نمي دونم به خونه برگردم يا نه
سلام دوستان عزيزم. نماز و روزه هايتان قبول. امشب شب عزيزيه ما رو هم دعا كنيد. ما امروز از شمال برگشتيم. بعد از يك هفته كه با خانواده همسرم رفته بوديم. اصلا قصد رفتن نداشتم. من ١٦ روز بود كه بينيم رو عمل كردم. اصلا شرايطم براي رفتن مناسب نبود. ولي رفتم بدون غر زدن. خيلي سخت گذشت ١٨ نفر هم بوديم توي گرما. بد بود خيلي بد. به همسرم ولي خوش گذشت. هنگام برگشتن با همسرم بحثمان شد اون فكر مي كرد كه من اون رو توي جمع ضايع كردم ومن هر چي مي گفتم حرف خودش بود. خيلي خسته بودم. يك هفته نتونسته بودم بخوابم. صدام بالا رفت. اون هم فحش داد. عوضي و،، گفتم بچه ياد مي گيره. نگو. گفت مامانش عضويه بزار بدونه. گفتم شعور نداري مي دونم نبايد مي گفتم. ولي فحش من در مقابل حرفاي اون هيچ بود. زد توي صورتم. بارها صحبت كرده بوديم كه دستش رو روي من حق نداره بلند كنه. زدم پشت دستش گفتم دفعه آخرت بود. من جدي نبودم. ولي اون همچنان محكم زد توي دماغم كه ديگه هيچي نفهميدم. أشكم بي اختيار سرازير مي شد از شدت درد صورتم منفجر شده بود گفتم نگه دار. نگه نداشت. حالم داشت بهم مي خورد. وأي خدايا چه دردي داشتم. پياده شدم. خودم شروع به حركت كردم. دنبالم مي أومد خودش هيچي نگفت. پسرم مي گفت مامان سوار شو. رفتم عابر بأنك پول برداشتم. گمش كردم. توي اوشان بوديم.تلفنم يك طرفه بود. ولي زنگ هم نزد بهم. گفتم رفته. من هم آژانس گرفتم و آمدم منزل مادرم. شب اونجا دعوت بوديم. توي راه مادرم زنگ زدبهش گفته بود كه منتظره برگردم. مگر نه همه چي تمام مي شه. خودش چرا زنگ نرده بود. از دماغم خون مي أومد. گفتم همان موقع كه كربيد توي دماغم با وجودي كه مي دونست تازه عمل كردم براي من همه چيز تمام شده. من رسيدم خانه مادرم. اون هم زنگ نزد خواهرم هم رفت پسرم رو آورد منزل مامانم. ازش خواسته بود بياد ولي گفته بود خسته است. اين دفعه أولش نيست كه من رو ميزنه. دست بزن داره. ولي قول داده بود. نمي دونم الان بايد چيكار كنم تصميم درست چيه. به روي خودم نيارم و برم خونه. يا نه دوستان راهنماييم كنيد. در ضمن من هيچ وقت نداشته بودم خانوادم بفهمند ما اختلاف داريم هميشه سكوت كردم