سلام دوستان...
متاسفانه، من باز هم اومدم،
بعد ازينكه شوهرم راضى نشد با من بياد سفر، و منو با خونوادم راهى كرد واسه عيد، ديدم داره اماده ميشه دو برابر اون هرينه اى كه لازم بود خرج من كنه رو ميكنه تا با دوستاش بره...
دوباره دعوا، بحث، منه كم و بيش عصبانى، اونه حق به جانب.
گفتم ازم فرار ميكنى، تو كه گفتى پول ندارم، وقت ندارم، گف حالا كه دارم، بهت خوش بگذره، ما يه عده مرديم، جاى تو نيست اينجا، ...
داًرم ميرم مشاوره حضورى،
قبلا با هىسرم رفته بوديم اينحارو، مارو يادش بود.
گف مشكلاتتون هرروز داره بيشتر ميشه، و مشكلات شوهر شما از ديد من يه سرى مشكلات ريشه اى هستش، تا خودش تصميم به درمان نگيره كارت بى فايده ست، اگر نميخواد عوض بشه اينو بدون كه امروز جدا شى بهتر حتى فرداس، چون اين جنگهاى روانى داره داغونت ميكنه، اما اگر خودش ميخواد تغيير كنه، من ميتونم بهت اميد بدم...
گف فكر كن، اگر تصميمت به حدايى شد، پدرت رو هم با حلسات مشاوره همراهت ميكنيم.
دوستاى خوبم شما بهتر از هركسى در حريانيد، منو با عيبام ميشناسيد، و اونو با عيباش ، كاش بياييد و نكاتى كه من نميبينم رو بهم نشون بديد.
من دلسردم، نقطه اميدى نميبينم، مخصوصا در خودم ك بخوام وقت بذارم رو اين زندگى و بخوام باز تلاش كنم. نه عصبانيم، نه هيچى، فقط نا اميدم، خيلى خيلى زياد ، و وابستگى اى در خودم حس نميكنم بر خلاف هميشه.
و ميخوام برعكس هميشه كاروبارم و تعطيل نكنم و نچسبم به اختلافاتمون. زندگيمو داشته باشم و دركنارش تصميم بگيرم
و خودمو ازين برزخ كه بمونم يا حداشم نجات بدم.