امتحان میکنم
نمایش نسخه قابل چاپ
امتحان میکنم
همسرتون رو امتحان میکنید یا خودتونو؟!!
:58::58::311::311:
نیازی به امتحان نیست عملیاتیش کن
:311:
درسته ابشار خانم
همینجا مشکلتو بگو و حرفاتو بزن و بعد ارسال کن تا دوستان نظرشون رو بدن و بعدا شما بیا بخون
موفق باشید
دوستان سلام، متاسفانه من به امور کامپیوتری خیلی وارد نیستم، اون روز دو بار هر بار به مدت یک ساعت و خورده ای متنمو تایپ کردم که بعد از ارسال هر بار به مشکل خورد یک بار سیستم ارور داد و بار بعد گفت سه پست در روز رو فرستادین و دیگه نمیتونید چیزی ارسال کنید، این شد که تاپیک من نیمه کاره موند و بدلیل خوردن به آخر سال و کارهای زیادی که داشتم فرصت تایپ دوباره نداشتم، الان هم ترجیح میدم تو دو تیکه مجزا متنمو ارسال کنم، راستش چشمم ترسیده، ببینم ارسال میشه یا نه
چرا هروقت متنهای بلند میفرستم ارسال نمیشه و ارور میده؟؟؟ واقعا دیوونه شدم
برای اینکه تو ارسال متن های طولانی به مشکل برنخورید،اول تو یه صفحه word متن رو تایپ کنید بعد اینجا کپی پیست کنید.
دوستان من دوازده ساله ازدواج کردم بصورت سنتی،با معرفی یکی از اقوام،، از همون ابتدای امر به مشکل خوردیم، ظاهرش به دلم ننشست، و حتی بدم اومد، بخاطر اصرار پدرو و مادرم که میگفتن روش فکر کن و مورد مناسبیه، درواقع مجبور شدم روش فکر کنم،سنی نداشتم نوزده سال،به بلوغ عقلی نرسیده بودم، نه خودمو مبشناختم نه میدونستم چی از همسر آینده م میخوام، متاسفانه بخاطر اینکه خانواده م راغب به این ازدواج بودن و منو ترغیب میکردن، چون از همون فامیل واسطه شنیده بودن، خانواده همسرم خانواده خوبین و وضعیت مالی نسبتا خوبی داشتن، مایل بودن من جواب مثبت بدم و وقتی بهشون میگفتم که از ظاهر ایشون خوشم نمیاد میگفتن قیافه بعد یه مدت عادی میشه، و راهنمایی اشتباه داشتن، بهرحال بخاطر جلب رضایت پدر و مادرم جواب مثبت دادم، چون یه جورایی همیشه متهم به حرف گوش ندادن بودم، میخواستم با این جواب مطابق عقل و میل اونا، رضایتشونو بدست بیارم و دختر خوبه باشم، بهرحال نامزد شدیم، تو دوران نامزدی کوتاه ما، وقتی پدر و مادرم میدیدن من خوشحال نیستم و برعکس همش ناراحت و گرفته هستم، انگار تازه فهمیدن چه اشتباهی کردن و بهم گفتن اگه واقعا دوسش نداری بگو بهمش میزنیم، ولی باز من از روی بچگی فکر میکردم اگه الان بعد نامزدی بهم بزنیم آبروریزی میشه و اون معرف که فامیلمون بود درواقع یه فکر نامناسب درمورد من میکنه، گفتم نه خوبیم، متاسفانه خیلی بچه ونادون بودم، اصلا فکر نمیکردم همه چیز به همین بله ختم نمبشه و بحث یک عمر زندگیه
عقد کردیم و در دوران عقد بخاطر اظهار علاقه هایی که میکرد، و اخلاق نسبتا خوبش، احساسم کمی بهتر شد و بهش علاقمند شدم ولی همیشه در پس ذهنم اون مطلب بود، و ظاهرش آزارم میداد، بهرحال ازدواج کردیم ولی بعد ازدواج کم کم اخلاقیات واقعی خودشو نشون میداد، بی توجهی و کم محلی هاش شروع شد، موضوعاتی بود که منو ناراحت میکرد یا رفتارهایی که آزارم میداد ولی وقتی ازش میخواستم تکرارشون نکنه اصلا گوش نمیداد و کار خودشو میکرد، بعضی شبها از ناراحتی گریه میکردم و دوست داشتم که بیاد دلجویی کنه ولی اصلا به روش نمیاورد و میگرفت میخوابید، در حالیکه من کنارش روی تخت گریه بی صدا داشتم ولی هر موجودی بود براحتی میفهمید دارم گریه میکنم، ولی اون اصلا اهمیتی نمیداد و بعد چند دقیقه هم صدای خرو پفش بلند میشد، کم کم فهمیدم که اونقدرا هم براش مهم نیستم، گاهی ابراز علاقه زبانی میکرد ولی در عمل هیچی نمیدیدم و براحتی، ناراحتم میکرد و براش مهم نبود، به سرو وضعش اهمیت نمیداد و اکثر اوقات ژولیده و کثیف بود و بوی بد میداد و این در حالی بود که من اکثر قریب به اتفاق زمانها، تمیز و آرایش کرده بودم، دلم میخواست همونطور که من براش ارزش قائلم و خودمو براش زیبا میکنم، اونم به دل و دیده ی من اهمیت بده ولی اینطور نبود، ضمنا اختلاف دیدگاه و تفکر زیادی داشتیم، ایشون بی خیال و من بسیار حساس بودم، از لحاظ ظاهری با هم متفاوت بودیم، به گفته دیگران دختر خوشگلی بحساب میومدم، ولی ایشون طوری بود که گاها بعضی از دوستان و فامیل یا غریبه ها حتی بنوعی . اظهار میکردن که خیلی با هم متفاوتید و چطور انتخابش کردی،همه اینها فشار بهم میآورد، ولی از همه بدتر اخلاقها و بی خیالی ها و کم توجهی های خودش آزارم میداد، ضمنا ایشون دیپلم هم نداشتن که من اونموقع فکر میکردم دارن، ومن سال اول دانشگاه بودم وقتی که ایشون به خواستگاریم اومدن، خانواده شون هم میشع گفت تقریبا بی سواد بودن ولی بی فرهنگ نبودن، در حد خودشون رفتار خوبی داشتن، و خانواده من تحصیلکرده بودن همگی، و متاسفانه با این همه تحصیلات اینطور منو راهنمایی کردن، بگذریم، سالها میگذشت و همین منوال ادامه داشت هرچه جلوتر میرفتیم این اختلاف دیدگاهها بیشتر نمود پیدا میکرد، من هم چون هیچوقت از ادامه این زندگی مطمئن نبودم، بچه دار نمیشدم، و نمیخواستم یه آدم دیگه رو بدبخت کنم، ولی بعد شش هفت سال، واقعا جای یه بچه خالی بود تو زندگی مون، و فشار اطرافیان و.. و اینکه خودم عاشق بچه بودم و وقتی میدیدم انگار جسارت طلاق گرفتن رو ندارم، بهرحال به این منجر شد که بچه دار شم و اشتباه بعدی رو مرتکب شدم، در کمال خامی فکر میکردم اگه بچه بیاد سرک بهش گرم میشع و کمتر به مشکلاتم فکر میکنم و شاید وقتی همسرم پدر بچه م هم بشه بیشتر بهش علاقمند شم، خلاصه میکنم، بعد بچه، اخلاق شوهرم صد برابر بدتر شد و جلوی بچه دایم سر من به بهانه های کوچیک داد میکشید و منم علی رغم تحمل، از یه جایی عصبح میشدم و جوابشو میدادم، وگرنه میگفتم ترخدا جلوی بچه بحث راه ننداز بذار وقتی بچه خوابید هرچی دلت خواست بهم بگو فحش بده ولی اصلا گوشش بدهکار نبود، نتیجه ش هرروز دعواهای ما بیشتر و بیشتر میشد، چند مشاور رفتم، نیومد و تاثیر چندانی نداشت، ضمنا وسواس شدید داشت که بشدت روی زندگی مون تاثیر گذار بود، و باعث خیلی از دعواها میشد و حاضر به ترکش هم نبود و همکاری نمیکرد که بریم دکتر تا کمکش کنه، بسیار هم تنبل و بی خیال هست که این هم آزار دهنده ست و دست به سیاه و سفید توی خونه نمیزنه و ضمنا همیشه هم از من طلبکاره و زبان قدر شناس هم نداره، ببخشید من فقط میخوام خلاصه ش کنم بخاطر همین متنم ترتیب و نظم نداره، اینم بگم من هم مقصرم خیلی چیزها رو بلد نبودم، حساسیتم زیاد بوده و زود واکنش نشون دادم اونم بخاطر اینکه نمیخواستم یه رفتار غلط نهادینه و تکرار بشه ولی روشم اشتباه بوده، ضمنا شوهرم اصلا اعتماد به نفس نداره و چهار کلمه حرف معمولی رو تو جمع نمیتونه بزنه و طوری که خجالت زده میشم از حرف زدنش، منی که همیشه آرزوی یک شوهر با اعتماد به نفس و با اطلاعات رو داشتم که وقتی توی یه جمعی صحبت میکنه همه از اطلاعات و طرز صحبت کردنش مات و مبهوت بمونن، ولی دقیقا نقطه مقابلش نصیبم شده، خسته تون نکنم، الان زندگیم به جایی رسیده که اصلا حتی دوست ندارم ببینمش، از خدامه نباشه تو خونه، چون وقتی هست جز دعوا کاری با هم نداریم،بچه م هم عصبی شده و من بیشتر از خودم ایشون رو مقصر میدونم، من اینجا همه چیز رو ننوشتم و خیلی مسائل رو هم یادم رفت که بگم. نمیدونم چیکار کنیم، احساس میکنم به طلاق رسیدم، خیلی باهاش حرف زدم همیشه، ساعتها منطقی باهاش صحبت کردم، طوری که خودش هم میگه چقدر خوب حرف میزنی و استدلال میکنی ولی هیچ تاثیری نداشته، چون شوهرم اصلا آدم منطقی نیست و ترجیح میده همه چیز رو با بی خیالی بگذرونه و رنجی که من میکشم هم براش ذره ای مهم نیست
سلام ببخشید کل متنتو خوندم انگارداستان زندگیت عبرت من بود البته اگه با پسری که من ب دلش ننشسته بودم بازور ازدواج میکردم البته یمقدارفرق داشتیم منم هی به اون میگفتم قیافه عادی میشه انگارولی نمیشه خواستم بگم امشب ناراحت بودم اما پستت باعث شد بیشترفکرکنموبترسم
ازته دلم ازخدا میخوام مشکلت حل شه
سلام دوست عزیز
امیدوارم مشکلتون حل بشه و اوضاع زندگیتون بهبود پیدا کنه و هیچوقت به طلاق به چشم یه راه حل نگاه نکنید
من صحبتهاتون رو خوندم شما دایم خودتون رو مقایسه کردید با همسرتون و صفات و خصوصیات منفیش رو خیلی برجسته کردید مثلا ظاهرش و اراستگیش اعتماد بنفسش در جمع و .....
بنظر من این بخاطر همون بی میلی شما نسبت به ازدواج با ایشون بوده شما شاید به دلایلی مثل عادت کردن به ظاهرش به مرور زمان و یا بچه دار شدن و سرگرم شدنتون به بچه خودتونو متقاعد کردید که این حس از بین میره اما
این حس بی علاقگی و ازدواج اجباری در وجودتون باقی مونده و باعث شده بدی ها و اشتباهات همسرتون پیش چشمتون بیش ازون چیزی که هست بزرگ بنظر بیاد و البته صددرصد خوبیهاشونم توی خاطرتون ماندگار نیست و با کوچکترین خطا از طرف ایشون همش رو فراموش میکنین و زندگیتون رو صرفا سیاه و سفید می بینید
انگیزه داشتن شرط لازم برای نشاط و پویندگی در زندگی و امید به اینده است و مسلما باعث میشه ایرادات و کم و کاستی های موجود کمتر به چشم بیاد
و حس رضایت و علاقه متقابل باعث بوجود اومدن این انگیزه میشه
متاسفانه شما چون از ابتدای زندگی از انتخابتون راضی نبودید و ناچارا تن به این ازدواج دادید انگیزه لازم برای بهبود سطح و کیفیت زندگی مشترکتون رو نداشتید و چه بسا انگیزه شوهرتون هم به مرور تحت تاثیر کم توجهی و دلسردی شما فروکش کرده باشه(شاید بگید من نگذاشتم متوجه این بی علاقگیم بشه.اما شک نکنید این بی علاقگی توی رفتارتون نمود پیدا میکنه و روی اونم تاثیر گذاشته)
اخر اینکه شما به احتمال زیاد بخاطر دلسردیتون نسبت به شوهرتون و این حس خودبرتربینی و نگاه کردن به همسرتون از بالا باعث رکود و سردی در رابطتون شدید
بنظر من از خودتون شروع کنید و نه به ظاهر بلکه به واقع شوهرتون رو همونطور که هست مخصوصا بخاطر ظاهرش بپذیرید و بدونید که ایشون انتخاب شماست
پس به انتخاب خودتون احترام بگذارید و بپذیرید...
موفق باشید
خیلی ممنون از اینکه لطف کردین و به تاپیک من پاسخ دادین، راستش من مدت دو ساله که با این سایت آشنا شدم و کم و بیش اعضا رو میشناسم، چون خیلی از تاپیکها رو خوندم و باهاشون همدردی کردم و حتی گریه و،اشک شوق باهاشون ریختم، انگار به اینجا عادت کردم یه جورایی معتاد و وابسته شدم، امیدوارم مشکل منم بکمک این سایت حل بشه.، خانم zخداروشکر که تاپیک منو دیدین، من اصلا توصیه تون نمیکنم به این ازدواج، اول باید طرفین همو.بپسندن، در قدم اول، بعد بقیه مراحل طی بشه، خانم یا آقای amfدرست میگید کاملا قبول دارم، حاضرم تغییر، کنم ولی واقعا نمیدونم چجوری و از کجا باید شروع کنم، لطفا راهکار کاربردی بهم بگید، و البته خیلی اخلاق های شوهرم واقعا از اول بود و ربطی،به ازدواج و پبامدهاش نداره، اینو با اطمینان میتونم بگم، راهی هست بتونم لااقل یکم کمرنگشون کنم؟ ؟ ؟
سلام
بنده اطلاعات تخصصی ندارم که بخام دقیق راهنمایتون کنم اما در حد توانم نظرمو میگم
چون من خودمم در زندگیم دچار همین مشکل بودم و خانمم نسبت به من احساس خودبرتربینی داشت تجربه خودمو میگم
بنظر من شما خواسته یا ناخواسته اعتماد بنفس شوهرتون رو شدیدا پایین اوردین
چون برای یه مرد رضایت زنش در زندگی مهمترین چیزه و در این صورته که احساس غرور و قدرت میکنه
اما اگر حس کنه همسرش به نحوی ازش راضی نیست مخصوصا از فیزیک و قدرت جنسیش به مرور در خودش احساس ضعف میکنه و این باعث میشه اعتماد بنفسش پایین بیاد
اینطوری کناره گیری و انزوا و سکوت رو ترجیح میده تا باعث رنجش همسرش نشه و کلا امیدش رو از دست میده
و این باعث تشدید و بیشتر شدن ضعفها و کمبودهای شخصیتش میشه(کلا دست از خودش میکشه)
و این باعث دلزدگی بیشتر و دوری طرف مقابل میشه
پس در نتیجه شما سعی کنید این مورد رو دقت کنید و بجای القا احساس ضعف و تحقیر کردن شوهرتون ایشون رو احترام کنید
کمکش کنید احساس مفید بودن و مورد دوست داشتن قرار گرفتن کنه
اقتدارش رو تقویت کنید
بجای تمرکز روی ایرادات و نقطه ضعفهاش نکات و خصوصیات مثبتش رو ببینید و بهش بگید که میبینید
اگر تونستید جایگاه واقعیش رو بهش برگردونید شک نکنید اونم انگیزه لازم برای تغییر و توجه بیشتر به خودش و شمارو پیدا میکنه...
(اقتدار مرد_دکتر حبشی رو گوش کنید بعد نیست)
موفق باشید
طلاق = پاک کردن صورت مساله !
1- برای جلوگیری از پاک شدن صورت مساله طلاق نگیرید
2- حرف های آقای am کاملا درسته! اقتدار مرد محبوبیت زن را برای زن ایجاد میکنه
3- سعی کنید خودتونو با شرایطی که از روی جوونی داشتین وقف بدین و اینبار شرایطی با عقل پخته ایجاد کنید
موفق و پیروز باشید
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
خیلی ممنون از راهنمایی تون، باز،هم اگه راهکاری داشتید، با کمال میل گوش میکنم، سخنرانی دکتر حبشی رو هم حتما گوش میدم، تو این سایت زیاد در موردش شنیدم، ممنونم :72:
چرا کسی دیگه چیزی نمیگه؟؟خواهش میکنم نظر بدین، من واقعا با.وسواس و تنبلی شوهرم مشکل دارم، هشتاد درصد دعواهامون سر این دو مسئله ست،خیلی از درمان وسواس میترسم، از دارو درمانی وحشت دارم میترسم کلی دارو بریزن تو شکمش، اخرشم خوب نشه و منو مقصر بدونه :54::47:
تنبلیش هم بدتر از اون، اصلا هیچ کاری رو انجام نمیده، من برای قبل عید چند تا کار خیییلی ساده ولی مردونه، در حیطه وظایف یه مرد، رو بهش گفتم، مثل عوض کردن چند تا لامپ، باورتون نمیشه با گذشت هفت روز از سال جدید هنوز انجام نداده، خیلی حرص میخورم از دستش، تا میام خودمو یکم راضی کنم به این زندگی آنچنان دلسردم میکنه که دوباره برمیگردم سر جای اولم، خدا نکنه یکی از شیرهای آب خونه چکه کنه، واقعا بمعنای واقعی باید ماهها، بگم، صد بار شایدم بیشتر، با زبون خوش، التماس، خواهش، منطقی، با قلقلک دادن حس مردونگی ش و.... بگم، تا اخرش بعد چند ماه بلند شه درستش کنه، وقتهای اضافه شو دایم با خواب و. .. یا مشغول بودن به انواع وسواس میکشه، و بعد که اعتراض میکنم که اصلا به خونه زندگی نمیرسی، میگه وقت ندارم:102::302::302:،دایم با هر حرف کوچیکی کل کل میکنه باهام، یا با بچه هم همین طوره، دایم در حال کل کل کردن و یکه به دو هست، خسته شدم واقعا. بچه رو هم عصبی کرده با این کاراش، دیوونه شدم از،خودش و کاراش، با مطالعه هم که کلا بیگانه ست، لااقل چهار تا کتاب یا مطلب نمیخونه که یکم اطلاعاتش بره بالا، بلکه یکم فکرش باز شه و کمتر خانواده شو اذیت کنه،رفت و آمد آنچنانی هم نداریم، نمیدونم متوجه حرفام میشید یا نه، دوست دارم با چهار تا آدم درست و حسابی رفت و آمد کنیم هم رو حرف زدنش تاثیر میذاره، ترسش از جمع میریزه، هم رفتار اونها رو با خانواده هاشون میبینه، بلکه یکم به خودش بیاد، چهار تا طرز فکر و چشم انداز جدید ببینه، یکم از اصول غیر منطقی ش فاصله بگیره، خیلی بسته ست خیلی کوتاه اندیشه، بقولی تو همه مسائل فقط نوک دماغشو میبینه، و واقعا گریه م میگیره از این دید و فکر بسته و کوته اندیشانه ش، از زبون من که ساعتها هم باهاش منطقی بشینم حرف بزنم، چیزی رو قبول نمیکنه، دلم میخواد یکم بزرگ شه، عاقل شه، مرد شه، افق نگاهش بلند شه، متاسفانه کاملا برعکسه، نمیدونم دارم چی میگم بس که کلافه ام از دستش، باورتون نمیشه اگه بگم وقتی خرید میکنه، یک ساعت میشینه بر اساس اندازه میوه ها اونا رو مرتب جمع میکنه، یا اسکناس های توی جیبش رو بر اساس شماره سریالهاش مرتب میکنه :54::54:وقتی این کاراشو میبینم دیوونه میشم، هرچی بهش میگم اخه چه اهمیتی داره اسکناسها به ترتیب سریال باشن یا نه، یا اول اسکناس کهنه رو خرج کنی، بعد نو رو :grief:به خرجش نمیره، یعنی دیوونه شدم بخدا، اولها که این کاراشو میدیدم شاخ درمیارم اصلا باورم نمیشد کسی همچین کارای احمقانه ای بکنه، بعد که یه کار واجب بهش میگم، میگه وقت ندارم، تنبلی و وسواس با هم جمع شدن تو این آدم و یه موجود نمیگم غیر قابل تحمل، ولی خیلی :grief:ساختن، من چیکار باید بکنم؟؟؟؟؟؟؟ :54::302:
من جای تو بودم صبح تا صبح با یه پارچ آب میشستمش بعدشم فرار میکردم تو کوچه:311:، من امتحان کردم خوب جواب میده کتاب مردان مریخی زنان ونوسی رو هم بخون تو نت میتونی دانلود کنی، شاید بکار تو بیاد،،،،، ، بهترین راه برای همچین آدمای تنبلی همینه! کی حوصله داره توضیح بده و جوابی نگیره، هر وقت یه کار خوبی میکنه تحویلش بگیر هر وقت حرف گوش نمیده به روی خودت نیار و غر نزن تا شاید یه تکونی بخوره
دوست عزیز
در مورد وسواس ،آدمی که وسواس داره از انجام ندادن اون کار خاص (مثلا مرتب کردن اسکناس ها طبق شماره سریال و ..)دچار اضطراب میشه و وقتی اون کارو انجام میده حس میکنه اضطرابش کم میشه،یعنی این رفتارهای وسواسی به خاطر اذیت کردن دیگران و بدخواهی نیستش.درکش سخته ولی ایشون با اون کارهای به ظاهر مسخره از نظر شما به اضطرابش غلبه میکنه.
ار دارو درمانی نترس.داروهای خوبی برای درمان وسواس هستن که در کنار روان درمانی میتونن وسواس رو تا حد زیادی کاهش بدن.روانپزشک خودش تو کارش وارده و میدونه دوز داروها رو چجوری تنظیم کنه که عوارض زیادی برای شوهرت نداشته باشه.
پس در اولین فرصت با سیاست زنونه،همسرت رو راضی کن به روانپزشک مراجعه کنه.
پدرشوهرتون چجوره؟
اونم تنبله؟
اگر اینطوره احتمالا مادرشوهرت خیلی زن فعال و زرنگی بودن و وظایف و کارای مربوط به مردهارو انجام میداده
و یا ایشون بردار بزرگتر دارن و اونا همه اینکارا رو انجام میدادن و در کل شوهرتون بی مسوولیت بار اومدن
بنظر من شما فقط باید به ایشون کار محول کنید مخصوصا کارایی که عواقب انجام نشدنش برای خودش ناراحت کننده باشه
مثلا اگر علاقه به تماشای فوتبال داره موقع پخشش شده عمدا سیم انتن رو قطع کنید تا مجبور به فعالیت بشه یا شلنگ اجاق گاز رو جدا کنید بهش بگید وصلش کن وگرنه غذا بی غذا
:58:
اینا روشهایی برای تحریکش به فعالیته
مثل حسن کچل که سیب براش میذاشتن تا بره حمام:311:
در مورد وسواسش بهتره به یه متخصص مراجعه کنید بنظر من
یه چیزی یهتون میگم ناراحت نشید.
وقتی یه مرد دل خوشی ا، زندگیش نداشته باشه اینجوری میشه.
حوصله هیچی نداره.زیاد میخوابه.کر کثیفه.به لباساش و اتو اهمیت نمیده.وووو
معمولن تو تین شرایط خانومها هم بیشتر از قبل طعنه میزنن و مقابسه میکنن و یه کله غر میزنن.
این رویه بده.رویه رو عوض کنید.در ماج اهای زیادی دیدم تهش اتفاقات خوبی نیوفتاده.
اینم در نظر بگیرید که هر م دی علاوه بر کارش به یه چیزی علاقه داره.دریابید علاقه ایشون چیه.
زندگیتون و روالشو عوض کنید که حتی اگه ملکه زیبایی هم باشید آخر ماجرا قشنگ نیست.
این مردی که میبینم روزمره شده و براش هیچ چیزی اهمیت نداره
سلام عزیزم متاسفم اما باید بگم واقعا علت تنبلی همسرتون دلخوریش و دلخوش نبودن به زندگیست
اینکه یه سره داره داد وبیداد میکنه و حرفرکسی رو گوش نمیده علتش اینه که ایشون درون خودش کاملا واقفه وسواس داره و خودش در خلوتش رنج میبره و چون شما و دیگران سرزنشش میکنیدبرای سرپوش گذاشتن روی وسواس با داد و بیداد و حتی تحقیر شما اون رو جبران میکنه
تنها راه حلش اینه که یه مدت بیای باهاش مثل رفیق بشی اصلا به وسواسش کار نداشته باش بذار احساس امنیت کنه یعنی فعلا همینطوری ایشون بپذیر و بهش بفهمون که همینطوری هم قبولش داری اینجوری اعتمادبنفسش میره بالا و خودش تلاش میکنه وسواسش رو برطرف کنه
شما وظیفت اینه تشویقش کنی اقتداربهش بدی تا احساس ارزش بکنه احساس کنه یه مرده قوی هست که باید کارهاش رو بهتر انجام بده اینطوریدیگه وقتی شیراب خراب بشه خودش اچار بدستمیشه بدون اینکه شما ازش بخای
درمورد بردن دکتر اگه باهاش رفیق بشی باهات احساس امنیت میکنه و میادیا حتی خودش یواشکی میره
کلید مردیادت نره
اینجا دیگه منتظر نمون تا دوستان بیان خارج از اینچیزا ییکه گفته شده بگن پس شروع کن به عمل
دوستان خیلی ممنون از،توصیه هاتون،اون دوستی که پرسیده بودن پدرشوهرم هم اینطوره یا نه، باید بگم نه و برعکس مادرشوهرم وسواسی و کنده، شوهرم هم بچه آخر خونه ست و تو خونه شون دیکتاتوری و پدرسالاری محضه، پدرشوهرم تو امور خونه هیچ کمکی نمیکنن البته کارهای مردونه رو انجام میدن مثل خرید کردن. یا شستن و جارو زدن حیاط و.. ولی توی خونه با چیزی کار ندارن و همه کارها با مادرشوهرم هست، ولی وسواس در خانواده شوهرم ژنتیکی هست و چند تا از خواهر و برادرها وسواس دارن که البته هیچکدوم به شدت وسواس همسر بنده نیست. نمیدونم ربط دادن اینهمه تنبلی و وسواس به دلخوش نبودن از زندگی درسته یا نه، ولی من اعتقاد دارم 80درصد این موضوعات چیزایی بوده که از ابتدا وجود داشته و ربطی به رفتار من یا علاقه کم من به ایشون نداره، شاید اینها فقط تشدید کرده این رفتارهارو، شاید شما فکر کنید من به ایشون ابراز علاقه نکردم یا محبتی نداشتم ولی اتفاقا بسیار این کارها رو کردم حتی پوششم رو بخاطر ایشون تغییر دادم خیلی سعی کردم بهش بیشتر علاقمند بشم ولی با رفتارهایی که دایم انجام میده و همش برام آزار دهنده و ناراحت کننده. ست، خودشو از چشمم میندازه، اینا رو نگفتم که توجیه کنم، فقط خواستم قضاوت نادرست نکنید، بهرحال ازتون ممنونم، سعی میکنم به گفته هاتون عمل کنم گرچه برام سخته،راستی کلید مرد دکتر حبشی رو اگه ممکنه لینکشواینجا برام بذارید،، نتونستم تو تاپیکهای دیگه پیداش کنم، ممنون
از،خودم بدم میاد با این انتخاب افتضاحی که کردم، باعث خجالته باعث شرمساری ولی باید بگم دلم میخواد بمیره، حالم ازش بهم میخوره، دایم داره با یکی کل کل میکنه، دست از سر بچه هم برنمیداره، دایم کل کل، سرکوفت، سرزنش،شماتت،داد و بیداد،خسته شدم خدایا چقدر دعا کنم چقدر امیدوار الکی باشم، چقدر خودمو گول بزنم و دلمو به هیچی خوش کنم، دیگه بریدم، خدایا چرا کمکم نمیکنی؟؟دلم واسه بچه م کبابه، چرا باید میاوردمش جایی که خودم هم آرامشی ندارم، از خودم هم بیزارم:54::54::54::54::302:
چرا هیچکس هیچی نمیگه، ترخدا اقلا باهام همدردی کنید، خیلی حالم بده، دیگران فکر میکنن زندگی ارومی دارم، به هیچکس نمیتونم بگم، از آبروریزی همیشه میترسیدم، فقط پدرو مادرم در جریان نسبی زندگیم هستن، با هیچکس نمیتونم درددل کنم، دارم داغون میشم، ببخشید تو تاپیکم هم نگفتم چون روم نشد ولی واقعا شوهرم بمعنای واقعی کلمه آدم ببخشید بیشعوریه، متاسفم ولی کلمه جایگزینی براش پیدا نکردم،خسته شدم ازش،بریدم، هزاران هزار بار یه چیز ساده رو بهش میگم ولی دریغ از یک بار احترام به حرفم،یک بار گوش دادن، که منم یکم دلم گرم شه که دوسم داره، دریغ از ذره ای نشان دادن شعور،ای خدا، نمیدونم چرا ما دو.تارو سر راه هم قرار دادی، شاید اون هم با کسی دیگه، خوشبخت تر بود، اگه بچه نداشتم لحظه ای برای طلاق تردید نمیکردم،زندگی م مساوی شده با غصه و گریه ی ناتمام،چرا باید اینجور میشد؟؟چی رو.باید از این زندگی بفهمم خدایا، اگه برای تنبیه منه، به خدایی خودت تنبیه شدم، بسمه، دارم دیوونه میشم، دیگه از تنبیه گذشته، چه حکمتی تو این ازدواج بوده؟؟خدایا بسه دیگه نمیتونم.حالم بده، از تکرار مکررات بد خسته ام. ببخشید دوستان، تاپیک حالت درددل گرفته، متاسفم ولی داغونم، فقط خودم میدونم چی میکشم،هیچکی حال دلمو نمیفهمه ،:47::47::302::302:کاش همش یه کابوس وحشتناک بود. زندگی با کسی که دوسش ندارم و هزار تا اخلاق بد داره و براحتی منو زجر میده و انگار از،زجر کشیدنم خوشحاله، مخصوصا اذیتم میکنه، مخصوصا، این کاملا مشهود،وقتی میبینه منو له کرده دارم از غصه دق میکنم انگار عروسیشه، نگرانه که مبادا کاری کنه که باعث خوشحالی من بشه، وقتی خوشحالم یه حرفی میزنه و یه کاری میکنه که اون یه ذره خوشحالیمم از بین بره، گاهی فکر میکنم بیماره چرا نباید بخواد زندگی مون درست شه، چرا هیچ تلاشی نمیکنه، برعکس تلاش میکنه هیچی عوض نشه، برعکس همش کارایی رو تکرار میکنه که میدونه منو آزار میده، کارایی که خودشم میدونه اشتباهه،ولی،دایم تکرارشون میکنه،وسواسش هم که میگم دست خودش نیست ولی درمانش که دست خودشه، رفتارای بد غیر وسواسش که دست خودشه، اختیار داره ولی در کمال اختیار انجامشون میده و بارها و بارها تکرارشون میکنه و منو باهاشون آزار میده، انگار لذت میبره از،آزار، انگار خوشش میاد، کیف میکنه، بعدم خودش میخنده، فکر میکنه خیلی همه چیز بامزه ست، یلخی بودن، بی برنامگی، بی خیال زندگی کردن، بی خیال همه چیز بودن، حتی ستونهای اصلی زندگی، بی خیال آدمها بودن و کار. خود کردن، ناراحت کردن و زجر دادن آدمها پ باز هم بی خیال بودن و براحتی گذشتن از،دیدن غم نزدیکان.، چه کنم، چه کنم،
:325::325::203::302:::304:
واقعا جالبه، حتی تو محیط مجازی هم همدرد و کمکی پیدا نمیکنیم
سلام
خیلی شما مضطرب و به هم ریخته هستید
قبل ازینکه بخاید مشکلتون با همسرتون رو حل کنید یکم کنترلتون رو دست خودتون بگیرید
یکم به خودتون مسلط باشید
حالتون قابل درکه
احساس میکنید به بن بست رسیدید و شرایط دیگه غیرقابل کنترله اینه که انقد نا امید و کلافتون کرده
اول به این باور برسید که هر مشکلی راه حلی داره و فقط مرگه که چاره نداره
بعد که اروم شدید ببینید راهی هست که امتحان نکرده باشید
شاید یه راهی باشه
باید شما خودتون رو مسلط به زندگیتون و شوهرتون کنید
اونو تحت تاثیر قرار بدید از نقطه ضعفهاش استفاده کنید تا مثل موم توی دستتون قرار بگیره
با محبت اونو وادار به تغییر کنید
با اینهمه استرس و اضطراب که توی وجودتونه هم همسرتون دلسردتر میشه ازتون هم سر رشته زندگی بیش از قبل از دستتون در میره
اول ارامش خودتون رو حفظ کنید بعد برای اصلاح زندگیتون تلاش کنید
اینم بگم که همدردی مجازی خیلی اروم کننده نیست
برای اروم تر شدن میتونید خودتون رو به کارایی که دوست دارید سرگرم کنید
با دوستان و نزدیکانتون که باهاشون پیوند عاطفی دارید صحبت کنید و ازشون بخاید شنونده باشن
چون شما نیاز دارید اول خودتون تخلیه کنید بنظر میاد خیلی به خودتون فشار اوردید و غصه هاتون رو توی خودتون ریختید
اول با خودتون کنار بیاید بعدا به فکر حل مشکلتون باشید...
سلام، خیلی ممنونم از راهنمایی تون، بله همینطوره، خیلی آشفته م و مستاصل، امیدوارم بتونم خودمو روبراه کنم :303::47:
خواستم حرفی بزنم، چیزی بگم، دلم پر از درده، خووونه، خون:54::54:
ولی میبینم همه حرفا رو قبلا نوشتم، همون حرفای تکراری مشکلات تکراری، خستگی های همیشگی، آزار و اذیت شوهرم، حرفای ناحق و زجر دهنده ش، دارم دق میکنم، خدایا اخه چرااااااااااااااااااااااا اااااا،این زندگی هیچ چیز دلگرم کننده ای نداره، اخه چرا جرات طلاق گرفتنو ندارم؟ چرا؟ همه زندگیم غصه ست، درده، شوهر بیشعورم فقط در حال آزار دادن منه، هیچ فهم و درکی از زندگی مشترک، دل، عاطفه، هیچی نداره، همش با حرفای زننده و ناحقش آزارم میده، از ته دل امروز نفرینش کردم، دلم میخواد ذلتشو به چشمم ببینم، خدایا از خستگی گذشته، دارم از غصه میمیرم،میمیرم.گناه بزرگ من چی بوده؟؟؟چرا این زجر و عذاب تموم نمیشه؟شوهر که چه عرض کنم، از خواهر و برادر هم با هم خواهربرادرتریم، این مرد بیشعور، فقط زبونش به تلخی میچرخه،صبح تا شب تو خونه زحمت میکشم، کارا رو میکنم،بچه رو میبرم بیرون، این کلاس،اون کلاس، بدو بدو میارم دست و پاشو میشورم غذاشو میدم،بدو بدو میشورم،میپزم، میسازم،طوری که شب خسته و کوفته میافتم، اونوقت این مرد نمک نشناس دایم میگه همش موبایل دستته، مسخره م میکنه،میگه کار مفیدت چیه موبایل بازی؟؟؟؟:grief::grief:آدم انقدر بی انصاف، انقدر نمک نشناس،انگار کارای خونه و بچه خودبخود انجام میشه، جوری میگه انگار من از صبح تا شب دارم تو این آرایشگاه و اون مرکز ماساژ دارم خوش میگذرونم قلبم از درد تیر میکشه،اینهمه زحمت به چشمش نمیاد، ولی اگه 10دقیقه گوشیم دستم باشه، هزار بار اونو میکوبه تو سرم، اما دریغ از یک بار یادآوری کارها و زحمتهام، یه تشکر ساده، ته تهش این که فقط دنبال اینه یه آتو از من گیر بیاره و هزار بار به روم بیاره و باهاش آزارم بده، این چه زندگیه اخه،من از زندگی عشق میخوام، آرامش میخوام،هیچکدومشو ندارم، هیچی ندارم، فقط یه شکنجه گاه دایم دارم:54::302::302::302::302::302:
- - - Updated - - -
خواستم حرفی بزنم، چیزی بگم، دلم پر از درده، خووونه، خون:54::54:
ولی میبینم همه حرفا رو قبلا نوشتم، همون حرفای تکراری مشکلات تکراری، خستگی های همیشگی، آزار و اذیت شوهرم، حرفای ناحق و زجر دهنده ش، دارم دق میکنم، خدایا اخه چرااااااااااااااااااااااا اااااا،این زندگی هیچ چیز دلگرم کننده ای نداره، اخه چرا جرات طلاق گرفتنو ندارم؟ چرا؟ همه زندگیم غصه ست، درده، شوهر بیشعورم فقط در حال آزار دادن منه، هیچ فهم و درکی از زندگی مشترک، دل، عاطفه، هیچی نداره، همش با حرفای زننده و ناحقش آزارم میده، از ته دل امروز نفرینش کردم، دلم میخواد ذلتشو به چشمم ببینم، خدایا از خستگی گذشته، دارم از غصه میمیرم،میمیرم.گناه بزرگ من چی بوده؟؟؟چرا این زجر و عذاب تموم نمیشه؟شوهر که چه عرض کنم، از خواهر و برادر هم با هم خواهربرادرتریم، این مرد بیشعور، فقط زبونش به تلخی میچرخه،صبح تا شب تو خونه زحمت میکشم، کارا رو میکنم،بچه رو میبرم بیرون، این کلاس،اون کلاس، بدو بدو میارم دست و پاشو میشورم غذاشو میدم،بدو بدو میشورم،میپزم، میسازم،طوری که شب خسته و کوفته میافتم، اونوقت این مرد نمک نشناس دایم میگه همش موبایل دستته، مسخره م میکنه،میگه کار مفیدت چیه موبایل بازی؟؟؟؟:grief::grief:آدم انقدر بی انصاف، انقدر نمک نشناس،انگار کارای خونه و بچه خودبخود انجام میشه، جوری میگه انگار من از صبح تا شب دارم تو این آرایشگاه و اون مرکز ماساژ دارم خوش میگذرونم قلبم از درد تیر میکشه،اینهمه زحمت به چشمش نمیاد، ولی اگه 10دقیقه گوشیم دستم باشه، هزار بار اونو میکوبه تو سرم، اما دریغ از یک بار یادآوری کارها و زحمتهام، یه تشکر ساده، ته تهش این که فقط دنبال اینه یه آتو از من گیر بیاره و هزار بار به روم بیاره و باهاش آزارم بده، این چه زندگیه اخه،من از زندگی عشق میخوام، آرامش میخوام،هیچکدومشو ندارم، هیچی ندارم، فقط یه شکنجه گاه دایم دارم:54::302::302::302::302::302:
شب که میاد بجای چایی یه لیوان گل گاوزبون یا قهوه یا شربت نسترن بده بخوره ، اعصابش آروم میشه نای بحث کردن نداره!تو غذاها آرامبخش زیاد بریز برای گوشت ها رزماری از آرامش بخش هاست، دم نوش بهلیمو، برگ گل سرخ یا گلاب ، بعضی وقتا چایی زعفرون بخورین
اینقدری که واسه بچه ات وقت میذاری واسه خودتم وقت بذار تا اینقدر آشفته نباشی چه عیبی داره آرایشگاه و سینما و پارک هم بری؟باشگاه هم بری
به خیلی رفتارهای شوهرت بخندی اعصاب خودت راحتتر میشه ، حالا با حرص خوردن به کجا رسیدی؟ بزن به بیخیالی بقول یکی از این جملات همین سایت به مشکلات خود بخندید تا همیشه دلیلی برای خندیدن داشته باشید.
میگه گوشی دستته یه خنده ای بکن یه عکس ازش بگیر، میخوای پیر و کور بشی سرت هوو بیاره بشین انتظار بکش درست رفتار کنه، خودت شاد باشی راحتتره
ممنونم :54::54::54::302::302:ترخدا راهی هست برای درست کردن یه مرد 40ساله ی بدبین بی عاطفه وسواسی منفی نگر بی خیال؟؟؟؟؟؟ کاش یکی بود مثل کارتونها یه اجی مجی میخوند آدمها عوض میشدن، کاش بود،... :302:
سلام
قبل از شوهرتون به فکر خودتون و حل مشکلاتتون باشید..
میخام رک بهتون بگم
حرفای دوتا پست قبلتون منو یاد اه و ناله و گلایه های مادرم میندازه وقتی خیلی خسته میشد
ببینید من شخصا انقد که شما مرثیه سرایی کردید اگر روزی زنم اینطور بکنه از دستش فرار میکنم....
میدونید الان دلتنگ چه ویژگی همسرم هستم؟!!
نشاط
شوخ طبعی و نمک ریختن و شاد بودنش
به روز بودن و سر زنده بودنش
نه بشور بساب و .....
دقیقا اگر یه وقتاییهم غر میزد میخاستم فرار کنم و واقعا کلافه ام میکرد
اینکه شوهرتون میگه سرت توی گوشیه همش یعنی یه کمبودی توی رابطتون هست و ازارش میده
شوهرتون نسبت به شما و زندگی دلسرد شده و علتش نبود نشاط و تنوع توی زندگیتونه
شاید برای همینه که ابجی داداش شدید!!
پس دستی تکون بده
بجای گریه و زاری و اه و ناله شادی رو در خودت ایجاد کن
اتفاقا رفتن به ارایشگاه یعنی تنوع
رفتن به باشگاه یعنی نشاط و سر زندگی
چقد این کارای همسرمو دوست داشتم!!!
بجای مادر بچه ها و کنیز و خونه دار بودن برای همسرت یه زن جذاب و شیک و متنوع باش
زندگیت رو از یکنواختی در بیار
چطور؟!
از خودت شروع کن و به خودت برس
شوخ طبع و بشاش باش
همسرتو با حرفهای عاشقونه و سورپرایزهات بمبارون احساسی کن
نتیجه شو میبینی ایشالا...
موفق باشی....
سلام . من یه پیشنهاد به شما میدم . ( با توجه به پست اخر شما نظر دادم )
همین الان یک کاغذ بردارید .... همه حساسیت هایی که شوهرت با اون ها مواجه بشه عصبی میشه رو روی کاغذ یادداشت کن .. خیلی مرتب و خوانا همه اش رو بنویس و شماره گذاری کن .عنوانش رو بنویس : کارهایی که باید انجام ندهم تا شوهرم از من راضی باشد . ( عنوان رو درشتر ا بقیه متن بنویس و با یه رنگ دیگه )
دو نسخه از روش بنویس ... یکی اش رو یک جا وصل کن که خودش هم ببینه .... یکی اش هم پیش خودت باشه .... سعی کن از همه حساسیت های شوهرت دوری کنی ... اگه مثلا از اینکه مبایل دست شماباشه ناراحت میشه خوب دستت نگیر .... زندگی ات مهم هست با مثلا 10 دقیقه مبایل دستت باشه ؟ ( درک می کنم که طبق نوشته هات خیلی هم مبایل دستت نیست حالا همون کمه رو هم دوری کن ... حداقل برای یه مدتی .... )
مثلا در رابطه با همین مبایل این جوری بنویس :
از امروز با خود عهد می کنم برای آرامش خاطر شوهر گلم .... مبایل و بازی کردن را نسبت به قبل کمتر کنم .....
سایر حساسیت هاش رو بنویس و واقعا سعی کن که به همه اش عمل کنی ... یه مدت عمل کن ببین عکس العمل شوهرت چی هست ...
در کنار این ها گاهی اوقات خیلی از اخلاق های نادرست اقایون ریشه در رابطه جنسی با شریک خودشون داره ....سعی کن توی این زمنیه به میزان کافی اطلاعاتت رو بالا ببری ... شاید شما از این نظر مشکلی نداشته باشید ولی چون اکثر اختلافات زناشویی از این نشات می گیره عرض کردم وگرنه قصد جسارت نداشتم .
یا علی ...
=====================
راستش نه به شما به همه می گم ..... اول از همه هم به خودم .... واقعا سعی کنیم توی بدترین شرایط هم احترام هم رو نگه داریم درسته شوهر شما این نوشته شما رو شاید تا اخر عمرش هم نبینه اما نحوه بیان شما در مورد شوهرتون اصلا درست نیست .... درک می کنم رفتار ایشون نادرست هست .... این که ما در مقابل افراد مودب .... مودب باشیم هنر نیست ... هنر اون هست که در مقابل بی ادبان.... مودبانه برخورد کنیم ..