برهم خوردن عقد- خواهشا سریعا کمکم کنین
سلام دوستان.
من قبلا پست هایی گذاشته بودم و ازتون برای حل اختلافای خانوادگی کمک خواستم. من با نامزدم عاشق هم شدیم و باهم مدت بیش از یکسال اشنا شدیم که زیر نظر خانواده ها بود. از همون اول خانوادش مخالف بودند و ما کلی دردسر داشتیم. حالا که فقط چند روز به عقد مونده بود، امروز پدرش گفته بود که به دلیل مخالفتش دوست نداره تو عقد ما باشه و این بود که امروز ما دوباره یک بحران بزرگ داشتیم اونم چند روز مونده به عقد. از احساساتم نمیخوام بگم که حال خوبی ندارم، تو شوکم، انگار همه چی رو گم کردمو هزارتا حس بد دیگه که از خدا میخوام هیچ وقت گرفتارش نشین. سوالم در مورد رابطم با نامزدم هست. امروز وقتی این موضوع رو به من گفت خیلی سرد برخورد کرد و گفت چیکار کنیم؟ من عصبانی شدمو گفتم اگه خانوادم بفهمن همه چی به هم میخوره و اون گفت حوصلشو نداره و دیگه خسته شده. من جلوش یکی دو ساعت فقط گریه کردم و باهاش حرف زدم که چرا اینقدر سرد شدی ، اصلا مسئله پدرش دیگه برام مهم نبود فقط دلیل سردیشو نمیفهمیدم، و اون همش گفت انتظار داری چیکار کنم؟ راه حلی نمونده جز مطرح کردنش با خانوادت. قبول دارم که زیادی گریه کردم و خودمو ضعیف نشون دادم اما اون حتی یک بار دست نذاشت رو شونم و بگه کافیه! با اینکه بهش گفتم ولی گفت دیگه خسته ام و اگه موافقت کنند ادامه میدیم اگه نه که خیر!
کلا گاهی سرد میشه و همیشه وقتی بهش میگم چرا میگه اشتباه میکنی اما دو سه روز بعدش میاد یک مشکلی رو بیان میکنه که اصلا فکر ادم بهش نمیرسه!
این بار هم دو روزی بود سرد شده بود. فکر کنم به دلیل دعواهایی بود که تو خونش بود و از من پنهون کرده بود اما امروز فوق العاده بی حوصله بود. منم که کلی سرزنشش کردم که میدونم درست نبود اما دست خودم نبود عصبی بودم و این رفتار سردش بدترم میکرد. بالاخره با واسطه های زیاد قرار شد خاواده من کوتاه بیان تا مشکل حل بشه. گفت بیا بریم خونه و خواست منو برسونه خونه که خودم گفتم نه چون ازش خیلی دلخور بودم و همه دلخوریمم بهش گفتم (فکر کنم تند و تیز هم گفتم) خلاصه با چندبار اصرار قبول کرد که بره و حتی باهام دست نداده گفت خداحافظ!
وقتی رفت نگاه کردم دیدم من موندم و کلی غم...پاشدم پیاده تا خونمون رفتم. تو راه یکی مزاحمم شد، یک بار نزدیک بود ماشین بهم بزنه که دیگه به خودم اومدم!!خیلی احساس بی پناهی کردم. از اینکه باباش این رفتارو کرد ناراحت بودم اما ناراتیم از خودش بود که چرا مسئولیت و تعهدی به من نداره، اون سرد بودنش، اون رفتنش، اون دفاع هایی که همیشه از خانواده اش میکنه و در عوض خانواده منو بی احترامی میکنه! خلاصه فکر کردم که من اشتباه کردم. من دوستش داشتم و دوست داشتم که باهاش خوشبخت بشم اما اون مرد من نیست!
اومدم خونه و خبری نشد تا بعد از ظهر که پیام داد چیکار کنیم. من بهش گفتم اگه رفتار امروزت همیشگی باشه من نمیتونم ادامه بدم و از رفتارای تند صبحم هم معذرت خواستم. اما اون عذرخواهی که نکرد هیچی تازه یک سری ایراد از من گرفت و گفت دلیل سردیم این ایرادهاست از جمله اینکه زیادی حساسی و ضعیف، حریم خصوصی منو نگه نمیداری و همش میپرسی چی شده، همیشه تو مشکلات اولین کاری که میکنی گریس! دیدم باز هم تا خواست دلیل سردیشو بگه مثل همیشه تونست یک لیست از مشکلات بده که همیشه هم چیزی جز این باعث سردیش شده. مثل این بار که دعواهای خانوادگی خودشون سردش کرده اما همیشه به من نسبتشون میده ( البته فکر میکنم نا خوداگاه این کارو میکنه) خلاصه حرف زدیم و من توضیحاتی که فکر میکردم لازمه بهش دادم اما اون گفت تو میگی با اون اخلاق نمیتونی ادامه بدی منم اونم!
راستم میگفت درسته هیچ وقت اینقدر سرد نبود اما گاهی تا حد کمی این طوری بود که من نمیذاشتم و همیشه برای شادیمون تقلا میکردم.
حالا مشکل حل شده هرچند هر دو خانواده دلخورن اما بین ما دو تا مشکل هست. از یک طرفم میبینم این یعنی رسیدیم به اینکه باید ادامه ندیم، از طرفی این جدایی نزدیک عقد خیلی ازاردهنده است. نبودنش برام سخته چون خیلی خاطره باهاش دارم. اینو میدونم اما نمیخوام هم زندگی ناارامی رو تجربه کنم. فردا میخوام نتیجه قطعی رو بهش بگم. به نظرتون چیکار باید بکنم؟
من الان اونقدری تو شوکم که نمیتونم تصمیم درستی بگیرم. تو رو خدا کمکم کنین بگین به نظرتون رفتارای امروزش اشتباه نبود؟ برای یک مرد بالغ قابل بخشش هست یا خیر؟