دراستانه طلاقم.شوهرم وکیل گرفته..کمک کنید
سلام بچه هامن 20بهمن90عقدکردم و6تیرسال92عروسی کردم رفتم سرخونه وزندگیم..من وهمسرم دوفرهنگ متفاوت داشتیم..ولی اوایل باهمخوب بودیم مشکلی نداشتیم تااینکه کم کم پای خونواده ش بازشد وشروع کردن به اظهارنظراونادوست داشتن من تغییرکنم بشم مثل خودشون هی بیشتربهم فشارمی اومد من بیشترباهمسرم بحثولجبازی میکردم..مثلا یه باررفتیم مسافرت بین ما دعواشدعاملش هم خواهرش بود وهمسرم همش ازش دفاع میکرد.وقنی برگشتیم دم عید بود ماقهربودیم وهمسرم کل عیدددیدنم نیومد..کلابامن قهربود..تااینکه باوساطت پدرمن اشتی کردیم عروسی رو اونجوری کهه دلشون خواست گرفتن..بعدعروسی یه برادرمجرد داشت که همیشه خونه مابود یعنی از تیر تا اخر اذربه بهانه اینکه اینجامیره سرکارباشوهرم کارمیکنه..یه بار اومدخونه من فشارم روی هفت بود جواب سلامش روارام دادم بعدشام شوخورد وقهرکرد رفت..منوشووهرم دعواگرفتیم اونم منوزد..وازخونه بیرون کردیک ماه خونه بابام بودم حتی یه تماس هم نگرفت دوبار باتلاش یکی از دوستای متشکرمون من اومدم خونه..بماند که هردفعه دعوایی پیش می اومدمنو تهدید به طلاق میکرد..این دفعه هم سر یه موضوع مسخره که اینترنت خونه چراقطع ما دعوامون شد..منو به حدمرگ زدولی من باز دوروز خونه بودم روز سوم قفل خونه رو عوض کرد ازسرکاراومدم پشت درموندم..مجبورشدم برم خونه بابام..بعداون رفته وکیل گرفته وکالت نامه امضاکرده که هماهنگ کنه من برم توافقی جداشیم..الان یک ماهه من خونه پدرم هستم وهیچ خبری ازش ندارم ...درهمین حین داییش فوت کرد..من میخواستم برم مراسمش شهرستان جواب منونداد..به باباش زنگ زدم گفت نیازی نیست بیای..همه خانواده من میگن جداشو...ولی من رفتم پیش مشاور از دوست مشترک مون خواستم حرفایی که شوهرم توی این مدت بهش زده رو به مشاورانتقال بده..امروزدوستمون رفت پیش مشاور...بچه کمکم کنید شوهرم برگرده واقعادوستش دارم...وباخودتنهاش مشکل ندارم..توروخدا..من شب وروز ندارم...بچه ها زود بهم جواب بدید..دلمون شکسته..یعنی اون دوستم ننداره که میخوادمنوطلاق بده
دراستانه طلاقم.شوهرم وکیل گرفته ..کمک کنید
ممن متولد68هستم وهمسر59 دقیقا نه سال ونیم باهم اختلاف سنی داشتیم..ولی دوستش داشتم وبا خودش به تنهایی مشکل نداشتم..همسرم من سه ویژگی بارز داره عجول وعصبی ولجباز.ومغرور بیش ازحد...ولی من دخترارومی بودم اصلا غرور برام معنی نداشت که بخوام واسه زندگی وشوهرم مغرور باشم ولی الان منم کمی ازاون ندارم..مثلا من بهش میگفتم وقتی عصبی هستم چیکارکن..چطوراروم میشم یاازیه چیزی بدم می اومد بهش میگفتم ولی اون وقتی نقطه ضعف منو میفهمید بیشتراذیتم میکرد..مثلا یه خواهرش بامن بدبود باعث اختلاف ماتوی مسافرت شد من بخدا برای حفظ احترام خودم کوچکترین حرفی بهش نمیزدم و احترام میزاشتم بهش ولی مثل سابق خونه ش نمیرفتم..ولی بهش حساس بودم...واون شدیدا به شوهرم وابسته بود...من بهش گفتم یه کم باهاش کمترحرف بزن پچ پچ کن..جلوش سرم دادنزن بی احترامی نکن..ولی بدترمیکرد..من هی تحمل میکردم یه جا میترکیدم دعوامیشد بحث میشد..منم گریه میکردم بدوبیرا میگفتم به اون وخانواده ش..بعد قهروبعدهم خودم باهش اشتی میکردم...بچه ها موندم چیکارکنم...الانم که باباش بیمارستان..
- - - Updated - - -
ما یه دوست مسترک داریم که شوهرم باهاش حرف زده..ازدوست مشترکمون خواستم که مشکل حل کنه یا باهاش حرف بزنه واینکه امروز مشاورم با دوست مشترکمون تنهایی ملاقات کرد و قراره بعدش ساعت 8 امشب هم من برم باهاش حرف بزنم..امیدوارم بهم نگه که جدایی تنها راه حل...
دراستانه طلاقم.شوهرم وکیل گرفته...کمک کنید...
سلام ...یچه ها به خودم قول دادم که دیگه کاری به کارشوهرم نداشته باشم البته تا قبل این هم کاری نداشتم..فقط اس میدادم اون نهایت روزی یکی..ولی دیگه اونم چندروز قطع کردم....ایشالله که به خیربگذره بدی قضیه اینه که ;روز شنبه دوستش بهم زنگ زد گفت دزد اومده خونه ما و شوهرم ازش خواسته که ازمن سوال کنه که خونه رفتم یانه و منم که کلید نداشتم به دوستش گفتم من نرفتم ولی همون لحظه رفتم خونه م دیدم واقعا فاجعه شده توی خونه م ...بمب ترکیده..وحشتناک بود...رفتارشوهرم اصلا بامن خوب نبود سرم دادزد گفت برو بیرون من بهش حرفی نزدم اومدم بیرون..ولی بعددوستش بهم زنگ گفت برادرش خیلی باهاش حرف زده ولی اون لج کرده لجبازیش بیشترهم شده...واینکه برادرش به دوستش گفته عروس ما باما صمیمی نبود...این دلیل محکمشون برای جدایی منه ...وازطرفی هم 27 اردیبهشت عروسی خواهرم اگه نیاد ابروریزیشو نمیشه جم کرد...اصلا از وقتی منو ازخونه بیرون کرده و کلید عوض کرد پشت هم بدمیاره ..داییش که خیلی جون بود گازگرفت و فوت کرد مرگ ناگهانی وحشتناک..باباش که همیشه سالم بود یه هومشکل قلبی پیداکرد وبیمارستان 6روز خوابید...و اینکه دزد اومد خونه...نمیدونم نمیفهمه چوب خداصداانداره...هرچقدرهم که زمان میگذره بیشترازخانواده ش متنفرمیشم...واسه خودم متاسفم که عاشق همچین کسی هستم بخخاطرش دارم غصه میخورم...واقعا خاک برسرمن..اخه چرا نمیتونم ازش دل بکنم...بچه ها راهنمایی کنید....<br>