عزیزم منم خانواده ام خیلی اذیتم کردن و حالا برای خودم این طوری حل کردم مسائل مربوط به اونا رو که می گم بین دوست داشتن کسی و وظیفه داشتن نسبت به کسی فرق هست. به خودم میگم من اخلاقا وظیفه دارم یه کارایی براشون انجام بدم و اون کارا رو انجام می دم و هر اتفاقی هم که بیفته و هر رفتاری که نشون بدن نباید باعث بشه وظایفمو انجام ندم. اگه پیش بیاد که وظایفمو انجام ندم ، به خودم حق می دم که عذاب وجدان بگیرم چون کاری رو که وظیفه خودم بوده انجام ندادم ، نه مثلا چون اونا ناراضی ان. یعنی مهم اینه که خودم راضی باشم نه این که اونا راضی باشن.( فایده این تفاوت قائل شدن بین این که خودم راضی باشم یا اونا راضی باشن اینه که خودمو موظف می دونم هر کاری که منطقا وظیفه ام باشه انجام بدم و در عین حال خانواده ام دیگه نمی تونن بابت چیزی که وظیفه من نیست به من عذاب وجدان بخورونن و منو فلج کنن. من مسئول تمام بدبختی های اونا نیستم. )ولی من وظیفه ندارم کسی رو دوست داشته باشم . دوست داشتن یه چیز انتخابیه و وقتی کسانی هستن که وابستگی عاطفی بهشون داشتن مساوی با صدمه دیدن توئه ، اصلا باید بیمار روانی باشی که خوشت بیاد از نظر عاطفی بهشون وابسته باشی. عذاب وجدان گرفتن به خاطر این که حس می کنی فلان کسو دوست نداری هم بی معناست. توی فرهنگ ما متاسفانه این تفکیک وجود نداره اصلا. یعنی می گن یا آدم کسی رو دوست داره و باهاش درست رفتار می کنه . یا کسی رو دوست نداره و باهاش بد رفتار می کنه ولی این که آدم صادقانه بگه فلان کسو دوست ندارم ولی تمام سعی خودمو می کنم که باهاش درست رفتار کنم چون وظیفه مه، به نظر اغلب آدمای جامعه مون مسخره است.حالا نمی گم برو بگو دوستون ندارما ، میگم خیال نکن عیب از توئه که نمی تونی آدمایی که بدرفتارنو دوست داشته باشی. تلقیناتشونم قبول نکن. این حرف مادرتو که می گه مثل آدم زندگی نمی کنی قبول نکن. مادرت با این توصیفی که ازش کردی نرمال نیست. مادر منم نرمال نیست. همیشه به من می گفتن که خوب نیستم و مشکل دارم و ... خیلی زندگیم بد بود. خیلی طول کشید تا کشف کردم منم که آدم بدی نیستم و اوناهستن که مشکل دارن . حالا دوسشون ندارم و از نظر عاطفی برام مردن اما وقتی بهم احتیاج دارن چون می گم وظیفه مه ، کلی براشون حمالی می کنم و مواظبشونم و ... حتی یه کارایی می کنم که خواهر و برادرام حاضر نیستن بکنن.فکر می کنم نتیجه بهتری هم داره . وقتی کسی رو دوست داشته باشی ، بهش امیدواری و ضربه هاشو برای خودت شدید می کنی و اگه اون به طور مداوم بدرفتار باشه ، شدت ضربه هاش تو رو هم از حالت تعادل روحی خارج می کنه . و وقتی تعادل روحی نداشته باشی نمی تونی حتی با اونم خوش رفتار باشی. اگه می خوای با پدر و مادر بدرفتارت خوش رفتار باشی بهتره نذاری تعادل روحیتو به هم بزنن. ...خودم وقتی این چیزا رو فهمیدم به رفتار خودم نگاه کردم و دیدم یه چیزاییم شبیه اوناست و مثل مال اونا غلطه . سعی کردم اون رفتارامو درست کنم و تا یه حدودایی موفق شدم. بهت پیشنهاد می کنم تو هم این کارو بکنی. مثلا این رفتار تو که یه لگد آروم زدی به پای برادرت و بهش گفتی همه این بدبختی ها از دست اون کار توئه و حالا هم از رو نمی ری ( فکر کنم داشته سیگار می کشیده. ها؟) از نوع همون رفتارای غلط خانواده ته. تو بهش عذاب وجدان شدیدی دادی بابت کاری که توش مقصر نبود. پدرت مقصر بوده. آدم وقتی داره بچه شو می زنه نباید اون قدر محکم بزنه که وقتی زنش میاد دخالت کنه ، دست زنش بشکنه. ( حالا بگذریم از این که توی بعضی ممالک می گن آدم نباید بچه شو بزنه !!! مخصوصا بچه نوجوون و جوون شو!!!) برادرت نمی خواسته که دست مادرت بشکنه. برادرت نمی خواسته که پدرت مادرتو بزنه. همون طور که تو مسئول همه ی بدبختی های زندگی پدرومادرت نیستی ، برادرت هم نیست. یه چیز دیگه دارم می نویسم برات الان دارم فکر می کنم بهش... فقط امیدوارم ناراحت نشی از اینا که می نویسم. ناراحت نمی شی؟
عزیزم منم خانواده ام خیلی اذیتم کردن و حالا برای خودم این طوری حل کردم مسائل مربوط به اونا رو که می گم بین دوست داشتن کسی و وظیفه داشتن نسبت به کسی فرق هست.
به خودم میگم من اخلاقا وظیفه دارم یه کارایی براشون انجام بدم و اون کارا رو انجام می دم و هر اتفاقی هم که بیفته و هر رفتاری که نشون بدن نباید باعث بشه وظایفمو انجام ندم. اگه پیش بیاد که وظایفمو انجام ندم ، به خودم حق می دم که عذاب وجدان بگیرم چون کاری رو که وظیفه خودم بوده انجام ندادم ، نه مثلا چون اونا ناراضی ان. یعنی مهم اینه که خودم راضی باشم نه این که اونا راضی باشن.( فایده این تفاوت قائل شدن بین این که خودم راضی باشم یا اونا راضی باشن اینه که خودمو موظف می دونم هر کاری که منطقا وظیفه ام باشه انجام بدم و در عین حال خانواده ام دیگه نمی تونن بابت چیزی که وظیفه من نیست به من عذاب وجدان بخورونن و منو فلج کنن. من مسئول تمام بدبختی های اونا نیستم. )
ولی من وظیفه ندارم کسی رو دوست داشته باشم . دوست داشتن یه چیز انتخابیه و وقتی کسانی هستن که وابستگی عاطفی بهشون داشتن مساوی با صدمه دیدن توئه ، اصلا باید بیمار روانی باشی که خوشت بیاد از نظر عاطفی بهشون وابسته باشی. عذاب وجدان گرفتن به خاطر این که حس می کنی فلان کسو دوست نداری هم بی معناست.
توی فرهنگ ما متاسفانه این تفکیک وجود نداره اصلا. یعنی می گن یا آدم کسی رو دوست داره و باهاش درست رفتار می کنه . یا کسی رو دوست نداره و باهاش بد رفتار می کنه ولی این که آدم صادقانه بگه فلان کسو دوست ندارم ولی تمام سعی خودمو می کنم که باهاش درست رفتار کنم چون وظیفه مه، به نظر اغلب آدمای جامعه مون مسخره است.
حالا نمی گم برو بگو دوستون ندارما ، میگم خیال نکن عیب از توئه که نمی تونی آدمایی که بدرفتارنو دوست داشته باشی. تلقیناتشونم قبول نکن. این حرف مادرتو که می گه مثل آدم زندگی نمی کنی قبول نکن. مادرت با این توصیفی که ازش کردی نرمال نیست. مادر منم نرمال نیست. همیشه به من می گفتن که خوب نیستم و مشکل دارم و ... خیلی زندگیم بد بود. خیلی طول کشید تا کشف کردم منم که آدم بدی نیستم و اوناهستن که مشکل دارن . حالا دوسشون ندارم و از نظر عاطفی برام مردن اما وقتی بهم احتیاج دارن چون می گم وظیفه مه ، کلی براشون حمالی می کنم و مواظبشونم و ... حتی یه کارایی می کنم که خواهر و برادرام حاضر نیستن بکنن.
فکر می کنم نتیجه بهتری هم داره . وقتی کسی رو دوست داشته باشی ، بهش امیدواری و ضربه هاشو برای خودت شدید می کنی و اگه اون به طور مداوم بدرفتار باشه ، شدت ضربه هاش تو رو هم از حالت تعادل روحی خارج می کنه . و وقتی تعادل روحی نداشته باشی نمی تونی حتی با اونم خوش رفتار باشی. اگه می خوای با پدر و مادر بدرفتارت خوش رفتار باشی بهتره نذاری تعادل روحیتو به هم بزنن. ...
خودم وقتی این چیزا رو فهمیدم به رفتار خودم نگاه کردم و دیدم یه چیزاییم شبیه اوناست و مثل مال اونا غلطه . سعی کردم اون رفتارامو درست کنم و تا یه حدودایی موفق شدم. بهت پیشنهاد می کنم تو هم این کارو بکنی. مثلا این رفتار تو که یه لگد آروم زدی به پای برادرت و بهش گفتی همه این بدبختی ها از دست اون کار توئه و حالا هم از رو نمی ری ( فکر کنم داشته سیگار می کشیده. ها؟) از نوع همون رفتارای غلط خانواده ته. تو بهش عذاب وجدان شدیدی دادی بابت کاری که توش مقصر نبود. پدرت مقصر بوده. آدم وقتی داره بچه شو می زنه نباید اون قدر محکم بزنه که وقتی زنش میاد دخالت کنه ، دست زنش بشکنه. ( حالا بگذریم از این که توی بعضی ممالک می گن آدم نباید بچه شو بزنه !!! مخصوصا بچه نوجوون و جوون شو!!!) برادرت نمی خواسته که دست مادرت بشکنه. برادرت نمی خواسته که پدرت مادرتو بزنه.
همون طور که تو مسئول همه ی بدبختی های زندگی پدرومادرت نیستی ، برادرت هم نیست.
یه چیز دیگه دارم می نویسم برات الان دارم فکر می کنم بهش... فقط امیدوارم ناراحت نشی از اینا که می نویسم. ناراحت نمی شی؟