-
ترس از رفتن به خونه
سلام
یه مشکلی برام پیش اومده که خیلی گرفتار شدم واوضاع خیلی بهم ریخته خواهش میکنم کمکم کنید
دیشب مادرم سرکار بود در واقع شیفت شب تا صبح .... من ساعت 11 با دوستام رفتم بیرون ساعت 1.30شب بود که دیدم دارن از خونمون بهم زنگ زدن مامانم بوود!!!!!!!!!!!!!بعد دیدم دادو بیداد یه طوری که برق از کلم پرید داشتم از ترس سکته میزدم نمیدونید چه حالی داشتم میدونم اشتباه کردم این موقع شب بیرون رفتم اما لطفا سرزنشم نکنید .... دیشب از ترسم نرفتم خونه خودمون که ای کاش میرفتم رفتم خونه خالم اینا وااااای نمیدونید چه افتضاحی شد خاله هام انقدر دعوااام کردن از اونجایی هم که قضیه خواستگارم رو میدونستن ربطش دادن به اون و گفتن دیگه حق نداری اسم کسی رو بیاری گوشیمم ازم گرفتن و هر چی از دهنشون دراومد بهم گفتن امروزم زنگ میزنن مامانمو پر میکنن من الان سرکارم نمیدونم بعداز ظهر چطوری برم خونه میترسم ... تورو خدا کمکم کنید:302:
-
خب دختر خوب کارتون اشتباه بوده، خودتم قبول داری.
مامانتو نگران کردی عزیزم.
حالا اشکال نداره، میتونی بری خونه، حتما مامانتون کمی آروم شدن، انتظار دعوا و داد و بیداد هم داشته باش.
یک شاخه گل رز هم واسه مامان جونت بگیر که اذیتشون کردی.
برو جلو یه بوس کوچولو مامانی و بکن و بگو ببخشید میدونم اشتباه کردم.
و خودمم به اشتباهم پی بردم..الانم هر چی تنبیه باشه قبول میکنم. فقط شما خودتو ناراحت نکن.که طاقت ناراحتی مامانمو ندارم.
بعدشم هرچی گفتن فقط بگو چشم و برو تو اتاقت.
بذار آروم بشن.
بعدش که آروم شدن، بگو من با دوستم بودم، با خواستگارمم در ارتباط نیستم. و نبودم.
درسته قصد ازدواج دارم اما اعتقادات خاص خودمو دارم هیچوقت همچین اشتباهی نمیکنم با پسر نامحرم برم بیرون.
( این مسله و خودت نگو بذار اگه دوباره ربطش دادن به این موضوع بگو)
اما آخه دختر گل شما اگه الان شوهر داشتی، که سه طلاقه ات کرده بودن.:)
به مامانتون قول بدین دیگه از این اشتباهات نمیکنین، بذار پشیمونی و تو چشات ببینن.
-
سلام
نگران نباش
سریع به خونه خودتون برگرد چون هر چی دیر تر برگردی خونه اوضاع بدتر میشه
تو که کار بدی نکردی دیشب با دوستات بودی و در واقع بی اجازه رفته بودی ...
امروز برو خونه خودتون و خیلی با آرامش و محکم از مامان معذرت خواهی کن و بگو اشتباه کردم و ترسیدم همون دیشب بیام خونه رفتم خونه خاله که شما عصبانیتتون کمتر بشه ... واقعیت رو بگو که کسی هم بهت شک نکنه ... هر چی بیشتر پنهان کاری کنه مادر و خاله هات بیشتر به شک و شبهاتشون شاخ و برگ میدن ....
-
مرسی دوستان
نمیدونید چه دلشوره ای دارم امروز فقط با یه کلید و یه مقدار پول اومدم سرکار همه وسایلام خونمون بود ...
میدونم برم خونه مامانم خیلی عصبی هستش و داد و بیدادم میکنه اما مشکل بدتر من اینه که خالم گوشیمو گرفته و دیشب همش قضیه رو ربط میداد به خواستگارم و میگفت من میدونم تو با اون رفتی و فردا بهش زنگ میزنم هر چی از دهنم درمیاد بهش میگم میترسم ابروم پیشش بره ....
میگفتن واسه مامانتم داریم که تو رو انقد ازاد گذاشته که این موقع شب بری بیرون امروز میخوان بیان مغز مامانمو شست و شو بدن و دوباره دخالت هاشونو شروع کنن خسته شدم دیگه تازه پای دخالت هاشونو از زندگیمون بریده بودم اما دوباره شروع کردن مامانم خودش زود اروم میشه اما اینا نمیزارنش انقد تو گوشش دیشب تلفنی خوندن که مامانم گفت به مائده بگید حق نداره اسم ازدواج بیاره فردا هم میگید بیاد خونه تا به حسابش برسم .... ااااااای خدا :54:
-
بنظرم همون دیشب باید میرفتین خونه مادرتون، نباید میرفتین خونه خالتون.
اینکارو زمانی میکنن که بدونن خاله آدم آب میشه رو آتیش، نه هیزم!!
پس بنظرم زودتر برو خونه و خودتون مادرتون و نرم کنین و آروم. از مادرتون هم بخواین نذارن کسی تو زندگیتون و روابط شما دونفر دخالت کنن
بنظرم در یک فرصت مناسب هم میتونین به خاله اتون بگین، زود قضاوت کردن و با زنگ. زدن به خواستگارتون بدتر آبرو شما ومادرتون میبرن.میتونین حتی به مادرتون هم بگین اینکار بدتر آبروریزیه.
یادمه تو تاپیک قبلیتون از دخالت ها ناراضی بودین. پس ببیننین که خودتون باعث این دخالت ها میشین.
نباید به دیگران اجازه دخالت بدین.خودتون نباید کاری بکنین که باعثش دخالت بشه.
-
من فکر نمیکردم اینطوری بکنن اخه همیشه خیلی خوب تو شرایط باهام همکاری میکردن همش هم سر جریان خواستگارم نمیدونم اینا چه مشکلی با من دارن ...
درسته ناراضیم از دخالت اما خب تقصیر خودم نیست که اتفاقی اینطور میشه به خدا که اگه من و مامانم یه ذره بتونیم تو زندگی اونا دخالت کنیم تازه مامانم باهاشون خییییلی همکاری میکنه ....
مشکل من اینه نمیتونم تو روی خاله هام وایسم بدتر میکنن
اما امروز اگه خالم اومد خونمون و خواست حرفی بزنه بهش میگم لطفا شما دخالت نکنید
- - - Updated - - -
دوستان کجایید خواهش میکنم بگید چیکار کنم ؟؟؟؟؟
همکارام میگن تو روی خالم اینا وایسم و نزارم دخالت کنن اما مادرم پشت اوناست
-
از اون ور ساعت دو نصفه شب، ترسیده و در حال فرار میری خونشون از این طرف میگی اگر حرف بزنن میگم دخالت نکنین!
این مشکل کوچیک به هر ترتیب حل میشه اما سعی کن محکم تر و منطقی تر باشی اللخصوص که قصد ازدواج هم داری.
چطوریه که جرئت می کنی ساعت 1 شب با دوستات بیرون باشی اما جرئت این رو نداری که به مادرت اطلاع بدی؟!
می تونی بری خونه خاله هات اما نمی تونی برگردی خونه خودت و کنار مادرت؟!
چرا باید با رفتارت اجازه بدی خاله هات توی ریز زندگی خصوصی تو و روابطت با نامزدت دخالت کنن؟
توصیه من: مقالات سایت رو بخون. اللخصوص موارد مربوط به رفتار جرات مندانه.
-
مهستی جان ادم وقتی هول میشه دیگه نمیدونه داره چیکار میکنه ... دیشب من فکر میکردم الان برم خونه خالم اینا بهتره اروم تره ... اما وقتی رفتم دیدم نه اوضاع خیلی بدتر هستش ....
من بخاطر مادرم هست که بقیه دخالت میکنن وگرنه من خودم باشم نمیزارم کسی سرک تو زندگیم برسه ببین من مامانم به خالم کلید داده و خالم وقت و بی وقت میاد خونمون نمیدونم بعد از ظهر برم چیکار کنم زنگ زدم به گوشیم روشنش کرده ببین کی زنگ میزنه
-
برای اینکه کسی به خودش اجازه نده تو کار شما دخالت کنه باید رفتار خودتون عاقلانه باشه.
شما اینقدر هیجانی رفتار کردین که هر کسی که یه مقدار دلسوز شما باشه به خودش اجازه میده شما رو از افتادن تو آتیش نجات بده.
الان برو خونه و با مادرت و خاله ت خیلی محترمانه صحبت کن اما یادت باشه از این به بعد آتو دست کسی ندی. تا وقتی خودت سوژه دخالت درست نکردی، مطمئن باش کسی بیکار نیست که به رفتار معقول و منطقی شما گیر بده و بخواد تو تصمیم گیری های منطقی شما دخالت کنه.
-
بله جرف شما درسته اما اتفاق دیگه افتاده حالا میشه لطفا راهنماییم کنید بعدازظهر چیکار کنم؟؟؟؟
با خالم چطور برخورد کنم؟؟؟؟؟به مامانم چی بگم؟؟؟؟
- - - Updated - - -
دوستان ساعت 5 نزدیکه خواهش میکنم بگید چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟
-
عزیزم، بهیچ عنوان دعوا نکن، داد و بیداد هم نداشته باش.
فقط در کمال آرامش و بی تنش و منطقی حرف بزن.
اولا برو خونه و آروم از مادرتون عذرخواهی کن. بگو میدونم اشتباه کردم تنبیه هم قبول دارم.
اما بهیچ عنوان تو روی بزرگترت واینستا.
به مادرتون بگو میدونم خیر و صلاح منو میخوای مامان جون.
میدوننممم خاله هامم خیر و صلاح منو میخواین.
اما من مادر دارم، لازم نیست تا این حد پیش برن، این درست نییست که گوشی ای که وسیله شخصی منه دست خاله ام باشه. دوست ندارین گوشی داشته باشم، باشه مشکلی نیست این گوشی خدمت شما که مادرم هستین، سرپرستم هستین. ( روی این دو کلمه تاکید کن)
بگو شما مگه تو زندگی خاله هام دخالت میکنین که الان اجازه میدین اینجوری با آبروی دخترتون بازی کنن.( منظورم زنگ زدن به خواستگارتونه)
از مادرتون در کمال آرامش بخواین این مشکل و فقط فقط بین خودتون دوتا حلش کنین و اجازه دخالت به بقیه در زندگیتون ندین.
بهیچ عنوان تو روی خاله هاتون واینستید.
خیلی محترمانه بگین، من عذرخواهم دیشب مزاحمتون شدم ، از این به بعد تکرار نمیشه. دیشب به احترام بزرگتریتون چیزی نتونستم بگم و بحرفاتون گوش دادم.
اما خاله جان شما اشتباه کردین بنده با دوستانم بودم میتونین ازشون بپرسین.
قضاوت عجولانه شمارو در قبال خودم میبخشم و ازتون میخوام وسیله شخصی منو تحویل سرپرستم بدین.لطفا!
اگه داد و بیداد کردن شما آروم باش، فقط حرفاتو آروم بزن اصلا داد نزن. منطقی و آروم. البته تاکید هم بکن که قبول داری اشتباه کردی.
اگه هم شرایط خیلی بدتر شد و آروم نشدن. میتونی سکوت کنی، اگه خواستن حرفی بزنی! بگو زمانی حرف میزنم که شما آرومتر شده باشین.
اگه گوشی و به مادرتون تحویل ندادن، دوباره درخواستتو عنوان کن و بگو لطفا وسیله شخصی منو تحویل مادرم بدین.
از مادرتون هم بخواین که این قضیه خودشون شخصا پیگیری کنن.
-
مشکل من این هست که اونا اینطوری نیستن که انقدر اروم صحبت کنم اونام سریع بگن باشه چشم فقط دیگه تکرار نکن ....
خالم تا حالا چند بار بهم تهمت زده که وقتی با دوستام بودم گفته با اون پسره ای ....
خالم با اینکه سنش کمه اما مثل شمر میمونه و مدام تو گوش مامانم ویز ویز میکنه از اونجایی هم که مامانم عااااااشق خانوادش میشینه پای حرفاشون .... از دخالتاشون .... رفت و امد های بیجاشون خسته شدم
الان برم خونه از مامانم معذرت خواهی میکنم اگرم لازم شد گریه هم میکنم اینو صد در صد مطمئنم خالم از سرکار بیاد مستقیم میاد خونه ما و شب وایمیسه پیش من که نگهبانیمو بده .... و انقدر زیراب منو پیش مامانم میزنه که مامانم بشه دشمن سرسختم نمیدونم دردشون چیه ؟؟؟ تا وقتی که باهات خوبن که هیچ اینطوری میشه ول کن نیستن .... دیشب خالم نزدیک بود منو بزنه .... اما من حتی یه کلمه هم باهاش حرف نزدم .... صبح هم با یه لقد از خواب با عنوان هووووی بیدارم کرد ....
-
سلام دوستان دیروز رفتم خونه گل هم خریدم البته خداروشکر اون چیزی که انتظار داشتم اتفاق نیفتاد و اوضاع ارومتر بوود اولش یه ذره بد خلقی کرد بعد گفت زندگیت داره به بطالت میگذره فکر کردی زندگی همینه که صبح بری سرکار غروب بیای بعد با دوستات بری گردش شب بیای خسته و کوفته بخوابی دوباره همینطور نخیر اینطوری جدیدا رفیق باز شدی دور دوستاتو تا جایی که شده خط میکشی میچسبی به درست کلاس زبان هم میری ثبت نام میکنی اسم ازدواجم دیگه نمیاری باید درست بشی سر به راه بشی بشین 4تا کتاب فلسفی بخون همه زندگیت شده روابط زن و شوهر این چیزا الان به دردت نمیخوره تو فقط باید علم کسب کنی همین .... زندگی منم زوره دیگه چیکار کنم من از درس متنفرم