-
سرگذشت
شب ها ، به کنج خلوت من می گفت
افسانه های روز جدایی را
با خنده های تلخ ، نهان می داشت
در چشم خویش ، راز خدایی را
آن آتشی که شعله به جان می زد
دیگر نمی شکفت به چشمانش
وز گریه های تلخ پشیمانی
اشکی نمی نشست به دامانش
شوقی که جاودانه مرا می سوخت
دیگر نمی گداخت نگاهش را
وان قطره های اشک شبانگاهی
از دل نمی زدود گناهش را
چشمی که با نگاه سخن می گفت
افسانه های روز جدایی داشت
چون غنچه ی کبود سحرگاهی
از خواب ناز ، دیده گشایی داشت
در چشم او که اینه ی دل بود
دیدم که عشق گمشده پیدا نیست
دیدم که در نگاه گنهکارش
روز و شبان رفته ، هویدا نیست
دیدم که با نگاه ، مرا می راند
بی آنکه با امید فراخواند
دیدم که با سکوت سخن می گفت
بی آنکه با نگاه سخن راند
می خواستم به دامنش آویزم
تا بشکنم سکوت غم افزا را
چندان کشم به ظلمت شب ها دست
تا وکنم دریچه ی فردا را
می خواستم به گریه فرو خوانم
در گوش او حدیث پریشانی
می خواستم به مویه فرو ریزم
در پای او سرشک پشیمانی
می خواستم چو ابر سیه دامن
از چشم ها ستاره فروبارم
وان اختران گرم فروزان را
در آسمان دامن او بارم
می خواستم به تیرگی شب ها
شمعی ز چشم روشن او گیرم
می خواستم ز وحشت تنهایی
چون شعله ای به دامن او گیرم
می خواستم به گونه ی من لغزد
اشکی ز دیدگان پشیمانش
می خواستم به شانه ی من ریزد
انبوه گیسوان پریشانش
چندان فسانه های عبث خواندم
تا خاطرات گمشده باز آرم
وان عشق دلفریب خدایی را
چونان که رفته بود ، فراز آرم
چشمم چه اشک ها که به دامن ریخت
تا با نگاه دوست ، سخن گوید
وز دل ، غبار تیره ی حرمان را
با قطره های اشک فرو شوید
اما نگاه غمزده اش می گفت
بنگر که آنچه رفت ، هویدا نیست
بر گور خاطرات فرومرده
نوری ز شمع سوخته پیدا نیست
اینک ، درون محبس شب ها ، من
سر می کنم حدیث جدایی را
تا کی به شامگاه گرفتاری
جویم فروغ صبح رهایی را
سر می نهم به دامن تنهایی
تا در نگاه چشم وی آویزم
وز آتشی که روشنی دل بود
بار دگر ، شراره برانگیزم
شاید که یار گمشده باز اید
وان ماجرای رفته ز سر گیرد
تا ناله های وحشت و نومیدی
در سینه ام طنین دگر گیرد
-
RE: سرگذشت
کد PHP:
منو به ياد روزي انداختي كه مي خواستم به خدايم،به بتم،به بهترينم بگويم كه توانايي ياري اش را تا باقي عمر ندارم. در همان حال پشيمان بودم اما خودم را مجبور مي ديدم كه بگويم نمي توانم شرايطت را تحمل كنم. خداوندا كاري كن از گناه من درگذرد كه به او بد كردم وقتي كه به پايم مويه مي كرد تا آنجه كه حق اوست را او نگيرم سخت ترين لحظات زندگيم بود كه روزهاست از نظرم دور نمي شود.
جملات " شاید که یار گمشده باز اید ، وان ماجرای رفته ز سر گیرد " قشنگ است اما اي كاش واقعاً مي شد.... اي كاش خدا با من يار بود.... اي كاش مي توانستم سرافكنده نباشم........
نديم جان
مثل هميشه با مطلب به جا و با معني ات منو مديون خود كرديد از شما تشكر مي كنم و اميدوارم هر آنچه كه از خدا مي خواهيد به شما بدهد.
در پناه حق
اميدوارم كامروا باشي
-
RE: سرگذشت
از لطف شما ممنونم دانه جان اما به كامروا شدن اميدي نيست
-
RE: سرگذشت
اميدوار باش. من هم با تمام ناراحتي هايم اما هنوز اميدوارم.
هيچ وقت نا اميد نشو چون هميشه در زندگي اتفاقاتي مي يفته كه فكرش را نمي كردي. كامروايي آن چيزي نيست كه ما فكر مي كنيم بايد توسط فلان چيز كامروا مي شديم. شايد كامروايي كه خدا به ما مي دهد با آنچه كه دل ما مي خواهد فرق داشته باشد.
-
RE: سرگذشت
-
RE: سرگذشت
با خوندن این شعری که گذاشته بودید ته دلم خالی شد. خیلی سخته. آآآآآآآه
کاروان رفته بودو دیده من
همچنان خیره مانده بود به راه
خنده می زد به دردو رنجم اشک
شعله می زد به تار و پودم آه!
رفته بودی و رفته بود از دست
عشق و امید وزندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا
شمع افسرده ی جوانی من
شعله سینه سوز تنهایی
باز چنگال جان خراش گشود
دل من در لهیب این آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود
چه وداعی چه درد جانکاهی
چه سفر کردن غم انگیزی
نه فشار لبی نه آغوشی
نه کلام محبت آمیزی
گر در آنجا نمی شدم مدهوش
دامنت را رها نمی کردم
وه چه خوش بود کاندر آن حالت
تا ابد چشم وا نمی کردم
چون به هوش آمدم نبود کسی
هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم
برگ ریزان عشق و شباب
وای بر من نداد گریه مجال
که زنم بوسه ای به رخسارت
چه بگویم فشار غم نگذاشت
که بگویم خدا نگهدارت
کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه می لرزید
روح من تازیانه ها می خورد
به گناهی که عشق می ورزید
او سفر کرد و کس نمی داند
من در این خاکدان چرا ماندم؟
آتشی بعد کاروان ماند
من همان آتشم که جا ماندم
-
RE: سرگذشت
parmis08 عزيز
از لطفت ممنوم .ولي اين فقط يك شعر نبود.
سرگذشت من بود. سرنوشتي كه از سر غلط نشوشته شده بود.
-
RE: سرگذشت
یاد دوست
بر گور روزهای سیه ، بوته های عشق
پژمرد و غنچه های امید گذشته مرد
در حیرتم هنوز که ایا چگونه بود
آن روزها که مرد و ترا جاودانه برد
خوابی گذر نکرد ، دریغا ، گذر نکرد
در چشم من ، شبان سیه ، بی خیال تو
ای آنکه دل به رنج غریبی سپرده ای
گریم به حال خویش و نگریم به حال تو
یاد آرمت هنوز ، هنوز ای امید دور
ای آنکه در زوال تو بینم زوال خویش
چون بنگرم هنوز در انبوه روزها
یادآورم ورود ترا در خیال خویش
گویی در آن غروب بهاری گشوده شد
درهای تنگ معبد تاریک خاطرات
همراه با بخور خوش و زخمه های چنگ
در دل طنین فکند مرا ضربه های پات
با من چنان به مهر درآمیختی که بخت
چون در تو بنگریست ، لب از شکوه ها بدوخت
وان قطره ی نگاه تو چون در دلم چکید
چون اشک گرم شمع ، مرا زندگی بسوخت
اینک ، تو نیز رفتی و بر گور روزها
شمعی ز یاد روشن خود برفروختی
ای آفتاب عمر ! درین وادی غروب
هر سو مرا کشاندی و لب تشنه سوختی
بازآ که بی فروغ تو ، این روزهای تار
بر من چنان گذشت که بگذشت شام من
ای دیو شب ! فرشته ی خورشید را بکش
تا صبحدم دوباره نیاید به بام من
-
RE: سرگذشت
فکر می کنم ندیم عزیز دردی شبیه هم داریم .
کاش می شد این نگاه غوطه ور میان اشک را
بر جهان دیگری نثار کرد
کاش می شد این دل فشرده را
زیر آسمان دیگری قمار کرد!
کاش می شد از میان این ستارگان کور
سوی کهکشان دیگری فرار کرد!
با که گویم این سخن که درد دیگری ست
از مصاف خود گریختن
ای کرانه های جاودانه ناپدید
این شکسته صبور را
در کجا پناه می دهید؟
ای شما ! که دل به گفته های من سپرده اید ؟
این شکسته صبور را
در کجا پناه می دهید ؟؟
-
RE: سرگذشت
چقدر سخته وقتی می بینی نگاه عزیزت از عشق خالی شده ، داره ترکت می کنه و هیچ کاری به جز بغض و دعا واسه خوشبختیش ازت بر نیاد
-
RE: سرگذشت
دیگر نمانده هیچ به جز وحشت سکوت
دیگر نمانده هیچ به جز آرزوی مرگ
خشم است و انتقام فرومانده در نگاه
جسم است و جان کوفته در جستجوی مرگ
تنها شدم ، گریختم از خود ، گریختم
تا شاید این گریختنم زندگی دهد
تنها شدم که مرگ اگر همتی کند
شاید مرا رهایی ازین بندگی دهد
تنها شدم که هیچ نپرسم نشان کس
تنها شدم که هیچ نگیرم سراغ خویش
دردا که این عجوزه ی جادوگر حیات
بار دگر فریفت مرا با چراغ خویش
اینک شب است و مرگ فراراه من هنوز
آنگونه مانده است که نتوانمش شناخت
اینک منم گریخته از بند زندگی
با زندگی چگونه توانم دوباره ساخت ؟
-
RE: سرگذشت
من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم
من وتو به سوی افق های نا آشنا پرکشیدیم
من و تو ندانسته ، دانسته
رفتیم و رفتیم و رفتیم
چنان شاد خوش گرم پویا
که گفتی به سر منزل آرزوها رسیدیم
دریغا دریغا ندیدیم
که دستی در این آسمان ها
چه بر لوح پیشانی ما نوشته ست
دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم
که آب و گل عشق با غم سزشته ست
فریب و فسون جهان را
تو کر بودی ای دوست
من کور بودم ....!
از آن روزها آة عمری گذشته ست
من و تو دگرگونه گشتیم دنیا دگرگونه گشته ست
درین روزگاران بی روشنایی
در این تیره شب های غمگین که دیگر
ندانی کجایم
ندانم کجایی !
چو با یاد آن روزها می نشینم
چو یاد تو را پیش رو می نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها می کشانم...
-
RE: سرگذشت
خيلى خيلى زيباااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااا بود