یه دنیا دلم ز همسرم گرفته
سلام
خیلی داغونم
حتی از گفتنش شرم دارم
از همسزم کینه ای به دل گرفتم که دلم نمی خواد دیگه خونه بیاد
دلم نیمی خواد حتی دیگه نگاهش کنم
دیشب بهش گفتم به بابا ت بگو اینقدر نشینه منو نصیحت کنه من نیاز به نصحیت هیچ کس نداره
قبلشم سر اینکه همه چیز زندگیمونو مامانش اینا می دونند بحثمو ن شده بود
یه دفعه اومد تو اتاق بهم حمله کرد و دو کشیده خوابوند تو گوشم منم چند بار هولش دادم ولی اینگار دیونه شده بود ساعت 12 شب بود منم مانتو مو تنم کردم زدم بیرون از خونه نیم ساعت مثل دیونه ها تو خیابون بودم
خیلی خیلی ازش ناراحتم دوت ندارم حتی دیگه ببینمش
چی کار کنم
ناراحتیم از اینکه حتی ذره ای هم از کارش پشیمون نیست
چی کار کنم
حالم از خودم بهم می خوره که دارم باهاش زندگی می کنم
پدر و مادرش امشب اومدن خونه ما دوست داشتم بهشون کم محلی کنم تا حرص بخوره و خجالت بکشه ولی دلم نیومد اخر شب کلی ازم تشکر کردن به خاطر مهمون نوازیم