کرد با من آشتی کنه و منم با اون صحبت کردم. ولی بخاطر کاری که من درست می دونستم و انجامش دادم ولی اون قبول نداشت، دوباره رفت توی لاک خودش. مشاور به من گفت که کار درستی کردم که اینبار نظر خودمو اعمال کردم و انجام دادم. ولی الان همسرم توی قهره. منم اگه اون حرف بزنه میزنم اگه نزنه نمیزنم. نمی دونم این اسمش صبره یا قهر. ولی نمی خوام برم طرفش. یه چیزی جلوی منو می گیره. من کار اشتباهی نکردم که مستحق این رفتار باشم.
مدتی مطالعه کردم و چند کتاب رو خوندم که خیلی مفیدن. شاید اگه زودتر این کتابارو مطالعه می کردم بهتر بود. ولی خب تصمیم دارم دیگه خودمو گناهکار ندونم و سرزنش نکنم. ایکاش یکی بهم بگه که من باید چیکار کنم؟ آیا به همین صبر(یا قهر) ادامه بدم و منتظر پیشقدم شدن اون بمونم؟ یا خودم پیشقدم بشم؟ (که اصلا دوست ندارم)
اینم بگم که برای من هیچ کاری نداره پیشقدم شدن ولی یه چیزی بهم می گه ایندفعه باید بیشتر صبر کنم.
- - - Updated - - -
یه خواهشی هم داشتم که من جدیدا اعصابم خیلی تحریک پذیر شده. زود عصبی میشم. تحملم مثل قبل نیست. اگه دوباره با همسرم رابطمو شروع کنم فکر می کنم همین تحریک پذیری رو داشته باشم. نمی دونم چطوری اینو درمان کنم. یه مشکل دیگه هم دارم اینکه زود گریه ام می گیره. با اینکه مشاور گفت گریه نکن ولی هنوزم وقتی از مشکلاتم حرف میزنم گریه ام می گیره و از این موضوع خیلی بدم میاد. چطوری می تونم قویتر باشم؟
دیشب همسرم با من حرف زد با یه یهانه ای ولی در حد یکی دو جمله. منم جوابشو دادم. دیگه ادامه پیدا نکرد.
دوستان خوبم من در راستای این که خودمو بهتر بشناسم تصمیم گرفتم در مورد کودکی و آسیب هایی که ممکنه در کورکی دیده باشم براتون یه توضیح مختصری بدم.
من تقریبا خاطرات 3 4 سالگی به بعد یادم میاد کم و بیش. ولی چیزی که برام جالبه اینه که یادم نمیاد هیچوقت مامانم منو سفت بغل کرده و بوسیده باشه. وقتی به کودکیم فکر می کنم دختربچه تنهایی رو حس می کنم که زیاد بهش توجه نمیشه. بجاش همه برادر کوچولوی بامزه و شیرینش رو دوست دارن. همه قربون صدقه اون میرن. برادر کوچولو ضمن اینکه خیلی بامزه و شیرینه ، مریض هم شده و پدر و مخصوصا مادر تمام توجهشون به اونه و این دختر کوچولو این چیزارو می بینه. غصه نمی خوره ولی حسی که داره یه حس مهم نبودنه. برادر کوچولو با چسب دوقلو چسبیده بود به بغل مامان و این دختر کوچولو باید خودش درخواست کنه تا مامان کمی بغلش کنه:54:. خودشو با بازی و سرگرمی های کودکی مشغول می کنه. توی حیاط با برادر بزرگترش بازی می کنه. برادر بزرگتر خیلی بهش زور میگه. و این دختر کوچولو خیلی هاشو می پذیره. چون برادر هم زور بیشتری داره هم اسباب بازیهای بیشتری داره. هم فکرای بهتری داره و هم خوشش میاد این دختر کوچولو رو به یه نحوی بچزونه! با بابام هم رابطه خوبی داشتم. بعضی وقتها برام قصه می گفت و با یه سری کتاب های قصه و کودکانه مارو سرگرم می کرد. بعضی وقتها می رفتیم پارک و کلا زندگی عادی بود.
یادمه قبل از ثبت نام کلاس اول وقتی معلم ازم آزمون شفاهی ورودی مدرسه رو می گرفت بعدش به بابام گفت که دخترتون خیلی باهوشه ولی خجالتیه.
توی دوره ابتدایی همیشه همیشه مورد تشویق معلم ها بودم بخاطر هوش زیاد و استعدادم. و اینکه درسام خیلی عالی بودن. توی فعالیت های مدرسه هم شرکت می کردم. همیشه توی گروه سرود و .... توی مسابقه ها و ... حضور فعال داشتم و برنده هم می شدم. در دوران راهنمایی. با بعضی از همکلاسیهای شیطون و حسودی که داشتم نمی تونستم کنار بیام. من کاری به کار اونا نداشتم ولی اونا منو اذیت می کردن ولی من نمی دونستم چطوری باهاشون برخورد کنم. اذیت هاشون ادامه داشت ولی کاری از دستم برنمی اومد. دوره راهنمایی بدترین دوره تحصیلیم بود بخاطر این دوستایی که داشتم. معلم ها توی دوره راهنمایی توجهشون بهم کمتر شده بود. اعتماد به نفس کمی داشتم. توی خونه هم با برادر بزرگم میونه خوبی نداشتم. اذیتم می کرد مثلا لباسی که می خریدم مسخرش می کرد. وسایلمو بدون اجازه برمی داشت و خراب می کرد. یادمه یه روزنامه دیواری داشتم که یادگاری نگهش داشته بودم. یه روز اونو برداشته بود بجای مقوای کهنه پاره کرده بود و استفاده کرده بود. هیچوقت نتونستم با برادرم دوست باشم. خیلی کم پیش می اومد آبمون توی یه جوب بره. حتی سال های آخر دبیرستان یه سال هیچ حرفی باهم نمی زدیم. پدر و مادر هم انقدر درگیر کارهای خودشون بودن که اصلا به این چیزا توجه نمی کردن. توی دوره دبیرستان دوستای خوبی توی مدرسه داشتم که خداروشکر دوره خوشی رو برام رقم زدن.
خلاصه رفتیم دانشگاه و خوابگاه. اونجا هم اگه بخوام خودمو توضیف کنم از زبان دیگران دختر باحیا و مودب وسازگار و کلا رفتار مطابق اصول اخلاقی و سنت و عرف و ... بدون هیچگونه هنجار شکنی. هیچ ارتباطی هم با جنس مخالف نداشتم. هرچند در دانشگاه افت درسی داشتم. ولی همیشه تلاشگر بودم و برای آیندم برنامه ریزی داشتم. در وطل تحصیل دوستان خوبی داشتم که تا حالا هم با هم در ارتباطیم.
در محل کار هم آدم خجالتی و با اعتماد به نفس کمی بودم. اوایل توی جلسات کمتر حرف میزدم. چون احساس می کردم دیگران ممکنه حرفهای منو قبول نداشته باشن و یا به نظرات من بخندن. با اینکه مطمئن بودم ایده های من و نظرات من از همه بهتره و توی دلم به نظرات اونا ایراد می گرفتم ولی همیشه بهشون غبطه می خوردم که چقدر خوب بلدند همین نظرات نه چندان جالبشون رو ارائه بدن. کاری که بهم محول می شد رو بخوبی انجام می دادم. البته الان توی محیط کار و اجتماع بهتر شدم ولی خب عزت نفسم هنوز کمه.
هدف من اینه که خودمو بهتر بشناسم. و سعی کنم آسیب هامو رفع کنم.
اینارو تعریف کردم که بخوام شما هم نظر بدین که آیا این کودکی و گذشته ای که داشتم چقدر روی شخصیت الان من تاثیر گذاشته و من چطوری باید با کمبودهایی که در دوران کودکی داشتم کنار بیام.
راستش چیزی که به ذهن خودم رسیده اینه که هر شب قبل از خواب اون دختر کوچولو رو که احساس نامهم بودن داره رو تصور کنم بعد سفت بغلش کنم و ده بار بوسش کنم. بهش بگم تو عزیزترین کس من هستی و عاشقانه دوستت دارم. :43::43: تا اینجوری سرشار از محبت بشه...
همونطور که گفتم دارم روی عزت نفسم هم کار می کنم. و عملا هم دارم تمرین می کنم.
یه چیز جالب
همین الان این تمرین رو انجام دادم. دختر کوچولوی غمگینی رو که براتون گفتم بغلش کردم و بوسش کردم. و چسبوندم به خودم و بهش گفتم که خیلی خیلی دوسش دارم. بهش گفتم که دیگه نگران نباشه. چون تنها نیست. یکی هست که عاشقانه دوسش داره. بهش گفتم دیگه هیچ کس حق نداره اذیتت کنه. اگه کسی اذیتت کرد به خودم بگو تا حقشو بذارم کف دستش. گریه نکن احساس ضعف نکن. من پشت سرت هستم. بهش گفتم از این به بعد دیگه تنها رهات نمی کنم که انقدر غمگین و افسرده و درمونده بشی. هواتو دارم. نزدیک ده دقیقه ای باهاش حرف زدم. بهش گفتم اشکاتو پاک کن و برو سراغ بازیت. من هواتو دارم. همش دارم بهت نگاه می کنم که کسی اذیتت نکنه. تو برو خیالت راحت.
شاید بگین دیوونه شدم ولی واقعا الان دارم اون دختربچه رو می بینم که داره با خوشحالی میره سراغ بازیش و هر از گاهی هم به من نگاه می کنه ببینه حواسم بهش هست یا نه. منم چون قول دادم حواسم بهش باشه دیگه همش حواسم هست کسی هولش نده. کسی زور بهش نگه و ... دوست دارم بازیشو با نشاط و اطمینان خاطر انجام بده و از چیزی نترسه.
خیلی تجربه جالبیه. خیلی آروم شدم. حداقل برای چند دقیقه
باسلام
افرین...تلاشتون در جهت خودشناسی عالیه
و بله مسیر درست رو هم میرید...کنکاش گذشته..یعنی.کودکی.
کتابی هست به اسم ایا تو نیمه گمشده منی از باربارا دی انجلیس
دقیقا حول همین مسایل صحبت کرده....مطمینا خیلی میتونه کمک کننده باشه.
یِ تمرینی هست... شاید بشه روانکاوی ذهن اسمش و گذاشت ...
که اونم میتونه مفید باشه..من انجام دادم.الان جزییاتش یادم نیست....حتی باید با دست چپ بنویسی...(اگه چپ دستید با راست بنویسید) و ...همون تقریبا صحبت با کودک درونتون که خودتون هم به گونه ای دارید انجام میدید.
تجربه هاتون برای ما میتونه درس خوبی باشه...اینکه گفتید کتابهایی میخونید که کاش قبلا میدونستید اونهارو...دلم میخواد بدونم اونها چیه
ادم های تلاشگرو دوست دارم...امیدوارم شیرینی این رشد و تغییرتونو هر روز بچشید:72:
سلام الهه جان. امیدوارم تلاشهام بیهوده نباشه و گیج نشم و به بیراهه نرم.
هنوز با همسرم آشتی نکردیم. هیچ دلیلی هم نمی بینم پیشقدم بشم. ازش خیلی سرد شدم. اونم حتما همینطور. از این دلگیرم که از یه طرف من دارم بخاطر زندگیمون کل وقتمو می ذارم برای مطالعه و ... ولی اون همش در حال فیلم دانلود کردن و تلگرام چک کردن و ... است. اصلا انگار نه انگار که رابطه ما مشکل داره.
الان توی یه وضعیت خیلی جالب گیر افتادیم. که همینجوری راحتیم. قبلا حداقل وقتی قهر می شدیم من خیلی ناراحت بودم و خودخوری می کردم. ولی الان نه. عین خیالم هم نیست. فکر کنم به این میگن طلاق عاطفی.
نمی دونم این وضعیت تا کی ادامه پیدا می کنه.
من دارم هنوز روی خودم کار می کنم. یه چند روزی روی بحث کودک درون مطالعه کردم و کودک درونم رو فرستادم تنهایی داره برای خودش بازی می کنه و هیچکس هم اون دور و برا نیست اذیتش کنه. فعلا خیالم از بابت اون راحته. راستش باهاش حرف هم زدم اونروز. ولی چون خیلی بچه اس به بعضی چیزا عقلش نمیرسه. نمیشه زیاد دنبالش راه افتاد و هرچی که گفت گوش کرد. در ضمن زیاد هم غمگین نیست. فقط بعضی وقتها که کسی اذیتش می کنه می ترسه و گریه می کنه. باید این مشکلشو حل کنم.
بصورت تمرین عملی هم کارای زیر رو انجام دادم:
1- توی محیط کار یه سری فعالیت هایی رو شروع کردم و ایده هامو مطرح کردم. اتفاقا خیلی هم استقبال شد. (بالا بردن عزت نفس)
2- کاری رو که درست می دونستم و همسرم زیاد راضی نبود انجام دادم و عدم رضایت همسرم مثل دفعات قبل باعث نشد که استرس بگیرم. و وقتی اون عصبانی شد اصلا دست و پامو گم نکردم و خیلی آروم توضیح دادم. ولی اون همچنان عصبانی بود که برام مهم نیست. مشکل خودشه (بالا بردن عزت نفس)
3- لیستی از ویژگیهام و خصوصیات اخلاقیم دارم می نویسم. که به خودآگاهی کمک می کنه.
4- دارم گفتگوهایی که بین من و همسرم موقع دعوا رد و بدل میشه رو بازسازی می کنم و می نویسم که بیشتر روشون فکر کنم.
5- یه سری تمرین های مربوط به تمرکز روی حال رو هم دارم انجام می دم. که میگن باعث عملکرد بهتر مغز میشه.
کتاب شش ستون عزت نفس ناتانیل براندن واقعا برام عالی بود. کتاب ازدواج بدون شکست ویلیام گسلر هم خیلی خوبه.
سلام به دوستان. نمی دونم چرا دوست دارم اینجا گزارش کار بدم. البته می دونم چرا! فکر می کنم دوستان خوبی اینجا هستن که از سر دلسوزی و انسانیت حتما به من کمک می کنن. همینطور که توی این مدت کوتاه کمک کردن.
هنوز در حال تکمیل خصوصیات خودم و همسرم هستم. امروز داشتم به زمان آشناییمون فکر می کردم. خیلی خیلی برام جالبه که من در همون زمان کم آشنایی خیلی از نشانه های شخصیتی همسرم رو دیده بودم ولی نسبت بهش بی توجه بودم. دلیل بی توجهیم بی تجربیگم و نداشتن آگاهی بود. شاید اگه همونموقع با یه مشاور روانشناس صحبت می کردم خیلی چیزها برام مشخص تر میشد.
دوستانی که مجرد هستن دوتا توصیه براتون دارم بعنوان یه خواهر:
1- نشانه ها رو توی دوره آشنایی دستکم نگیرین و واقعا توی دوران آشنایی سوالای جزئی از طرفتون بپرسین.
2- قبل از ازدواج حتما از مشاور ازدواج کمک بگیرید. حتی اگه لازم شده چندبار مراجعه کنید. باور کنید ارزششو داره!
وضعیت ارتباطیم باهمسرم:
همسرم دیشب رفت ماموریت کاری و ده روز قراره بمونه. منم اومدم خونه پدرم. هیچ تماسی نگرفته. راستش تصمیم دارم برنگردم خونه. نمی دونم این به عنوان یه حرکت جدی خوبه یا نه؟
اگه برنگردم خونه احتمالا قضیه جدی میشه. اون آدمی نیست که دنبال من بیاد خودمم از این اداها خوشم نمیاد.
اگه برگردم هم با این حالی که داریم هیچ بهبودی توی رابطمون داده نمیشه. من از اون خسته شدم. اونم از من. البته اگه برگردم و من پیشقدم باشم به احتمال زیاد اون استقبال می کنه. ولی آخه تا کی؟ چقدر باید این چرخه معیوب تکرار بشه؟
شاید بگین بهترین راه اینه که باهاش آشتی کنم و برای رفتن پیش مشاور ترغیبش کنم. ولی این سوال منو جواب بدین آیا کسی که همیشه مشاورها رو مسخره می کنه و اصلا قبول نداره گیرم یکی دو جلسه هم برای رفع تکلیف اومد، به نظر شما اصلا تاثیری داره؟؟؟
من نمی دونم اگه برخورد جدی بکنم بهتره یا دوباره باهاش از نو شروع کنم؟
واقعا نمی دونم الان چیکار کنم؟
بهتر نیست که همینجوری صبر کنم؟
می خوام یه تصمیم منطقی بگیرم.
سلام. به نظرم اگر همین برنامه های رشد شخصیتی خودتان را ادامه بدهید بهتر است. اگر به خانه برنگردید برنامه شما متوقف می شود در حالی که تازه شروع کرده اید. در ثانی آن خانه به شما هم تعلق دارد و نباید به این احساس خودتان فعلا ضربه وارد کنید. همین حس تعلق به خانه به نفع شماست و نوعی ارزش قائل شدن برای خودتان است. بنا به تجربه شخصی من بعد از مدتی که روش درست خود را ادامه دهید و چرخه های ارزیابی و اصلاح را تکرار کنید دیگران هم دیدشان تغییر می کند. یعنی قبول می کنند که با شخصیت جدید شما روبه رو هستند . و باید تصمیم خود را برای ارتباط داشتن یا نداشتن با شما و نوع این ارتباط اتخاذ کنند. در واقع کم کم از سرگردانی بیرون می آیید و تکلیف شما معلوم می شود اما منافع و عزت خود را نیز حفظ می کنید. امکان مذاکره در این شرایط بیشتر از قبل است. چون هم شما قوی تر و با اعتماد به نفس تر هستید و هم طرف مقابل شما می پذیرد که اگر منفعتی می خواهد باید امتیازی هم بدهد.
اما این آگاهی را هم داشته باشید که امکان دارد قبل از اینکه به این مراحلی که گفتم برسید واکنش های طرف مقابل شما هم برای مدتی شدیدتر از قبل شود. یعنی ابتدا یک جنگ تمام عیار را تجربه کنید تا بعد وارد مرحله بعدی آن یعنی صلح و مذاکره شوید. به هر حال ممکن است او تمام توان و امکانات خود را به کار بگیرد تا وضعیت موجود را به هر قمیتی حفظ کند.
اما نکته آخر را که می خواهم بگویم و از همه سرنوشت ساز تر است : برگ برنده شما این است که تا جایی که توان دارید نیت خود را به خاطر خداوند خالص کنید و به او توکل کنید. تا می توانید انصاف و عدالت را در این راه سرلوحه خود قرار دهید. جاهایی هست که توان انسان تمام می شود و امید او ناامید می شود و حتی ضعف قوای جسمانی پیدا می کند. در این شرایط تنها امید به رحمت خداوند است که انسان را دوباره تجهیز می کند. و بهترین کاری که به شما اعتماد به نفس می دهد همین است که وجدان شما راحت باشد که همواره عادل و منصف بوده اید . اگر قلب شما آرام بگیرد مانعی بر سر راه شما ایجاد نخواهد کرد.
ممنونم پرنیان عزیز. پست شمارو چندبار از دیشب خوندم. باشه من برمی گردم خونه وقتی اون برگشت. هرچند احساس دلسردی نسبت به خونه و زندگیم دارم، ولی سعی می کنم به قول شما زیاد به این احساس میدان ندم.
مطمئنم همونطور که پیش بینی کردی همسرم مقابل خیلی از رفتارای من تعجب می کنه و احتمالا بهم میریزه که چرا مثل قبل تحت کنترلش نیستم. ولی اشکال نداره. از خدا می خوام قدرتی بهم بده که کم نیارم و خودمو خوب مدیریت کنم.
عدل و انصاف رو هم که میگی من همیشه از این موضوع می ترسیدم که نکنه من عدل و انصاف رو رعایت نکنم. خیلی می ترسم که مسائل رو نکنه دارم الکی بزرگ می کنم. همه اینا فکر منو اشغال کرده و واقعا درگیرم. بازم امیدوارم خدا خودش کمک کنه.
همچنان دارم روی خودشناسی کار می کنم. یه دفتر اختصاص دادم به این کار. کلا حالم زیاد خوب نیست. بعضی وقتها افسرده میشم. کم میارم. گریه می کنم. ولی اشکال نداره. بهرحال من همینم که هستم. نمی تونم که الکی خوشحالی کنم وقتی مشکل دارم.
سلام
امروز یه سری مطالب در مورد هوش هیجانی eq خوندم. برای اینکه مطمئن بشم هوش هیجانیم پایین نیست خیلی دقیق شدم روی مطالب و با خودم مقایسه کردم. دیدم اتفاقا هوش هیجانیم بالاست فقط توی قسمت اقدام و عمل شاید کمی کند باشم. که اونم باید تمرین کنم. راهش رو هم پیدا کردم. اینکه یه مقداری باید موقعیت ها رو پیش بینی کنم و توی عکس العمل هام هوشیارانه عمل کنم. مثلا اگه قراره با شخصی در مورد موضوعی صحبت کنم تمام حالتهای گفتگو رو در نظر بگیرم و براشون واکنش مناسبی داشته باشم. یا خودمو برای یه سری سوالایی که اطرافیان ممکنه ازم بپرسن آماده کنم.
کلا یه مقداری باید دید لحظه ای هوشمندانه تری داشته باشم و موقعیت رو به اصطلاح پایش کنم. حتی اگه شده سه ثانیه قبل از یه رویداد من بتونم پیش بینی کنم و عکس العمل مناسبی رو اتخاذ کنم. اگر هم نتونم موقعیتی رو پیش بینی کنم و اون موقعیت اتفاق بیفته، حداقل توی سه ثانیه بتونم خودمو جمع و جور کنم. چرا سه ثانیه؟ یه ثانیه برای درک احساس خودم. یه ثانیه برای درک احساس طرف مقابل و یه ثانیه هم برای انتخاب واکنش. اگه مواقعی که احساساتی میشم اینگارو بکنم فکر می کنم این کار کمک کنه که دیگه گریه هم نکنم.
تمرین اول رو هم امروز انجام دادم. قرار بود یه عده رو ببینم که می دونستم در مورد بعضی چیزا حتما ازم سوال می پرسن. منم قبلش فکر کردم به سوالات و رفتاری که باید داشته باشم و وقتی دقیقا همون چیزارو ازم پرسیدن من بدون اینکه هول و دستپاچه بشم جواب مناسبی بهشون دادم. احساس خوبی داشتم.
یه چیز دیگه هم فهمیدم. اینکه من یه مقدار افسردگی دارم چون خیلی از علائم افسردگی رو دارم. انگیزه ام برای خیلی از کارها کم شده. تقریبا چیزی خوشحالم نمی کنه.چند تا کار دارم که هیچکدومو انگیزه ای ندارم شروع کنم یا تموم کنم و ... (خیلی وقته این علائم رو دارم)
برای این مشکل هم با مطالعه و جستجو بالاخره یه راهی پیدا کردم. اینکه اهداف خیلی خیلی کوچیکی برای خودم تعریف کنم و اونارو کم کم انجام بدم. مثلا 10 دقیقه ورزش یا پیاده روی توی روز. یا بقیه کارهامم به واحدهای کوچیک تقسیم کنم و اونارو شروع کنم انجام بدم. این کارهای کوچیک خوبیش اینکه که آدم نمی ترسه طرفشون بره چون زیاد انرژی نمیخوان. (من واقعا انرژی ام کم شده)
یه مشکل بزرگ هم دارم. اینکه کمال گرا هستم. اینو دیگه مطمئنم چون می تونم صدها مثال از این مورد بگم که برام پیش اومده. یه مثالش اینه که وقتی میرم چیزی بخرم یا بهترین گرونترین چیز رو می خرم یا مثلا جنسی می خرم که ارزون و بدردنخور باشه!! یا وقتی می خوام کاری رو انجام بدم می خوام کاملا بی نقص باشه.. فعلا دنبال راه حلش نرفتم ولی حتما برای این مورد هم باید فکری بکنم. البته این کمالگرایی باعث شده توی بعضی کارها واقعا موفق باشم. ولی باید جنبه های منفیش رو از بین ببرم.
راستی دخترکوچولوی درونم رو هم هواشو دارم. بعضی وقتها که مضطرب میشه باهاش صحبت می کنم و بهش محبت می کنم. و اینکار خیلی خیلی آرومم می کنه.
همسرم هم تماسی نگرفته.
سلام خانم فرزانه. خوشحالم که کارتان خوب پیش می رود. در زمینه افسردگی و کمبود انرژی خوب تا حدودی طبیعی است. چون استرس زیادی داشته اید جسم خسته می شود. تزریق آمپول نروبیون به شما می تواند کمک کند. معمولا التهاب هایی در بدن وجود دارد که باعث چنین علایمی می شود. استفاده از ضد التهاب های ملایم مثل آلوئه ورا ، خاکشیر با آب گرم و سه چهار قاشق غذاخوری عرق کاسنی ( با شکم خالی) را می توانید امتحان کنید. بادکش درمانی هم خوب است . خرفه سبزی خوردن خوبی است که خواص بی شماری دارد. ضد التهاب و ضد افسردگی. خدا بیامرزد مادربزرگم با خرفه حالش بهتر شد. هلیم گندم و پودر قاووت را هم می توانید امتحان کنید.
مطمئن شوید که دندان پوسیده یا سینوزیت ندارید. آنفولانزا یا هر نوع عفونت دیگری ، ناراحتی های معده و روده چنین علایمی ایجاد می کند. ناراحتی معده بسیار شایع است و سرمنشاء همه بیماری ها حتی افسردگی. مثلا مادرم سالها افت فشار خون داشت به خصوص بعد از غذا خوردن بی حال می شد. به دلیل اینکه ناراحتی معده داشت و ترشح مقدار زیادی شیره گوارشی باعث کاهش حجم مایعات خونش می شد.
برادرم مدت زیادی انسولینش دوبرابر حد عادی بود ولی قند خونش عادی بود و دیابت نداشت. آخر معلوم شد التهاب و زخم اثناعشر دارد که باعث مقاومت به انسولین می شود. و خیلی وقت ها در آندوسکوپی هم دیده نمی شود چون ممکن درست زیر دریچه اثنی عشر باشد و باز شدن دریچه هنگام آندوسکوپی زخم را می پوشاند.
آزمایش خون و ادرار و تست قند خون هم بده. تست قند دو ساعته را در درمانگاه ها با دستگاه برایت انجام می دهند.
موفق باشید.
سلام پرنیان عزیز
از راهنمایی های دوستانه و دلسوزانه شما واقعا ممنونم. اتفاقا دو تا منبع التهاب در حال حاضر دارم. یکی تاندون مچ پام که کشیده و ملتهب شده و یکی هم دندونم که ریشه اش عفونت کرده و همش امروز و فردا می کنم برای درست کردنش.
آزمایش قند رو هم حتما پیگیری می کنم. چون با دستگاه خانگی که داریم یه مقدار بالا نشون میده قند خونمو.
گفتم که اصلا به سلامتیم هم نمیرسم. انقد روحیه ام داغونه. هفته قبل دکتر رفتم و یه سری مولتی ویتامین و قرص آهن اینا داده ولی هنوز هیچکدومو نخوردم!
همسرم امروز ظهر زنگ زد. دفعه اول کشیده شد به دعوا و من قاطعانه گفتم که این زندگی که ما داریم قابل ادامه دادن نیست و باید برای حل مشکلاتمون صدرصد پیش مشاور بریم. اون مخالفت کرد و گفت من هیچ مشکلی ندارم که بیام پیش مشاور و همون حرفای همیشگی و بعد با عصبانیت گوشی رو قطع کرد. ( نکته مثبت این بود که گریه ام نگرفت.)
بعد از دو ساعت دوباره زنگ زد و یه کم که حرف زد گفت وقت بگیر بریم پیش مشاور. ولی انگار خیلی مستاصل شده بود که اینو گفت. منم گفتم بهت خبر میدم.
احساس میکنم یه کمی از مواضعش پایین اومده و این کار کردن من روی خودم یه کوچولو نتیجه داشته. هرچند به قول پرنیان عزیز باید خودمو برای یه مبارزه حسابی آماده کنم. ولی فکر می کنم یه قسمت کوچکی از مبارزه رو این چند روز انجام دادم. با تماس نگرفتنم، مصمم بودنم و ارزش دادن به خودم.
سلام افرین فرزانه خانم عزیز امیدورارم که موفق باشین
منم فکر میکنم تا حدودی مشکلات شما رو دارم اینک ه اعتماد به نفس ندارم سسریع گریه میکنم فکر کنم افسردگی دارم تند و تند زنگ میزنم و پیام میدم حتی اگه صد بار گوشیم رو قطع کنه اما من یه مشکل دیگه ای هم دارم اینکه مثل شما اراده ندارم دنبالشش رو نمیگیرم حقیقتش وقتش هم ندارم سر کار میرم و دوتا بچه کوچیک دارم .
در هر صورت انشالله موفق باشی اگه تونستی به تاپیک من هم یه سر بززن
سوالت خیلی کلیه عزیز :304:
ولی بنظر من تامیتونی تلاش کن
کتاب روانشناسی مشاوره خلاصه هرکاری از دستت برمیاد انجام بده :43:
نمی دونم چرا روزبروز بیشتر به این نکته فکر میکنم که من چقدر خودمو له کردم. آخه شما تا حالا دیدین شوهر بزنه صورت زنشو کبود کنه بعد عین خیالشم نباشه. معذرت خواهی هم نکنه. بعد زن پاشه غذا هم برای شوهرش درست کنه و تازه سعی کنه ناراحتی رو از دل شوهرش دربیاره؟!!!!!!!!! من تا این حد .... بودم. جای خالی رو خودتون به سلیقه خودتون پر کنید. البته یه توضیح صادقانه بدم. دلیل اینکه من سعی می کردم هیچکس از دعواهامون خبر نداشته باشه فکر می کنم یه مقدار برمی گرده به کمال پرستی من. یعنی دوس داشتم زندگیم در نظر خودم و پدر و مادرم و اطرافیانم بی عیب و نقص جلوه کنه. فکر می کردم کوچکترین تنشی که به بیرون رخنه کنه معادل با فروپاشی زندگیمه. البته یه مقداری هم بخاطر علاقه به شوهرم بود و تمایل به انکار ماجراها داشتم و دوس داشتم زود ببخشم تا قهر و دعوا تموم بشه و زندگیمون برگرده به روال عادی. اشتباه می کردم. بهتر بود از همون اول بعضی چیزارو با خانواده ها در جریان می ذاشتم.
خوشحالم که دارم کم کم متوجه خیلی چیزا میشم. درسته دیره ولی بازم خوبه. دیگه واقعا اجازه نمی دم اذیت بشم. درسته که الان حالم خوب نیست ولی اشکال نداره. عوضش امیدوارم بالاخره زندگیم به یه آرامشی برسه. چه با شوهرم چه بی اون.
خانم گل من فک میکنم موضوع اصلی ک شما ازش رنج میبری عدم عزته نفسته! یعنی عزت نفست پایینه و خودتو خیلی دست کم گرفتی!! بنظر من برو یه مقدار رو عزت نفست کار کن و بالا ببرش.. بعدش خودت شاهد نتایج شگفت انگیزش هستی.:43:
بله. اگه همه پستهای منو خونده باشین، خودمم توی پستهای قبلیم اشاره کردم که موضوع و مسأله اصلی من نداشتن عزت نفس بود. خدا خودش بهم کمک کرد که تونستم این مشکل رو تشخیص بدم.
و با دعای خیر شما دوستان همراه، انشالله بتونم کم کم این مشکل رو رفع کنم.
گفتم که کتاب شش ستون عزت نفس رو دارم برای چندمین بار مطالعه می کنم و این مشکل زندگی مشترکم رو هم به عنوان یه آزمونی می بینم که در راستای مطالعه این کتاب باید بصورت عملی انجامش بدم.
راستش من انگیزه کافی برای طلاق و بهونه کافی برای پشیمون نشدن بعد از طلاق دارم. ولی میخوام اگه امکانش باشه فقط یه بار دیگه تلاش کنم. این بار با عزت نفس بالا.