-
من با بابام مشکل دارم
سلام
شاید مشکله من مثه ماله همه نباشه اما من با بابام مشکل دارم
ینی وقتی میاد خونه وقتی خونس ینی من زیره کوهی از انرژیه منفی قرار میگیرم
مضطرب میشم عصبی میشم
فقط منتظرم بره بیرون..وقتی میره ارامشم دوباره برمیگرده فک میکنم میتونم تو اسمون پرواز کنم
بابایه من بابایه بدی نیس جز محدودیتی ک برام میزاره ک خیلی عذابم میده کاری باهام نداره
بهم محبت میکنه سورپرایزم میکنه
اما اونقد در مقابله اتفاقایی ک تنهای دلخوشیایه منن مقاومت میکنه ک دلم میخاد باهاش لج کنم داعم
-
ما مجردام مشکل داریمااا
یکی رسیدگی کنه دیگه :دی
-
سلام عزیزم چه دل پری داری؟؟ چند سالته ..از کی و اولین بار چطور این حس رو نسبت به پدرت پیدا کردی؟ بیشتر توضیح بده تا دوستان بهتر کمکت کنن عزیز
-
سلام رزا جان
من داره 25 سالم میشه
من از بعده دورانه راهنمایی ک گیر دادنایه بی خودیه بابام شروع شد قبله اون کاملن ادمه ازادی بودم همیشه همه کارام بر عهده خودم بود ولی بعده راهنمایی یهو حتی اختیاره خودمم ازم گرفت بابام
ولی اون موقع حسم تا این حد نبودش
این احساس از وقتی شروع شد ک شادیو زندگیو تو دوستام دیدم و دیدم ک من حتی اختیاره تصمیم گرفتن برا روزامو تفریحامم ندارم برا یه خریده کوچولو باید ببینم کی میتونه منته کیو بکشم که باهاش برم
اینو بی احترامی ب خودم میبینم واقعن
غیر از اون سرزنشایه بابام برا تحصیلم که در حده داداشام و انتظار خودش نیس و هی تیکه انداختناشه
در ضمن باهاشم نمیشه حرف زد و گله کردو اینا چون غیره منتطقه خودش طرزه فکره دیگه ای رو قبول نداره
البته این اخلاقش فقط در مورد درسه ک خودش جز تیزهوشایه اون موقع بوده و نتونسته ادامه بده و غیرتی بودنش رو من ک تنها دخترشم
-
سلام عزیزم میدونی دختر ها اکثرشون تو دوران راهنمایی این دوره هارو میگذرونند چون وارد سن بلوغ میشن بعد دوست دارن جلب توجه کنند آرایش کنن ولی اکثر خانواده ها به خصوص پدرهایی که به قول خودمون طرز فکر قدیمی تری دارند مدام گیر میدند و شرایط دختر نوجونشون رو درک نمیکنن این شرایط برای دختری مثل شما که تک دخترید یکم سختتره پس خیلی غصه نخور که چرا شرایط من اینطور بوده...ولی در کنار همه ی اینها یه قانون جذبی هم هست که میگه وقتی به یه حسی چه خوب چه بد مدام فکر میکنید در واقع اون حس رو تقویت میکنی ..الان شما حست به پدرت منفیه و فکرترو درگیر کرده همین کافیه تا کلا دیدت نسبت به پدرت بد باشه...البته این ها جواب مشکل شما نیست اماشما هم باید درک کنید که پدرتون نگران شماست و اصلا از روی عمد قصد آزار دادن شما رو داره یه قول خودت پدرت که تغییر نمیکنه پس شما افکارت رو تغییر بده ....خودت رو به پدرت ثابت کن وقتی شما موفقیت تحصیلی کسب کنید پدرتون دیگه دلیلی برای گیر دادن به شما رو نداره اعتمادشون رو جلب کن ...بعدشم یه دختر تازمانیکه خونه پدرشه خیلی اختیار و ازادی نداره و اگرم بخواد سرکشی کنه مورد سرزنش خدا قرار میگیره تازه شما فقط ظاهر دوستات رو میبینی از کجا معلوم که واسه مثلا بیرون رفتن کلی با خانوادشون دعواشون نمیشه؟ به هر حال اگر واقعا رفتارای پدرت ازار دهنده است از مادرتون بخوایید تا باهاشون صحبت کنن ولی بازم میگم مشکل شما در واقع مشکل خیلی از دخترهای دیگه است که ای کاش واقعا مشکل پدرهامون فقط همین گیر دادنشون باشه مثلا خدای نکرده اعتیاد و بیخیالی و این حرفها نباشه..
-
کاملن موافقم اما من اصن دختری نیستم ک اهله شلوغیو ارایشو اینا باشم دلمم نمیخاد ازادیه مطلق بهم داده بشه بابامو درک میکنم اما یه اختیاره تصمیم گیری میخام میگم به کسی ک تربیت کردین یکم اعتماد کنین
ب خدا همه اعتماد به نفسمو از دس دادم
تو جامعه نبودم مثه همه روابط اجتماعیم بالا نیس
وقتی خودمو مقایسه میکنم از اینکه هیچ وقت اختیاره هیچ کاریو نداشتم دچار خود کم بینی میشم
من همیشه ترس از سرزنش شدن از طرفه بابامو داشتم به خاطره همین هیچ وقت اعتماد ب نفسه انجام دادنه کاریو نداشتم
من حتی هیچ وقت با بابام در مورد یچ مسئله ای صحبت نمیکنم مگر مسائل رایج روز یا بابام بخاد باهام حرف بزنه
خودش میگه اخلاقم اینجوریه اگه گاهی حالتو میگیرم ناخاستس هی سعی میکنه از دلم دراره اما در نمیاد دیگه :(
من اصن ادمه کینه ای نیسما اما به خاطره تلف شدنه عمرو جوونیم ازشون ناراحتم
نمیگم برام چیکار میکردن فقط میگم اختیاره تصمیم گیریو امیدواریشو بهم میدادن ک میتونم پشتیبانیشونو میخاستم
-
سلام دختر خوب
عزیزم شما 25 سالته انقدر رو رفتارای پدرتون حساسیت نشون ندین... شما نمیتونین رفتار و اخلاق ایشونو تغییر بدین ایشون همینطور هستن فقط مسائلو از دیدگاه ایشون ببینین تا براتون توجیه پذیر باشه... منم مثل شما بود تقریبا شرایطم...الانم با پدرم صمیمی نیستم اصلا حرف زیادی با هم نمیزنیم ... اما خب الان دیگه حساس نیستم.. میدونم چی میگین ... عزیزیم شما از خونه اعتماد به نفس نگرفتین .. خب خودتون تو خودتون ایجاد و تقویت کنین... امیدوارم شرایط داشته باشین کلاس های ورزشی زبان یا هر رشته دیگه که علاقه دارین برین...و روابط اجتماعی تونو تقویت کنین..همینطور با کسایی که بهشون اعتماد دارن مثل فامیل بیرون برین یا دعوتشون کنین تا اینجور نشینین غصه بخورین... منم تقریبا مثل شما بودم اما الان شرایط خیلی بهتره... اصلا به سرزنشا توجه نکردم کار خودمو کردم چیزی کعه میخواستم چون تو یه سنی هستین که خودتون میتونین تصمیم بگیرین...
مراقب خودتون باشید
-
اجازه می دن کلاس بری؟ ورزش و زبان و هنری و ... ؟
اجازه می دن سر کار بری؟
اجازه می دن با دخترهای فامیل بیرون بری؟ مثلا با دخترعموت، دختر داییت؟
با دوستات چطور؟
می شه یه کم موردی تر بگی در چه زمینه هایی محدودت می کنند و تو چی می خوای؟
-
جالب اینه ک ما ی فامیله خیلی کم جمعیتی هستیم و دخترا یا شهرایه دیگن یا بقیه پسرن :(
در واقع هیچ دختری نیس ک بودم نیمزاش برم
برا کلاس رفتن میگن باید خودم ببرم بیارمت بعد من عصبی میشم چون قبلن رفتم کلاس هی باید حاظر شی بشینی من حاظرا بریم یا برا ظهر باشه از خاب بیدار کنی بعد ی قیافه ی تحمیل شدن شرایط بهشونو میگیرن اصن دلم نمیخاد برم
اخرشم میگن خب با این همه مصیبت رفتی الان چی شد انتظار دارن یهو کنفل یکن کنم
-
الان یکی نیس منو راهنماییم کنه ینی؟؟؟؟
بابا حتمن باید خیانتو تجاوزو مشکلاته زوجین باشه؟؟؟
ما مجردا ک تنها تریم؟؟؟به خدا مشکلاتمون شاید بزرگ نباشن اونقدا اما ب نظره خودمون خیلی بزرگتر میان
گاهی غیره قابل تحمل
من گاهی از ناراحتی چنان سر دردی میگیرم که نگین ولی میریزم تو خودم
اونقد شده ک دائم تو استرسم 24 ساعته دستام میلرزه
همه میگن چته تو؟؟؟
کلن امیدو انگیزو و اینا هیچی ندارم دیگه البته اینا ربطی به بابام نداره
من بی اعتماد به نفس و ترس از سرزنش بزرگ شد حس میکنم کله زندگیمو باختم
گاهی میگم خدا من به چه درده دنیات میخورم اخه؟؟؟؟
-
عزیزم شاید به خودت زیادی تلقین میکنی یکی از دوستای منم دقیقا مثل تو بود
-
خب الان باید چیکار کنم؟؟؟؟
-
قدر توجه پدرتو بدون
بهترین کارو برات میکنه :43:
پدره دوست نداره پاره تنش آسیب ببینه
-
باید اهمیت ندی حساس نباشی
اکثر باباها چون برای نسل قبل ما هستند تعصبات خاص خودشون رو دارن گاهی اوقات ادم باید خداروهم شکر کنه ممکن اگه پدرت خیلی آزادت میزاشت خدایی نکرده مثل خیلی از دخترا که خانواده هاشون ازادشون گذاشتن راهی رو که درست نبود رو میرفتی
پس غصه نخور بیخودی هم خودتو اذیت نکن اون پدرت اگرهم نخوای مجبوری تحملش کنی پس زندگی رو تلخ نکن
4بار که تنها بری دانشگاه 6بار که با دوستات بری خودت خسته میشی الان فکر میکنی که چه خبره ....
-
خب الان باید چیکار کنم؟؟؟؟
من انگیزه درس خوندن میخاام
دائم با نگاهشون رفتارشون انگیزمو میگیرن
اما دیدین وقتی کسی ی کوچولو حوصلش سر رفته بهش بگن نمیخاد نخوون درس باهات سازگار نیس؟؟؟
دیدین اگه کلی بخونی 2 دیقه بیای بیرون واسه استراحت بگی واای چقد خسته شدم بگن بیخیال شو تو از درس خوندن لذت نمیبری؟؟
دیدین وقتی خودت میدونی شاید نتونی بدونی تاحالا خیلی جاها نتونستی اما زور میزنی اینبار بتونی دائم حالتو بگیرن رو موضوعی ک میدونن در حده نقطه ضعف روش حساسی؟؟؟
من عااشقه درس خوندنم اینکه تا دکترام برم بالاترشم باشه برم اما نگاهایه سرزنش کننده حرفا تیکه ها نگین بهش اهمیت نده ک نمیشه....
خب من برا کارشناسی موفق نبودم رفتم پیام نور خب دلیل نمیشه تا اخره عمر تو سریشو بخورم ک میشه؟؟؟ینی حقمه؟؟؟
خب چرا یبار نپرسیدن چرا اینقد استرس داری؟؟؟من اونقد با استرس برا کارشناسی خوندم بدون تمرکز ک نشد...خب نمیشه نبایدم بشه
چرا هیشکی دل نمیسوزونه برا من ک بیا مشکلتو کمک کنم حل کن....
نه فلاتنی ببین خودش حل کرد دسته خودته منم خورم حل کردم...بابا من نه شمام نه فلانی
خب چیکار کنم من یکی دیگم بر فرض ک نمیشه برایه حاله بدمم استرسمم ازم ناراحت میشن انگار من ازش لذت میبرم :(((
برم کتابخونه؟؟؟عمرن نمیزارن میگن محیطش خرابه....
ینی دنیا جمع شده یه بلایی سره من بیاره حالا اگه ظاهرم جلف بود خودم شلوغ بودم ی حرفی.....
چطوری انگیزه بگیرم؟چطوری شورو نشاطی ک دارمو میزن تو ذوقشو حفظ کنم تا بخونم؟؟؟من بااااااید بخونم و قبول شم اما چه جوری؟؟؟
-
تو واقعا سر این مسائل ناراحتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من خودم سال دوم که بودم دبیرستان رو ول کردم رفتم اموزشگاه ازاد تمام مخارجشم خودم دادم دانشگاهم که رفتم بدون کنکور رفتم باورت نمیشه هنوزم که هنوزه من دارم غر تیکه و طعنه میشنوم اما حواب نمیدم چون فایده نداره .... و هزاران مشکلات دیگر از نظر بیرون رفتن و اینا ازادم تقریبا اما در عوض یه سری مشکلات دیگه دارم
این چیزایی که میگی من احساس میکنم به خاطر سنت باشه
-
نمیدونم شایدم همین طور باشه:( فقط میدونم صد در صد مشکل از منه
میگم مشکله کمال گرایی یا هر چی من چیکار کنم ک از این حال بیام بیرون؟؟؟
میخام زندگیمو عوض کنم یه کاری برا ایندم بکنم....
میخام شادو پر انرژی باشم حس میکنم دیگه قیافمم شورو نشاطه قدیمو نداره
و تنها راهه حلم قبولیه ارشده ک امسال از یه دانشگاه خوب قبول شم.....
ک ثابت کنم میشه....به خودم ک اعتماد بنفس بگیرم
من نقاشی میکنم اما خیلی وقته اعتماد به نفس اینکه قلمو دستم بگیرمم ندارم
میدونی دائم فک کنی نمیشه و نخاهد شد چیه؟؟خیلی دردناکه
اینکه بهت بگن جم کن سه پایه و قلماتو برا چی نگه داشتی خب؟؟؟؟؟؟؟من عاشقه نقاشیم اما نمیتونم......
تورو خدا بگین من چیکار کنم؟؟؟؟
بسسمه دیگه؟؟کاملن خسته شدم....
هر راهه حلی باشه سختم باشه حاظرم انجام بدم فقط یه ذره هم ک شده همه چی بهتر شه.....
ناراحت میشم برا تاپیکایه دیگه صد تا صد تا جواب میدن چون مشکله من شخصیه یا براش راه حل پیدا نمیکنن یا نمیدونم....
-
سلام دختر خوب
عزیزم بخوام صریح بهتون بگم اینکه شما اون چیزی که در درون خودتون باید باشرو از دیگران میخواین... اینم که میگم چون درکتون میکنم و میدونم این تحساسی که دارین خیلی ازار دهندست...شما اصلا تاکید میکنم اصلا از کسی انتظار نداشته باشد... همین .. وقتی که انتظار نداشته باشید اصلا ناراحت نمیشین .. دختر خوب شما اگه یه هدفی داشته باشین حرف کسی روتون اثر نمیذاره... من میدونم گفتن این حرفا آسونه عمل کردنش سخت... اما باید با خودتون حرف بزنین کنار بیاین... علاقه به درس دارین خیلی خوبه درس بخونین.. . مقایسه کردن کار درستی نیست اما خودم بار ها بارها از جانب خانوادم که مهمترین کسای زندگیمن مورد حرفای مشابه این که گفتیم قرار گرفتم ... اما الان میفهمم من نباید انتظار از کسی داشته باشم... دختر خوب من نظرم اینه خودت باید انگیزه داشته باشی... اصلا منتظر کسی نباش بهت انگیزه بده... یه کتاب بهت توصیه میکنم بخر خیلی خوبه اسمش یک دقیقه برای خودم هست.. کتاب خوبیه ... من جواب کنکورم اومد اولین جمله این بود که انتظار ما رو براورده نکردی... اما الان میگن آفرین بهت افتخار میکنیم از پس خودت بر میای.. منم مثل خودت ناراحت بودم حرص میخوردم .. باعث شد هنوز آثارش تو وجودم بمونه ... اما سرتونو درد نیارم ... اول خودتونو دوست داشته باشید ...
-
به نظرم بهتره به جای لجبازی، به پدرت نزدیک شی .قلق پدر باید تو دست دخترش باشه
با کسایی که میگن مشکلت مشکل نیست مخالفم ، یه دختر باید آزادی داشته باشه باید اگه خاست جایی بره بتونه بره بدون اینکه بخواد اجازه بگیره فقط به پدرش اطلاع بده
پدر باید به دخترش به تربیتی که کرده اعتماد داشته باشه ، باید بهت اجازه رشد بده نه اینکه تو شیشه نگت داده که مبادا اوف بشی .
یه گیاهم اگه نور نبینه ضعیف میشه و در نهایت خشک میشه.ما که انسانیم یه دختر استقلال میخواد یه پدر باید بدونه که باید به دخترش یاد بده چطور از خودش محافظت کنه نه اینکه راه بیفته دنبالش و ازش محافظت کنه .باید به جای کنترل شبانه روزی دخترش بهش محبت کنه .
راه درست شدن این مسئله اینه که با پدرتون حرف بزنید اگه لازمه به یکی که رو پدرتون نفوذ داره بخواین باهاش حرف بزنه .
ضمنا خودتون باشین اگه شخصیت شلوغی دارین شلوغی کنین اگه نه نکنین
اگه درس خوندن رو دوست دارین درس بخونین اگه نه نخونین
خلاصه خودت باش ، اگه پدرت بهت محبت نمیکنه تو بهش محبت کن تا ازت محبت کردنو یاد بگیره.
-
تو نمی تونی پدرت را تغییر بدی. کار خیلی سخت یا تقریبا نشدنی هست.
امضای من را ببین. بعضی از چیزایی که ما تو زندگی داریم نمی تونیم عوض کنیم. فقط باید با داشته های زندگی به بهترین شکل زندگی کنی.
باید روی خودت کار کنی. با تلاش زیاد می تونی شرایط خودت را بهتر کنی.
باید استرس و اضطرابی که داری کنترل کنی. روی شخصیت کمالگرات کار کنی.
این تاپیکها را در مورد کمالگرایی بخون.
آنها كه از خودشون راضي نيستند، بخونند!(شخصيت كمالگرا)
درمان شخصیت کمالگرا (شخصیت وسواسی)
خوب هایی که از زندگی لذت نمی برند (تیپ شخصیتی کمال گرا)
در حد تواناییهای خودت برنامه بریز و از خودت انتظار داشته باش.
چند سالته؟
تحصیلاتت چیه؟
شغلت چیه؟
سرگرمیهات و تفریحت چیه؟
چه کارهایی بلدی؟ چه مهارتهایی؟
ورزش می کنی؟
-
:(
ایدا جان جدن اینو قبول دارم من از دیگران انتظار دارم شاید این دلیلش وابستگیه بیش از حد من به خانوادم باشه من دائم به فکرشونم ک خوب باشن راضی باشن برا من راضی و خوب بودنشون حسه خوب داشتنشون من درسته با بابام مشکل دارم اما اون دنیایه منه ی تاره موشو با دنیا عوض نمیکنم
فقط بلد نستم از کسی انتظار نداشته باشم میگم وقتی من حاظرم از همه چیم برا خوب بودنشون بگزرم چرا نباید کسی هم برا من به خاطره من کاری بکنه
باید تو این موضوع به یه تعادلی برسم واقعن
سپیده عزیز حرفه شما درسته این ایده ال ترین بابایه دنیاس بابایه من بهم محبت میکنه اما اعتماد کردنش نمیدونم میگه اعتماد دارم به جامعه اعتماد ندارم ینی چی خب این اخه؟؟:(
مثلن تنها سرگرمیم وایبرو گروهیه ک با دوستام دارم دلخوشیمه دیگه میگه چقد اونجایی گوشیشو میگیرم ی گوشیه معمولی میگیرم براش درسته زیاد چک میکنم اما نمیدونم یا دیروز دختر خاله مامانم 33 سالشه مجرده زنگ زده نیم ساعت حرف زدیم میگه این چرا زنگ زده ب شهرزاد با همسنایه خودش حرف بزنه خب ندارم هم سن بابام جانه من دوستامم ک تو وایبرن ی جور مورد دارن دیگه حالا همشون دخترناتت
شیدا جون این موضوعیه ک بیش از هر مطلبه دیگه ای باهاش موافقم این منم ک باید تغییر کنم تا اوضا تغییر کنه اما چطوری؟؟
دله هیچ کاریو ندارم هیچی از یه نقاشی کردن بگیر تا عاشق شدن تا درس خوندن اینارو میکم ینی لذت بخش ترین کارارم جسارتشونو ندارم انگار ته دلم خالیه هیچی توش نیس نه انگیزه نه امید نه نمیدونم انگار افتادم زمین دنباله یه دستم ک بلندم کنه دستو پیدا نمیکنم فقط یه تلنگر میخام پیداش نمیکنم یه چیزی ک بهم امیده موفقیت بده یه انرزی ک برخلافه همه ی این سرزنشا بتونم راهمو ادامه بدم
گاهی شروع میکنم اما انگار یه حسی بهم مبگه تو ک نمیتونی بیخیال شو این تنبلی نیس باور کنین
چیکار باید بکنم
تنها راهه حله این موضوع در حاله حاظر فک میکنم اثبات کردنه موفقیت به خودمو خودشونه اما چه جوری؟؟؟
ابان ماه 25 ساله میشم
با این حالته روحیم نتونستم خوب درس بخونم تا 2 سال نتونستم با داشنگاهم کنار بیام اما بعدش مجبور شدم و به رشتمم علاقه داشتم خیلی زیاد خوندم و الان ترمه 10 هستم و یه ترمه دیگه لیسانسمو میگیرم
لیسانسمو بگیرم میشم لیسانسه کامپیوتر میشم بیکار فعلن به قوله دوستی نگو بیکار بگو جویایه کار:دی
سرگرمیم وایبر کامپیوتر نت عروسیو مهمونی با خانواده دعوت شم و اینا
نقاشی میکردم اونقد ک به چشه تنف و ظعف به کارام نگا کردم در حالی ک ی هفته نبود میرفتم استاد میگف ندیدم کسیو ک تو یه هفته الگوش کارایه فرش چیان باشه و در همون حدم کار کنه ولی خودم متنفرم از نقاشیام و فک کنم یادم رفته دیگه..دیگه خود ارایی رفتم دوره هاشو ولی کارم تو اونم اونقد خوب بود ک استادم میگف بیا تو عروس پیشم باش کمکم کن ولی من محیطشو دوس نداشتم نرفتم و اونم حس میکنم بلد نیستم ینی خودم هیچ کاره خودمو نمیپسندم حتی غذاهایی ک درس میکنمو همه دوس دارن ولی هیچ وقت خوش مزه نمیان برام
ورزش ک عااشقشم اما تو خونه خودم کار میکنم کلاس نمیرم
به نظرتون برایه مشکلام باید تاپیکایه مختلف بزنم:
اینکه میخام درس بخونم چطوری؟
اینکه ارامشه روحی ندارم؟عصبیم؟حس میکنم روحن خیلی بزرگتر از سنم شدم؟
یا همین جا با همین عنوان میشه ک حل شن؟؟؟؟
راستی مرسی برا اینکه به تاپیکم میاین و راهنماییم میکنین :)
منو تاپیکامو با مشکلام تنها نزارین لدفن
-
چــــــــــــــه جالب منم لیسانس کامپیوترم:72::72::72::72:
رشته کامپیوترو اگه دوست داشته باشی اصلا اصلا بیکار نمیمونی ؟لازم نیست جویای کار باشی خودتم که تو خونه پروژه های کوچیک بنویسی کم کم دستت راه میوفته ، اصلا نگران بیکاری این رشته نباش کسایی که تو این رشت بی کارن چون علاقه ندارن .تازه همه ازمونای استخدامیم رشته عزیز ما رو میخوان من خودم تو یکی از همین آزمونا قبول شدم و رفتم سر کار پس اصلا نگران بیکاری نباش
ولی اگه دوسش نداری فقط لیسانسشو بگیر ارشد برو یه رشته که دوست داری بخون.
اصلا چرا میخوای همه رو از خودت راضی نگه داری الان ناراحت بشن اما بعدا بهت افتخار کنن بهتره چون مطمئنا نمی تونی تو چیزی که دوسش نداری مایه افتخار باشی براشون .
پدر منم اصرار داشت که برم دانشگاه تربیت معلم ولی من رفتم این رشته چون واقعا دوست داشتنی بود و من واقعا عاشق رشتمم (هر چند بازم بعضی وقتا غر میزنه )تو همه خانواده ها این چیزا هست
ولی هیچ وقت نمیشه همه رو راضی نگه داشت .
- - - Updated - - -
اهان الان راستی الان که این حرفا رو زدی دیدم واقعا خودت برای خودت مسئله رو بزرگ کردی !همه دخترا در همین حد مشکل دارن من فکر کردم اصلا نمیتونی از خونه بری بیرون(دراون حد )
ولی حالا میبینم اونطوریام نبوده فقط چهار تا گیر ساده که اونم برای همه هست بابای منم میاد خونه هی میبینه پشت کامپیوترم بهم میگه تو این اینترنت چه خبره ؟چت میکنی ؟
هر چی میگم بابا من رشتمه، اصلا تو اینترنت نیستم که بخوام چت کنم !بازم میگه !بابای من خوشش میاد صدامو در بیاره و سر به سرم بزاره
-
چه خوب واقعن امیدوارم از نظر کاری همین جوری بشه
ولی من برا جز دانشگا رفتن اجازه بیرون رفتن برا کاره دیگه ای رو ندارم دوست هم ندارم دروغ بگم ک میرم دانشگاهو برم جاهایه دیگه این خیانت به اعتمادشونه من نمیخام اینکارو بکنم اما دوس دارم گاهی با هم سنایه خودم یه جایه سالم جمع شیم یه تولدی عروسی ی جایه مطمئن برا یکی ک واقع میشناسمش...من موندم اگه ارشد قبول نشم ینی کلن حبس خانگی...خودخوری اعصاب خوردی...
معتقده چون درست درس نخوندی لابد فکرت اینور اونوره و اینا ولی من چون ارامش نداشتم نتونستم بخونم واقعن خیلی سعی کردم ولی کتابا بیشتر عصبیم میکردن از استرس میمردم از دلشوره مینشستم گریه میکردم ولی فقط و فقط علاقم به رشتم باعث شد جمو جور کنم اوضاع روحیمو تا این حد تونستم ینی ولی فقط در حد خوندنه کتاباوو پاس کردنه درسا نه کاربرده کامپیوتر و عملی اونقداا من اعتماد به نفسشو نداشتم هیچ وقت مخصوصن وقتی داداشام 3 تاان همشون تخصصی با کامپیوتر کار میکنن رشته ی درسیه هیچ کدومشونم نیس واقعن کارم 24 ساعته شده سرزنشه خودم ک برو بمیر هیچی بلد نیستی
با سربسر گزاشتنایه باباها کاملن موافقم قشنگه ولی کاش فقط سر به سر گزاشتن باشه
الان من برا این روحیه و درس خوندنم چیکار کنم؟
-
هیشکی نیس به فریاده منه مجرد برسه....