-
از زندگی خسته شدم
سلام دوستان
من تازه عضو این انجمن شدم 24 سالمه ، خیلی احساس تنهایی میکنم گاهی وقتا انقد دلم میگیره از اینکه کسی ندارم حرفاموبشنوه با ایکه خانواده پرجمعیتی هستیم اما هیچوقت حس خوبی نداشتم واینکه متاسفانه 1 و نیم سال هست که طلاق گرفتم .بعد از طلاق خیلی افصرده شدم و اینکه افسردگیمو با رفتار خشونت آمیز با خانوادم برزو میدادم ،پیش روانپزشک ، روان شناس رفتم یه مدت بهتر شدم اما به دلیل اینکه به دنبال رابطه عاطفی بودم با اولین کسی که بهم ابراز علاقه میکرد رابطه برقرار کردم و متاسفانه باز شکست خوردم البته اون طرف هم زنشو طلاق داده بود و میگفت قصد ازدواج داره اما بنا به دلایل خیلی مزخرف منو گذاشت و رفت با اینکه ما باهم 9 سال فاصله سنی داشتیم و خودش میگفت تو برام زیادی هستی بعداز اون یه خاستگار دیگه داشتم که بصورت سنتی اومد خاستگاری و پسره خوشش اومد ازم اما چون فهمید باکره نیستم بیخیال شد ، خیلی دلخور بودم حالا بماند که سر این مسایل چقدر عذاب کشیدم و از دست مامان وبابام و داداشم کتک خوردم و خیلی عذاب کشیدم از اینکه هیچوقت پدرم درکم نکرد ، بعد این ماجراهاسر کار رفتم کمی اوضام بهتر شد و اونجا با یه آقا پسر آشنا شدم اوایل آشناییمون اصلا به ازدواج فکر نمیکردم اما رفته رفته خیلی بهش علاقه مند شدم و اینکه الانم با هم دوستیم ، دوستیمون 8 ماهه شد و رابطمون خیلی بهتر شده و اون به ازدواج باهام فکر میکنه من از این موضوع خیلی خوشحالم و خیلی دوسش دارم چون هم خانوادش با ما در یک سطحه هم اینکه آدم مستقلی هست و هم اینکه خیلی تلاش میکنه برا زندگی و کارش.
الان من کار میکنم اما اصلا از کارم راضی نیستم و میخام استعفا بدم اما همین آقا پسر اجازه نمیده چون میگه اگه تو تو خونه باشی دوباره همون مسایل قبلی پیش میاد ، من ازش میخام باهم ازدواج کنیم اما اون میگه هنوز شرایطشو نداره و باید اول خونه بخره بعد ، من سر این موضوع خیلی باهاش بحثم میشه اما اون همش میشه باید 2 3 سال صبر کنی ، میدونم شرایطشو نداره و راست میگه و از طرفی آدم سو استفاده گری نیست اما از طرفی خیلی خسته شدم از این اوضاع و سر این موضوع خیلی وقتا باهاش حرفم شده و خاستم تموم کنم رابطمو اما میگه دوسم داره و میخاد تو زندگیش باشم اون فکر میکنه من غر میزنم و فقط میگه صبر کن، مخصوصا اینکه اصلا رابطه خوبی با پدر مادرم ندارم و همیشه تنهام اصلا دوس ندارم تو خونه باشم ، چون پدرم خیلی گیر میده و همش سوال میکنه هیچوقت بلد نشد با بچه هاش چطور رفتار کنه !!!
الان یه مشکل دیگه هم به اینا اضافه شده اینکه دیگه از محل کارم خوشم نمیاد و اصلا علاقه ای بهکار کردن نداشتم و ندارم فقط بخاطر اینکه از خونه و تنش های داخل خونه به دور باشم سر کار اومدم اما خیلی اعصابم خرد میشه مخصوصا اینکه محل کارم تنش های مخصوص به خودشو داره و همش استرس میگیرم :(
نمیدونم چیکار کنم هر روز به استعفا دادن فکر میکنم واگه تا الانم سر کار میام به اصرار همون آقا پسر هست چون میگه تو خونه بیکار بمونی بدتر میشه اوضاع :(
حالا من چیکار کنم ؟!!!؟؟؟؟
همشم سراین موضوع حرفمون میشه ، میگه من از آدم بیکار بدم میاد :(
آخه وقتی از کار کردن خوشم نمیاد مجبورم ؟؟!!!
خسته شدم خداااا یکی کمکم کنه دارم دیوونه میشم دیگه
-
چرا از دست مامان وبابات و داداشت کتک خوردی ؟؟
-
به خاطر اینکه بابام خیلی آدم متعصبی هست و اینکه زود عصبانی میشه به من میگفت تو آبروی منو میبری.یه بار که موضوع همون خاستگار سن بالا رو به مامانم گفتم همونکه از من 9 سال بزرگتر بود گفتم که قصدش ازدواجه و براش توضیح دادم همه چیزو یه هفته بعدش که از دستم سر یه موضوعی عصبانی شد رفت گذاست کف دست بابام همه چیرو اونم نه اون جور که من بهش گفته بودم گفت دخترت هر غلطی میکنه ، رفته تو فیس بوک هم عضو شده عکسشو گداشته به همه نشون میده ، بیا جمعش کن خودت دیگه من نمیوتنم جلوشو بگیرم درحالی که من بخاطر تنهاییم انقد در عذاب بودم نه اینکه بخام کار غلطی بکنم حالا اونوقت داداشم خبردار کردن اونم اضافه شد
-
چرا هیچکس جوابی نمیده یعنی نظری ندارین واقعا ؟!!!:47::54:
-
سلام :72:
گرچه خیلی اوقات شک می کنم بایت تبریک گفتن و خوشامد به کسی که عضو این تالار میشه.چون اکثرا به خاطر یه مشکلی عضو میشیم.اما به رسم ادب ، خوش امدید :72:
بابت شرایطی که دارید متاسفم.مخصوصا برخورد فیزیکی خونوادتون.اما چند نکته در پستتون هست که قطعا خودتون بهشون واقفید.اما جهت یاداوری عرض می کنم.
از یه رابطه ای که به طلاق کشیده شد گفتید.کاش از دلایل طلاق می گفتید.بعد هر طلاق باید خیلی مفصل اون رو بررسی کرد.قطعا وقتی یه رابطه بهم میخوره هر دو طرف در اون نقش دارن.حالا یکی کمتر یکی بیشتر.ایا شما هرگز سهم خودت رو از اون جدایی پیدا کردی ؟؟؟ منظورم اینه که اشکالاتی که از جانب خودتون بود رو پیدا کردی ؟؟؟ اشکالاتی که میتونه روی زندگی های بعدی هم اثر گذار باشه.پس در این زمینه دقت بیشتری بکنید.
دقت کردید چه وقت هایی حالتون بد شد دوباره ؟؟؟ اونجایی که به فرموده خودتون به خاطر روابط عاطفی خودتون رو مجدد درگیر گردید .
کاش کمی به خودتون استراحت بیشتری می دادین و وارد روابط دیگر نمی شدید.قبول دارم که احساس تنهایی می کنید.نیازهای عاطفیتون هم قابل درکه.اما این روابط با این شکل مشکل گشا نیست.
الان هم این رابطه جدید چقدر شما رو در منگنه گذاشته ؟ مخصوصا به لحاظ احساسی.به نظر بنده رابطتون رو با این دوست یا همکارتون در حد یه همکار حفظ کنید.نه بیشتر.یعنی به خودتون وعده و وعید ندید که ایشون یه روزی واقعا پا پیش خواهد گذاشت.من میترسم از ضربه جدیدی که به واسطه این دوست 8 ماهه بخورید.چیزی که هست طرف شما کسی است که علنا ابراز می کنه نمیتونه فعلا ازدواج کنه.در مورد قصد و غرض ایشون فقط خداوند عالمه.اما به نظر من زیاد بهش دل نبندید و روش سرمایه گذاری عاطفی نکنید.
اما در مورد کارتون.باور کنید درصد اعظم ما ادما کاری رو داریم می کنیم که بهش علاقه نداریم.حالا میتونیم بگیم به اجبار یا به علت درامد بهتر یا ... .بنده نظرم اینه که شما پیگیر مکار دیگری باشید.اما تا اون موقع همین کار رو حفظ کنید.چون بیکاری یعنی هجوم افکار مزاحم و مخرب.با توجه به تنش هایی که در خانه دارید حضور بیشتر شما در منزل یعنی اصطکاک بیشتر شما با خانواده.
راستی،شما سن زیادی ندارید.سعی کنید با یه تصمیم درست در مورد ازدواج مجددتون اینده ای روشن برای خودتون ترسیم کنید.
من خیلی وقته درس رو گذاشتم کنار.ولی فکر کنم الان وقت امتحانات.یه خرده صبور باشید ، بچه های مهربون و با سواد تالار میان و کمکتون می کنن.
از اینکه توفیقی شد و براتون پستی گذاشتم خوشحالم.:72::72:
فقط خدا :72::72::72:
-
خیلی ناراحت شدم دوستان ازتون هیچکس جوابی نمیده به من یعنی تاپیک من انقدر چرت و بی اهمیته ؟!!!:47:
-
سلام مجدد.
پست بنده رو اصلا دیدید ؟
صبور باشید.بچه ها کم کم میان.حالا یه مدت که تو این تالار جستجو کنید یه سری واقعیتها براتون روشن میشه.مثلا اینکه اینجا هم متاسفانه تا حدودی باند بازی هست.(با عرض پوزش از همه دوستان).بعضی دوستان فقط تو تاپیکهای دوستان و همدوره ای های خودشون پست میذارن.با اینکه ساعتها تو تالار هستن و وقت کافی هم دارن.بعضی دوستان هم علاقه بسیار وافری به تاپیک های خیانت و .... دارن.نه اینکه موضوع شما بی اهمیت باشه.اما اون جذابیت لازم رو برای خیلی از دوستان نداره.
در ضمن تیتر انتخابی شما هم خیلی گویای مشکلتون نیست و این هم مزید بر علت میتونه باشه.
همچنین بلندی متن نوشته شده(البیته این رو جهت اگاهی عرض کردم و در مورد شما صدق نمی کنه)
شما هم یه خرده صبور باشید.البته تاپیکتون رو هم با گذاشتن پست به روز کنید تا بیاد بالا و تو لیست اون اولا باشه.
فقط خدا:72::72::72:
-
فقط خدای عزیز از لطف شما ممنونم
راستش از اینکه در مورد جداییم حرفی بزنم خیلی ناراحت میشم ٰاما خب میدونم که تو اون رابطه منم بی تقصیر نبودم اما طرفم تقصیرش خیلی بیشتر بود نمیخام یکطرفه قضاوت کنم اما میخام توضیح بدم تا شما هم نظر بدید
اون آقا که باهاش ازدواج کردم ٰاز من یکسال بزرگتر بود فوق العاده بد دهن و خود خواه بود و اینکه تو ازدواج باهام فقط دنبال رابطه جنسی بود ٰدست بزن داشت و من براش منفت مالی داشتم چون فهمیده بود چقد دوسش دارم ( متاسفانه من تو روابطم زود دل میبندم و خیلی محبت میکنم و نمیتونم دوس داشتنمو پنهان کنم یعنی زود دستم رو میشه ) اون طرف میگفت من هر کاری اشتباهی کنم تو بازم باهام میمونی واسه همین به خودش اجازه میداد باهام هر جور که دلش میخاد رفتار کنه در حالی که من حتا حق نداشتم بپرسم چرا تلفنت انقد اشغاله یا شبا چرا دیر میری خونتون یا اینکه چرا گوشیت همیشه قفله هرموقع حرفی میزدم دعوا میشد و کتکم میزد اوایل هیچی به خانوادم نمیگفتم چون میترسیدم چون خودم خاسته بودمش و میترسیدم سرزنش شم بعدها سر خونه رفتنشون دعوامون شد من چون معذب بودم و میدونستم بابام دوس نداره شبا خونه اونا بمونم اما اون همیشه زورم میکرد و با دعوا منو میبرد خونشون حالا بماند که سر رابطه جنسی هم همیشه حرفمون میشد چون روزایی که فقط خودش نیاز داشت به این نیاز منم پاسخگو بود اما من حقی نداشتم از طرفی خانواده اونا از ما پایین تر بود و بابا مامانش هیچ چیزی یادش نداده بودن هیچوقت پدرمادرش بهش در مورد کتک زدن من شکایتی نکردن فقط یه بار شکایت کردن اونم دیگه دیدن در حد مرگ داره میزنمتم اونم بخاطر اینکه باهاش لجبازی کردمم و منم زدمش و اون خیلی حرصی شد ازم . شب اون روز بابامو صدا کردن و اومد منو از خونه اونا برد . در ضمن اون کارش آزاد بود با داداشش بوتیک داشتن و من همیشه در مورد آینده شغلیش نگران بودم میگفتم کاش یکم بیشتر اهمیت میدادی و یکم بیشتر به فکر کارت بودی چون همیشه نا مرتب سر کار میرفت . در ضمن من لیسانس هستم و اون دیپلم بود اما هیچوقت در این مورد خودمو سرترندونستم و این پایین گرفتن خودم اونو بیشتر پررو کرد . خانوادش انتظار داشتن ما همه جوره حمایت کنیم پسرشونو حتا برا عقدمون هیچ خرجی نکردن و من حتا حلقمو خودم خریدم . روزی که برا مراسم عروسیمون برنامه ریختیم از چند روز بعدش سر رفتن خونشون دوباره دعوامون شد و اون گذاشت رفت و یک هفته ازش خبری نشد و چون من همیشه ازش معذرت خاسته بودم ای دفه دنبالشو نکرفتم چون اتظار داشتم اون یکبارم که شده معذرت بخاد وبیاد دنبالم اما باز دلم طاقت نیاورد و به مامانش زنگ زدم گفت یک هفتست رفته ازش خبری نداریم توپسر مارو زدی ٰتقصیر تو بود دیگه طاقت نیاوردم داشتم دیوانه میشدم قبل از اون هم یه بار انقد دعوامون شدید بود من افتادم بیمارستان برگشت بهم گفت رو گمشو از زندگیم از اون روز بابام فهمید همه چی رو ومنم همه چیرو بهشون گفتم رفتیم مشاوره اما فایده نداشت .
درسته منم لجبازی کردم اما بخدا فقط گناه من لجبازی بود من همه جوره بهش محبت میکردم همه چی آماده بود جهازم حتا مامانم خونشو بخاطر ما خالی کرد حتا لباس عروس گرفتیم اما نشد .تازه اونموقع دکتر روانشناس تشخیص داده بود من افسردگی شدید دارم و اختلال دوقطبی دارم اما اون بدون توجه به این مسایل فقط اوضاعرو خرابتر میکرد عوض اینکه حمایتم کنه و پشتم باشه . بعد این ماجراها بابام درخاست طلاق داد و نذاشت من دخالتی بکنم ٰو بدون اینکه دادگاه برم و با رضایت کتبی و بخشش مهریه توافقی جدا شدم . نمیگم من تقصیری ندارم اما اون حرف زور میزد و من مریض بودم اما هیچوفت ندید منو وقتی داشتیم جدا میشدیم فهمیدم با کسای دیگه هم حرف میزد یعنی میدونستم امامطمئن شدم خودش بهم گفت گفت ولی فکر نمیکردم طلاق بگیری اما میدونم یه روز دوباره برمیگردی اما خدارو شکر دیکه هیچوقت حتا بهش فکرهم نمیکنم . خدارو شکر شکر هزار مرتبه شکر میکنم .
پدر مادرم بعد طلاق خیلی حساس شدن مخصوصا بابام یه مدت به زور قرصای روان درمانی میداد میخوردم چون همش پرخاشگر بودم تو اون موقع خودشم عصبانی میشد ومنو میزد هیچوقت یادم نمیره متاسفانه پدرم دوران بچگیمم منو میزد و من همیشه ازش میترسیدم الانم میترسم هیچوقت باهاش حرف نمیزنم مگر اینکه ازم سوال کنه من اصلا حس خوبی بهش ندارم :47:از این موضوع خیلی ناراحتم چون فکر میکنم بچه بدی هستم که فکر میکنم دوسش ندارم
-
سلام.
زندگی گاهی واقعا سخت میشه. اینو قبول دارم. اما یادمون نره که معمولا بخش اعظم این زندگی رو خودمون ساختیم. شما یه سال و نیمه که طلاق گرفتین و ظاهرا تو این مدت دوماه هم تنها نبودین. یعنی اصلا به روان و احساستون فرصت استراحت ندادین، چطور انتظار دارین خسته نباشین؟
گمونم اونقدر درگیر روابطتتون با خونواده، آثار طلاق، مشکلات کاری و... هستین که فرصتی باقی نمی مونه تا کمی هم به خودتون، فقط خودتون، فکر کنید. بعد برای جبران این ناکامی ها میرین طرف روابطی که فقط شرایط رو براتون سخت تر میکنه. به عبارتی شما مشکلاتی دارین، برای حلش به روابط عاطفی پناه میبرین، روابط مشکلاتو بیشتر میکنه و... این دور بیهوده هی تکرار میشه.
این چیزایی بود که با خوندن نوشته شما برداشت کردم اما متوجه سوال اصلیتون نشدم.
-
مهستی و فقط خدای عزیز از اینکه نوشته هامو خوندین خیلی خوشحالم
مهستی عزیز درسته حق باشماست من به خودم اجازه استراحت ندادم اما تنها راه آرامشمو تو این راه پیدا کردم یعنی چون بعیارتی از خانوادم دور شدم و دنبال محبتم به دنبال روابط عاطفی میرم باورتون میشه مامان من یه بار تا حالا منو بغل نکرده بود تو این اواخر انقد گریه کردم یه بار بعد از مدتها بغلم کرد تواین چندماه که رابطم با اون پسره خوبه کمی تو خونه هم به مامانم ابراز علاقه میکنم مثلا چند وقت پیش گفتم به مامانم چرا به من نمیگی دوسم داری ؟ اونم خندید درسته میدونم دوسم داره و خیلی کارا که کرده که اینو ثابت کرده اما هیچوقت حس خوبو بهم ندادن نه اون نه بابام
اما با بابابم همچنان خوب نیستم
الالن نمیدونم چیکار کنم خیی وقتا خاستم رابطمو با این آقا پسر قطع کنم اما نتونستم چون واقعا میبینم براش مهمم و دوسم داره و منم دوسش دارم نمیخام از دستش یدم میترسم :47:
-
متاسفم واسه اینکه باعث شدم با یاداوری مسائل تلخ گذشته اون دوران تلخ براتون تداعی بشه.اما شاید این پیشینه که از خودتون میذارید در کمک بچه ها و حتی کارشناسان سایت به شما بتونه موثر باشه.
فقط یه چیزی رو روش تاکید می کنم.وابسته به هیچکس و هیچ چیز نشو.ازشون بت نساز.نذار برات تابو بشن.ارتباطت رو با خدا قوی کن.این خیلی مهمه.خیلی خیلی بیشتر از اونی که ما فکر می کنیم.
عمری بود باز خدمت میرسم.:72::72:
فقط خدا :72::72::72:
-
سلام آوای باران.نمیدونم تشخیص دکتر درمورد دوقطبی بودنت چقدر مطمئن بوده.اما قدرمسلم اینه که شما دختر احساساتی هستید(بیشترازحداستانداردب ای یه دختر)و همین یه عاملیه که باعث کشیده شدنت به سمت روابط میشه وبعدش شکست در روابط.دومین مسأله مهم اینه که شما مث کسی که دستش در رفته باشه تحمل یه ذره درد رو واسه جا افتادن دستت نداری به محض شروع روند،رهاش میکنی.منظورم اینه که بعدطلاق،بجای ترمیم روابط باپدرومادروخانوادت،بنای ناسازگاری گذاشتی،اول شما ازموضع درک باپدرت رفتارکن تعصبش رودرک کن تااونم حس درک بیشتری پیداکنه... اولین کاری که میکنی دوراین روابط غیراستاندارد و نامطمئن رو خط بکش.با این روحیه(فعلا) باهرکی ازدواج کنی دوباره برمیگردی خونه ی پدرت..دوقطبی یا زیاداحساسی بودنت رو قبل ازهرچیز درمان کن.شناخت اجتماعیت روبیشترکن.بذاربه ثبات فکری بیشتری برسی.به هیچ وجه برای فرارازخونه به سمت ازدواج مجددنرو..بعدش هرکی بهت ابرازعلاقه کرد ازش بخواه که ازطریق خانواده ها اقدام کنه.
-
دوست عزیز،
امیدوارم اینجا فقط دردودل نکنی و بری دنبال کارهای خودت.
کمی حرفهای دوستان را جدی بگیر و سعی کن عمل کنی.
این روابط متعدد و رنگارنگ هر روز بیشتر از گذشته خسته ات می کنه. اول به فکر درمان خودت باش. رابطه ها را قطع کن.
سخته. می دونم نیازمند محبتی. دلت توجه و علاقه می خواد و ... اما راهش این نیست. پس بدترش نکن.
این آقایی که الان باهاش رابطه داری به احتمال زیاد - اگر از روی هوس و سواستفاده نباشه - از روی ترحم و دلسوزی باشماست.
اما رابطه ای که با ترحم شکل بگیره، یه جایی خراب می شه.
بعید هست که قصد ازدواج داشته باشه.
اگر چند سال باهاش به امید ازدواج بمونی و بعد رهات کنه، ضربه بعدی کاری تر خواهد بود.
سنت کمه و جا برای تغییر و درمان، پیشرفت، کار، زندگی و ... همه چی داری.
راحت می تونی برگردی و همه چیز را اصلاح کنی و زندگی خوبی داشته باشی. اما اگر همینطور ادامه بدی و آدمهای مختلف بیان و با احساست بازی کنند و برن،
چشم باز می کنی می بینی عمرت در جستجوی محبت واقعی گذشت.
-
گریم گرفت وقتی اون متن ازدواج قابلیت خوندم فرمون با هم اینه که تو طلاق گرفتی من موندم و یه بچه هم آوردم.شوهر منم همین طوره.میگن دوران نامزدی شیرینه ولی مال من و تو زهر مار بود ماهم کل اون روزا کتک و دعوا داشتیم اما موندیم با هم برات غصه خوردم گریه کردم شرایتت یاد آور اون روزهای جهنمیه خودم شد با این فرق که پدر مادرم مثل کوه همیشه پشتم بودن و هستن منم از بابام حساب میبرم ولی باهاش راحتم مادرم که فرشتهای بیش نیست یه تنه جلو همه دراومد واسه خاطرم اما نشد بازم باهم موندیم.عزیزم ترابخدا جایگاه خودتو جلپ اون پسره پایین نیار آنقدر نگو بیا منو بگیر الان میگه چه دختر حلاکی.بعد که ازدواج کردین اگه مشکلی پیش بیاد میگه خودت خواستی.از این به بعد اصلا حرف ازدواج نزن بزار از تو پیش خودش خدا بسازد نه آویزون( ناراحت نشیاااااااااا)
-
سلام آوای باران
احساسات و کم صبری شما بلای جان شماست ، و اگر به فکر کنترل و تعدیل احساسات و تمرین صبروی و صبور شدن نباشی و اقدام نکنی همیشه در زندگیت گرفتار خود کرده های رنج آور خواهی بود ، چه مجرد باشی چه متأهل ....
اگر اختلال دو قطبی و افسردگی هم داشته باشی حتماً نیاز هست مدتی زیر نظر روانپزشک به درمان بپردازی ... پسداست که افسردگی شما می تونه ناشی از همین احساس مجوری و کم صبری شما باشه .
پس به طور جدی به فکر تعدیل احساسات و از محوریت انداختن آن ، و درمان افسردگی و اختلال دو قطبی و تمرین صبوری باش .
برقراری روابطی مثل همین رابطه ای که الآن در آن قرار داری اوضاع شما را بدتر می کند و افسردگی و اختلال شخصیت شما را حادتر می کند و دست از این رابطه ها بردارید .
یکی از کارهایی که برای شما ضرورت دارد ورزش و تفریحات سالم نشاط آور هست ، از جمله ورزشی مثل شنا .
امیدوارم به سلامت خود اهمیت دهی و حتی فعلاً از فکر ازدواج بیرون بیایی و با رفتن نزد یک روانشناس بالینی و روانپزشک به فکر تغییر وضعیت خودت و بهبودی باشی
موفق باشی
-
سلام ammin
ممنون از راهنماییتون من در مورد درمانم به همراه پدرماردم چندین جلسه به مدت 5 ماه رفتیم مشاوره خانواده حتا نزدیک 10 ماه قرص روان درمانی مصرف کردم ( دپاکین و سرترالین ) . در اون مدت انگار بابام فقط داشت فیلم بازی میکرد و من اصلا احساس خوبی نداشتم از این موضوع و متاسفانه من هرچی به مشاور میگفتم به اونا میگفت . من تا قبل از این موضوعات حق نداشتم یه اتاق تنها داشته باشم جایی که واسه خودم باشه براخودم شخصی باشه حتا بابام یه زمانی کیف خواهر برادرامو میگشت . من اخرین فرزند خانواده هستم ، همه تحصیل کرده ایم و همه به ازدواج کردن ، اما از موقعی که یادم میاد همیشه همه یه جوری با خانواده مشکل داشتن ، حتا الان یکی از دامادامون رابطشو با ما قطع کرده . کاری به اینا ندارم شاید اون خودش مشکل داره من همه تقصیرارو از پدر ماردم نمیدونم اما خب اونا هم بلد نشدن که چطوری رفتار کنن ، نمونش دیشب دوباره با مامان بابام حرفم شد و باابم شروع کرده به محبتای الکی . میدونم برام نگرانه اما این رفتاراش هیچوقت برام خوشایند نبوده همونطور که شاید بعضی رفتارای من براش خوشایند نبوده . اما همیشه انتظار داشته من اونطورکه اون دلش میخاد باشم اما نمیتونم . چون دوس ندارم اونطور که اون زندگی کرده منم زندگی کنم . در مورد مامانم هم همیشه رفتارای بابام روش تاثیرگذار بوده و پیرو رفتارا و حرفای اون رفتارش باهام تغییر کرده یعنی دوماه باهام خوبه 3 ماه بده . یعنی سردرنمیارم ازرفتارش . شدیدا دوگانه است . حتا روانشناس در دروه درمان من گفته بود مامانت هم افسرده است . از طرفی بابام هم همیشه قرص اعصاب میخوره و همیشه مریضه :(
هنوز گاهی پیش روانشناس میرم اما نتیجه ای نمیگیرم . چون اون حقو به من میده اما فقط میگه باید صبور باشی میگه تو نمیتونی پدر مادرتو عوض کنی میگه این رفتارات هم ناشی از دوران بچگیت و نوجوانیته . نمیدونم چیکارکنم بخدا الان 4 ساله تو این وضعیتم . من انقد حساسم که تو دوران مدرسه هم حساسیتم رو درسم بود و اونطور این مشکلمو بروز میدادم :(
- - - Updated - - -
سلام شیدای عزیز
مرسی از توجهت .
باور کن د خیلی موارد این موضوع رو به ایشون گوشزد کردم گفتم خاهشا از رو دلسوزی برا من کاری نکن من دوس ندارم . بخدا خیلی بهش گفتم اما میگه تو به فکر من نباش من دوستت نداشته باشم نمیمونم . از رو اجبار نیست که . اما از طرفی به خاطر اینکه میگه شرایط ازدواج ندارم حرفی ازش نمیزنم نمیخام الکی امیدوارت کنم :(
نمیدونم چیکارکنم از طرفی نمیخام از دستش بدم از طرفی هم میترسم به قول شما ضربه بدی بخورم :(:47:
- - - Updated - - -
leily jan
من هم برا شما هم بسیار متاسف شدم و از همدردیتون متشکرم
امیدوارم مشکل شما هم به زودی حل شه ، راستش پدر مادر من هم پشتم بودم همیشه اما به روش خودشون . متاسفانه من هیچوقت نتونستم باهاشون راحت باشم به خصوص با بابام حتا نمیتونم مستقیم رو صورتش نگاکنم :47: و گاهی وقتا از این حس نفرت تو خودم خیلی میترسم و خیلی ناراحتم . پدر مارد من برام هیچی کم نذاشتن ( از لحاظ مالی ) اما خب هیچوقت اون چیزی که دنبالش بودمو نتونستن برام تداعی کنن . ازشون انتظاری ندارم چون سنشون گذشته و به اندازه برای بچه های دیگشون که مشکل داشتن وقت گذاشتن و خسته ان . زیادی خسته ان . منم شدم واسشون قوز بالا قوز . در مورد رابطم با این آقا پسر خیلی دو دلم هم میخام باشه هم میخام نباشه ، درسته چندبار بهش گفتم بیا ازدواج کنیم اما خب به خاطر شرایطش بهش حق میدم . اما به قول شما اگه تصمیم به ادامه باهاش داشته باشم در مورد حرفام حتما تجدید نظر میکنم و کمی از ش دوری میکنم میخام ببینم بازم میاد دنبالم یا نه ؟!
- - - Updated - - -
سلام فرشته مهربان
خیلی ممنونم از راهنماییتون
درمانمو به خاطر عوارضی که قرصا روم دداشت قطع کردم و دیگه نخوردم . به خاطر شرایط کاری که از صبح ساعت 8 تا 5 سر کار هستم نمیتونم عملا کار دیگه ای انجام بدم . و از طرفی متاسفانه تو محل کار هم استرس ولم نمیکنه و اینجا هم جور دیگه درگیرم . کارفرما خیلی بددهن و بی ادبه البته به من بی ادبی نکرده . اما خب من دوس ندارم تو محیطی باشم که اینطور حرفای زشت زده میشه . مدام از روابط همدیگه پشت سرهم دیگه همکارا خرف درمیارن زیرآب همو حتا به شوخی میزنن . از روابط پنهانیشون یکی از اون یکی حرف میزنه . خوبه که طرف صحبتشون من نیستم اما خب شنیدن این حرفا آزارم میده :47:
- - - Updated - - -
ممنونم از توجه همتون دوستان :72:
-
باریک دختر خوب اگه اون واقعا دوست داشته باشه همه جوره دوست داره زیادی ازش دور نشو یکم خودتو لوس کن اگه خودتو بگیری که اونم بهش برمیخوره بزار اون پیشنهاد بده و تو ناز کنی نزار واست تصمیم بگیره مثل مرد باش وجودت واسه خودت تصمیم بگیر اگه رابطتون ادامه دار بشه اون وقت همیشه واست تصمیم میگیره تو هم باید بگی بله قربان چشم قربان
-
عزیزم بهت حق میدم تنهایی خیلی سخته الان که برات تجربه شده تا میتونی از دل بستن وعادت کردن دوری کن.میتونی محل کارتو عوض کنی.کارای که دوس داری انجام بدی کمی هم به فکر خودت باشی شما هنوز سنی نداری به نظرم شنا خیلی میتونه بهت آرامش بده و تو روحیت اثر بزاره من خودم امتحان کردم