-
انتقام از همسر
من خیلی سنتی و ناپخته سع سال پیش ازدواج کردم .بعد از عقد فهمیدم خیلی از حرفایی که تو خواستگاری گفته بود دروغ بود خودشون ثروتمند نشون میدادن در حالیکه بعد از عقد فل همیدم تمام خرج خونه و تحصیل خواعر برادرش هم شوهرم میده در حالیکه پدرش سالم بود و داءم خونه بود.فهمیدم شوهرم عرق خور حرفه ای بوده و به من نگفته اختلافات فرهنگی فاح ش باهاشون داشتم از عروس خیلی انتظارات داشتن خیلی دخالت می کردن مادرشوهرم خیلی رک بود و هر حرفی رو میزدمن خیلی از اونا سرتر بودم انگار خودشون فهمیده بودن و هی میخواستن تخریبم کنن اما من خیلی کوتاه میومدم چون شوهرم و دوست داشتم اونم میگفت خیلی دوستم داره و داءم بهم وعده میداد و حق و به من میداد خیلی از خانوادش بد میگفت از اینکه حمایتش نمیکنن.خلاصه بعد از دو سال شوهرم به همه چی پشت پا زد من و بچم و ول کرد به شکل عجیب و وحشتناکی سمت خانوادش رفت الان هم داریم جدا میشیم باباش همه کارست خودش و پشت پدرش قایم میکنه بچش و نمیبینه .از اینکه با همچین ادمی وصلت کردم پشیمونم همش دنبال انتقام از خودش و خانوادشم حال خوبی ندارم کمک کنید
-
سلام عزیزم
خیلی ناراحت شدم
من تجربه ی زیادی ندارم که بخوام راهنمایی کنم ولی ازت میخوام که صبور باشی و به خدا توکل کنی انشاا... هر چی که خیره اتفاق می افته
-
سلام ،
شما از دست خودت عصبانی هستی ، با این خشم خودتو آتیش میزنی ، هر چیزی که بوده و شده گذشته ، دور از احساس خشم اگه بتونی مدیریت کنی جدا شدنتو ، بازیو میبری
-
مرجان عزیز سلام به همدردی خوش امدید . عزیزم خیلی کم و مختصر نوشتی . در مورد خودت و زندگیت و همسرت بیشتر توضیح بده . هدفت از ایجاد تایپک اصلاح زندگیته ؟ اگه اینطوره اینجا دوستان و مشاوران خوبی هستند که میتونند کمکت کنند تا زندگیت رو بسازی . مهارتهای زندگی رو بیاموزی . و به کار ببندی . قبل از همه باید طرز فکرت رو در مورد ازدواج و همسرت تغییر بدی . عزیزم همه ازدواجهای سنی بد نیستند . خیلیهاشون حتی بهتر هم هستند . همه در ازدواج ناپخته اند . از یه دختر کم سن و سال که اولین باره داره ازدواج میکنه انتظار پختگی نیست . حتی در قبل از ازدواج ممکنه حرفها و وعده هایی داده شده باشه که بعدا ببینی صحت نداشته یا بزرگنمایی بوده . اینها دلیل نمیشه که شما نتونی خوشبخت بشی . برای شروع فایل کلید مرد رو از همین تالار گوش کن تا بعد .
-
مرجان عزیز سلام
خوش امدی به همدردی
با چیزهایی که شما توضیح داده مشخصه اختلافات فرهنگی زیادی داشتید .کاش همه دوستانی که میبینن انقدر اختلاف دارن اقدام به بچه دار شدن نکنن....
چرا همسرت شما و بچه اشو رها کرده و رفته سمت خانوادش؟
چرا خودشو پشت پدرش قایم میکنه؟مگه کاری کردی؟
الان شما با بچه ات کجا هستید؟
خودت درامد و شغل داری و ایا کسی شما رو از نظر مالی حمایت میکنه؟
چند سالته شما و بچه اتون؟
در چه مرحله ای از جدایی هستید؟
ببین مرجان عزیز
اصلا به فکر انتقام نباش...ما درکت میکنیم که پر از خشم هستی الان، اما دقت کن تو الان بچه داری و در هر شرایطی باید مراقب روحیه بچه بی گناهت باشی...خشم و کینه شما صد در صد به اون منتقل میشه و در اینده اش تاثیر گذاره.....
شما به جای انرژی گذاشتن برای انتقام گرفتن ، به فکر گرفتن حق و حقوقت باش .و به هیچ عنوان هم اقدامی برای جدایی و اینها نکن.اینها رو فعلا داشته باش......
-
من 27 سالمه لیسانسه ام منزل پدری ام خانوادم وضع خوبی دارن و خیلی ساپورتم میکنن.بچم یه سالشه ناخواسته باردار شدم ده ماهه پدرش رهاش کرده و یک بار هم ندیدتش .زندگی پسبتا خوبی داشتیم شوهرم خیلی بهم ابراز علاقه می کرد و می گفت خیلی زندگیمون خوبه.تنها مشکلمون مساءل اقتصادی بود که ریشش پدرشوهرم بود تمام پولایی که تو شش سال کار کرده بود صرف خانوادش کرده بود و علیرغم وعده هاش موقع عروسی حمایتمون نکرد شوهرم بیشتر از من ازش ناراضی بود و پته باباش و پیش خانوادم میریخت بیرون.شش ماه باهاشون قهر بودیم بعد ازشش ماه باباش اومده بود شوهرم و با وعده وعید با خودش همراه کرده بود شوهرم یه هفته اخر عوض شده بود سنگ خانوادش و به سینه میزد تا اینکه یه روز باباش اومد خونم من باهاش معمولی برخورد کردم ازش پذیرایی کردم اما اون به قصد دعوا اومده بود از قبل قصد به هم زدن زندگیم و داشته منم دیدم این بدتر شده چشمام و بستم همه حرفام و زدم تا اون مدت بهشون کمترین بی احترامی نمی کردم اون روز هم نکردم ولی باصدای بلند همه گلگیهام و کردم شوهرم که اون همه می گفت دوستم داره اومد یه سیلی محکم بهم زد و پدر شوهرم کلی خوشحال شد احساس تنهایی کردن چاره ای نمیدیدن خانوادم و خ بز ردار کردم برادرم شوهرم و کتک زد و من هم اومدم خونه بابام تا یه ماه خبری نش د به پیشنهاد مشاور بهش زنگ زدم از این رو به اون رو شده بود گفت بچه رو نمیخوام کلی از باباش و خانوادش تعریف کرد پس اندازایی که من کرده بودم و تمام به خانوادش داده بود الان هم داره خرجشون و میده.فعلا کارمون به دادگاه افتاده حالا بماند که چقدر بهم تهمت زدن ابروم و جلوی اشناهامون بردن بهترین جهاز و بردم گفتن با یه دست لباس اومده با مادر شوهر خواهرم رو هم ریختن سعی کردن زندگی خواهرم و به هم بزنن اما خدا رو شکر به هیچ کدوم از اهداف شومشون نرسیدن رابطه خواهرم تازه با خانواده شوهرش بهتر هم شد.منم جهیزیم و تونستم ثابت کنم.پدر شوهرم خیلی زبون بازه همه رو با خودش همراه می کنه و تا میتونه دروغ می گه شوهرم هم خودش و کنار کشیده انگار نه انگار تمام جلسات دادگاه و باباش میاد باباش پیغام پسغام میده باباش داءم از جلوی خونمون رد میشه و سرک می کشه از باباش بدم میاد شوهرم تا این حد دهن بین نبود ارزوی مرگشون و میکنم خیلی سعی می کنم به اعصابم مسلط شم ورزش می کنم خرید می کنم بیرون میرم اما از تو داغونم.بهم راه کار بدید
-
خانومی بین خطوطت یکمی فاصله بذار تا خوندنش راحت تر باشه
خیلی خوبه مرجان عزیز....افریم که به فکر روحیه ات هستی....و باید خودتو از لحاظ روحی بیشتر تقویت کنی.....مهم نیست چه تهمتهایی بهت زدن...اینجور مواقع همه به تهمت متوسل میشن.
اگر میتونی حتما سعی کن یک وکیل بگیری به چند دلیل :
هم اینکه بتونه حق و حقوقت رو بگیره و هم اینکه کمتر بری دادگاه تا اعصابت کمتر خرد بشه....من هم مواقعی که دادگاه میرفتم خیلی استرس داشتم اما وقتی وکیل گرفتم استرسم به ریز صفر رسید.
حتما این کارو بکن.و خودتو اصلا در وضعی قرار نده که با پدرش دهن به دهن بشی....
مرجان عزیز
چیکار میخواهی بکنی؟میخواهی برگردی سر خونه و زندگیت و یا خودت بر طلاق مصمم هستی؟
الان دادگاه میرید برای مهریه است و یا طلاقه؟جه کسی اقدام کرده؟
پدرش با چه نیتی سرک میکشه و از جلوی خونه شما رد میشه؟میدونی نیتشو ؟
مرجان خانومی سعی کن همه چیزو کامل توضیح بدی با توجه به اینکه در 24 ساعت سه تا پست بیشتر نمیتونی بذاری......
-
مریم جون وکیل دارم برای مهریه
نفقه .جهیزیه.اجرت المثل.خودم
دادگاه نرفتم .جهازم و گرفتم . من
نمیدونم به چه هدفی میان نزدیک
خونمون پدرش کلا خیلی ادم فضول
و دخالت کنیه می خواد از همه چی
سر در بیاره اینم ناگفته نمونه الان
سرک کشیدناشون خیلی کم شده اینا
از من انتظار نداشتن مهریه اجرا
بذارم مادرشوهرم به یکی از
اشناهامون گفته بود اینا باید به دستو
پای ما بیفتن حدسم اینه که اینا می
خواستن به من فشار بیارن قصدشون
طلاق نبوده.
.درمورد طلاق هم اوایل می گفتن
طلاق نمیدیم تا اذیت شی.اما الان
پشیمون شدن می گن توافق کنیم
خونم و عوض کردن تو حومه شهر
بردن گفتن یا اونجا زندگی کن یا
طلاق.عاقلانه فکر می کنم می گم
طلاق اما ته دلم شوهرم و دوست
دارم و میخوام اصلاح شه.لز حالت
دوم بدم میاد منطقی نگاه میکنم اون
مرد نیست از طرفی نگران اینده
خودم و بچم هستم.همش افکار منفی
سراغم میاد می گم من این جا بچه
داری می کنم و ایندم رو هواست اون
وقت اون خودش و از هفت دولت ا
زاد کرده همش فکر می کنم
خوشه.خیلی هم احتمال میدم تو این
مدت پای زن هم به زندگیش باز
شده.چی کار کنم فراموشش کنم؟چی
کار کنم خوشبختی رو فقط تو خودم
و بچم ببینم؟خیلی دعام
کنید.میشکای عزیز متن جالبی بود
سعی می کنم تو خودم پرورش بدم
-
کسی نیست جوابم وبده شما جای من بودید چی کار می کردید؟
-
مرجان عزیز هنوز نگفتید اون سخنرانی رو گوش کردید یا نه ؟ به نظر من اشتباه شما این بوده : شما همسرتون رو می خواهید بدون خانواده اش . چیزی که غیر ممکنه .
شما ایشون رو از خونواده اش جدا کردید و جذب خودتون کردید . ولی متوجه نبودید که با این کار دارید از خودتون دورش میکنید . یک گل رو اگر بچینی و از ریشه اش جدا کنی . ممکنه مال شما بشه . ولی چند روز میتونه بدون ریشه دوام بیاره . شک نکن که در اولین فرصت به طرف ریشه فرار میکنه . همسر شما درامد و دسترنجش رو برای خانواده اش خرج میکنه . این نشون میده که ایشون فرد قدر شناس و مسئولیت پذیریه . و قدر زحماتی که پدر مادرش براش کشیدند و شما از اون خبر ندارید رو میدونه .
حالا چرا شما نمیتونید از این قدر شناسی و مسئولیت پذیری بهره مند بشید جای تامل داره .
-
فبول دارم توی قهرمون من نقش
داشتم.اما شوهرم حتی زمانی که من
زنش نبودم با پدرش مشکل ذاشته
وحتی شده بوده سه ماه با پدرش
قهر بوده.چه بسا بیشتر حس منفی
که من نسبت به خانوادش پیدا کرده
بودم و شوهرم در من به وجود اورده
بود.مثلا بارها به من تعریف کرده بود
که فلان جا انقدر به پدرم پول دادم
ولی اون من و تنها گذاشته می
تونست خیلی از مساءلی که تو
گذشتش بوده رو به من نگه و من
وحساس نکنه.شوهرم خودش بارعا
می گفت که پدرش میخواد ما عین
موم تو دستش باشیم همون طور که
زنش و دو تا بچه دیگش
مطیعشن.بیشتر باز می کنم پدر
شوهرم می خواست ما با اونا
مسافرت بریم.بیشتر با اونا رفت و
امد داشته باشیم تا خانواده من.می
خواست سیزده بدرها سال تحویل با
اونا باشیم.انتظار داشت تو تک تک
مراسم های ازدواج برادرم از قبیل بله
برون ساده اونها رو دعوت
کنیم.انتظار داشت زمان عقد هربار
بیرون میریم خواهر شوهرمم ببریمو
خیلی چیزای دیگه اینا من و ازار
میداد مادرشوهرم هم در مورد تمام
خواسته های شوهرش کوتاه میومده
و بهتره بگم تنها یه کنیز تو اون خونه
بود و عقده هاش و سرمن خالی
میکرد.شوهرم هم از دخالت های
بیجای پدرش خسته بود من دیگه
کشش نداشتم تمام اعضای خانوادم
هم می گفتن خیلی داری کوتاه
میای.در مورد اینکه شوهرم
مسءولیت پذیره مخالفم شوهرم
فوق العاده ادم ترسو و
دروغگوییه.همیشه تلاش می کرد
مورد توجه پدرش باشه اما پدرش
اون و بی عرزه خطاب میکرد.پدرش
حتی به من گفته بود شوهرت اندازه
خر هم نمی فهمه.اون برای
اینکه مورد توجه پدرش باشه خرجشون و
میده اخر هم کلی منت می
ذاره.شوهر من به بچه شیر خوار ش
رحم نکرد ادمی که می گفت حاضرم
واسه بچم کلیه هامم بدم حالا اون
بچه رو توله حطاب میکنه.اینم بگم
شوهرم اصلا قدرت تحلیل نداره و
میشه خیلی راحت نظرش و عوض
کرد من همین الان شاید بتونم اون و
با خودم همراه کنم اما هیچ موقع این
کار و نمی کنم من احتیاج به یکی
دارم بهش تکیه کنم اما اون خودش
اویزونه.به نظرم
این ازدواج از اولش اشتباه بوده بگذریم
ححالا هر چی شده گذشته فکر کردن
به گذشته چیزی رو عوض نمی کنه.به
نظرتون من تو این شرایط باید چی
کار کنم؟خودم یرای طلاق اقدام
کنم؟اگه این کار و کنم و میفهمن
خسته شدم و سعی می کنن بیشت
ر اذیتم کن.چی کار کنم؟