توان ندارم. خسته ام. اصلا هم دنبال این نیستم که آروم بشم، مثل همیشه، الکی.
خواهش می کنم اگه روش خوبی می شناسین بهم بگین.
نمایش نسخه قابل چاپ
توان ندارم. خسته ام. اصلا هم دنبال این نیستم که آروم بشم، مثل همیشه، الکی.
خواهش می کنم اگه روش خوبی می شناسین بهم بگین.
چرا؟
از چی خسته این؟
چند سالتونه؟ کار؟ شغل؟ زندگی؟
کویر مصر دخترین یا پسر؟
چرا اسمتون را کویر مصر انتخاب کردید؟
چند سالتونه؟
چرا خسته ای؟ از خودت برامون بگو. خیلی دوست دارم با کویر مصر آشنا بشم.
از مصر و حتی کویرش تعریف های زیادی شنیدیم طوری که حتی یک جای توریستی به حساب می یاد و همه از سراسر دنیا برای دیدن و اکتشاف به اونجا می رون.
مطمعن هستم تو هم مثل اسمت کشفیات زیادی درونه خودت پنهان کردی .
خوشحال می شیم باهات آشنا بشیم.
زنم. 35 سالمه. شاغلم. ازدواج دوممه.
از همه چی. وقتی 6 سالم بود مادرم رو کشتند. جنون آنی بود یا هر چی. وقتی دانشجو بودم 21 سالگی ازدواج کردم. به هیچ کسی اعتماد نداشتم.... از اول همسرم رو به عنوان همسر دوست نداشتم. کم گذاشتم از روحم. اما همه جوره همراهش بودم. عاشقم بود اما از اون عشقا که باعث میشه دیگه خودت رو نشناسی. نمی دونستم چه رنگی دوست دارم، چه موزیکی،... از هیچ چی خودم دیگه خبر نداشتم. شده بودم یه دلقک که ماسک خوشحالی داشتم همیشه در جمع. هر کی منو می دید می گفت چه سرحالی ... نمونه ی یک انسان موفق و همراه و عاشق همسر. اما وقتی توی سکوت و تنهایی بودم فقط گریه می کردم. به خودم تلقین می کردم که دوستش دارم. که خوشبخت ترینم. گاهی حتی یه صدتومنی توی خونه نداشتیم ،من و البته اون ادامه دادیم. مشکلات مالی داشتیم خیلی اما به خودمون به نسافرتمون به همه چی میرسیدیم. میزد از خیلی چیزا که من رو خوشحال کنه و در تمام مدت که من سختی می کشیدم، پدر متمول من حاظر نبود نه مالی و نه احساسی ازمون حمایت کنه ، جریان زن بابا و از اینجور چیزا. بعد از مدت کوتاهی از ازدواجم پشیمون شد. افسردگی داشت، تصمیم گرفتم دوستش داشته باشم که خوب بشه، اضافه وزن داشت به کمک من و البته همت خودش کلی وزن کم کرد. بی پول بود کنارش بودم. هر کاری می کرد که زندگیمون بهتر بشه و من هم کنارش بودم. کار خیلی خوب توی یه شرکت بین المللی پیدا کرد. در تمام اون سالها بارها و بارها با هم دعوا کردیم. و من اگر فقط پناهی داشتم میرفتم. برای همیشه. اما کسی رو نداشتم. همه چی لنگان لنگان پیش می رفت، زندگی شاد و پرتنش. امید و نا امیدی.... تمام متضاد های دنیا کنار هم.... دوستش داشتم چون انسان خوبی بود. روح والایی داشت. فکرش باز بود. خلاقیت داشت. اما منزوی بود. من رو فقط برای توی خونه می خواست. خیلی از همکارانش حتی نمی دونستند که ازدواج کرده. من که دیگه برام مهم نبود ، با خیال راحت حتا بهم می گفت فلان همکارم عاشقم شده و ابراز کرده! بعضی وقتا ساعتها با دختری حرف میزد که یارو براش درد دل کنه... . اما رابطه مریض بود. من 13 سال باهاش زندگی کردم. تا یک سال قبل از اتمام رابطه، رابطه ی جنسی اصلا برام مهم نبود. چیزی نمی دونستم ازش. اما انگار دیگه داشت برام مهم میشد. اون اصلا به من توجهی نمی کرد. یک توالت واقعی بودم. از رابطه امون دیگع بیزار بودم. بهم دست می زد، بی هوا می پریدم. دیگه تحمل نداشتم. بدترین قسمتش این بود که اواخر مثل زنهای هرز، بعضی وقتها توی خیابون نسبت به آدمهای غریبه حس داشتم و من اصلا از حال خودم راضی نبودم. بارها بهش گفتم اصلا راضی نیستم اما انگار اون هم نمی دونست باید چکار کنه. با خودم تصمیم گرفتم ازش جدا شم. نمی خواستم به زن خیانتکاری تبدیل بشم. بهش گفتم. پذیرفت.
باقی رو یه روز دیگه می نویسم. حال روحیم خوب نیست.
- - - Updated - - -
زنم. 35 سالمه. شاغلم. ازدواج دوممه.
از همه چی. وقتی 6 سالم بود مادرم رو کشتند. جنون آنی بود یا هر چی. وقتی دانشجو بودم 21 سالگی ازدواج کردم. به هیچ کسی اعتماد نداشتم.... از اول همسرم رو به عنوان همسر دوست نداشتم. کم گذاشتم از روحم. اما همه جوره همراهش بودم. عاشقم بود اما از اون عشقا که باعث میشه دیگه خودت رو نشناسی. نمی دونستم چه رنگی دوست دارم، چه موزیکی،... از هیچ چی خودم دیگه خبر نداشتم. شده بودم یه دلقک که ماسک خوشحالی داشتم همیشه در جمع. هر کی منو می دید می گفت چه سرحالی ... نمونه ی یک انسان موفق و همراه و عاشق همسر. اما وقتی توی سکوت و تنهایی بودم فقط گریه می کردم. به خودم تلقین می کردم که دوستش دارم. که خوشبخت ترینم. گاهی حتی یه صدتومنی توی خونه نداشتیم ،من و البته اون ادامه دادیم. مشکلات مالی داشتیم خیلی اما به خودمون به نسافرتمون به همه چی میرسیدیم. میزد از خیلی چیزا که من رو خوشحال کنه و در تمام مدت که من سختی می کشیدم، پدر متمول من حاظر نبود نه مالی و نه احساسی ازمون حمایت کنه ، جریان زن بابا و از اینجور چیزا. بعد از مدت کوتاهی از ازدواجم پشیمون شد. افسردگی داشت، تصمیم گرفتم دوستش داشته باشم که خوب بشه، اضافه وزن داشت به کمک من و البته همت خودش کلی وزن کم کرد. بی پول بود کنارش بودم. هر کاری می کرد که زندگیمون بهتر بشه و من هم کنارش بودم. کار خیلی خوب توی یه شرکت بین المللی پیدا کرد. در تمام اون سالها بارها و بارها با هم دعوا کردیم. و من اگر فقط پناهی داشتم میرفتم. برای همیشه. اما کسی رو نداشتم. همه چی لنگان لنگان پیش می رفت، زندگی شاد و پرتنش. امید و نا امیدی.... تمام متضاد های دنیا کنار هم.... دوستش داشتم چون انسان خوبی بود. روح والایی داشت. فکرش باز بود. خلاقیت داشت. اما منزوی بود. من رو فقط برای توی خونه می خواست. خیلی از همکارانش حتی نمی دونستند که ازدواج کرده. من که دیگه برام مهم نبود ، با خیال راحت حتا بهم می گفت فلان همکارم عاشقم شده و ابراز کرده! بعضی وقتا ساعتها با دختری حرف میزد که یارو براش درد دل کنه... . اما رابطه مریض بود. من 13 سال باهاش زندگی کردم. تا یک سال قبل از اتمام رابطه، رابطه ی جنسی اصلا برام مهم نبود. چیزی نمی دونستم ازش. اما انگار دیگه داشت برام مهم میشد. اون اصلا به من توجهی نمی کرد. یک توالت واقعی بودم. از رابطه امون دیگع بیزار بودم. بهم دست می زد، بی هوا می پریدم. دیگه تحمل نداشتم. بدترین قسمتش این بود که اواخر مثل زنهای هرز، بعضی وقتها توی خیابون نسبت به آدمهای غریبه حس داشتم و من اصلا از حال خودم راضی نبودم. بارها بهش گفتم اصلا راضی نیستم اما انگار اون هم نمی دونست باید چکار کنه. با خودم تصمیم گرفتم ازش جدا شم. نمی خواستم به زن خیانتکاری تبدیل بشم. بهش گفتم. پذیرفت.
باقی رو یه روز دیگه می نویسم. حال روحیم خوب نیست.
- - - Updated - - -
زنم. 35 سالمه. شاغلم. ازدواج دوممه.
از همه چی. وقتی 6 سالم بود مادرم رو کشتند. جنون آنی بود یا هر چی. وقتی دانشجو بودم 21 سالگی ازدواج کردم. به هیچ کسی اعتماد نداشتم.... از اول همسرم رو به عنوان همسر دوست نداشتم. کم گذاشتم از روحم. اما همه جوره همراهش بودم. عاشقم بود اما از اون عشقا که باعث میشه دیگه خودت رو نشناسی. نمی دونستم چه رنگی دوست دارم، چه موزیکی،... از هیچ چی خودم دیگه خبر نداشتم. شده بودم یه دلقک که ماسک خوشحالی داشتم همیشه در جمع. هر کی منو می دید می گفت چه سرحالی ... نمونه ی یک انسان موفق و همراه و عاشق همسر. اما وقتی توی سکوت و تنهایی بودم فقط گریه می کردم. به خودم تلقین می کردم که دوستش دارم. که خوشبخت ترینم. گاهی حتی یه صدتومنی توی خونه نداشتیم ،من و البته اون ادامه دادیم. مشکلات مالی داشتیم خیلی اما به خودمون به نسافرتمون به همه چی میرسیدیم. میزد از خیلی چیزا که من رو خوشحال کنه و در تمام مدت که من سختی می کشیدم، پدر متمول من حاظر نبود نه مالی و نه احساسی ازمون حمایت کنه ، جریان زن بابا و از اینجور چیزا. بعد از مدت کوتاهی از ازدواجم پشیمون شد. افسردگی داشت، تصمیم گرفتم دوستش داشته باشم که خوب بشه، اضافه وزن داشت به کمک من و البته همت خودش کلی وزن کم کرد. بی پول بود کنارش بودم. هر کاری می کرد که زندگیمون بهتر بشه و من هم کنارش بودم. کار خیلی خوب توی یه شرکت بین المللی پیدا کرد. در تمام اون سالها بارها و بارها با هم دعوا کردیم. و من اگر فقط پناهی داشتم میرفتم. برای همیشه. اما کسی رو نداشتم. همه چی لنگان لنگان پیش می رفت، زندگی شاد و پرتنش. امید و نا امیدی.... تمام متضاد های دنیا کنار هم.... دوستش داشتم چون انسان خوبی بود. روح والایی داشت. فکرش باز بود. خلاقیت داشت. اما منزوی بود. من رو فقط برای توی خونه می خواست. خیلی از همکارانش حتی نمی دونستند که ازدواج کرده. من که دیگه برام مهم نبود ، با خیال راحت حتا بهم می گفت فلان همکارم عاشقم شده و ابراز کرده! بعضی وقتا ساعتها با دختری حرف میزد که یارو براش درد دل کنه... . اما رابطه مریض بود. من 13 سال باهاش زندگی کردم. تا یک سال قبل از اتمام رابطه، رابطه ی جنسی اصلا برام مهم نبود. چیزی نمی دونستم ازش. اما انگار دیگه داشت برام مهم میشد. اون اصلا به من توجهی نمی کرد. یک توالت واقعی بودم. از رابطه امون دیگع بیزار بودم. بهم دست می زد، بی هوا می پریدم. دیگه تحمل نداشتم. بدترین قسمتش این بود که اواخر مثل زنهای هرز، بعضی وقتها توی خیابون نسبت به آدمهای غریبه حس داشتم و من اصلا از حال خودم راضی نبودم. بارها بهش گفتم اصلا راضی نیستم اما انگار اون هم نمی دونست باید چکار کنه. با خودم تصمیم گرفتم ازش جدا شم. نمی خواستم به زن خیانتکاری تبدیل بشم. بهش گفتم. پذیرفت.
باقی رو یه روز دیگه می نویسم. حال روحیم خوب نیست.
ما منتظریم تا بیای و برامون ادامه قصه زندگی ات را بگی.
از تمام حق و حقوق گذشتم، به قولی دمم رو گذاشتم روی کولم و جدا شدم. چند روز بعد از طریقی با این آشنا شدم. پدرم دیگه ساپورتم کرد و گفت از اول اون به درد تو نمی خورد.
این همسر یکسال و نیم از من کوچکتره. با اینکه قبلا ازدواج نکرده بود، براش مهم نبود. پدرم هم استقبال کرد. خانواده ها همو می شناختیم اما من بیست سالی بود که این آقا رو ندیده بودم. خیلی سریع بع از 4 ماه از طلاقم عقد کردیم.دیگه می دونستم این بار باید چکار کنم....
بی حد روی اعصابم راه میره. خیلی خونسرده. وقتی چیزی ازش می پرسم سربالا جواب می ده. گاهی دروغ می گه. برعکس همسر قبلیم خیلی اهل دوسته. یه جورایی رفیق باز.
اگه یه روز توی خونه باشه کلافه میشه. حتماااا باید یکیو ببینه. تمام مدت تلویزیون با این شوهای مسخره و مزیکهای بی محتوا و اجمقانه، تبلیغات احمقانه تر روشنه. خیلی عصبیم می کنه. یه روز باهاش دعوا کردم گفتم من نیستم این آشغالا رو نگاه کن. بهش گفتم احساس نمی کنی به شعورت توهین میشه؟ اینقدر که توی تبلیغاتشون به فکر لاغری و ظاهر آدمان اگه یه کم به فکر شعور هم بودن مملکت اینطور نبود الان.... ازش خواستم من هستم پی ام سی و کانالای پر از چرند دیگه نزنه، فیلم بگیره با هم فیلم ببینیم.......
این هم شده مثل خیلیای دیگه که ظاهر همه چی براشون مهمتره اما توهم کیفیت داره. بعضی وقتا حالم از همه چی بهم می خوره.
اصلا نمی فهمه من چی می گم. من هم نمی فهمم اون چی می گه. عصبانیم می کنه و من وقتی عصبانی میشم یه چیزایی می گم نمی دونم از کجا درمیاد. بعد بدهکار میشم. چند ماهه عقد کردیم دهنم سرویس شده. فکرش رو که می کنم عصبی میشم. اما خوب به آرزوم رسیدم انگار حداقل رابطه جنسیمون با هم خوبه. برای اولین بار فهمیدم ارضا شدن زن یعنی چی. از این لحاظ کاملا همیشه حواسش به من هست. اما مشکل اینجاست گیر افتادم. حس عصبانیت داره من رو می کشه.
عصبانی ام و این شده مهمترین حسم....
احساس گناه می کنم بخاطر ازدواج قبلم. پشیمونی امونم رو بریده. گاهی تا حد مرگ گریه می کنم. خواستم خودم رو بکشم با تیغ. خراش هم برداشت اما جواب کاءنات رو کی بده؟ دردش چی میشه؟
خیلی خسته ام. از اینکه این هم فقط دوست داره من رو تا وقتی خوشحال و سرحالم ببینه.
وقتی حرف می زنیم، بحث می کنیم، به صحرای کربلا می زنه.
نمی دونم چی بگم . خسته ام. از خودم. از خودم. از خودم.
سلام کویرمصر
خیلی متاسفم ، من به تصمیمی که گرفتی احترام میزارم تو خیلی سختی کشیدی ، ولی ازت خواهش میکنم که خودکشیتو ۶ ماه عقب بندازی
هر چی که بوده تو مقصر نبودی ، ما اینجا پیشتیم ، لطفا ۶ ماه صبر کن .
عزیزم
اینجا دوستانی داری که کمکت می کنن آهسته آهسته شرایطت رو بهتر کنی :72:
بسیار ممنون که به ما اعتماد کردی و برامون نوشتی. از همین مقدار کوتاه که نوشتی، مشخصه که چقدر اذیت شدی و چقدر صبوری کردی. :43: راستش رو بخوای این روزا کمتر آدم ها رو پایبند اخلاق می بینی. من شما رو آدمی شجاع و صبور و پایبند به اخلاقیات دیدم که در ازدواج اولش با اینکه اون همه تحت فشار بوده و اون همه محرومیت کشیده، اما ترجیح داده جدا بشه، ولی از مسیر اخلاق و راستی یه ذره اون طرف تر نره. چقدر تحسین بر انگیزه:104:
الانت هم درست شدنیه. درسته به نظر شرایط خیلی سخت و دشوار میاد، اما اگه صبور باشی و راههای جدید رو امتحان کنی، جای امیدواری بسیار هست. اصلا نهایتش اینه که به این نتیجه می رسی که زندگیت با همسرت درست شدنی نیست. دنیا که به زمین نمیاد؟ هوم؟ ... تو در اوج نشاط و جوانی هستی و هزار راه نرفته است که میشه یکی یکی امتحانش کرد.
لطفا کمی صبور باش تا مدیر و مشاورهای تالار برات بنویسن.
در مورد اینکه میگی وقتی عصبانی میشی ... تا حالا چیکار کردی که درستش کنی؟
سلام دوستم.
هه نصف بیشتر ماها وقتی اومدیم اینجا حس خودکشی داشتیم فقط رومون نمیشد بگیم اما الان کار و بار زندگیمون رو به راه.
توام پیش ما حالت خوب میشه.
منم تنها مشکلم تو رندگی اون حس عصبانیتمه الان.که گاهی بد حوریم خالیش میکنم اما دارم کم کم کنترلش میکنم.ببین از یه نظر نگاه کنی تو زن خوش بختی هم هستی.سریع بعد 4 ماه طلاقرفتی،ساپورت پدر و یه اقای جوون و رابطه جنسب خوب.....
در چیزهای بی ارزشی دارن ناراحتت میکنند.خوب تو خونه همه ما تلوزیون 24 ساعت روشنه و تبلیغ گن لاغری به راهه.ببین به خوبی های شوهرت هم فکر کن.
تو فقط از حس هات گفتی و درکل بدی خاصی این نامزدت نداره این طور که بوش میاد.رفیق بازیش هم برید پیش مشاور دوستم.دوستم دوستم :72::43:
اصلا حالم خوب نیست. پشیمون و خسته ام...
شما یک مورد اورژانس هستید و حتما باید با روانپزشک و روانشناس مشاوره کنید، در ایران متاسفانه تلفنی برای کمک به کسانی که میخواهند خودکشی کنند و به اونها مشاوره بده وجود نداره.
سریع اقدام کنید یا به نزدیکان خود اطلاع بدید.
من سگ سیاهی داشتم که نامش افسردگی بود
هر وقت که این سگ سیاه ظاهر می شد ، من احساس تهی بودن می کردم و زندگی به نظرم بسیار کند می آمد
او در هر زمان و مکانی ممکن بود بی دلیل ظاهر شود
سگ سیاه مرا به لحاظ ظاهری و احساسی پیرتر از سن و سالم کرده بود
وقتی انگار همه دنیا در حال لذت بردن از زندگی بودند ، من تنها میتوانستم زندگی را از دریچه سگ سیاه ببینم
فعالیت هایی که قبلابرایم شادی آوربودند ناگهان همگی با حضور او لذتشان را از دست دادند
سگ سیاه دلش میخواست اشتهایم را کور کند
او حافظه و قدرت تمرکزم را خراب کرده بود
انجام دادن هر کاری و رفتن به هر جایی با وجود سگ سیاه ، نیازمند قدرتی فرا انسانی بود
در موقعیت های اجتماعی ، او به شدت اعتماد به نفسم را از من می گرفت
بزرگترین ترس من این بود که مردم وضعیت مرا بفهمند و مرا قضاوت کنند
به خاطر شرمی که از انگ سگ سیاه داشتم مدام نگران این بودم که کسی آن را ببیند
برای همین انرژی زیادی را صرف مخفی کردن آن می کردم
مخفی نگه داشتن یک دروغ حسی بسیار سخت است
سگ سیاه باعث میشد فکرها و حرف هایم همه منفی باشند
او مرا کج خلق می کرد و باعث میشد بودن در کنارم برای دیگران سخت شود
او احساس عشق را در من به کلی نابود کرده بود
او بیشتر از همه دلش میخواست مرا هر روز با افکار منفی تکراری بیدار کند
او همچنین به من یادآوری میکرد که قرار است چه روز سخت و خسته کننده ای در پیش رو داشته باشم
داشتن یک سگ سیاه درزندگی ، به معنای کمی غمگین بودن ، بی حوصله بودن و دل گرفتگی های گذرا نیست
بلکه بسیار بدتر و مجموعه ای از همه این حس هاست
هر چه سنم بالاتر می رفت ، سگ سیاه بزرگ و بزرگتر می شد و به تدریج دیگر همیشه با من بود
من با هر آنچه که از دستم بر می آمد، سعی میکردم او را از خودم دور کنم ، اما او بر من غلبه می کرد
و مغلوب شدن در مقابل او هر بار از تلاش برای غلبه کردن بر او راحت تر میشد
به همین خاطر من به استفاده سرخود از دارو و الکل دست زدم که هرگز حقیقتا کمک کننده نبودند
سرانجام من به طور کامل از همه چیز و همه کس ایزوله شدم
سگ سیاه موفق شده بود زندگیم را از من بگیرد
وقتی تو تمام لذت های زندگی را از دست میدهی ، کم کم سوالی در ذهنت ایجاد میشه که : اصلا زندگی چه فایده ای داره ؟
خوشبختانه ، این نقطه زمانی بود که من از کمک تخصصی استفاده کردم
این اولین قدم بهبود و نقطه عطف بزرگی برای تغییر من در زندگی بود
من یاد گرفتم که مهم نیست که باشی ، سگ سیاه میلیون ها نفر را دچار مشکل می کند و احتمال دچار شدن به این مشکل برای همه یکسان است
همچنین من یاد گرفتم که هیچ قرص و داروی جادویی وجود ندارد . دارو درمانی می تواند تا حدی کمک کننده باشد و برخی هم در کنار آن نیازمند رویگردهای رواندرمانی دیگری هست
من همچنین یاد گرفتم که باز و صادق بودن با اطرافیان در مورد احساساتم می تواند در تغییر این روند بسیار کمک کننده باشد
از همه مهمتر من یاد گرفتم که از سگ سیاه نترسم و مهارت هایی را به او بیاموزم
هر چقدر ذهن شما خسته تر و بیشتر تحت فشار باشد، توانایی شما کمتر است پس من آموختم چطور ذهنم را آرام کنم
از نظر بالینی اثبات شده که ورزش منظم برای درمان افسرگی خفیف و متوسط به اندازه داروی ضد افسردگی موثر است
پس قدم بزنید ، بدوید و بگذارید سگ سیاه از شما عقب بماند
برای خود دفترچه ای تهیه کنید . نوشتن افکار بر روی کاغذ موجب تخلیه و همین طور اغلب باعث بدست آوردن بینش میشود
همچنین مواردی که می توانید به خاطرشان خوشحال و قدردان باشید را ثبت کنید
مهمترین موضوعی که باید به خاطر داشته باشید این است که هر چقدر هم اوضاع بد شود ، اگر مسیر درستی در پیش بگیرید و با افراد درستی مشورت کنید ، روزهای سیاه سگی خواهند گذشت
نمی توانم بگویم از بابت وجود سگ سیاه خوشحالم اما او برایم معلم بی نظیری بود
او مرا مجبور کرد که زندگیم را دوباره ارزیابی و از نو ساده کنم
من آموختم که به جای فرار کردن از مشکلاتم بهتر است با آنها موجه شوم
سگ سیاه ممکن است همواره بخشی از زندگی من بماند ، اما دیگر هرگز آن هیولای سابق ، نخواهد بود
ما با هم کنار آمده ایم. با آگاهی ، صبر ، نظم و شوخ طبعی می توان بدترین سگهای سیاه را شفا بخشید
اگر دچار مشکل هستید هرگز از کمک خواستن نهراسید
کمک خواست به هیچ وجه مایه خجالت نیست
تنها چیزی که مایه خجالت است از دست دادن یک زندگی است ...
World Health organization
- - - Updated - - -
من سگ سیاهی داشتم که نامش افسردگی بود
هر وقت که این سگ سیاه ظاهر می شد ، من احساس تهی بودن می کردم و زندگی به نظرم بسیار کند می آمد
او در هر زمان و مکانی ممکن بود بی دلیل ظاهر شود
سگ سیاه مرا به لحاظ ظاهری و احساسی پیرتر از سن و سالم کرده بود
وقتی انگار همه دنیا در حال لذت بردن از زندگی بودند ، من تنها میتوانستم زندگی را از دریچه سگ سیاه ببینم
فعالیت هایی که قبلابرایم شادی آوربودند ناگهان همگی با حضور او لذتشان را از دست دادند
سگ سیاه دلش میخواست اشتهایم را کور کند
او حافظه و قدرت تمرکزم را خراب کرده بود
انجام دادن هر کاری و رفتن به هر جایی با وجود سگ سیاه ، نیازمند قدرتی فرا انسانی بود
در موقعیت های اجتماعی ، او به شدت اعتماد به نفسم را از من می گرفت
بزرگترین ترس من این بود که مردم وضعیت مرا بفهمند و مرا قضاوت کنند
به خاطر شرمی که از انگ سگ سیاه داشتم مدام نگران این بودم که کسی آن را ببیند
برای همین انرژی زیادی را صرف مخفی کردن آن می کردم
مخفی نگه داشتن یک دروغ حسی بسیار سخت است
سگ سیاه باعث میشد فکرها و حرف هایم همه منفی باشند
او مرا کج خلق می کرد و باعث میشد بودن در کنارم برای دیگران سخت شود
او احساس عشق را در من به کلی نابود کرده بود
او بیشتر از همه دلش میخواست مرا هر روز با افکار منفی تکراری بیدار کند
او همچنین به من یادآوری میکرد که قرار است چه روز سخت و خسته کننده ای در پیش رو داشته باشم
داشتن یک سگ سیاه درزندگی ، به معنای کمی غمگین بودن ، بی حوصله بودن و دل گرفتگی های گذرا نیست
بلکه بسیار بدتر و مجموعه ای از همه این حس هاست
هر چه سنم بالاتر می رفت ، سگ سیاه بزرگ و بزرگتر می شد و به تدریج دیگر همیشه با من بود
من با هر آنچه که از دستم بر می آمد، سعی میکردم او را از خودم دور کنم ، اما او بر من غلبه می کرد
و مغلوب شدن در مقابل او هر بار از تلاش برای غلبه کردن بر او راحت تر میشد
به همین خاطر من به استفاده سرخود از دارو و الکل دست زدم که هرگز حقیقتا کمک کننده نبودند
سرانجام من به طور کامل از همه چیز و همه کس ایزوله شدم
سگ سیاه موفق شده بود زندگیم را از من بگیرد
وقتی تو تمام لذت های زندگی را از دست میدهی ، کم کم سوالی در ذهنت ایجاد میشه که : اصلا زندگی چه فایده ای داره ؟
خوشبختانه ، این نقطه زمانی بود که من از کمک تخصصی استفاده کردم
این اولین قدم بهبود و نقطه عطف بزرگی برای تغییر من در زندگی بود
من یاد گرفتم که مهم نیست که باشی ، سگ سیاه میلیون ها نفر را دچار مشکل می کند و احتمال دچار شدن به این مشکل برای همه یکسان است
همچنین من یاد گرفتم که هیچ قرص و داروی جادویی وجود ندارد . دارو درمانی می تواند تا حدی کمک کننده باشد و برخی هم در کنار آن نیازمند رویگردهای رواندرمانی دیگری هست
من همچنین یاد گرفتم که باز و صادق بودن با اطرافیان در مورد احساساتم می تواند در تغییر این روند بسیار کمک کننده باشد
از همه مهمتر من یاد گرفتم که از سگ سیاه نترسم و مهارت هایی را به او بیاموزم
هر چقدر ذهن شما خسته تر و بیشتر تحت فشار باشد، توانایی شما کمتر است پس من آموختم چطور ذهنم را آرام کنم
از نظر بالینی اثبات شده که ورزش منظم برای درمان افسرگی خفیف و متوسط به اندازه داروی ضد افسردگی موثر است
پس قدم بزنید ، بدوید و بگذارید سگ سیاه از شما عقب بماند
برای خود دفترچه ای تهیه کنید . نوشتن افکار بر روی کاغذ موجب تخلیه و همین طور اغلب باعث بدست آوردن بینش میشود
همچنین مواردی که می توانید به خاطرشان خوشحال و قدردان باشید را ثبت کنید
مهمترین موضوعی که باید به خاطر داشته باشید این است که هر چقدر هم اوضاع بد شود ، اگر مسیر درستی در پیش بگیرید و با افراد درستی مشورت کنید ، روزهای سیاه سگی خواهند گذشت
نمی توانم بگویم از بابت وجود سگ سیاه خوشحالم اما او برایم معلم بی نظیری بود
او مرا مجبور کرد که زندگیم را دوباره ارزیابی و از نو ساده کنم
من آموختم که به جای فرار کردن از مشکلاتم بهتر است با آنها موجه شوم
سگ سیاه ممکن است همواره بخشی از زندگی من بماند ، اما دیگر هرگز آن هیولای سابق ، نخواهد بود
ما با هم کنار آمده ایم. با آگاهی ، صبر ، نظم و شوخ طبعی می توان بدترین سگهای سیاه را شفا بخشید
اگر دچار مشکل هستید هرگز از کمک خواستن نهراسید
کمک خواست به هیچ وجه مایه خجالت نیست
تنها چیزی که مایه خجالت است از دست دادن یک زندگی است ...
World Health organization
- - - Updated - - -
دوست عزیز منم حالم زیاد خوب نیست ، منم روزای سختیو دارم سپری میکنم ، من شدیدا احساس تنهایی میکنم ، یه احساسی که هیچکس نمیفهمه چی میگم ، ولی حتی فکر خودکشی رو هم به ذهنم نمیارم چرا که بدم میاد از کم آوردن بدم میاد از ضعیف بودن ، وقتی یاد زحمتایی که پدر و مادرم برام کشیدن و همینطور زحمت هایی که خودم تو زندگیم کشیدم به خودم میگم حیف منه که بخوام بمیرم ولی میدونی میفهممت منم یه موقع هایی خسته میشم یه شبایی میشه که وقتی میرم تو رخت خواب میگم خدایا یعنی میشه امشب بخوابم فردا صبح دیگه بیدار نشم میگم خدایا دیگه نمیتونم یه کاری کن امشب تموم بشه ، ولی مطمئنم این روزام میگذره میدونم که خدا بنده هایی که دوستشون داره بیشتر امتحانشون می کنه .
من حرفی ندارم فقط دوکلمه : کم نیار
هاپوهای سیاه! ...... نازی هاپو حیوون خوبیه چرا افسردگی به سگ سیاه تشبیه کردید؟:-)
راستی دوستانی که افسردن چرا یه حیوون خونگی نمیارن؟تا با رسیدگی و نگهداری تزش و عشق محبتی که به یه موجود زنده دیگه میدن روحشون تغذیه کنند ...... برید موسسه وفا و یک هاپو مهربون به سرمرستی قبول کنید.
شوهر قبلیت و همین شوهرت ظاهرا از نظر خودت چندان مشکلی نداشتن. خودت احساس رضایت رو نداشتی و نداری. روی احساس خودت به خودت کار کن.
اینحا هم می تونی اشتراک ازاد بگیری تاپیک خصوصی هم بزنی کنار این تاپیکت که کارشناسا راهنماییت کنن.
ورزش مناسب ملایم (درمان اولیه افسردگی ورزشه)
تغذیه سالم
کارایی که دوست داشته باشی و جدید هم باشن بکن
ازمایش خون بوده که کم خونی نداشته باشی
ویتامین بخور
روانپزشک خوب و با تجربه برو اگه افسردگیه ساده باش با دارو درمان می شه
اینحا تاپیک خصوصی بزن مشورت بگیر از کارشناسا + همین تاپیک های عمومی و مشورت های دوستان تالار
:72:
- - - Updated - - -
بیا یه روز یه کارایی کن که روخیه ات بهتر شه بعد بنویس اینجا احساست رو
مثلا برای خودت گل بخر بذار رو میزت جلو چشمت
حتما صبح که بیدار شدی به خودت لباست و ظاهرت برس
اگه رنگی نمی پوشی بپوش. رتگایی که دوست داری
اگه بارون دوست نداشتی هیچوقت می تونی زیر نم نم بارون چند دقیقه راه بری
اگه به حیوونا غذا ندادی می تونی بدی
کارایی بکن که کوچیک هستن اما برات خوشحال کننده ات
ایتطوری اروم اروم انرزیت رو پیدا می کنی
بعد فکر اساسی رو با کمک مشاور و متخصص بکن واسه زندگیت
سلام
به همدردی خوش امدی:72:
میشه یک فهرست از مواردی که بهشون علاقه دارید، برامون بنویسید؟
مواردی که بهتون انرژی میده و خوشحالتون می کنه؟
تفریح تون چیه؟ چه چیزی بهتون هیجان میده؟
موسیقی و فیلم و کتاب و ورزش مورد علاقه تون چیه؟ به طبیعت علاقه دارید؟
ارزوهای شیرین دوران کودکی تون چه چیزایی بود؟ به کدامشون رسیدین؟ و کدامشون هنوز محقق نشدند؟
میشه یک لیست از توانمندی ها و مهارتها و تحصیلات و نقاط مثبت تون برامون بنویسید؟
- - - Updated - - -
شماره 1480، شماره مشاوره تلفنی سازمان بهزیستی است.
می تونید تماس بگیرید و باهاشون صحبت کنید و ازشون راهنمایی بگیرید.
و اگه دوست داشتید یک زنگ هم به خدا بزنید و کمی با خالق تون صحبت کنید.
برید وضو بگیرید و دو رکعت نماز بخونید و ببینید چه احساسی پیدا می کنید و از احساس تون به ما هم بگید.
:72::72::72:
سلام
میشه یه چیزه خوب بنویسی؟ یه چیزه قشنگ مثله شعر یا یه خاطره خوب، بالاخره کل زندگی که درد نبوده.
خانومی :72::72:
شما خیلی افسرده هستین میتونی به روانپزشک مراجعه کنی؟
گذشته ها گذشته گفتنش آسونه ولی با فکر کردن به گذشته و غلت خوردن دراون فقط خودتو اذیت میکنی
ولی همین که به تالار همدردی اومدی یعنی اینکه میخای یه تغییر مثبت ایجاد کنی
دوست خوب داری ؟یه آدم شاد که با اون حالت بهتر بشه ؟
همه ما یه وقتایی به بن بست میرسیم ولی باز هم روزگار همیشه به یک منوال نیست یه روز شاد یه روز ناراحت
از افکاری که ناراحتت میکنه بنویس واز چیزایی که تو رو می رنجونه تا سبک بشی:72:
دوست عزيزم من بارها اقدام به خودكشي كردم اما يبار اين اقدام بلايي به سرم آورد كه همه خانواده و فاميل واسه خداحافظي و ديدار آخر ميومدن خونمون اون دوران هيچ واسه اولين اشك و التماس پدر و مادرم و واسه اينكه برگردم به زندگي ديدم شايد باورت نشه ولي الانم وقتي يادش ميوفتم اشك توو چشمام پر ميشه قبل از هر چيزي فقط فقط به خانوادت فكر كن حتي اگه بدترين اونا با رفتن تو بد بخت ميشن اين و بدون خودكشي هيچ چيز و هيييييچ چيز و درست نميكنه فقط اوضاع رو از ايني كه هست بدتر ميكنه من بعد از اون ماجرا باره توو شرايط بدتري قرار گرفتم اما ديگه به خود كشي فكر نكردم فقط همه تلاشم و كردم انقدر با خدا حرف زدم دعوا كردم گريه كردم و التماس خالقم و كردم كه كمكم كرد به روح پدرم قسم كه
خانووومی کجایی
منتظریم بیای واسمون درد و دل کنی
اینجا گوش درد و دل شنیدن زیاده
خ
خانوووومی کجایی
منتظر شنیدن حرفاتیم
بیا بنویس تا کمی سبک بشی
هستم عزیزان. خودکشی هم نکردم.
چطوره از این همسر بی خود روانی کننده جدا شم؟ روی اعصابمه. خاک بر سر من که قدر همسر قبلیم رو ندونستم. هر چی بود و هر چی بود و هر چی بود از این عوضی خیلی بهتر بود.
نظرتون چیه یه خونه تکونی بکنم خودم رو.
کاش ازدواج نکرده بودم با این آشغال....
حداقل زمان بین طلاق تا ازدواج بعدی باید دو سال باشه تا طرف
حسابی با خوش کنار بیاد و موارد و کم و کاستی های خودش را
بشناسه شما نباید بعد از 4 ماه ازدواج میکردی
آخه چه عجله ای بود برای ازدواج سریع !!!!
بهترین و معمولی ترین وضعیت ازدواج این که سن پسر کمی
از سن دختر بیشتر باشد، یا حداقل مساوی باشند به عنوان
مثال اختلاف سنی یک تا پنج سال باشد و این موضوع دلایل
مهمی دارد.
از نظر روان شناسی زن ها زودتر از مردها نسبت به مسائل
زندگی عاقل تر می شوند و درکشان از مسائل درون خانواده
و زندگی عمیق تر است،بنابراین مسئولیت پذیرند و یا بیشتر
در این زمینه ها فکر می کنند.
حال اگر زنی چند سالی بزرگتر باشد
به طور ناخودآگاه انتظار دارد که مرد هم همانند او فکر کند و
مسائل را بسنجد، برای همین زمانی که انتظارش برآورده
نمی شود، این تصور تداعی می شود که مرد نسبت به خانه
و خانواده بی مسئولیت است و در نهایت تنش فضای
خانواده را پر می کند.
خواهر عزیز شما نباید همسر سابق تون را با ایشون مقایسه کنید
این حس مقایسه که داره شما را اذیت میکنه
اگر ایشون خوب بود پس چرا جدا شدید ؟؟؟
هر انسانی یکسری نکات اخلاقی خوب و یکسری نکات اخلاقی بد داره
شما خوبی های ایشون ببین !!!
چرا ذره بین گرفتی دستت داری بدنبال بدی هاش میگردی ؟؟؟
که البته مواردی که در بالا گفتید بنظر بنده مشکلی ندارد
فعلا در تمامی خونه ها همین تلویزیون ها و فیلم ها و شو ها برقرار
و تنها سرگرمی موجود لااقل قشر متوسط جامعه همینه
شما فکرشا بکن همین مورد هم نباشه ، خوب اونوقت 24 ساعت باهم
دعوا میکردید
لااقل الان یکم سرتون گرم برنامه های تلوزیونی یه
شما حس گناه داری ، پشیمونی
چون از روی طلاق تون مدتی گذشته و آتش خشم و عصبانی تت
نسبت به شوهرسابق ت کم تر شده
همچنین به خاطر اینکه الان که کارهای ایشون را میبنی
و فهمیدی که اون بنده خدا مشکلی نداشته و شما بهونه گیری میکردی
الانم که از ایشون جدا بشی و به اولی برگردی اگر سر کوچکترین چیزی
با هم بحث تون بشه
میگی وای چه اشتباهی کردم کاش با همون دومی ساخته بودم و .....
راه ش این نیست .....
شما باید روی خودت کار کنی ...
شما 10 تا شوهر دیگه هم که عوض کنی تا خودت را تغییر ندی فایده ای
نداره
یعنی واقعا فکر میکنی راه ش اینه ؟؟؟؟
شما چون یکبار جدا شدی و سیر طلاق را طی کردی
قبح این کار برات ریخته شده و جدا شدن های پشت سر هم
برات عادی شده
علت دوباره و خیلی زود هنگام ازدواج ت با ایشون چی بود ؟؟؟؟
مگه دوست ش نداشتی ؟؟؟
اگه دوسش نداشتی پس چرا باهاش ازدواج کردی ؟؟؟
واقعا تا حالا برام پیش نیومده که بخوام چنین کاری بکنم
ولی من فکر میکنم تمام این موارد حاکی از نداشتن هدف در زندگی
:305: داشتن هدف در زندگی خیلی مهم
تیری که مسیرش سیبل روبروش نباشه به بیراهه میره
شما در زندگی هدف ت چیه ؟؟؟
تو خونه خودت را سر گرم کن ، نه سرگرمی بیخودی مثل فیلم دیدن
که بعد یکروز بگی خوب فیلم هم دیدم حالا که چی
یه سرگرمی که ثمر داشته باشه
مثلا برو کلاس موسیقی مثل پیانو - گیتار - سنتور و ...
یا کلاس نقاشی ، گل ارایی ، تزئینات سفره و .....
شما کلاس موسیقی بری برات عالیه
هم ذهن ت درگیر کلاس و آموزش و استاد و بچه ها میشه
هم تو خونه فکرت در گیر تمرین و نت خونی و .... میشه
بنظر من شما قوی تر از اونی هستی که دست به خودکشیبزنی خودکشی مال انسان های پوچ و بی مصرف
شما که شاغل هستی و اینقدر در خودت دیدی که مجددا ازدواج
کنی پس نمیتونی انسان پوچ و بی مصرفی باشی
اصلا خودکشی در ذهن ت هم نباید نقش ببنده
زندگی همینه باهاش باید باهاش بجنگی ....
همیشه که خوشی و خوش گذرونی و تفریح و مسافرت نیست
بعضی وقت ها هم اینجوری یه ....
فکر کن خودت را کشتی ، خوب که چی ؟؟؟؟؟
مثلا چیزی درست میشه ؟؟
بخدا آب از آب تکون نمیخوره
شوهرت میره زن میگیره
شوهر سابق ت هم که حتما ازدواج میکنه
این وسط کی ضرر کرده ؟؟؟
فقط شخض شما ....
پس سفت و سخت وایسا و باهاش بجنگ -- روشا کم کن
تو بهش بخند -- نذار از پا درت بیاره
===========================
بر آنچه گذشت
آنچه شکست
آنچه نشد
حسرت نخور ....
زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمی شد ....
سلام ، خدارو شکر که هستی و امیدوارم از فاز خودکشی و این داستانا اومده باشی بیرون ، راجب ازدواجتم یه مثال میزنم برات که مثله یه آدمی میمونی که یه کاری رو شروع میکنه با یه سرمایه ای و بعد از بالا پایین شدن کارش وقتی دچار ضرر میشه و سرمایش مثلا 30 % میشه به جای اینکه همون کارو ادامه بده و تلاش کنه که اون 30 درصد و به 50 درصد برسونه به کلی کل کارشو تعطیل میکنه و میره یه کار دیگرو از صفر شروع میکنه . که احتمال موفقیت کار جدید کمتره و بهتره همون کسب و کار قدیم رو بهبود بده .
امیدوام که تلاش کنی تا همین رابطه ای که الان داری رو درست کنی ، هر آدمی نقطه ضعف و قوت داره . موفق باشی
کاملا باهاتون موافقم.
مرسی.
خودکشی نمی کنم اما یکی گفته وقتی از طوفان عبور کنی هرگز آدم قبلی نخواهی بود.
.................................................
اره بعد از طوفان قویتر وبا تجربه تر شدید ...
یه خاطره خوب تعریف نکردید
بهترین و زیباترین چیز توی زندگی من گربه امه. بخاطر آسم و آلرژی نمی تونم دیگه پیش خودم داشته باشمش. چندین ماهه رفته پیش یه آقایی زندگی می کنه، شاید تلخ ترین اتفاق زندگیم دوری از گربه ام باشه. اما خاطره ی خوبم بغل کردنش و ناز کردنشه....
دو سال پیش یه چند ماه رفتم خونه ی خواهرم که اون موقع دوبی بود، خیلی بهم خوش گذشت و آرامش داشتم.
اما بی شک بهترین خاطره ی زندگیم مربوطه به کسیه که عاشقش بودم.... وقتی می دیدمش، صداش رو می شنیدم تمام زیبایی هوی دنیا توی وجودم جمع میشد.
از عصبانیتم کم شده و آرومم. ممنونم از همه ی شما که تونستم بدون نگرانی باهاتون حرف بزنم.
آرزوی رضایت و شادی دارم برای همه اتون.
عزیزم اومدی چند بار به تاپیکت سر زدم ببینم چیزی نوشتی
در مورد همسرت بگو :324:
چه رفتاری و چه کارهایی ازش میبینی که ناراحتت میکنه
چرا بهش میگی روانی؟
ودر مورد عشقت هم صحبت کن
ما منتظریم
من هم از زندگیم خیلی خسته شده بودم. دیگه بریده بودم. حتی روزش رو هم تعیین کرده بودم. ولی حرفهای شما خیلی آرومم کرد.از این کار منصرفم کرد.
کویر مصر عزیز، تو با ایجاد این تاپیک، هم جون خودتو نجات دادی هم منو:72:
میگن حضور هرکسی توی زندگیمون به یه دلیلی هست و اون آدم حتما یه تاثیری توی زندگیمون میذاره. بعضی وقتها این تاثیر زیاده و بعضی وقتها کم
این روزها کارم فقط شده بود گریه کردن. ولی واقعا هیچ چیزی اونقدر ارزش نداره که خودمون رو به خاطرش اینقدر اذیت کنیم.دیگه رفتم روی حالت بی خیالی.از این به بعد دیگه میخام یکم بیشتر به خودم برسم. زندگی هم زیبایی های خودشو داره و ما بعضی وقتها فقط روی قسمت ناراحت کننده زندگیمون بیش از حد، زوم میکنیم. زیبایی های زندگی تو پیدا کن عزیزم.نقاط روشن زندگیت