كمك كنيد بتونم تو بحرانها منطقى عمل كنم نه احساسى
سلام دوستان،
من باز برگشتم.
تو اين چن وقت خودم بيشتر باخودم مشغول بودم،همونطور كه گفتيد به همسرم گير ندادم و سعى كردم از در دوستى باهاش وارد شم،
راجع به دوستاش به خونوادش گفتم و خواستم باهاش صحبت كنن.
خداروشكر خيلى كمتر شده،خيلى.حالا نميدونم دليلش اينه باهم خوبيم يا صحبتهاى خونوادشه.
راستش امروز باز عصبانى شدم،نميتونم حلش كنم و نياز به راهنمايى دارم،
نميخوام باز به هم بريزم و خودمو داغون كنم و راهى كه تا حالا رفتم و خرابش كنم.
بعد از اخرين بحثمون،سر اينكه الان نامزديمو كاراش به من مربوط نيس،
براى تولد خواهر زادش با اينكه يه موى تنم راضى به كادوى زياد نبود خودم بهش ز زدم و گفتم بريم هرچى دوس دارى بخرو بريم خونشون... حتى پولش كم بود من بهش قرض دادم...اونم همش نظر منو ميخواست كه مثلا ناراحت نباشم و يعنى نظرت مهمه و...خلاصه خوب و خوش تمومش كردم
نميدونم من فك ميكردم حلش كرديم.تا اينكه پريشب تو حساب كتاباش فهميدم واسه مامان باباش گوسفند قربونى كرده ك از مكه ميان(دقيقا همون روزاى تولد خواهرزادش اونام از مكه اومدن).بدون اينكه به من بگه!!!
بعد از اين همه وقت تازه بازم نگفت بهم،فقط نميدونم چرا سعي م نكرد پنهون كنه!!
خيلى جا خوردم،چيزي نپرسيدم تا الان،خيلى ناراحتم ولى.
ما كه اون روزا خيلى خوب بوديم،چرا حتى بهم اطلاع نداد؟!؟
من كه بعش گفته بودم ناراحت ميشم منو به حساب نميارى!
خيلى ناراحتم چون قبلا بدم كه بوديم چيزيو مخفى نميكرد ،اما الان....
باهاش صحبت كنم؟
يا به من مربوط نيس؟
كمك كنيد