سلام؛ پسری هستم 26 ساله، دیپلمه، توی یه شرکت خصوصی مشغول به کار هستم.
حدود هفت هشت ماه پیش به دخترخانمی توی همین شرکت علاقمند شدم و ازشون خواستگاری کردم، اما ایشون جواب منفی دادن و من حدود یک ماه بعدش بازم ازشون خواستگاری کردم و جواب ایشون همچنان منفی بود. اون موقع با خودم تصمیم گرفتم با توجه به اینکه دوبار جواب منفی شنیده بودم به کل ایشون رو فراموش کنم. اما الان با گذشت چندین ماه نتونستم فراموشش کنم که هیچ تازه علاقم خیلیم بیشتر شده نسبت به ایشون. با توجه به علاقه زیادی که در من ایجاد شده رفتارم با این خانوم خیلی محترمانه و با محبت هست. سعی کردم هیچ وقت کاری نکنم که از دستم ناراحت بشه.
چندوقت پیش شنیدم که پسرخاله ایشون ازش خواستگاری کرده اما این خانوم علی رغم اصرار مادرش به پسرخالش جواب منفی داده. یه نفر هم توی همین شرکت با مادرش پا پیش گذاشتن که بازم جواب این خانوم منفی بوده. اینارو که شنیدم دلم خیلی شکست، ترسیدم برای همیشه از دستش بدم. با توجه به این قضایا از یکی از خانومایی که همکارم هست خواهش کردم واسطه بشه و طوری که خود اون دخترخانوم متوجه نشه ازش درمورد من بپرسه. ایشون این کارو کرده بود. اتفاقا طرف هم بهش گفته بود که آقای فلانی از من خواستگاری هم کرده اما من جواب منفی دادم. وقتی همکارم دلیلشو پرسیده بود گفته بود دلیل خاصی نداره و تازه از من تعریف هم کرده بود. همکارم ازش خواسته بود که اگه احیانا من دوباره پا پیش گذاشتم زود جواب منفی نده و یه فرصت برای شناخت بیشتر به هردومون بده. که اون دختر هم قبول کرده بود. همکارم می گفت حرفاش خیلی امیدوار کننده بوده و من با توجه به این موارد تصمیم گرفتم که یه بار دیگه برم جلو.
با توجه به اینکه تولدش نزدیک بود روز تولدش واسش یه کادو گرفتم و بهش دادم که با یه خورده تعارف و اصرار من قبولش کرد. دو روز بعد از طریق اینترنت و شبکه اجتماعی ازش خواستگاری کردم که هیچ جوابی نداد و روز بعدشم توی شرکت هیچ عکس العملی نشون نداد.
یکی دوروز بعدش دیگه رسما و فیس تو فیس ازش خواهش کردم که یه بار دیگه به پیشنهاد ازدواج من فکر کنه که همون موقع جواب منفی داد. من بهش گفتم که چه معیارهایی داره که من فاقد اون معیارها هستم بهم گفت که شما کاملا پسر خوبی هستید. گفت که من از شما شناخت کامل دارم و هیچگونه ایراد و عیبی در شما نمی بینم. گفت در حد یه همکار عالی که نه، خیلی خیلی فراتر از عالی هستید.
گفت اما اینا کافی نیست. گفت احساس هم مهمه و من نسبت به شما هیچ حسی ندارم.
گفت متاسفانه حس اگه یه طرفه باشه فایده ای نداره و من فک می کنم که درمورد من و شما همینطوره و این قضیه یک طرفه ست.
گفت که من اصلا نمی خوام اذیت کنم و اگه اون هدیه رو قبول کردم قصدم این نبود که شما رو الکی امیدوار کنم. گفتم من می تونم امیدوار باشم که در آینده نظرتون عوض بشه؟
گفت که به هیچ وجه اینطوری نباشید. من خودمم نمی تونم بگم در آینده چه نظراتی دارم و ملاک هام چی خواهند بود.
گفت که اگر من با نرمی به شما جواب میدم معنیش این نیست که جوابم قطعی نیست، من فقط نمی خوام ناراحتتون کنم و اصلا خودمو در حدی نمی بینم که شما رو ناراحت کنم.
گفت که برای من خیلی خیلی قابل احترامید و هیچگونه عیب و نقصی ندارید؛ اما مشکل من همون حسه که باید باشه اما نیست.
اینا حرفایی بود که بهم زد و قرار شد دیگه هیچوقت این قضیه رو دوباره مطرح نکنم.
بعد از این قضیه رفتارامون توی محل کار با هم تقریبا هیچ فرقی نکرده و من همچنان خیلی با محبت باهاش برخورد می کنم.
اما از اون روز داغونم؛ چون آب پاکی رو ریخت رو دستم خیلی حالم بده.
نمی دونید چقدر یواشکی گریه می کنم، دیگه نمی تونم شاد باشم. همش غمگین و افسرده و تو فکرم.
همین الان که دارم اینارو تایپ می کنم آهسته دارم اشک می ریزم.
چیکار کنم؟ خیلی حالم بده.
تا وقتی که توی شرکت می بینمش و باهاش حرف می زنم حالم خوبه اما همین که میام خونه فکرش دیوونم می کنه. شبا خیلی حس بدی دارم. دوس ندارم تعطیل باشم. دوس دارم همش سر کار باشم که ببینمش.
مرخصی تشویقی بهم دادن اما نرفتم چون تحمل ندیدنشو ندارم.
خواهشا نگید فراموشش کن چون نمی تونم.
فقط بهم بگید چیکار کنم که اونم بهم علاقمند بشه؟