خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
سلام عزيزان ازاينكه بااين سايت آشناشدم خيلي خوشحالم وقتي مطالب وراهنماييها وصميميت اعضاروديدم واقعا دلگرم شدم كه جايي هم هست كه خيلي راحت وبدون رودربايستي وترس ازعواقب آدم مشكلاتشوبابقيه درميون بذاره وراهنماييهاي مختلف هم بشنوه راستش مشكل من مثل خيلييهاباخونواده همسرمه پس بذاريدازاول بگم كه بهترمتوجه بشيدوراهنمايي كنيداگه طولاني شدشرمنده هستم راستش من 1سال ونيمه كه ازدواج كردم رفتم خونه خودم ازروزي هم كه رفتم خونه خودم به مدت 9ماه همش دعواوكتك كاري داشتيم اونم فقط فقط سرخونوادش.بذاريدازخودم بگم من خودم تحصيلكرده ام وكارمند بادرآمدخيلي خوب خونواده ام هم پدرومادرم دكترووضعيت مالي خيلي خوب وازلحاظ جايگاه اجتماعي خيلي مردمي واجتماعي ولي خانواده همسرم برعكس .مادرشوهرم كه 4-5كلاس سوادداره پدرشوهرم هم ديپلم ويك بازنشسته وازلحاظ مالي فوقالعاده معمولي وازنظر فرهنگي واجتماعي هم خيلي سطح پايين طوري كه مي تونم بگم حتي يك دوست خونوادگي ندارندوبافاميل هم درحدعيدبه عيدباخيلي ها هم كه قهرند.كلاخيلي غيراجتماعي.كسي باهاشون برخوردمي كنه همون اول متوجه مي شه چون اونا حتي اداب معاشرت معمولي هم بلدنيستندبگذريم...اوايل زندگيم اين خيلي عذابم مي دادوكلآخيلي هم آدمهاي سردو بي عاطفه اي هستند ومتاسفانه مادرشوهرم به دليل بي فرهنگ بودنشون خيلي دخالت توزندگي من داشتندطوري كه مي تونم بگم زندگي من بدون هيچ مشكلي با(خودهمسرم) به مرزطلاق كشيده شدوخونواده خودم كه 2باردرجريان همه مسائل وكشمكشهابودندزندگيمونجات دادند پدرمن ازاول خيلي مخالف بودمي گفت اصلآخونوادش درحدواندازه مانيستندولي خودشوهرم راچون پسرخوب وباپشتكاري بودمشكلي نداشت ودرحال حاضرحتي مي تونم بگم ازپسرخودش بيشتردوست داره وبيشترمحبت مي كنه.لازم به ذكركه شوهرمن 4-5ساليه كه درسش تموم شده وباكاري كه دست وپا كرده خداروشكرهم خودش خيلي موفقه هم كاملآخرج خونه پدرشوهرمو با2تادانشگاه آزادي را مي داد.ماكه عروسي كرديم خيلي اوايل مشكل داشتم چون هيچ كمكي كه بهمون نكردندطلبكارهم بودندانگارشوهرمن باباي اون خونه بودوهمه مسائل مالي وغيرماليشونو شوهرمن بايدراستوريست مي كردبرعكس خونه ما كه نقش بابام خيلي پررنگه تاحتي نصف پول خونه راهم باباي من دادكه به شوهرم فشارنياداوناحتي كادوي عروسي هم به ما ندادند.بگذريم كه اوايل من چقدردعواداشتمومي خواستم به شوهرم بفهمونم ونمي شدوخونوادشووخودشو خيلي قبول داشت تااينكه چندماه قبل شوهرم باباباش سرمسائل مالي بحثش شدوباباش هم بااين همه خوبي كه شوهرم بهشون كرده بودازخونه بيرونش كردوگفت كه حق نداري پاتوبذاري اينجا.چون شوهرم بهشون اعتراض كرده بود كه چقدرازمن پول مي گيريدوولخرجي مي كنيد(خونوادش اصلآعلم اقتصادندارنددرعرض1ماه نزديكه7ميليون خرج كرده بودند)خلاصه ديگه ماتا20روزي اصلآتماس نداشتيم ازاونها هم هيچكي به شوهرم زنگ نمي زدكه حالشو بپرسه نه خواهربرادرش ونه مادرش كه اين همه ادعاي دوست داشتن شوهرم منو مي كردتااينكه من روزمادرگفتم گناه داره بيا توزنگ بزن به مادرت ومازنگ زديمو كلي گله كه توچرازنگ نزدي وهمه كاسه كوزه ها سرمن بدبخت شكست آخرشم برگشت گفت كه عروسي گرفتيم كه توخوابت نمي ديدي (لازم به ذكره كه نامزدي كه ما گرفتيم ازعروسي اونا مفصل تربوددرضمن من براي كمك به شوهرم نصف پول عروسيم من دادم).توبي شوهرمونده بودي اگه مانمي گرفتيمت توخونه مونده بودي و...كلي حرفهايي كه من اصلآشرمم ميادكه بگم جالبه برعكس بودبه جاي اينكه مابه اونابگيم .قبلآهم گفتم كه خونوادش خيلي سطح پايين هستنديه عروسي خيلي معمولي خيلي به چشمش اومده.خلاصه هرچي تودهنش بودبدون علت به من گفت ومنم كه انگارازشوك زيادلال شده بودم هيچي نگفتم وگوشيو گذاشتم وشوهرم بيچاره باورش نمي شد كه مادرش اين حرفهاروداره به من مي زنه.كلي عذرخواهي كردوبرام گل خريدواحساس شرمندگي كرد.بعدازاون فشارعصبي به من اومدمن تقريباتاچندماه به خاطرتوهينهاوتحقيرهايي كه شده بودم افسردگي گرفته بودم واعصابم خراب شده بود.وازهمه بدتراينكه من حتي يك كلمه هم نتونستم حرفي بزنم وجوابي بدم ويه وقتايي مثل خولها باخودم راه مي رم فحش مي دم وناراحتم كه چراهيچي نگفتم شايدباورتون نشه ولي باباي من حتي جهازي كه دادكه ايناتوخوابشون نمي ديدندتافرش ابريشمو...نامزدي مفصل - نصف پول خونه وازهمه مهمترهمه جورحمايت فكري مالي عاطفي تاكوچكترين مشكلي برا شوهرم پيش ميادبه خاطرآشناهايي كه داره سريع مشكلشو حل كنه .ودرضمن چقدربهش عزت احترام كه يه وقتهايي ديگه احساس مي كنم خيلي بيش ازحده.اونوقت خونواده اون بااون level پايين نه تنها كمكي هم نكردندبلكه هميشه مشكل سازهم بودند.من خيلي ازنظرروحي داغون وافسرده شدم.وزمان بردتايه خورده حالم جااومددرحال حاضربااونهاهيچ گونه ارتباطي نداريم شوهرمم كه اينقدرقبل ازدعوامادرخواهرش ديوونش كرده بودن والان احساس آرامش مي كنه ديگه نرفته اونجافقط هفته پيش رفته بودكه مسائلوبرطرف كنه كه بازم مادرش دادوبيدادكرده بود وگفته بودكه زنت سرمن دادزده منم اون حرفهاروزدم .شوهرمم گفته كه بابا من اونجابودم اون بيچاره هيچ بي احترامي نكرده .مادرش حالا كه توجيهي نداره بهونه آورده كه من دادزدم ولي خداروشكركه شوهرم اونجابودوهمه چيزوخودش شاهد.وخلاصه هفته پيشم مادرش باززيربارنرفته بودوشوهرم دوباره بادعوااومده بيرون وبه شوهرم گفته كه اون مقصره بايدبيادعذرخواهي.حالا من نمي دونم توروخداراهنماييم كنين من كه قسم خوردم كه ديگه پامواونجانمي ذارم بااين همه توهين وتحقيري كه بدون دليل شدم من برم جلو؟آخه يك همچين آدمي كه شعوروفهم گذشت كردنونداره خوب من مطمئنم اگه من كوتاه بيام (البته فقط به خاطرشوهرم چون اون خيلي داره داغون مي شه)اونم به خاطرگناه نكرده پس فرداخيلي حرفهاي بدترازاين بايدبشنوم.درضمن جالبه كه بگم تواين تقريبا6ماه من وشوهرم خيلي رابطمون شكرخداعالي بوده واصلآباهم حتي يك دعواوبحث هم نداشتيم ولي ترسم ازاينه كه دوباره بخوايم بامادرخواهرش بريم وبيايم واون مشكلات قبلي شروع بشه .باورتون نمي شه كه شوهرمن كه الان دارم مي گم اينقدرازش راضيم به خاطرمادرخواهرش كتك كاري شب عيدكرديم كه به خداتاچندروزنمي تونستم راه برم.توروخدابگيدمن چيكاركنم.يك نكته هم كه يايدم رفت كه من هنوزم هرموقع يادتوهينهاوحرفهاي مادرش مي افتم خيلي جيگرم مي سوزه واعصابم مي ريزه هم كه چطورآدمهااينقدراعتمادبه نفس كاذب دارندواصلامزاياي طرفو نمي بينن مگه من چي كم داشتم كه بايدتااين حدتحقيرمي شدم به خداتعريف ازخودم نباشه من حتي ازلحاظ ظاهرمم كم ندارم طوري كه هركي ازغريبه هاشب عروسي منومي ديدچه عكاس وفيلمبردارومسئولين سالن ومهمونهاي غريبه همه مي گفتندچه عروسي .ماكمترعروس به اين خوبي وگرمي وخوشگلي مي بينيم .
توروخدااگه راهي به نظرتون مي رسه خوشحال مي شم بشنوم وبازم شرمنده كه سرتونودردآوردم.
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
ستاره خانوم قضیه شما بسیار پیچیده است. این ازدواج تا حدود بسیار زیادی مشکل دار بوده. شما باید مشکلات زندگی با همچین خونواده ای رو می دونستی.
زیادی احساسی برخورد کردید و نتیجش این شد. شما مطمئنید از خونواده همسرتون به همسرتون بد نمی گید؟!! که بی شک می گید. در تمام صحبتهایی که شما در بالا کردید کلامی از نقص خودتون یا اشتباه خودتون نیاوردید. مگه می شه شما اشتباهی نکرده باشید؟ شما دنبال مشاوره هستید یا درد دل؟
"خونواده اونا با اون لول پایین" " همه زیبایی منو تایید می کردند حتی عکاس و..""یه همچین آدمی که شعور و فهم نداره" و...
شما در درون خودتون اونها رو حقیر می دونید شاید نشون ندید اما می دونید. در این که خونواده ایشون در سطح شما نیستند شکی نیست. اما مگر اینو نمی دونستید؟
به هرحال اشتباهات خودتون رو هم بگید تا راه حل واقعی جلوی شما گذاشته بشه.
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
بله من مي دونم اين ازدواج ازهمون اولش هم اشتباه بودچراكه بايدمي فهميدم مادرشوهرمن كه از3تاخواهربا2خواهرش سالهاي ساله كه قهره حتمامشكلي داره .توي اين موردهم هركسي كه درجريان اين موضوع بوده چه پدرهمسرم وچه همسرم همشون اعتراف مي كنندكه مادرشوهرم صددرصدمقصره ولي جالبه همشون مي گندكه شماتواجتماعيدشماتحصيلكرده ايدشماكوتاه بياي.اونهادقيقا اين لفظ بي شعوري ونفهمي ونادوني مادروهمسرشون راهم عين همين عبارت اعلام مي كنندومي گندايشون دركشون پايينه شماكه تحصيلكرده وتواجتماعيدكوتاه بيايد.جالبه مادرشوهرمن باوجودتمام نقصها وكمبودهايي كه داره ولي فوق العاده بااعتمادبه نفسه وهمه آدمهاي روي زمين روبدميدونه شايدم به خاطرهمينه كه حتي بايك همسايه يك فاميل يك دوست هم ارتباط نداره .منم حرفم همينه كه كسي كه براي دفاع ازخودش ازدروغ هم استفاده مي كنه وحتي حاضرنيست كه اشتباه به اين بزرگي رابپذيره درحاليكه همه هم دارندمحكومش مي كنن پس چه جاي بخشش وگذشتي براي يه دخترجوون مي ذارند.درضمن من اگه ""خونواده اونا با اون لول پایین" " همه زیبایی منو تایید می کردند حتی عکاس و..""یه همچین آدمی که شعور و فهم نداره" و...رامطرح كردم براي اين نبودكه بخوام اونهاروكوچيك بدونم وخودم رابزرگ .براي اين بودكه شمامتوجه بشيدكه سطح خونوادگي ماواونهادرچه حديه .وجالبه اگه من خودم راازاونهابالاترمي دونستم ونشون مي دادم پس چراهركي ازفاميلشون منو مي بينه وبامن برخوردداشته همه جزتعريف ازخونگرمي وصميمي بودن من چيزي به شوهرم نگفتن
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
"شما در درون خودتون اونها رو حقیر می دونید شاید نشون ندید اما می دونید."
به هر حال من تصور می کنم فاصله رو از خونواده همسرتون کم کنید. اشتباه شما تنها با دور شدن از خونواده همسرتون و صبر شما قابل حله. به هر حال منی که مثلا دکترای مهندسی هستم یا یک پزشک متخصص نمی تونم با شخصی که دیدش کامل با من متفاوته انتظار داشته باشم.باید صبر کنید و با صبرتون ببینید چه چیزی می تونه اونها رو به اصطلاح رام کنه. مثل یک بچه اونا رو بدونید با درک پایین پس بهشون این حق رو بدید. شما اونها رو به عنوان خونواده همسر زندگیتون انتخاب کردید
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
درضمن ارزشهادرنظرمادرشوهرمن خيلي متفاوته ايشون تحصيلات خونواده خوب درآمدبالاو...رااصلاارزش واندازه اي براي قدردونستن يه دخترنمي دونه جالبه اون براش اين ارزش داره كه عروسش هفته اي يه باربره خونشون كمك خونشوتميزكنه .وقتي مهمون مي آدهمه كارهارابكنه وظرفهاروبشوره وموقع خونه تكوني بيادوكمك كنه خونه تكوني كنه و...جالبه وقتي كه مهمون داشتنداگه ماهم دعوت داشتيم انتظارداشت من كه خسته وكوفته ساعت 5 بعدازظهرمي رسم خونه زنگ بزنم وبعدش برم كمكش .آخه من بايدبه چه زبوني بهشون مي گفتم بابا به خدامن خونه خودم هم وقتي ازسركارمي اومدم مثل جنازه مي افتادم وناي كاركردن ندارم.وقتي كه مهمون دارم ظرف نمي شورم و...واون موقعي كه منوپاگشاكردبعدازصرف ناهاردستكشها راداددستم كه من باشوهرم بريم توي حموم اونهمه ظرفوبشوريم.......
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
عزیزم شما الان مشکلت اینه که نمی دونی بری معذرت خواهی کنی یا نه؟ همسرت چی میگه اون میخواد این کار رو بکنی؟ اگه دیدی خیلی داره به همسرت فشار میاد به خاطر اون این کار رو بکن اما رفت و آمدتون رو کم کنید.
با این همه اختلاف فرهنگی مشخصه که این مشکلات پیش میاد عزیزم، میشه بپرسم اوایل چطور برخورد می کردی که سر خانواده همسرت با همسرت دعوات میشد؟
:72:
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
مشكل من اينه كه من مي گم براي كدوم گناه نكرده بايدعذرخواهي كنم آخه ؟اگه من برم جلومطمئنم چون اين آدم ادب نشده چندماه بعدحرفهاي خيلي بدترازاينهابايدبشنوم همونطوركه پشيمونم چراازاول اگه هرچي حرف شنيدم وساكت بودم وجواب ندادم تاآخرش به يه همچين توهينهايي رسيد.عزيزم شوهرم مي گه مادرم نمي فهمه نادونه (البته بعدازاين دعواكه خودش شاهدبودكه من فقط ازروي خيرخواهي گفتم زنگ بزن به مادرت ودرجوابش چه چيزهاكه نشنيدم)وگرنه قبلش كه گفتم چقدركتك كاري داشتيم واصلاقبول نمي كردكه مادرش چقدردخالت مي كنه .شوهرم ميگه اون كه نمي فهمه ولي تو كه شعورت بالا و...توكوتاه بيا.منم ميگم كه كوتاه اومدن من مطمئن باش كه موقته چون وقتي اون متوجه اشتباهش نشده بعدآشرايطي ممكنه پيش بيادكه ازالان خيلي بدترباشه چون من گفتم اگه دفعه ديگه به همين راحتي هرچي تودهنشه به من بگه من ديگه كوتاه نمي آم ومنم جوابشو مي دم من كه شخصيتم راازسرراه نياوردم كه يكي بياداينجوري هردفعه لهش كنه
شادعزيزم پرسيدي كه چطوررفتارمي كردم راستش اشتباهي كه من داشتم اين بودكه قبل ازاين دعواهمه مشكلاتوبه شوهرم منتقل مي كردم وقتي اونهاعذابم مي دادند به شوهرم انتقال مي دادم وبراهمين دعوامون مي شدمن بايدباسياست عين رفتارخودشونوباخودشون مي كردم وحرفي هم به شوهرم نمي زدم ودرعين خونسردي منم رفتارمي كردم.مي دوني چي بيشترلزهمه منوحرص مي داداين بودكه بلدنبودم باآدمهامثل خودشون باشم بلدنبودم درمقابل بي احترامي بي احترامي كنم وچون هميشه ودرهرشرايطي احترام مي ذاشتم خيلي مي سوختم وقتي مي ديدم كه اينجوري دارم جواب مي گيرم .البته من اين اخلاق بدوتوكارودوستي و...دارم كه نمي تونم باآدمهامثل خودشون ياشم وخيلي رودربايستي دارم ويادگرفتم كه هميشه احترام بذارم وبراهمينم خيلي وقتهاسوئ استفاده مي شه آخه پدرم اعتقادداره كه هركسي شخصيت خودشوداره وتونبايدبه خاطرديگران شخصيتتوخراب كني وهميشه خودت باش وخودتوبه خاطرديگران بي شخصيت نكن.
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
سلام عزیزم کاملا متوجه حرفات میشم منم تقریبا شرایطم مثل و هست خانواده منم از مه نظر از خانواده شوهرم سرن ولی این مادر شوهر احمق من هیچکدوم از خوبیهای منو نمیبینه و چون من انتخاب خودش نبودم ÷در منو در اورده برو تو تایپ از دستشون خسته شدم همه چیزو نوشتم ما باید این ادمارو تو ذهنمون اصلا به حساب نیاریم مشکل از تو نیست مشکل از اوناست که چون در مقابل تو کمبود دارن اذیتت میکنن فقط سعی کن شوهرتو تو دستت نگه داری از همه مهمتره مادر شوهر من هیچکدوم از خوبیهای من وشوهرمو نمیبینه و پیش همه بدگویی منو میکنه خیلی ناراحت میشم تا چند روز داغونم ول بعدش کم کم یادم میره هیچ کس بهتر از خودت قاضی نیست اگه تو اون دعوا میبینی واقعا مقصر نیستی به هیچ عنوان معذرت خواهی نکن چون عادت میکنن ولی سعی کن قطع رابطه هم نکنی چون در دهن فامیلارو نمیشه بست فردا یه چیزی بشه میگن از دست شما دق کردن یه رابطه خشک ودر ح سلام و احوالپرسی داشته باش
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
مرسي مارال عزيزازپاسخت .ولي مارال جان باورت مي شه من احساس مي كنم كه اونهاخودشونوخيلي هم بالاترازما مي دوننداصلآبرام جالبه چون به خدامن اون مدت قبل ازدعواهرموقع مي رفتم خونشون انقدركم محلي مي كردندوقيافه مي گرفتندكه من فقط دلم مي خواست فراركنم من راجع به هرچيزي كه مي خواستم حرفي بزنم يامي زدندتوحالم يايه جوري برخوردميكردندكه انگاراصلاتووجودنداري به خدامن هيچ رفتارازخودراضي بودن يابرتري نداشتم نسبت بهشون ولي خوب اينا زيادازحرف زدن وارتباط داشتن باآدمهاخوششون نمي ادجالبه خواهرشوهرمن چندماه قبل خيلي راحت به من گفت كه من ازارتباط بافاميل حالم به هم مي خوره حتي بابرادرخودمم فقط سالي يه باراونم رسمي دوست دارم برم بيم آدم فقط بايدبادوست بره وبياد!اصلابه خداآدمهاي اينجوري من نديدم تاحالا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بازم ممنون ازجوابت
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
اینجور ادما فقط میشه گفت که بیمارن من هر چی فکر میکنم دلیلی برای رفتاراشون نیبینم مادر شوهر من وقتی کسی تو فامیل از من تعریف میکنه اعصابش خورد میشه و میشینه پشت سرم حرف زدن باید سعی کنیم مثل یه همسایه بدونیمشون همانطوز که از همسایمون انتظار نداریم از اونا هم نداشته باشیم مطمئن باش اخرش اونا ضرر میکنن خانمی اگه خواستی ایمیلتو تو خصوصی بذار بیشتر با هم صحبت کنیم ایمیلتو بذار ادت کنم مرسیییییییییییییییییییی
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
و من به جواب مارال اضافه می کنم چرا بیخودی وقت و انرژی رو برای آدم های بیمار صرف می کنی ؟؟؟
مگه یک دیوونه گوشه خیابون فحش بده تو حتی بر می گردی نگاهش کنی ؟؟؟
serareh59 عزیزم منم از دست خانواده همسرم خیلی خیلی اذیت شدم ولی شکر خدا زود جمعش کردم. فقط و فقط باید حد و مرزها رو حفظ کرد. اگه متلک یا حرفی زدن تا اونجایی که می تونی سکوت کن و یا اگر هم می خوای جوابی بدی جلوی شوهرت اصلا اینکار رو نکن. خانمی من با تمام وجود حرفهات رو درک می کنم ولی تو نمی تونی اونا رو عوض کنی. واقعا نمی تونی. پس چرا بیخودی اعصاب خودت رو خرد می کنی ؟؟؟ اگه گفت ظرف بشور دستتو بگیر به کمرت بگو واقعا نمی تونن آی ای کمرم!!! کاری که مطمئننا خودشون توی همین شرایط انجام می دهند!!!!!!!!!
علنا دعوا نکن با پنبه سر ببر. بذار ادم خوبه داستان همیشه تو باشی جلوی شوهرت خانمی.
به نظرمن خونه مادر شوهرت برو و اگه گلگی کرد بذار انقدر بگه تا سبک بشه . لبخند بزن و بگو اگه من این اشتباه رو کردم شما هم اینکار رو کردید و ازش بخواه راهنماییت کنه !!! می دونم خیلی حرف های مزخرفی شاید بشنوی ولی سکوت و فقط به همسرت نگاه کن. اون مهمه که می فهمه تو به خاطرش حرفی نمی زنی.
بعد هم که اومدی سعی کن فاصله ها رو بیشترکنی و حد و مرزها رو مشخص. قهر نباش ولی صمیمی هم نباش. دوری و دوستی.
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
نازنين عزيزم ممنون ازراهنماييات وجوابت
راستش من قبل ازاين دعوا هم هرموقع مي رفتم اونجاانقدربهم بي محلي مي كردندكه ديگه سعي كرده بودم اينطوري بپذيرمشون وكاري به اين كاراشون نداشته باشم واونهارودرهمون حدي كه بودند قبول كنم ولي جالبه من هيچوقت نه گله كردم نه خواستم بلاهايي كه سرم آوردن راتلافي كنم به علاوه كه هميشه سعي كردم خوب برخوردكنم ودرقبال بديهاشون اونجوري نباشم مثلا جالبه مادرشوهرم وقتي مي خواست مارودعوت كنه به موبايل شوهرم زنگ مي زد ومي گفت بياين ولي من كه مي خواستم اونهارودعوت كنم به شوهرم نمي گفتم زنگ بزنه وقتي مي رفتم اونجا خودم دعوتشون مي كردم وحتي ازهركدومشون جدامي پرسيدم كه وقت دارندامتحان ندارند كارندارند .من هيچوقت حتي بااونهامقابله بامثل نكردم ولي آخرش ديدم وااااااااااااي چه حرفهايي شنيدم به علاوه اينكه مادرشوهرمن زندگيمونو جهنم كرده بودبه خدابعدازهرجايي مهموني خونشون ...كلي بايدبراشوهرم توضيح مي دادم كه سوئ تفاهم پيش اومده برطرف بشه .نه اينكه حرفهاش روشوهرم تاثيربذاره نه .ولي مثلآيه نمونش اين بودكه موقع عروسيمون به خداكوفتمون كردندآخه براخريدكه مي خواستيم بريم شوهرم گفته بودكه بياد(البته مامان من نيومدچون اعتقادداشت كه اين دوره زمونه جوونهاباقديم فرق دارندوخودتون انتخاب كنين واصلاازاين كاراخوشش نمي اومدولي من چون مامان اونومي شناختم گفتم مامانت بگوبيادجالبه كه نيومدتاچندوقتم قيافه گرفته بودكه براي خريدعروسي عروس بايدزنگ بزنه ازمادرشوهرخواهش كنه!!!!!!!!!!!به خداديگه اينجوريشونديديم همه مي رن دنبال عروس مي برن خريدمال مابرعكس بودتازه بايدمن ازش خواهشم مي كردم. مثلآهمين يه نمونش .خوب مردهاكه درجريان اين چيزهانيستندكه كي بايدزنگ بزنه كي بايدبيادخريدو....به خداچندشب قبل عروسي دعواداشتيم كه من محكوم شده بودم جالبه بااينكه من به شوهرم گفته بودم كه به مامانت بگوبيادولي دوباره همه چي سرمن خراب شدوبالاخره طول كشيدتامن رسم ورسوماتوبراش جاانداختم واونم متوجه شدولي چه فايده كه چقدرعذاب كشيدم .براهمينم هست كه مي گم باوجودمادرشوهرم زندگيم جهنمه .چون خونواده شوهرمن باهيچكي ارتباط ندارن وشايدخيلي چيزاروبلدنيستن وفقط اون چيزايي كه به نفع خودشونه راتوقع دارندكه انجام بشه يه وقت يه چيزايي درمي آرن كه به خداآدم شاخ درمياره.مادرشوهرمن فوق العاده فوق العاده ازخودراضي ومتوقعه .به خدابرعكس خونواده من كه ازهيچ كدوم ازفاميل ودوست وبه قول خودشون ازبچه هاشونم حتي توقع كوچكترين چيزي راندارن.باباي من هميشه اين حرفوبه من مي گه كه بايدآدم سنگ زيرين آسياب باشه (تازه بااين همه محبتي كه بابام درحق من وشوهرم مي كنه حتي باورتون شايدنشه من خودم شاغلم وحدود900000تومن درآمدم ولي به خدابابام نگذاشت كه من حتي كوچكترين چيزي ازجهازم روبخرم يابرانامزدي پولي خرج كنم)
بازم ممنون ازراهنماييت نازنين جون سعي مي كنم بيشترفكركنم عزيزم
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
دوست خوبم . به خدا می فهمم چی می گی. باید سعی کنی تعادل رو حفظ کنی. یک جاهایی مثل خودشون باش. تو دعوت ها . رفت و آمدها. دوست خوبم با جنگیدن چیزی حل نمی شه. هرچی باشه مادره. شیر داده. با همسرت صحبت کن و سعی کن اول اونو توجیح کنی. هیچ وقت بد خانوادشو با لحن تند بهش نگو. بذار همیشه ادم خوبه تو باشی. حد و مرزتو باهاشون رعایت کن. و سعی کن ازشون توقع نداشته باشی و اینو برای خانوادت هم جا بنداز که حساب همسرتو از خانوادش جدا کنن. عزیزم خونسرد باش و سعی کن خیلی چیز ها رو نبینی.
نوشتی بی محلی می کنن. تو اهمیت نده . 4-5 ساعت هفته ای یکبار می خوای بری اونجا سعی کن حرفی پیش نیاد تا اعصاب همسرت هم خورد نشه. مهم اونه که بفهمه چه خبره. سیاست داشته باش عزیزم.
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
لازمه كه طوري رفتار كني كه نه غرور خودت بشكنه و نه احترام بزرگتر بودن آنها.
براي يك زن مسن داراي فرزندان بزرگ معمولا مشكل است كه از يك دختر جوان عذرخواهي كند. براي همين ممكن است هر بهانه اي بتراشد تا از زير بار اين كار در برود. براي همين بد نيست طوري رفتار كني كه به قول معروف نه سيخ بسوزد و نه كباب
خيلي خوب است كه شوهرت تو را درك مي كند و مانند آنها فكر نمي كند. اگر اينطور بود چه مي كردي؟ پس اوضاع اينقدرها هم بد نيست.
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
دانه ونازنين عزيز ممنون ازپاسختون
منم به خدانمي خوام اون بيادعذرخواهي .مي خوام حداقل توخلوت خودشون وبدون من اشتباهشوقبول كنه .ببينيدمادرشوهرمن باشوهرم كه هفته پيش رفته بوداونجابراي حل مسئله چي كاركرده وچه چيزايي گفته(نمونش همون دروغي بودكه نوشته بودم)كه شوهرمن بازبا دعواوقهرپاشده اومده.آخه بابا چقدرظلم چقدربي عدالتي.يكي نيست به مادرشوهرم بگه كه توكه هيچ بهونه واقعي ازمن نداره وهيچي نداره كه گله كنه وهمه هم دارن محكومش مي كنن هرچي هم كه دلت خواست باراين دختربيچاره كردي حالا چراحداقل نمي گي كه آره من حداقل1درصدمقصرم .بعدش جالبه توقع داره من بيچاره كه نه حرفي زدم نه تاحالا بي احترامي كردم نه خودم نه خونوادم ازهيچ لحاظ كم گذاشتيم ونه حتي من درجواب اون چرت وپرتهايي كه گفتي چيزي گفتم پس چراحالا بازازمن توقع داره كه برم عذرخواهي.به خدامن نمي خوام بيادبگه ببخشيدمعذرت مي خوام....من فقط مي خوام ادب بشه وبفهمه كه اشتباه كرده چراكه من اعتقاددارم كسي كه اشتباه به اين بزرگي وفاحشي راقبول نمي كنه وهنوزمتوجه نشده كه توي رفتارهاي اجتماعي حتي اگه حالشم ازمن به هم مي خوره (حالا نمي دونم به چه علت واقعآ)بايداحترام وظاهرونگه داره پس چه اعتباريه كه 2ماه ديگه همين آدم پرمدعايه دعواي بدترازاين نكنه.كسي كه بعدازچندماه هنوزنفهميده كه كارش اشتباه بوده وداره تاوان اشتباهشو(كه ازدست دادن حمايت ومحبت پسرش وقطع رابطه باپسرش)بوده به نظرشمااين آدم اگه درمقابلش گذشت كردآياتواون وجدان بي وجدان خودش يه روزي مي گه كه بابا منم بدكردم درحق اين دختر.من مطمئنم كه وضع بدترهم خواهدشدچراكه اينجورآدمهايي كه شعورگذشتوندارن مطمئنن وقتي ببينه كه من درمقابل اون همه توهينوتحقيروحرفهاي زشت كوتاه اومدم اينوپاي اين نمي ذاره كه من بهش احترام گذاشتم ورعايتشوكردم پاي اين مي ذاره كه من مقصربودم وبايدهمين مي شده ودوباره چندماه بعدبدترازالان چراكه فكرمي كنه هرموقع توهين كنه بالاخره طرفش بايدبيادبگه ببخشيدعذرمي خوام....
يه چيزديگه دوستاي خوبم مااگه دوباره بااونهابريم وبيايم من مطمئنم كه بايد قيدزندگيمو بزنم وطلاق بگيرم اين تجربه ايه كه من ازچندماه قبل دارم مطمئنم
توروخدابرام دعاكنين به خدامن زندگيموشوهرمودوست دارم ولي يه وقتهايي ديگه اصلآاعصابم نمي كشه اگه قرارباشه همه اون روزهاي سابق برگرده ...
يه چيزديگه كه همش گوشه ذهنمودرگيركرده اينه كه مادرشوهرمن آدم حاضرجواب وفي البداهه اي نيست ولي تواون دعواحرفهايي كه مي زدمثل يك نوارضبط شده بوديعني اينونشون مي دادكه اون انقدربه اون حرفهافكركرده بودوچندماه احتمالآتوخونشون بحث بوده وتودلش بوده كه اينقدرراحت وسريع تونست همروبه زبون بياره واين مسئله منوخيلي داغون مي كنه آخه چرابايداون واقعآفكركنه كه من بي شوهرمونده بودم چرابايدفكركنه كه من اصلآخواستگارنداشتم چرابايدفكركنه يه عروسي خيلي معمولي اونم تازه نصفش باپول خودم لياقت من نيست اصلآچرامن درنظراون اينقدركوچيك وپايين وحقير به نظرمي آم اينا خيلي عذابم مي ده بهم نگيدازحسوديشه كه من مطمئنم حرفهايي كه شنيدم واقعآحرفهاي تودلش وفكرش بودواون چيزي بودكه بهش اعتقادداشت اماواقعآچرابايداينجوري راجع به من فكركنه؟آخه مگه من ياخونوادم چي كم گذاشتيم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
راستي دوستاي گلم ممنون ازاينكه باهام همدردي مي كنين وراهنماييم مي كنين ومشكلمومي خونين من براي 2هفته اي تقريبآنيستم ولي خوشحال مي شم نظرات پيشنهادات وكمكاتونوبرام بذارين اينجاخوبيش اينه كه غيرازاينكه آدم ازراهنماييهاي دوستاي گلي مثل شمااستفاده مي كنه درددل هم مي كنه وخالي مي شه بازم ممنون ازتون
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
سلام ستاره جون
درکت میکنم خیلی سخته!
سعی کن تفاوت سطح خانوادگی همسرت رو بپذیری یعنی در ذهنت هضمش کنی مرتب با خودت تکرار کن: من همسرم رو دوست دارم و می خوام با هاش زندگی کنم می دونم که در معاشرت با خانوادش مشکل دارم ولی خب اینا درست بشو نیستن پس بجای اینکه جوونی و زندگیمو و از همه مهمتر خودمو برای اونا داغون کنم می پذیرم که اینا این طورین کاریش هم نمی شه کرد پس به تمام رفتار هاشون توجه کمتری نشون می دم!
این طوری تدریجا این مشکل تو ذهنت کوچیکتر و کوچیکتر می شه و به مرور می تونی برای خودت هضمش کنی تا دیگه این همه بهت فشار نیاره!
می دونم خیلی سخته ولی به خاطر خودت و آرامش روانت این کار و بکن!
در ضمن اگه صلاح دیدی همسرت رو هم از این تصمیم مطلع کن تا با هم همامنگ عمل کنید.
یه چیز دیگه : می دونم که سخته ولی اینقدر خاطرات تلخ گذشته رو تو ذهنت مرور نکن چون این طوری فقط مشکلات رو بزرگتر می بینی!
امیدوارم همیشه آرام و شاد باشی!
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
عزیزم
من تازه 10 روزه که با این سایت آشنا شدم و مشکلم دقیقا مشکلی که تو باهاش مواجهی و اگر تاپیک *مادرشوهر مغرور من *را بخوانی متوجه شباهت میشی. نمیدونم تو این یک ماهی که چیزی ننوشتی مشکلت حل شده یا نه؟ وآیا به این نتیجه رسیدی که با مادر شوهرت رفت و آمد کنی یا خیر؟چون من هم آخرین بار 1 ماه پیش با گریه از خونه مادر شوهرم اومدم بیرون و الان از روبرو شدن باهاش واهمه دارم چون میگم چه تضمینی وجود داره که دوباره رفتار سابقش رو از سر نگیره و شروع به بی احترامی نکنه؟؟؟؟ منتظر پاسخت هستم.............
************************************************** *******
اسب ستم سوار بر خود را به زمین میزند. حضرت علی (ع)
RE: خونواده شوهرم نمي ذارندزندگي كنم...
سلام عزيز جون
اينروزها چقدر زندگي ها و مشكلاتش شبيه به هم شده.
چرا اين مادرهاي امروز كه آرزوي خوشبختي فرزندشون رو دارند وقتي فردا از راه ميرسه بزرگترين عامل بدبختي بچه هاشون خودشون مي شن؟
شايد ديگه اين يك جمله تكراري شده باشه كه بگم من هم مشكلاتم تو مايه مشكل شماست .به نظر من اگه مشكل برخورد مادر شوهر يك روي قضيه باشه روي ديگه اش طرز برخورد امثال من و شماست كه اونها رو اينقدر بي پروا و خيره سر ميكنه!اينكه سياست برخورد با اونها رو نداريم چون آدمهاي رياكاري نيستيم من يك نفر رو مي شناسم كه حاضر نيست سالي يك بار هم مادر شوهرش رو ببينه ولي وقتي مي بينتش چنان برخورد گرمي باهاش ميكنه كه مادر شوهره مي خواد قلبش رو در بياره واسه عروسه فدا كنه. آره جونم!!مشكل ما اينه
اما فكر ميكنم اولين مشكل تفاوت سطح فرهنگها باشه اگه قبل از ازدواج در مورد سطح فرهنگهاي زوجين تحقيق كرده بودي دستگيرت مي شد كه بعدها با اين خانواده مشكل داري.
امام علي(ع) فرمودند كه از معاشرت با افراد نادان كه باعث ضرر رسيدن به زندگي است پرهيز كنيد.پس چرا بقيه دوستان شما رو تشويق مي كنند به معاشرت ؟؟من موافق با قطع رابطه نيستم ولي معاشرت رو توصيه نميكنم.به خاطر شخصيت خودت هم كه شده فقط1بار واسه آشتي پيش قدم شو ولي به نظر من در ادامه رابطت رو به زير1 برسون.چون اگه الان كه هر دوتا تون با هم قهريد و كسي واسه آشتي پيش قدم نميشه شبيه هم شديد و فرقي از لحاظ فرهنگ نداريد پس اگه تفاوتي بايد باشه بهتره از جانب شما باشه كه با شعور و فرهنگ هستيد به اينكه چه فكري هم در مورد پيش قدم شدن شما واسه آشتي ميكنه اصلا فكر نكنيد فقط به شوهرت وعذابي كه داره تحمل ميكنه فكر كن عزيزم.نذار به خاطر حرفهاي يه آدم نادون زندگي رو كه دوستش داري از دست بدي.محبت و احترام به شوهرت رو به نهايت برسون . اين حرفهايي كه زدم فقط به صورت پيشنهاد بود عزيزم .چون احساس كردم خيلي به هم شبيه هستيم.موفق و شاد باشي دوست خوبم.