حل مشکل ارتباط با خانواده همسرم
سلام.
من حدودا سه ساله ازدواج کردم.
حواشی تو این سه سال زیاد بود. بیخود و بیجهت!
دلیلشو نمیدونم.ولی از گفتار خانواده شوهرم این طور فهمیدن که چرا خانواده ی همسرم راحت زندگی نکردن و من راحت زندگی کردم.
حالا اینکه من راحت زندگی کردم و زندگی نکردم و متوجه من نفهمیدم چطوری حساب کردن.
شوهر من مدرک لیسانس نرم افزاره و خدا رو شکر کارش خوبه.
ولی وقتی ازدواج کرد کسی رو نداشت کمک کنه و من هم گلکی نکردم و ...
همیشه هم سعی میکردم نه به روی خودم بیارم و نه حرفی بزنم.ولی همیشه این حرف و که مادرشوهرم بعم میرسید و جلوی بقیه میگفت عروسم کم خرح و کم توقعه برام جال بود و ....
تا اینکه یک سال گذشت یه کم کم من و همسرم زتدگیمونو شروع کردیم و با هم کار کردیم و چیزهای که لازم داشتیم فراهم کردیم.
ماشین و ...
همینطور که جلو میرفت بیشتر تلاش میکردین تا اینکه مادرشوهرن و اقوام شوهرم شروع کردن به گفتن یه سری حرفا و حدیثا.
همسرم به خانوادش از نظر مالی کمک هم میکنه. و من به هیچ عنوان مشکلی ندارم.
ولی خانواده همسرم توقعاتشون روز به روز بیشتر میشه تا جایی که مادرهمسرم بهم گفت ما نمیذاریم تو خوب زندگی کنی و ....
به همسرمم میگفت تو چقدر کار میکنی و ...
خواهرات ناراحت میشن و ...
اینقدر این بحث ها کش داده شد که دیگه همسرم از کوره در میرفت و حرص اونارو سر من خالی میکرد.
اونقدر بحث بالا میگرفت بعد از اومدن از خانه
مادر همسرم که منجر به آسیب رسوندن همسرن به من یا هودش میشد.
و من هی به خودم میگفتم عیبی نداره و...
دیگه بحث جوری شد که من دو سه باری اینقدر آسیگب دیده بودم کارم به بیمارستان کشید.
خلاصه دیگه خسته شدم.و رفتم از همسرم شکایت کردم.چون میدونستم اگر همسرم درست بشه بقیه حساب کار دستشون میاد.
دیگه کار به جایی رسیده بود که من یکبار رفتم با همسرم مسافرت. و موقع برگشت هر چی به دهن مادرهمسرن رسیده بود به مت گفتن. و من صداشو ضبط کردم.
و به همسرن گفتم من دیگه نمیتونم این همه بیحرمتی رو تحمل کنم.
واقعا اینقدر بدم که به جای گفتن زیارت قبول فحش بشنون و منو زن بیخودی صدا بزنن؟
چرا؟ چه کردم؟
و بهش گفتم هم تو و هم خانوادت باید در قبال کارهای که در حق من کردین پاسخگو باشین. تهمت هایی که بهم زدن و باید بیان و اثبات کنن.
خلاصه از شوهربابت کارهایی که کرده بود شکایت کردم و رفتم پزشکی قانونی و ...
تا اینکه حدودا سه میلیون پول دیه من شد.
گفتم حالا نوبت خواهرت که با پیامک های بی محتواش و وقت و بی وقتش آرامش زندگی منو بهم میزد.
یا فحاشی مادرت.
خلاصه بعش گفتم خوشبختانه ایتقدر مدرک دارم که پاشونو به دادگاه باز کنم.
ای کاش تو همون مراسم عقد . از مادرشوهر و خواهرشوهر امضا و تعهد گرفته میشد حق دخالت ندارید.
همه چیز حل بود.
در قبال این کارم شوهرم درخواست طلاق داد و .... در آخر کار خودش عذرخواهی کزد و گفت نمیذاره دیگه کسی به زندگیش لطنه بزنه.
و من در جواب بهش گفتم واقعا یه حرف یا یه تذکر محکم دادن به خواهرت که یکبار طلاق گرفته و زندگی جدیدی رو شروع کرده اینقدر سخته.
خلاصه یک ساله با هیچ کدوم از اعضای خانواده همسرم رابطه تداشتم.
ولی همسرم در ارتباط بود.
- - - Updated - - -
و الان همسرم بهم اصرار میکنه با خانوادش رابطه برقرار کنم.
و من در جواب بهش میگم.بالاخره من یه قدم برداشتم خانواده تو هم باید بردارن.
ولی ظاهرا اونا نیتشون خوب شدن رابطه نیست.چرا؟
چون غرور مادرشوهرم میره زیر پا بیاد عذرخواهی کنه.
طوریکه همسرم بهم به دروغ گفت مادر حالش خیلی خیلی بده و الزایمر گرفته و ...
منم گفتم باشه میام.اشکالی نداره.
خلاصه قرار شد بریم تا لینکه دیدم به گوشی همسرم مادرش زنگ زد.
ازش پرسیدم کی بود چرا تند تند حرف هی میگفتی خداحافظ خداحافظ.
چیزی شده. در جواب بهم گفت دوست دخترمه.
منم گفتم اگر دوست دخترته پس.چرا حال منو پرسید؟
خلاصه از طرز رفتارش فهمیدم هل شده و پشت هم داره دروغ میگه.
بعدش متوجه شدم مادرشه.
گفتم تو که گفتی مریضهوهیچ کسو نمیشناس و ...
گفتم من این همه سختی کشیدم با همسرم که در مقابلش باشم به جای اینکه در کنارش باشم.
واقعا عذرخواهی برای مادرت سنگینه؟
که تو حاضر شدی برای من فیلم بازی کنی و بگی مریضه؟
خلاصه چند هفته بعد مادر همسرم زنگ زد گفت دلم برات تنگ شده و بیا ببینمت.
منم گفتم شما تشریف بیارید منو بیشتر خوشخال کردین.
اونم گفت نه تو باید بیای ما بزرگتریم و ...
من مریضم نمیتونم سوار ماشین بشم.
منم گفتم حتما آخر هفته میایم.
دو روز بعدش زنگ زدم بگم پنج شنبه میریم پیششون.ساعت نه شب بود.
اون موقع زنگ چون شوهرمم خونه بود.
دیدم خونه نیستن. من ساده فکر کردم اتفاقی افتاده و حالش بد شده. زنگ زدم به موبایل مادرهمسرم گفتم گفتم کجایین
گفت اومدیم مهمونی! اومدم به پسرم سر بزنم. دلم براش تنگ شده بود.
منم گفتم مگه شما حالت بد نیست.
گفت چرا حالم بده. اومدن خونه پسرم دو تا کوچه پایین تره !
بدون ماشین اومدم.و ...
منم گفتم من قکر کردم شما حالتون بده میخواستم آخر هفته بیام بهتون سر بزنمولی خدا رو شکر خوبید.
اونم نه تو باید منو ببینی.
منم گفتم شما با این حالتون میتونید برید به پسر بزرگتون سر بزنید وبی نمیتونید بیاید به پسر کوچیکتون سر بزتید.اونم هی میگفت مریضم و از این جور حرفا.
منم گفتم شما زنگ زدی گفتی دلم تنگ شده برات. من منتظرم بیاین منو ببیتید.:-)
الان مشکل اینجاست.
نمیخوان عذرخواهی کنن.
و همش با دروغ میخوان من برم اونجا.