فقط بگین چیکار کنم ک زودتر ازشون جدا بشم
نمایش نسخه قابل چاپ
فقط بگین چیکار کنم ک زودتر ازشون جدا بشم
سلام
اول خیر مقدم برای ورودتون به همدردی
لطفا خونسردیتون رو حفظ کنید و کمی با صبر و حوصله شرحی از ماجراهاتون بدید؛ میتونید با مثال هم توضیح بدید تا بشه یه درک درستی از فضایی که شما درش هستید بدست آورد و متقابلا دوستان راه کار مناسب ارائه بدند.
دقت کنید اکانت شما در هر 24 ساعت فقط 3 پست میتونه ارسال کنه به این معنی که تا فردا ساعت 15:52 دو پست دیگه میتونید ارسال کنید ؛پس با کمی تامل در پست بعدیتون مفصل تر قضیه رو توضیح بدید.
با سپاس
من 21سامه و با خانواده همسرم زندگی میکن، شوهرم خیلی خوبه و واقعا ازش راضیم ب معنا واقعی، فقط مشکلم اینکه با مامانو باباش زندگی میکنیم، من با مادر شوهرم زیاد مشکل ندارم، فقط دوس دارم مستقل باشم تو بتونم راحتر زندگی کنم، ب شوهرمم گفتم میگه فعلا زوده، اما من میخام زودتر جدا بشم، الان 8 ماه عروسی کردیم، دیگه خسته شدم، اخه اینجا خیلی راحت نیستم، ب هر حال مادر شوهروویکم ر چیزایه بیخود گیر میدن، مادرشوه منم ک سنش یکم بالاست،مثلا مامانمینا نمیتونن راحت بیان خونم، واقعیتش اینکه میخام راحت باشم،مثلا راحت نمیتونم برم بیرون همش زنگ میزنه کجایی، نمیتونیم با شوهرم راحت بریم بیرون، ن ک نمیریم، اما همش باید توضیح بدی کجا میری، چن مدت خیلی قر میزدم ک بای بریم شوهرم اعصابش خورد شده بود، واسه این تصمیم گرفتم صبر کنم، حالاوبگین چیکار کنم زودتر جداوبشم
دلیل اینکه با هم زندگی میکنید چیه؟
شوهرتون شرایط تهیه مسکن مستقل رو ندارن که با هم هستین یا دلیل دیگه ای داره ؟
قبل از عقد درین مورد صحبت کرده بودین ؟
ما تو شهرستان زندگی میکنیم، پدر شوهرم ی خونه تو شیراز واسمون خریده، ک مدتی ی بار پول میریزیم حسابو واسمون درست میکنن، پدر شوهرم زمین کشاورزی زیادی داره و از نظر مالی خوبه، شوهرم لیسانسشو ک گرفت چون کار گیرش نیومد رو زمینای باباش کار میکنه، از این راضیم چون باعث پیشرفتمون میشه، تو کوچه پدر شوهرم ی زمین خونه خریدیم، ک قرار چن ماه دیگه شروع ب ساخت کنیم، اینجا رسم بر اینه پسر اخر با خانواده زندگی کنه،از نظر مالی مشکلی واسه جدایی نداریم، شوهرم میگه الان زوده بعدها جدا میشیم اما من نمیخام اینجا زندگی کنم حوصله هیچکسو ندارم، میخام زودتر جدا شم
لطفا ج بدید
یعنی هیچکس نمیتونه بهم کمک کنه، دیگه ازشون خسته شدم، دیروز رفتم باشگاه بعدشم رفتم ارایشگاه تا ساعت 1 طول کشیده، اونوقت وقتی اومدم خونه، مادر شوهرم میگه، میدونی کی تا حالا بیرونی، عروس تا این وقت بیرون، خوب بهش گفته بودم ت ارایشگاه کارم طول میکشه، خیلی بیشعوره، اگه ت خونه خودم زندگی مستقل داشتم نیاز نبود بعضی حرفارو تحمل کنم، خسته شدم از دستشون،همیشه تو اتاقمو کمتر میرم بیرون ک نبینمش، ک حوصله حرفاشو ندارم.کمکم کنید چیکار کنم ک زودتر جدا بشم ، بقران دیگه خسته شدم
عزیزم فعلا باید صبر کنی و خودتو پیش اونا خراب نکنی با این توضیحات که دادی اگر مستقل هم بشی باید بری اجاره نشینی که خودش یه مشکل بزرگتره شما که بلاخره مستقل می شین پس صبر کن و همه چیو تحمل کن تا به عنوان یه عروس خوب جدا بشی این روزا می گذره و بعدا برات خاطره می شه
شما میگین، نباید وقتی از مادر شوهرم ناراحتم، ب شوهرم چیزی بگم، اما نن ک مامانم ازم دوره چطور میتونم تو دلم نگه دارم بعضی اوقات اینقد بغض گلمو میگیره نمیتونم ب وحیدم نگم، اگه نگم عقده میکنم، وحیدم درکم میکنه، همیشه میگه تو هم حق داری، اما خب از اونا هم طرفداری میکنه، طبیعی هم هس، واقعا احساس تنهایی میکنم، دیگه مث قبلا شاد و پر انرژی نیسم، احساس میکنم افسرده شدم، فقط ادای ادم خوشحالا رو در میارم، دیشب ب وحید گفتم وقتی کارت تموم شد بگرد دنبال خونه، من حوصله اینجارو ندارم، اونم گف باشه، ولی حس میکنم تا باباشینا نذارن ایکارو نمیکنه، من از دخالتای مادر شوهرم خسته شدم، وقتی ب وحید میگم چرا من رفتم بیرون دخالت کرد، میگه اون در قبال تو مسعوله، بنظرتون درسته، اخه مگه من بچه ام، دیگه واقعا خسته شدم، دست خودم نیس وقتی شوهرم اجازه کاریو بهم نمیده حس میکنم همش زیر سر مامانشه، امروز عروسی دوستم بود، شوهرم چون کار داشت صب زود رف سراغ کارش، دیشب بهم گف ب پسر عموم میگم ببرتت، بعد صبی ک بلند شد بهمم پول داد، وقتی از خونه رف من خاب بودم، تو راه بهم اس داد، هرچی فک میکنم صلاح نیس بی من بری، صبی ساعت 11فهمیدم مادر شوهرم فهمیده عروسی دوستمه با اینکه من بهش نگفته بودم، چطوری شوهرم دیشب تا صب ک پیشم بود راضی بود برم، اما یهویی بهم اس بده نرو، از خیلی چیزای دیگه هم ناراحتم
8 -انتقاد از مادرشوهر«مادرت را خیلی دوست دارم ولی بهتر بود قبل از آنکه بیان حداقل اول زنگ میزدند.» شاید حق با شما باشد ولی حتی یک انتقاد محترمانه از مادر همسرتان ممکن است او را ناراحت کند. اگر میخواهید در دید همسرتان و خانوادهاش بهترین باشید هرگز از مادر همسرتان ایراد نگیرد.
این متن و تو مقالات خوندم، فهم یدم چقد کارم اشتباهه، اما باید چطوری خودمونو کنترل کنیم ک غر نزنین، اخه این مدت از بس ارامش ذهن ندارم نتونستم با شوهرم درس رفتار کنم، همش غر زدم تا اینکه شوهرمو عصبی کردمگخیبی ناراحت بود، بهم میگف دیگه بسه، ازش معذرت خواهی کردم، بهش قول دادم دیگه غر نزنم، حالا چیکار کنم ک سر قولم بمونم،
- - - Updated - - -
8 -انتقاد از مادرشوهر«مادرت را خیلی دوست دارم ولی بهتر بود قبل از آنکه بیان حداقل اول زنگ میزدند.» شاید حق با شما باشد ولی حتی یک انتقاد محترمانه از مادر همسرتان ممکن است او را ناراحت کند. اگر میخواهید در دید همسرتان و خانوادهاش بهترین باشید هرگز از مادر همسرتان ایراد نگیرد.
این متن و تو مقالات خوندم، فهم یدم چقد کارم اشتباهه، اما باید چطوری خودمونو کنترل کنیم ک غر نزنین، اخه این مدت از بس ارامش ذهن ندارم نتونستم با شوهرم درس رفتار کنم، همش غر زدم تا اینکه شوهرمو عصبی کردمگخیبی ناراحت بود، بهم میگف دیگه بسه، ازش معذرت خواهی کردم، بهش قول دادم دیگه غر نزنم، حالا چیکار کنم ک سر قولم بمونم،
- - - Updated - - -
همش ب شوعرم غر میزنم ک از دس مامانت خسته شدم،مامانت کی میخاد تو زندگیمون دخالت نکنه، با دخالتاش زندگیمونو خراب کرده،چرا فقط ب من گیر میده، ایشالا سر خواهرات بیاد، و هزار تا غر دیگه، خیلی اعصابم بهم ریخته، وحید این همه شب و روز کار میکنه و سختی میکشه، اونوقت من، خدا لعنتم کنه با اینکه اینقد دوستش دارم اینقد اذیتش میکنم،خیلی ناراحت بود، میگف من اینقد کار میکنم اینقد خسته میشم، ن تو راضی میشی ن مامانم نه بابام، خمش ناراضی خستم کردین، خیلی بیشعورم
ببین هستی عزیز نه شما بلکه هرکس دیگه هم جای شما باشه وضعیتش همینه ببین شما داری تو یه خونه با مادر همسرت زندگی میکنی پس این کاملا طبیعیه که
فکر کنه در قبال شما مسئوله...شما داری تو اون خونه زندگی میکنی و خوشت بیاد یا نیاد باید با شرایط اون خونه خودت رو عادت بدی تا وقتی ایشالله بری سر خونه
زندگی خودت...
مثلا اگر فرضا خاله من یه شهر دیگه زندگی کنه و من بخوام برم یه مدت خونشون بمونم باید تو این مدت کهاونجا هستم خودم رو به طرز زندگی اونا وفق بدم....
خاله ی من در برابر من مسئولیت داره تا این حد که اگر یه بالایی سر من بیاد مادر من میاد خفت خالم رو میچسبه!!! این حالا یه مثال بود پس شما هم اینقدر بهونه نیار چرا تو کارم دخالت
میکنن و این حرفا چون شما داری تو اون خونه زندگی میکنی و عضوی از اون خونه شدی ..اگر شما رفتی خونه خودت و هنوز دخالت ها پابرجا بود اون موقع حق اعتراض
داری...شما از اول که میخواسی ازدواج کنی نمیدونستی شرایطت اینه؟ غر زدن شما بدتر همه چیز رو خراب میکنه چون شما یه نفری در برابر شوهر و مادر و پدر و
خواهر و برادر و هرکس دیگه که تو اون خونه زندگی میکنه پس جنگیدن و لج کردن باهاشون منجر به شکست خودت میشه ...فکر کن مادر خودته اصلا لازم نیست به
اندازه مادرت دوستش داشته باشی ولی به اندازه یه مادر واسش احترام قائل باش..باهاش صمیمی بشو تا این روزا لااقل به خودت سخت نگذره ... اصلا و تحت هیچ
شرایطی بدگوییش رو پیش شوهرت نکن چون هرچی باشه نمیاد مادرش رو که یه عمر زحمتش رو کشیده به شمایی که فقط چند مدته اومدی تو زندگیش ترجیح بده..
رزا جون ممنونم از حرفات، شوهرم اینطور نیس ک مامانشو ب من ترجیح بده، خیلی منطقی باهام برخورد میکنه و درکم میکنه، من یکم از مشکل خودمم ک خیلی حساسم، اخه تو ی خونه بزرگ شدم ک مامانم ن زیاد گیر میداد ن غر میزد سرم، میخام بدونم چطوری باید رفتار کنم، با همشون چطور برخورد کنم، از سکوت در برابر حرفای غیر منطقی مادر شوهرم خسته شدم،مثلا تو ی بحثی ک برادر شوهرم مقصر بود الکی منو مقصر دونست، منم ب شوهرم گفتم، اونم بهم حق داد، از سکوت خسته شدم، بگین چطوری رفتار کنم
سلام هستی خوبی ؟
گفتنی هارو دوستان گفتن
منم بهت میگم زیاد خودتو بهشون نزدیک نکن ... وارد بحث هاشون نشو ... سرت تو کار خودت باشه ... اگه چیزی پرسیدن محترمانه جواب بده ...اگه نه چیزی نپرس که بالاجبار تو اون موضوع دخیل بشی ...
تو اتاقت باش سرتو با کارهای خودت گرم کن ... هر موقع نیاز بود برو پیششون
ضمنا حرف غیر منطقی مادرشوهرت هم رو حساب سن و سالش بذار و نشنیده بگیر ... اگه میخوای پیش شوهرت عزیز باشی بی خیال این حرفها شو
شما تو این شرایط قرار گرفتی و باید تا مستقل شدن صبوری کنی ... تو این زمان باید با درایت و سیاست طوری رفتار کنی که به خودت و همسرت آرامش بدی
مهم رابطه شما و همسرته که باهم خوب باشید ... وقتی احساس میکنی حرفی یا رفتاری آزارت میده بشین فک کن ببین ارزش اعصاب خوردی خودت و همسرتو داره ؟ ارزش داره بخاطر اون موضوع آرامش رو از خودت و همسرت بگیری ؟ میبینی ک نداره . پس اصلا راجع بهش فکر نکن اینجوری کم کم متوجه میشی رابطه خوب شما از هر چیزی مهمتره ....
من بیشتر روزو واسه اینکه حرفی نشنفم تو اتاقمم، خیلی کم بیرون میرم،درس میگین، تنها راه من صبر کردنه، فقط صبر،
راستشو بخایم من اصلا تو کاراشون دخالت نمیکنم، حتی اگه سر کار وحید باباشم بحث کنن اصلا دخالت نمیکنم، اصلا، بازم ممنونم
قبلا من خونه رو تمیز میکردمو مادر شوهرم غذا درس میکرد، حالا اونم داره کم کم میسپره ب من ک خودش راهت بشه، اه اصلا خوشم نمیاد ازش، اگه منم خودمو بزنم ب اون راهو درس نکنم، اونم هیچی درس نمیکنه و باید حاضری بخوری، البته این واسه روزایی هس ک پدر شوهرو شوهرم نباشن، البته اینا زیر سر خاهر شوهرامم هس، اینق سیاست دارن ک نگو،خودشون واسه مادر شوهرشون کاری نمیکنن بعد از من توقع دارن، اه ازشون بدم میاد،
چرا اینجا کسی نیس ک ب حرفام گوش کنه و کمکم کنه، بچه من دیگه واقعا خسته ام، دارم کم کم دیوونه میشم، صبح ناخداگاه ساعت 7 صب از خواب بیدار میشم و ب تنها چیزی ک فک میکنم اینکه نمیخام اینجا زندگی کنم، واقعا دوس ندارم، داعم دارم ب این موضوع زندگی با اینا فک میکنم، بچه اا ب خدا دارم دیوونه میشم، دیگه نمیتونم ب جز ناراحتی و فک کردن ب این موضوع استراحت کنم، خسته شدم، نمیدونم چیکار کنم، من واقعا دوس دارم بدون ناراحتی جدا زندگی کنم، تو رو خدا تا کاملا دیوونه نشدمو مغز شوهرمو نخوردم بگین چیکار کنم
سلام،
اینطور که من متوجه شدم، شما توانایی مستقل شدن و دارین، گویا!
منتها همسرتون نمیخواین و طبق رسوم اینکارو کنند.
البته گویا اهداف مالی دیگه ای هم دارند که با مستقل شدن شما ممکنه به اون هدفشون نرسند! یا دیرتر برسند.
مثلا شما ترجیح میدین حتی به قیمت اجاره نشینی مستقل بشین، اما همسر چون بیشتر وقتشونو بیرون خونه میگذرونن، شرایط شمارو نمیتونن درک کنند و فکر میکنند میتونین تحمل کنین و شرایط قابل تحمل است ایشون هم سخت تلاش میکنند تا خونه ای مستقل بتونن تهییه کنند.و از نظر مالی به ثباتی برسند.
خب در اینجا نه شما میتونین همسر و درک کنین و بعد سختی و خستگی کار آرامش لازم و به ایشون بدین
نه همسر شما میتونن خوب شمارو درک کنند!
بنظرم با همسرتون صحبت کنید، یروز که باهم خوبین نه در حالت بحث و غر زدن!
بلکه در کمال آرامش باهاشون صحبت کنین.
یروز از سر کار میاین، خسته اند، ازشون به گرمی استقبال کنین، حتی پیشنهاد میکنم تا چند روز این رویه و تکرار کنین سعی کنین آرامش لازم و بهشون بدین.
باهاشون با محبت صحبت کنین، و در برابر خانواده شوهر صبور باشین.
سعی کنین اینقدر بهشون خوش بگذره که برای آمدن به خونه لحظه شماری کنند.
غر نزنین! فقط محبت بی منت داشته باشین.
بعد از این چند روز که این رویه و پیش بردین، یروز تعطیل و ازشون بخواین دوتایی باهم برین بیرون، یک پیکنیک دونفره برین!
در حین تفریحتون میتونین حرفاتون هم در ارامش بهشون بزنین البته با دلیل!
میتونین بگین، کاش میشد همیشه اینطوری باشیم !
همیشه تصور میکردین بعد از ازدواج زندگی مستقلی و خواهین داشت، اما الان انگار فقط محل زندگیم تغییر کرده! هیچ استقلالی و تجربه نکردم.
برای زندگی بعد متاهلیتون کلی برنامه داشتین که متاسفانه بخاطر عدم استقلال و تنها بودن و عدم داشتن اوقات دو نفره کافی در خانه نمیتونین برنامه هاتون و عملی کنین.
بگین خانوادشون و دوست دارین و براشون احترام زیادی قایل هستین اما شما دوست داشتین با ازدواج روی دیگه زندگی و تجربه کنین.
بگین این مدت سعی کردین صبورتر باشین، اما واقعا شرایط براتون قابل تحمل نیست، گاهی حتی اینقدر تحت فشار هستین که از زندگی کردن خسته میشین.
به همسرتون بگین میدونین داره برای پیشرفت شما و زندگی شما تلاش میکنه، اما آخه ما کار میکنیم که زندگی کنیم یا زندگی میکنیم که کار کنیم.
بگین حاضر هستین دیرتر صاحب خونه بشین یا حتی توقعاتشان و پاییتر بیارین اما طعم شیرین استقلال و حس کنین.
بگین من الان نیاز دارم درک بشم، دوست ندارم زمانی مستقل بشم که دیگه چیزی ازم باقی نمونه!
از همین حس و حالتون بگین! که هفت صبح بیدار میشین و همچین حس هایی بهتون دست میده و تا این حد اذیت میشین.
بگین شما، همسری و میخواین که بهتون آرامش بده، شاد و پر انرژی باشه!
یا یک همسری میخواین که افسرده و بی انرژی بشه؟
خب من اگه تو خونه به آرامش نرسم و جایی نباشم که آرامش داشته باشم و شاد نباشم کم کم افسرده میشم و انرژیم کم و کمتر میشه! حالا یک خونه و شرایط مالی خوب و عالی میخواین، یا همسر شاد و زندگی شادی و پر آرامشی و ترجیح میدین.......
خیلی حرفا میتونین بهشون بزنین که تحت تاثیر قرارشون بده، بحالت غر زدن نزنین با همسرتون درد و دل کنین.
مثه اینکه دارین تو دفترچه خاطراتتون خاطره مینوسین.
حرفاتون و بزنین و بعدشم ازشون تشکر کنین که درد و دلاتونو گوش کردن! بعد به باقی تفریحتون برسین. بذارین چند روز فکر کنند.
حتی اگه به حرفاتون گوش ندن، حداقلش اینه که شما درودل کردین. ایشون دیگه میدنن شما چه حال و احساسی دارین. میتونین هرچند وقت یکبار با همسرتون درد و دل کنین, غر نزنین، اما بنظرم دردودل خوبه!
امیدوارم هرچی به صلاحتونه پیش بیاد.:72:
خانم دختر بیخیال، خیلی از نظری ک دادین، خوشحال شدم، از اولین باری ک اومدم اینجا واقعا شما اولین نفری بودین ک خیلی قشنگ درکم کردین و حرفمو فهمیدی،کاری ک گفتینو اانجام میدم،امیدوارم ج بگیرم، خیلی خوشحال شدم، انگار یه شما واسم نور امیدیو روشن کردین، امروز عاجزانه از خدا خواسم کسی کمکم کنه، خدا کنه با انجام کاری ک شما گفتین، واقعا درس شه،
- - - Updated - - -
اگه بهش گفتم بعد، شوهرم گف ، مگه اینجا چشه؟ و کی کارت داره و کسی بهت بدی نمیکنه و این حرفا بهش چی بگم؟
با شوهرم همونطور ک گفتین صحبت کردم و بهش گفتم ک اصلا راضی نیستم اینجا زندگی کنم، همه حرفایی ک گفتینو بهش گفتم، اوم قبول کرد ک تا دوالی سه ماه دیگه جدا بشیم، اما میترسم چیزی پیش بیاد نظرش تغییر کنه، واسم دعا کنید همه چیز خوب پیش بره و زودتر جدا بشیم، واسم دعا کنید