:47:
به خدا غنچه ی شادی بودم دست عشق امد و از شاخم چید
شعله ی اه شدم صد افسوس می روم خنده به لب خونین دل
می روم از دل من دست بدار ای امی عبث بی حاصل
نمایش نسخه قابل چاپ
:47:
به خدا غنچه ی شادی بودم دست عشق امد و از شاخم چید
شعله ی اه شدم صد افسوس می روم خنده به لب خونین دل
می روم از دل من دست بدار ای امی عبث بی حاصل
ز شهر نور و غشق و ظلمت
سحرگاهی زنی دامان کشان رفت
پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
که زار و خسته سوی اشیان رفت
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوه ی ظاهر ندیدند
به هر جا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت افریدند
چرا امید بر عشقی عبث بست
چرا در بستر عاغوش او خفت
چرا راز دل دیوانه اش را
به عاشقی بیگانه خوگفت؟
چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بود
که در دام گل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش بر امد
به کام تشنه اش لغزید و جان داد
کنون این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی نه پیک اشنایی
نه اهنگ پر از موج صدایی
تارای عزیز... خیلی خوشحال شدم اومدی.
حالت چطوره عزیزم؟
:72:
پارسا خوش اومدی .
نیست یاری که بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام درساز خویش
چنگ اندوهم خدارا زخمه ای
زخمه ای تا پرکشم اواز خویش
بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی اشنا بازش کنید
اتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم اسانم گرفت
گم شدم در پهن ه ی صحرای عشق
درشبی چون چهره ی بختم سیاه
ناگهان بی انکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مستیم از سر پرید ای همنفس
پرکن این پیمانه را از خون او
خون بده خون دل ان خودپرست
تا به پایان ارم این افسانه را
:72:تقدیم به دوستلان خوبم به خصوص
دختران
امیدوارم من واسشون
درس عبرت شده باشم
همه ی پسرا عین همند اگه تو دست و پاشون زیاد باشی درک نمیکنن از عشقه فقط باید واسشون ناز کنی و در دسترسشون نباشی تا قدرتو بدونن
نمیدانی چه شوری در سرم بود
نمیدانی چه شوقی در برم بود
نمیدانی چه بودم ان زمانها
کی روز جدایی باورم بود:47:
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هرچه دادم به او حلالش باد
غیر از لن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
اوکه میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
بازهم به دنبالم میدود
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
میذهند به سوی خویش اواز
بازهم دارم انچه را که شبی
ریختم چو شراب در کامش
دارم ان سینه را که او میگفت
تکیه گاهی است بهر ارامش
ز انچه دادم به او مرا غم نیست
غیر از ان دلی که پرنشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست
دل خونین مرا چکار اید
دلی ازاد و شاد میخواهم
دگرم ارزوی عشقی نیست
بیدلان را چه ارزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد ان دل را
وای به من که مفت بخشیدم
دل اشفته حال غافل را:302::304:
سلام tara parsa
از دیدن مجددت خوشحال و از درك غم نهفته در اشعار و كلماتت اندوهگین شدم
اگرچه سازوكار این دنیا غمهای آغشته به شادی ها و شادیهای عجین شده با غم است.
فرمول پارادكسیكالی هست كه از تركیب آنها معجونی به نام زندگی بیرون می آید.
هنگامی كه فكر می كنی نهایت خوشحالی و شادی در وجودت شكل گرفته است و خیال می كنی تا ابد همین مسیر در پیش رو داری،ناگهان تخته سنگهای ناكامی بر مسیرت سر بر می آورند. و هنگامی كه تا مرز جنون و مرگ پیش رفته ای كه باور نداری روزنه ای به سوی زندگی دگر بار ببینی،ناگهان نور از روزنه فكر و روحت به درونت سرك می كشد.
فهم این دوگانگی ها كمك به آرامش و تعادل ما می كند.
بزرگی ما انسانها به این است كه وابسته به هیچ چیز و هیچ كس نمی توانیم باشیم. شاید گاهی در مكانی یا در زمان خاصی فكر كنیم باید به كسی وابسته باشیم و نمی توانیم خودمان باشیم. اما بزودی می فهمیم كه بزرگتر از آنیم كه بتوانیم پیوسته كس دیگری باشیم. و فهم این نكته مرز جدایی عشق از وابستگی است.
و اما غمهای نهفته در كلماتت كاملا برایم محسوس هست. نمی توانم دركت كنم. همانطور كه هیچ كس نمی تواند كسی دیگری را به درستی درك كند. اما همه آدمها از تنگنا ها و دره های زیادی در مسیر عمرش گذشته اند. و می تواند رنج و غم ها و هراس و تنهایی هایشان را درك كنند.
سرخوردگی در هر مسیری ،با خود بی انرژی بودن و نا امیدی را به همراه دارد.
لیكن ما قبل از اینكه بخواهیم سرمشق دیگران شویم یا عبرت آنان گردیم، با تجربه خود ،می توانیم سرمشق خود و عبرت خود باشیم.
ما می توانیم هر روز تولدی جدید بر اساس دانسته های خود داشته باشیم.
به هر حال ما اعضاءهمدردی در كنارت هستیم. و حداقل حرفهایت را می شنویم و ای كاش بتوانیم در این لحظات سنگ صبوری برایت باشیم.
برایت دعا می كنیم.
تارا جان اگر دوست داری که کسی بهات هم درد شه بهتره که داستان رو کامل تعریف کنی البته اگر دوست داری مشتاق شنیدن داستانت هستیم
سلام تارا جان
عزيزم خودتو اينقدر اذيت نكن، دنيا واقعاً ارزش نشستن و غصه خوردن رو نداره، كاريه كه شده و اين طبيعت اين زندگيه.
براي دوستاني كه ميخوان در مورد سرگذشت ايشون بخونند:
http://www.hamdardi.net/showthread.php?tid=1354
این رو بدون که همه پسر ها مثل هم نیستن. شاید شما فکر می کنی اینجوریه. پس اولین اشتباه مال شماست. دوم اینکه اگر کسی لایق عشق یه نفر نباشه خدا حواسش هست که عشقی زیر پا از بین نره. پس چرا ناراحتی؟ چون خدا کمکت کرده؟
از همه ی دوستان گلم ممنونم که به فکر این دل شکسته هستند و مخصوصا از مدیر تالار
باید بگم با اینکه با نبود پارسا خدا لطفشو به من تموم کرده و زندگی خیلی خوبی دارم اما تنهایی امان از تنهایی:302:
گاهی باخودم فکر میکنم برم با یکی دیگه دوست بشم ولی بش وابسته نشم تا هم دلم حال بیاد هم تنها نباشم.اما از روی خدا خجالت میکشم.امیدوارم بتونم تنهاییو تحمل کنم و وارد این جاده ی بی سرانجام خاکی نشم.:228:
پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
درسکوت سینه ام دستی
دانه ی اندوه می کارد
موسپیداخرشدی ای برف تاسرانجامم چنین دیدی
دردل باریدی... ای افسوس برگورم نباریدی
چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهایی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشقای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدی ست
خسته ام از عشق هم خسته
غنچه ی شوق تو هم خشکید عشق ای شیطان افسون کار
عاقبت زین خواب درد الود جان من بیدار شد بیدار
بعد از او هرچه روکردم دیدم افسون سرابی بود
انچه می گشتم به دنبالش
وای بر من نقش خوابی بو
اای خدا... بر روی من بگشای لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را
دیدم ای بس افتابی را کو پیاپی درغروب افسرد
افتاب بی غروب من ای دریغا در جنوب افسرد
بعد از او دیگر چه میجویم؟بعد از او دیگر چه میپایم؟
اش سردی تا بیفشانم کو گرمی تا بیسایم
پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بار
در سکوت سینه ام دستی دانه ی اندوه می کارد....................................د
من دارم از تنهایی دق می کنم بم بگید چه کار کنم:302:
من متهم هستم من متهم هستم به بد بودن / من متهم هستم كه شايد / شايد دروغي گفـته باشم/ شايد سلامي كرده باشم/ شايد نگاهي را اميدي داده باشم / شايد در آن شعري كه دارم سايه اي باشد/ شايد هزاران شايد ديگر / حتي قسم خوردم / با اشكهاي نازكي در چشمهاي شب نخوابيده / حتي براي چشمه بودن هم من متهم هستم