-
مخالفت
[/size]با سلام
من تقریبا 7 ماهه با پسری دوست هستم و ما دو نفر تصمیمی در رابطه ازدواج داریم وحتی حرفهامون را هم زدیم.
خانواده من با خبرند ولی خانواده او به تازگی متوجه شدند و واکنش فوق العاده بدی با او داشتند.طوری که او در شکه و فکر میکنه این مشکل دیگر حل نشدنی است(خانواده او سنتی هستندو در شهرستان هستند ومن در تهران) و من حتی بهش کفتم که در خانواده آنها همه چی رو رعایت میکنم.ولی الان که رفته صحبت کرده . پدرش برخورد بدی با اون داشته و اون اصلا فکر نمیکرد باهاش اینطوری برخورد کنه.
به نظرتون من باید چی کار کنم؟ [size=medium]
-
RE: مخالفت
کسی نیست که به من کمک کنه؟؟؟!!!!!!!!!
):
-
RE: مخالفت
منم شرایطی مثل تو داشتم ولی هرطور بود تونستم با رفتارم با احساساتم با خانواده صبحبت کنم و بگم تنها کسی که میتونه شریک زندگیم باشه این دختره که دوستش دارم ) در ضمن من پسرم 32 ساله از مشهد) خانواده من خیلی هم سن و سالشون بالایه ولی اگه پسر بخواد می تونه با نرمی و زمان همه چی رو درست کنه مطمئن باش اگه تو رو دوست داشته باشه می تونهبا تو ازدواج کنه من تمامه دوستام هرکی ازدواج کرده یه جورایی اگه انتخاب از طرف زوجین بوده مخالفت خانوادهها هم بوده به نظر من مورده طبیعیی می تونه باشه مهم زمانییه که خانواده ها باهم در ارتباط هم می خوان این پیونده به هم نزدیک کنن و باز هم خود پسر و دختر ختم کلامن
من یه اشتباهی کردم که مهریه ای که قبول کرده بودم به نامزدم شب خوستگاری زدم زیرش و گذاشتم بقیه هم نظر بدن . منم مشکلاتی دارم که شماکه یک خانم هستی شاید بتونی کمکم کنی تا از استرسی که دارم نجات پیدا کنم
-
RE: مخالفت
ممنون از نظرت دوست عزیزbaner0
همیشه تو مهریه مشکل هستش.
باید بینابین باشه که دله همه رو بدست آورد.
-
RE: مخالفت
کسی به من کمک نمیکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
RE: مخالفت
در این بحران احتیاج به کمک دارم ):
-
RE: مخالفت
درست موقعی که فکر میکنی همه چی خوبه
،همه چی خراب میشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-
RE: مخالفت
نیلوفر عزیز شما زیاد از خودتون نگفتین. شما چند ساله هستین و اون آقا چند سالشونه؟ کجا با هم آشنا شدین توی دانشگاه؟
عزیزم سعی کن با آرامش با مسائل برخورد کنی. بیشتر از مشکلاتت بگو، بگو دلیل مخالفت پدر اون آقا چی بوده؟ آیا فقط دلیلش اینه که شما از دو شهر جدا هستین؟ خانواده شما چه برداشتی از اون آقا دارن؟
نگران نباش، اگه قرار باشه که ایشون همسر شما باشن الان زمین و زمان دارن کمک می کنن که این اتفاق بیفته.
:72:
-
RE: مخالفت
dear shad
من 25 ساله و اون 28 ساله هستش.توی دانشگاه آشنا شدیم.
پدرش میگه که:باید با یه دختری از شهر خودشون ازدواج کنه.
خانواده من دید +راجع به او دارند حتی مادرم با اون صحبت کرده ببینه که واقعا منو میخواد و اونن گفته بله ولی گفته میخوایم منطقی باشیم ولی هیچ حرفی از اختلافی که با خانوادش داشته به مادرم نزده.
-
RE: مخالفت
تاپیک اصلی من:
یک ماه از این موضوعات زیر میگذره
من تقریبا 7 ماهه با پسری دوست هستم و ما دو نفر تصمیمی در رابطه ازدواج داریم وحتی حرفهامون را هم زدیم.
خانواده من با خبرند ولی خانواده او به تازگی متوجه شدند و واکنش فوق العاده بدی با او داشتند.طوری که او در شکه و فکر میکنه این مشکل دیگر حل نشدنی است(خانواده او سنتی هستند)و خیلی از طرفه خانوادش صدمه دیده وبه من میگه نمیخواهم سد راهت باشم ولی من با اون هستم ودلداریش میدم.
به نظرتون من باید چی کار کنم؟
من با مامانم خیلی صمیمی هستم و همیشه خیلی کمکم می کنه
وآدم خیلی صبوریه.
الانم مامان قرار گذاشته بره بیرون ببینتش البته از دیدگاهه اون بدون اطلاع من(یک نوع سیاست )
ببینیم چی میشه.(البته قبلا من و اون و مامان با هم رفته بودیم بیرون و مامانم ازش قول گرفته بود.)
به نظرتون چطوره؟؟؟
سلام دوستان
نمیدونم تاپیک قبلیه من رو خوندید یا نه (کمکم کنید).
یه کمک میخوام ازتون.
مامانم رفت باهاش صحبت کرد و (ب) هیچ حرفی به مامانم نزده راجع به اینکه پدرش مخالفت کرده.
و مامانم اش خیلی چیزا پرسیده و (ب) گفته که هنوز منو دوست داره و منو میخوادو گفته که ما هیچ مشکلی نداریم.
واینکه ما دوتا باید بتونیم مسائلمون رو حل کنیم.
وگفته که میخواد منطقی تر باشه که یه وقت من اذیت نشم.
ومادرم هم خیلی ملایم باهاش صحبت کرده وگفته که واقعا بین شما همه چی دوطرفست؟ و ب گفته بله
اگه نبود تا اینجا ادامه پیدا نمی کرد.
به من هم غیر مستقیم گفته از لحاظ حرفای احساسی رعایت کنم(آخه من خیلی بهش میگفتم)
من هم گفتم باشه.
و در حال حاضر هم از همه لحاظ در فشار هستش(تحصیلی و کار.....).
من می خواهم بذارمش در آرامش.
ولی یه فکری تو کلمه :میخوام ببینم نگرانم میشه یا نه؟( آخه من بیشتر باهاش تماس دارم)
به نظرتون چی کار کنم؟؟؟
وحالا یک ماه از این قضیه میگذره و ما هنوز همدیگرو ندیدیم.
چقدر غصه خوردن ؟؟؟
هنوز هم نظرم نسبت بهش عوض نشده ،چون میدونم درست انتخاب کردم.
آیا ندیدن همدیگه تو این موقعیت درسته؟؟؟؟؟؟؟
-
RE: مخالفت
ممنونم ازت shad جان.
منتظر نظرتم دوست خوبم.
-
RE: مخالفت
نیلوفر عزیزم، با توجه به مطالبی که در جاهای دیگه هم ازت خوندم این آقا به شما پیشنهاد کرده که در رابطه جدی باشین و جدی بودنش مساوی شده با تماس نگرفتن با شما.
امکان داره این آقا به خاطر مخالفت پدرشون دچار تردید شده باشن. یعنی دارن به همه جوانب فکر می کنن تا مطمئن بشن که رسیدن به شما ارزش این رو داره که پدرشون رو راضی کنن یا نه!
در این جور مواقع آقایون کمی کنار می کشن چون احساس می کنن خودشون باید مشکل رو حل کنن. بهترین کاری که شما توی این موقعیت می تونید انجام بدین اینه که بهش فرصت بدین، آرامشش رو ازش نگیرین. اجازه بدین که تحت فشار تصمیم نگیره. اگه براتون مقدوره پیش مشاور برین، اگه این کار رو بکنید هم می تونید با اطمینان بیشتری عمل کنید و هم راه حل های بیشتری پیدا می کنید.
یه پیشنهاد دارم براتون. از اون آقا بخواین که به خونواده اش بگه که نه به عنوان خواستگاری بلکه به عنوان آشنایی بیان منزل شما. تا کمی خانواده ها با هم در ارتباط باشن و همدیگه رو بشناسن و به هم اطمینان پیدا کنن. بعد از چند ماه رفت و آمد می تونید رابطه تون رو رسمی کنید و از خانوداه ها هم بخواین که توی این مدت هیچ کدوم از اقوام در جریان قرار نگیرن.
:72:
-
RE: مخالفت
shad جان عزیز
ممنونم از نظرات خوب شما
خانواده آنها فوق العاده مذهبی هستند این کار غیر قابل انجام هستش.
چند روز پیش بهش زنگ زدم گفتم که: بعد از حال و احوال ،میخوام یه چیزی بهت بگم>>>>تا این جمله رو گفتم گفت :نه نگو!!
منم بهش گفتم: هر وقت تونستی بهم زنگ بزن کارت دارم.(البته جایی بود نمیتونست صحبت کنه،ولی اندفعه با تمایل بیشتر باهام صحبت میکرد و همش بهم میگفت چه خبر؟منم گفتم خبرا زیاده.یکیش اینه که:مامانم سراغتو میگیره میخاد حالتو بپرسه،آخه مامانم بعضی موقع ها باهاش حال و احوال میکنه.)
(من میخواستم بهش بگم که :همدیگرو ببینیم ولی بدون اینکه بخواهیم راجع به چیزی صحبت کنیم.)
حالا میخوام ببینم با این اوصاف که بهش گفتم :بهم زنگ بزنه،زنگ میزنه یا نه؟؟؟!!!!
به نظرت کار درستی کردم؟
-
RE: مخالفت
نیلوفر دقیقا مصل من http://www.hamdardi.net/showthread.php?tid=3101&page=1
با این فرق که خانواده من در جریان نیستند وفقط خانواده خودش میدونن و اینکه پدرش برخورد بدی داشت
مادرش یه سال بهش دلداری داد که درست میشه و ما رو امیدوار کرد اما...
-
RE: مخالفت
چقدر خوبه که مادرت برخوردی به این خوبی داره
اما کاری نکن که فکر کنه تو دنبال اون هستی میفهمی که چی میگم
-
RE: مخالفت
ممنون garibe جان.خوشحالم کردی که بهم سر زدی.
از اون روز که بهش زنگ زدم
دیگه میخوام بهش زنگ نزنم.
ببینم چی کار میکنه؟؟؟!!!!!!!!!!
(بازم بهم سر بزن).
-
RE: مخالفت
منم مثل اون شدم یه تیکه سنگ
-
RE: مخالفت
چی شد زنگ نزد؟؟
نیلوفر عزیز، مطمئنی که همه جوانب رو سنجیدی؟ مطمئنی که همه شرایطتون با هم جوره؟ مطمئنی که خانواده ها در یک سطح هستن؟ (منظورم از لحاظ اعتقادات و فرهنگ و تحصیلات و اقتصادیه) ... مطمئنی می تونی عضو یه خانواده ای بشی که از اول با ورودت مخالف بودن؟؟
شاید هزاران بار فکر کردی و همیشه همه چی رو مناسب دیدی، اما یک بار دیگه هم فکر کن، به الان نه، به 10 سال آینده فکر کن...
بیشتر فکر کن عزیزم:72:
-
RE: مخالفت
2 روزه گذشته زنگ نزده.
(یه جورایی دلم بهم میگه زنگ نمیزنه،چون با اون "نه" که اون گفت فهمیدم حوصله نداره حرفای قبلی کشیده بشه وسط و راجع بهش صحبت کنیم.با این" نه" فهمیدم حرفاش همون حرفاست.نمیخواد زیر حرفاش بزنه،**""فقط منتظره ببینه خانوادش براش چی کار میکنن""**میخواد ببینه برای خانوادش چقدر ارزش داره****.)
اون هنوز استرس تو وجودشه.(یه فکر منفی این که:فکر میکنم منو میخواد نسبت به خودش دلسرد کنه).بدیه اوضاعش اینه که از خانوادش دوره.اگه دور نبود بهتر بود.ولی من باهاش دیگه تماس نمیگیرم همونطوری که اون سنگ بسته به دلش ،منم میبندم.
چند وقت پیش با خواهرش smsی در تماس بودم(حال و احوال) ،مهر ماه میاد تهران.
میخوام حضوری باهاش صحبت کنم،نه بخاطر خودم فقط بخاطر اون.
ببینم چی میشه.
به نظرت کار درستیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به نظرت کار درستیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
(از لحاظ خانوادگی تفاوت داریم اونا مذهبی وسنتی هستند وما نیستیم(ما معمولی(حد وسط)) ولی من بهش گفته بودم حاضرم احترام خانوادشونو حفظ کنم.خانوادمم سنتی بودن اونا رو میونه.اون گفته بود :نمیخواد شهرستان زندگی کنه.اینجا زندگی میکنه.اما اون با این حال بعد این اتفاق گفت که:نمیخوام بابام باهات برخورد بدی داشته باشه.... ،ومیگفت:من بابامو بهتر از تو میشناسم(معلومه باباش شدیدترین برخورد و باهاش داشته).
آره دارم فکر میکنم دوست عزیزم به این اوضاعی که گفتی.
الانم میخوام کم کم شروع کنم برای فوق بخونم.
هر چی خدا بخواد ،برام دعا کن.
هر چی صلاحه همون بشه.
-
RE: مخالفت
سلام نیلوفر خانم امیدوارم مشکلت حل بشه سعی کن تو دیگه باهاش تماس نگیری تا وقتی خودش باهات تماس بگیره... بعضی از اقایون دوست دارند همین که به خانوادشون اطلاع مین کسی را برای ازدواج انتخاب کردن با هاشون بر خورد خیلی خوبی بشه شلبته خانواده های خیلی سنتی دوست دارند عروسشون را خودشون انتخاب کنند ایشون هم بقول خودتون شک شده باید بهش فرصت بدین تا دوباره ارامشش را بدست بیاره و بهترین راه حل را پیدا کنه متاسفانه بعضی خانواده ها پدر ها اجازه نمیدن که پسرشون خودش تصمیم بگیره حتی اجازه صحبت کردن و دفاع کردن از حقشو بهش نمیدن.خودتو با درست مشغول کن و اگه باهات تماس داشت به نظر من بهش یک فرصت مشخص بده که خانوادشو راضی کنه و اگر نتونست دیگه فرصت نده چون هر چی این موضوع کش پیدا کنه از لحاظ عاطفی شما صدمه میبینید.
-
RE: مخالفت
sogole عزیز
مرسی که به من سر زدی.حرفاتو قبول دارم.
میدونی چند وقته ندیدمش(داره میشه 2ماه).
تقریبا 3 هفته اس گذاشتمش تو آرامش.
چمیدونم والا؟؟؟؟؟؟؟
-
RE: مخالفت
چند وقت پیش با خواهرش smsی در تماس بودم(حال و احوال) ،مهر ماه میاد تهران.
میخوام حضوری باهاش صحبت کنم،نه بخاطر خودم فقط بخاطر اون.
ببینم چی میشه.
به نظرت کار درستیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به نظرت کار درستیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
RE: مخالفت
یه چیزی میخوام بگم: نمیتونم بهش زنگ نزنم(چون آدمه تنهاییه ،با خانوادش مشکل پیدا کرده از اون روز،)
فهمیدم چند روز پیش که خانوادش باهاش اصلا تماس نداشتن(اونم همینطور).روحیه اش خیلی داغونه.
اگه منم تنهاش بذارم دیگه هیچی؟!؟!؟!؟!
-
RE: مخالفت
من اگه اینجا نبود کجا درد دل میکردم.
ممنونم از دوستای خوبم ونظرات خوبشون.
(اول راه که بودیم خیلی سر سخت بودم ***،با احتیاط اونو وارد دلم کردم.****مواظب بودم اشتباه نکنم، اما با تماسهای زیادی که با هم داشتیم ، وبا تفاهم های فکری که با هم داشتیم خیلی زود به هم نزدیک شدیم طوری که خودمونم تعجب کرده بودیم!!!!!!!!!
خیلی از نظر فکری به هم نزدیک بودیم.هر روز با هم تماس داشتیم.
طوری شد که کم کم به ازدواج فکر کردیم وبا هم خیلی تصمیم ها گرفتیم.مادر من از اول مطلع بود و خواهر اونم بعدا من دیدم.)
ولی حالا یه مسئله خیلی برام سخته قبول کردنش :این که:***من خیلی شخصیتشو تجزیه وتحلیل کردم تا بشناسمش وبعد اونو به دلم راه دادم.
واز لحاظ احساسی هم حواسم خیلی جمع بود اما کم کم دو تایی نسبت به هم علاقه مند شدیم.
****حالا با این همه سرسختی که داشتم وبا احتیاط اونو به دلم راه دادم **خیلی......... **خیلی....برام سخته که بخوام از دستش بدم.وبرام خیلی سخته که اون اینطور باهام برخورد میکنه(با این که مشکلشو میدونم).
بعد از اون مسئله بهم گفت:اگه ازدواج نباشه آیا دوتاییمون اذیت نمیشیم.من بهش گفتمم چرا اذیت میشیم ولی باید تلاش کنیم.
میگفت که:من مگه تلاش نکردم(فهمیدم که از دست باباش خیلی ناراحته و فهمیدم که برخوردشون با هم خیلی بد بوده و حاضر نیست دیگه به باباش زنگ بزنه)
هنوز هم همینطوریه وضعیت(داره میشه 2 ماه).
وحتما کم کم میخواد منم از خودش دور کنه!!؟!؟!؟!؟!؟!!!!!!!؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟
خدایا کمکم کن.
-
RE: مخالفت
(((((((((( زمان راهی طبیعی است که نگذارد همه چیز یکباره اتفاق بیفتد )))))))
-
RE: مخالفت
چرا دیگه کسی منو راهنمایی نمیکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
RE: مخالفت
امیدوارم کسی باشه که به حرفام گوش بده ):
چند وقته تلفنامو بهش کمتر کردم.
میخوام ماه رمضان تمام بشه.بهش بگم میخوام ببینمش.آخه بابام هی داره به مامانم میگه :پس چی شد؟و............
منم میخوام به اون بگم که تو خانوادمون مشکل پیش اومده.
و ببینم اگه حرفاش همون حرفای اولشه ، منم حرفامو باهاش بزنم.
بدونم تکلیفم چیه.
منم راهه زندگیمو مشخص کنم.
-
RE: مخالفت
الان 2 ماهه شده که همدیگرو ندیدیم.(تو این 2 ماهه فقط من باهاش تماس داشتم)
فکر میکنم اون هنوز سر حرفاش هست(من بابامو بهتر میشناسم،فردا بابام باهات برخوردی داشته باشه چی؟ نمیخوام فرصتهاتو از دست بدی.نمیخوام اذیت بشی.و......):خلاصه میخواد من حروم نشم به فکر منه.
-
RE: مخالفت
حتما پیش خودشم فکر میکنه با چنین خانواده ای نمیتونه کنار بیاد(البته با عقاید و تفکراتشون).
من واون با هم تصمیم گرفته بودیم که بعد ازدواج برنامه هامون رو جور کنیم و بریم خارج.
الانم من حتم دارم که حالا اون خانوادشو در رابطه با مسئله ازدواج خوب شناخته، حالا برنامه هاشو جور میکنه و میره خارج.
شک ندارم که این کارو میکنه.
-
RE: مخالفت
ولی این وسط احساسات ما پایمال شد و ............... .
البته میدونم تقصیر 2تامون بوده اشتباه کردیم،چون تفکراتمون به هم خیلی نزدیک بود ،کم کم رابطمون قویتر شد.
اون چون از خانوادش دور بوده، از تفکرات و عقاید اونا هم دور بوده و همین مسئله مشکل ساز شدش.
اون اطمینان داشت که اونا حرفشو قبول دارن ولی اینطوری نشد و همه چی ریخت به هم و مشکلات بعدی ............. و
فکر میکنم الان به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته و نمیتونه منو ببینه.
-
RE: مخالفت
بعد از 6 روز بهش زنگ زدم نه حرفی زدم نه چیزی گفتم.دیدم خودش ازم سوال کرد که چه خبر؟چه کارا میکنی؟
میخواستم متوجه بشه منم ناراحتم از دستش.
تازه بهم گفت :اوضاع و احوال خوبه ؟منم با زور و با یه حالی گفتم :آره.(فهمید منظورمو) مامانتینا خوبن؟
خلاصه من زیاد حرف نزدم.
آخر سر موقع خداحافظی گفت :خوشحال شدم زنگ زدی(همیشه میگه).منم گفتم :منم خوشحال میشم تو هم به من زنگ بزنی.
یه ذره بهونه آورد وبعد فهمید منظورمو.
بهم گفت:یعنی من بهت زنگ بزنم اذیت نمیشی.منم گفتم وقتی من زنگ میزنم تو خوشحال میشی منم قاعدتا خوشحال میشم.
بعد این حرفم گفت :نمی دونم.
منم گفتم: منم دیگه نمی دونم.(همیشه می گفت نمی دونم و من بهش امیدواری میدادم اما حالا دیگه...........منم نمی دونم)
واقعا یعنی چی این حرف(من بهت زنگ بزنم اذیت نمیشی)یعنی انقدر دوستم داره که نمی خواد منو اذیت کنه.
ولی هر کسه دیگه جای من باشه میگه:اون میخواد منو پس بزنه(محترمانه).
منم دیکه نمیدونم.
چی کار کنم؟؟؟
-
RE: مخالفت
ميدوني نيلوفر جان .... دو جمله از اين صحبتهات من رو خيلي به ياد خودم ميندازه :
1)درست موقعی که فکر میکنی همه چی خوبه،همه چی خراب میشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
2)اون اطمینان داشت که اونا (خانواده اش )حرفشو قبول دارن ولی اینطوری نشد و همه چی ریخت به هم
جمله ي اول من رو ياد گذشته و حالم ميندازه كه تا حاالا چند با رواسم اتفاق افتاده و اما جمله ي دومت هم فكر كنم آينده ي من باشه ( دوست من هم به من ميگفت كه مطمئنم كه ميتونم خانواده ام رو راضي كنم و تو از طرف خانواده من نگران نباش ) ولي خدا ميدونه كه بتونه يا نه ( تازه ما كه هنوز در قطع رابطه ايم و فعلا كه هيچي به هيچي ....هنوز تكليف خودمون معلوم نيست چه برسه به خانواده ها!!!! :-))
در مورد اين دوستتون من واقعا نميدونم چي بايد بگم ؟؟؟؟؟؟ شايد الان توي شوك باشه مثل شما !!!! شايد اون هم توي افكارش با شما واسه آينده اش برنامه ريزي كرده و همه ي مسائل احتمالي كه ممكنه واسش پيش بياد رو يك جوري واسه خودش توي ذهنش حل و فصل كرده ولي الان كه توي اين موقعيت گير كرده ( كه حتي فكرش رو هم نميكرده كه همچين مشكلي واسش پيش بياد و مطمئن بوده كه پيش نمياد ) به همه چيز شك كرده!!!!! و اين جمله هم در مورد ايشون صدق ميكنه كه درست همون زماني كه فكر ميكني همه چيز خوبه . همه چيز خراب ميشه ....شايد به اين شك كرده كه نكنه توي ادامه ي مسيرتون از اين مشكلاتي غير منتظره واستون پيش بياد و نتونه حل كنه؟؟؟؟؟؟؟ شايد و باز هم شايد داره به رابطتون و درستي و نادرستي انتخاب شما فكر ميكنه و ميخواد ببينه كه آيا ميتونه به خاطر شما به خانواده اش پشت كنه؟؟؟؟؟ آيا ميتونه خانواده اش رو راضي كنه؟؟؟؟؟
دوست عزيز اون الان توي موقعيت خوبي نيست .... احتمالا در پي پيدا كردن راه حل براي حل مشكلشه و يا شايد هم از همه جا خسته و افسرده شده؟؟؟؟؟
به نظرم كه ايشون نا اميد شده و فعلا هيچ راه حلي به ذهنش نميرسه .... اگه يك مدت بهش زنگ نزني بهتره....چون وقتي كه ايشون نا اميده و هيچ راهي جلوش نميبينه زنگ زدن شما به اون بيشتر داغ دلش رو تازه ميكنه ..... در ضمن اون آقا الان 28 سالشه و اگه الان نتونه يك تصميم درست و عاقلانه براي زندگيش بگيره و نتونه اين مشكل رو حل كنه ... آيا ميتونه مشكلات ديگه زندگي رو حل كنه؟؟؟؟؟ پس بايد بهش زمان بدين كه بتونه به تنهايي از عهده ي اين مشكلي كه براش پيش اومده بر بياد ( تازه به نظر هم مياد كه شما در حل اين مشكل نميتونين كمكي بهش بكنين و تنها كسي كه ميتونه اين مشكل رو حل كنه خودشه ....)
يه مدت بهش زنگ نزن .... نگو نه كه اگه بخواي ميتوني ( مثل من كه روزهاي اول شده بود كارم گريه و زاري و نگاهم به تلفن بود كه كي زنگ ميزنه ولي الان كه تقريبا يك مدت گذشته ديگه دارم عادت ميكنم و ايشون هم با من 2 بار تماس گرفتن و فقط حالم رو پرسيدن و بعد قطع كردن و من با اينكه ازش دورم و احتمال ميدم كه شايد به هم نرسيم ولي اونقدر توي اين ماه رمضون از خدا آرامش گرفتم كه ديگه حتي اين مسائل هم آرامشم رو زياد به هم نميزنه و همه چيز رو به زمان سپردم تا تكليفم معلوم بشه )
سعي نكن كه خودت رو بهش تحميل كني .... اون بايد فقدانت رو حس كنه .... نبايد اينقدر راحت در دسترسش باشي كه حس كنه بهت احتياجي نداره .... يه مدت تحمل كن و زنگ نزن ..... اگه دوستت داشته باشه و دلش برات تنگ بشه مطمئنا بهت زنگ ميزنه و احوالت رو ميپرسه
اگه الان فقدانت رو حس كنه شايد بتونه تصميم بگيره كه بايد چيكار كنه ..... به قول دوستمون خودت رو خيلي مشتاق نشون نده .... بگذار فكر كنه شما از دستش ناراحتين و داره شما رو از دست ميده .... شايد اون موقع باشه كه بتونه يك تصميم عاقلانه بگيره
ميدوني آدم ها وقتي يك چيزي رو از دست ميدن تازه ميفهمن كه اون چيز چقدر براشون مهم بوده و شما هم همون گوهر هستين كه الان قدرتون رو نميدونه بايد يه مدت كم ياب بشين تا خلا تون رو حس كنه
شايد به نظرتون اين عين نامردي باشه كه اون رو توي اين شرايط روحي تنها بگذارين ولي وقتي نميتونين كمك كنين بهترين راه حل ايجاد آرامش براي دوستتونه
در رابطه با خواهر اين دوستتون هم اينكه اگه با هم دوستين و صميمي سعي كن از طرف ايشون سعي در حل مشكل داشته باشي و اصلا بفهمي كه اصل مشكل از كجاست و آيا فقط به خاطر اينكه شما از اون شهر نيستين مخالفن؟؟؟؟؟ شايد به كمك خواهر ايشون ( البته اگه قصد خير خواهي داشته باشه ) بتونين تا حدي مشكلات رو سبك تر كنين.... و از علت مخالفت پدر ايشون و راه حل هاي احتمالي براي راضي كردن ايشون مطلع بشين
اگه اين دوست شما به اندازه كافي مستقل و مصمم بود شايد مشكلاتش كمتر بود .... به نظر مياد كه به خانواده اش هنوز وابسته است. اون پسره و اگه شما رو بخواد ... هيچ كس نميتونه مجبورش كنه كه اين كار رو نكنه و به اجازه ي پدرش هم نيازي نداره و اگه بخواد با پافشاري ميتونه خانواد ه اش رو راضي كنه ولي انگار ايشون كمي شوكه شدن و ترس دارن و از روبروشدن با پدرشون و مخالفت با ايشون ميترسن
پس بهتره كه يك مدت به حال خودش رهاش كني تا بفهمه كه چه گوهري داره از دستش ميره و اگه ميخوادش بايد به خاطرش سختي بكشه و مبارزه كنه!!!!
اميدت به خدا باشه .... اگه خدا بخواد و قسمت هم باشين و خيري در اين ازدواج باشه مطمئن باش كه اين ازدواج انجام ميشه ( كه عشق آسان نمود اول ...... ولي افتاد مشكل ها )
تازه اگه خيلي راحت به هم برسين كه مزه نداره ..... بلاخره بايد توي اين راه يكم سختي بكشين تا قدر هم و عشقتون رو بدونين ( هر چيز گرانبهايي به آسوني به دست نمياد واسه خاطرش بايد خيلي رنج و سختي بكشي تا بتوني به دستش بياري و اونوقته كه از به دست آوردنش احساس رضايت ميكني و مفهمي كه واقعا اين همه سختي كشيدن ارزشش رو داشته )
من نه مشاورم و نه در حدي هستم كه بتونم راهنمايي كنم ولي صرفا خواستم نظرم رو بگم
اميدوارم كه موفق و پيروز باشين
-
RE: مخالفت
نیلوفر عزیز، این قضیه دو تا حالت داره، یا اینکه اون آقا در شرایط خیلی بد روحی قرار داره، و احساس می کنه، اگه با شما در تماس باشه، تحمل فشارهای روحی شما رو نداشته باشه و باهاتون بد برخورد کنه و ناراحت کردن شما براش از هر چیزی بدتر باشه.
یا اینکه داره شما رو دست به سر می کنه.
با توجه به خصوصیاتی که از اون آقا دیدین، باید ببینی کدوم حالت بیشتر در موردش صدق می کنه. به نظر من بهتره حضوری که همدیگه رو می بینین باهاش صحبت کنی، بهش بگو که آمادگی شنیدن هر حرفی رو داری، و اگه قصدش جداییه، زودتر بگه تا شما هم دنبال زندگی و برنامه های خودتون باشید. و اگه قصدش ادامه دادنه و می خواد با مشکلات مبارزه کنه، بهش بگین که همیشه همراهش هستین و کمکش می کنین که هر دوتون به خواسته تون برسین، اگه اون در شرایط روحی خوبی نباشه و قصد ادامه دادن داشته باشه، شما باید همراه خوبی براش باشین، به هر حال وقتی دو نفر همدیگه رو دوست دارن، باید دو تاییشون تلاش کنن، درسته که خانواده شما مشکلی ندارن، اما شما باید با کمک روحی و فکری به اون آقا بهش کمک کنید.
اما اگه می بینید تردید داره و داره از شما فرار می کنه، شما تردید نکنید و به فکر زندگی خودتون باشید.
امیدوارم خبرهای خوبی از شما بشنویم
:72:
-
RE: مخالفت
ممنونم از دوستان خوبم(roya.b,shad)
که کمکم می کنید.
ممنون که برام وقت میذارید.
-
RE: مخالفت
رویای عزیز
خیلی خوب منو درک کردی و مشکلم رو خیلی خوب فهمیدی.
من باید سعی کنم کاری که شما گفتی انجام بدم.تا قدرمو بدونه.
(میدونی یه بار اون اوایل مسئلمون بهم چی گفت،گفت که:تو دختر منطقی هستی میدونی به خانوادت باید چی بگی.
اینو که گفت من انقدر زورم اومد،بهش گفتم :من هیچ وقت این کارو نمیکنم ودیدگاهه خانوادمو راجع به تو عوض نمیکنم.و فهمید چه خبره.)
به نظرت الان تو این موقعیت بهش بگم که: بابام به مامانم گفته :پس از این پسره چه خبر؟؟
بهش بگم که ببینه منم تو چه شرایطیم؟؟؟؟یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟فعلا باهاش تماس نداشته باشم.
چی کار کنم؟
-
RE: مخالفت
-
RE: مخالفت
نميدونم نيلوفر جان . يعني واقعا پدر ايشون مخالفتشون اينقدر جديه ؟؟؟؟ يعني هيچ كس نميتونه روي حرف ايشون حرف بزنه يا نظرشون رو تغيير بده؟؟؟؟؟؟؟
نميدونم گفتن اين مسئله كه پدر مادر شما هم كم كم داره صبرشون لبريز ميشه و سراغش رو ميگرن ميتونه كمك كنه يا نه ؟
ولي دو صورت داره :
1) يا ايشون واقعا از حل اين مشكل عاجزه و خودش رو ناتوان ميبينه و اين مشكل رو لاينحل ميدونه و هيچ چاره اي واسش نميبينه
در اينصورت يا ايشون ديگه بي خيال شدن از حل كردن اين موضوع و بهش فكر نميكنن و فعلا ميخوان راحت باشن و فكرشون رو بجاي حل كردن اين موضوعي كه بدون راه حل ميپندارن به سمت درس خوندن و خارج و ..... متمركز كنن و حل اين موضوع رو به زمان سپردن( كه در اينصورت اگه قضيه مادر و پدرتون رو بگين شايد بتونه به ايشون تلنگري بزنه و بگه كه بلاخره بايد تصميمت رو بگيري چون وقت زيادي نداري .... يا يه جوري با مشكلت كنار بيا و بيا خواستگاري يا اينكه آب پاكي رو رو دست نيلوفر بريز و بگو بهتره همديگه رو فراموش كنيم چون هيچ راهي براي به هم رسيدن وجود نداره )
ولي يك صورت ديگه هم داره و اون اينه كه ممكنه ايشون با اينكه اين موضوع رو لاينحل ميدونن ولي بازم هنوز بهش دارن فكر ميكنن و خودشون رو اذيت ميكنن و افسرده شدن و توي فشار عصبي خيلي زيادي قرار گرفتن كه در اينصورت وقتي راجع به پدر و مادرتون بگين و اصرار كنين كه عجله كنه .... ممكنه كه فشار عصبي خيلي زيادي رو بهش تحميل كنين كه خيلي بهش صدمه بزنه ( خيلي سخته كه ببيني كه عزيز وگوهرت داره توي آب رودخونه غرق ميشه و شما هم شنا كردن بلد نيستي كه بري نجاتش بدي و بهت بگن كه اگه تا يك دقيقه ي ديگه نجات پيدا نكنه . ميميره..... اون وقت ببين چه فشار عصبي رو شخص بايد تحمل كنه ..... يعني خيلي سخته كه وقتي فعلا كاري از دستت برنمياد شرايط و اوضاع روز به روز وخيم تر بشه
2) يا در پي حل كردن اين موضوع و پيدا كردن راه حل براي اين موضوع هستش
در اينصورت بهتره واقع بين باشه و وضعيت شما رو درك كنه ..... شما هم نميتونين معلق بمونين تا ببينين كي ميخواد مشكل ايشون حل بشه شايدم هم نتونه حلش كنه ....
اگه زمان خيلي آزارتون نميده بهتره يه كم صبر كنين و ببينين چي پيش مياد (مثلا 2-3 ماه )
اگه دلتون ميخواد و ايشون ميخوان يك جلسه با هم ملاقات كنين و به جاي گفتن حرفهاي احساسي شما از شرايط فعلي خودتون و نياز به حل اين مشكل در كوتاهترين زمان بگين و ايشون هم از سعي و تلاش خودش راجع به حل كردن اين مشكل بگه و بهتون بگه به كجا ها رسيده .... بلاخره شما هم بايد خبر داشته باشين كه اون آقا داره چيكار ميكنه؟ يعني ميخواد همينجوري دست رو دست بگذاره و ببينه چي پيش مياد؟
ولي واقعا ببين ته دلش چي ميگذره ؟ اگه واقعا ديدي ته دلش اينه كه تو به زندگي خودت برسي و خودت رو به خاطرش حروم نكني پس بهتره به حرفش گوش بدي .... ( چون وقتي خودش كه شرايط رو بهتر درك ميكنه و خبر داره .... هيچ اميدي به آينده نداره !! شما چه جوري ميخواين به آينده اميدوار باشين ؟؟؟؟)
چون وقتي پسري يك دختري رو دوستش داره به هيچ وجه نميخواد ازدستش بده مگر اينكه ببينه ديگه هيچ راهي واسه رسيدن بهش نداره يا راه خيلي طولاني و سخت و با احتمال موفقيت خيلي كم داره
درسته كه تو دوستش داري و اونم تورو دوست داره ولي وقتي ميبيني كه نميتونه با خانواده اش كنار بياد و ميدونه اين شرايط رو نميتونه تغيير بده بهتره كه بي خيال بشي
نميدونم شايد دلت بخواد با عشق زنگي كني و به خاطر اين عشقت 3-4 سال تحمل كني ولي ببين آيا با تحمل 3-4 سال ديگه باز هم اميدي واسه رسيدن بهش داري ؟؟؟؟يا فقط يك انتظار بيهوده كشيدي؟
كلا بايد نظر ايشون رو بدوني ..... اگه شما واقعا دلت نميخواد زياد صبر كني و نميخواي موقعيت هاي ديگه زندگيت رو از دست بدي كه بهتره بهش بگي زود تر بجنبه و اگه نميتونه كاري انجام بده تكليف رو معلوم كنه تا شما به زندگيت برسي
ولي اگه ميدوني كه ميتوني صبر كني و ايشون ارزشش رو داره بايد ببيني نظر ايشون چيه ؟؟؟؟ آيا ايشون فكر ميكنه كه ميتونه اين مشكلش رو حل كنه و فقط نياز به زمان بيشتري داره ؟؟؟؟ آيا ايشون هم عقيده اش بر اينه كه شما به پاش بموني ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
كلا ببين حرفش چيه ؟ اگه حرفش اينه كه ميتونه موضوع رو حل كنه و فقط به زمان احتياج داره .... شما تا اونجايي كه برات مقدوره بهش زمان بده ( البته توي اين مدت ديگه با هم رابطه نداشته باشين ... هم به خاطر دلايلي كه بهتون گفتم و هم به خاطر اينكه بيشتر از اين به ايشون وابسته نشين )
ولي اگه واقعا و جدا نظرش اينه كه اين مشكل حل شدني نيست و شما نبايد خودت رو به پاش حروم كني.... بهتره شما هم واقع بين باشي و به حرفش گوش كني .... چون به نفعتونه
موفق باشين
-
RE: مخالفت
رویا جان گل گفتی:>>>>>>( يعني واقعا پدر ايشون مخالفتشون اينقدر جديه ؟؟؟؟ يعني هيچ كس نميتونه روي حرف ايشون حرف بزنه يا نظرشون رو تغيير بده؟؟؟؟؟؟؟ )
نمیدونم،نمیخوام بگم که شانسه .اما این مسئله رو برای خودم یه تلنگر میدونم.یعنی اینکه با اینکه اول رابطه خیلی محکم بودم.ولی فقط میبینم محکم بودن لازم نیست ، باید به حرفهای طرفه مقابلت که اطمینان میکنی باید ببینی تو مرحله عمل چه میکنه؟ (در مورد همه چی :کاراش ،خانوادش و...).
من به اون اطمینان دارم وحتی اونو بیشتر از خودم میشناسمش.حتی قبلانا بعضی موقع ها حتی فکرشم میخوندم و خودشم تعجب میکرد.یا حرفی که میزد من میدونستم چه موضوعی رو میخواد بگه و از این قضیه میموند.
رویا جان فعلا تحمل میکنم وصبر میکنم ،2ماه صبر کردم.
بازم صبر میکنم.
( تو این مدت با خانوادش تماس نداشته.یعنی آدمیه که بعدا تو زندگی مشکلی پیش بیاد همه چیو مثل این موضوع دگرگون میکنه.
آدمی که میگه:نمیخوام بابام باهات برخوردی داشته باشه!!! یا اگه ببینتت یه چیزی بهت بگه!!! فردا تو زندگی مسئله ای پیش بیاد و کسی بخواد حرفی بزنه فرقی نمیکنه یا خانواده من یا اون.
اون موقع هم میخواد برخوردش انقدر شدید باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)
-
RE: مخالفت
شاد جان عزیز این حرفتو تایید میکنم(به نظر من بهتره حضوری که همدیگه رو می بینین باهاش صحبت کنی، بهش بگو که آمادگی شنیدن هر حرفی رو داری، و اگه قصدش جداییه، زودتر بگه تا شما هم دنبال زندگی و برنامه های خودتون باشید. و اگه قصدش ادامه دادنه و می خواد با مشکلات مبارزه کنه، بهش بگین که همیشه همراهش هستین و کمکش می کنین که هر دوتون به خواسته تون برسین، اگه اون در شرایط روحی خوبی نباشه و قصد ادامه دادن داشته باشه، شما باید همراه خوبی براش باشین، به هر حال وقتی دو نفر همدیگه رو دوست دارن، باید دو تاییشون تلاش کنن، درسته که خانواده شما مشکلی ندارن، اما شما باید با کمک روحی و فکری به اون آقا بهش کمک کنید.)
،راست میگی دوست من.
ولی قبلا 2 بار بهش گفتم که همدیگرو ببینیم.گفت یه بار گفته بودی.
منم بهش گفتم:پس هر وقت خواستی خودت به من بگو،من دیگه بهت نمیگم.الان یک ماهه چیزی نگفته.
ولی باید ببینمش.خودشم باید بخواد.
مگه نه دوست من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟///
-
RE: مخالفت
تو این چند روزه وقتی با مامانم صحبت میکنم ،مامانم میمونه.آخه من خیلی جدی ومنطقی راجع به رابطمون با مامان صحبت کردم.
من کافیه بخواهم راجع به چیزی تصمیم جدی بگیرم ،میتونم.
ولی بعضی موقع ها دلم...... .خیلی کم سعی میکنم بهش فکر کنم.
ولی یه حرفی همیشه زده میشه:میگن که: اگه عشق واقعی بین 2 نفر نباشه با دوری از هم از بین میره ولی اگه واقعی باشه با دوری هم ازبین نمیره بلکه تازه 2نفر میفهمن چقدر همدیگرو دوست دارند.
ولی اگه یه وقت دوباره بخواد برگرده من همون آدمه قبلی نیستم بلکه یه کم تغییر کردم>>>>>
>>>>من قبلا سعی میکردم حرف دلمو پنهون کنم ،خودمو سازگار کنم.یعنی دلم نمیومد حرفی بزنم که بخوام اونو ناراحت کنم.
بعضی موقع ها میومدم که بگم ولی نمیتونستم.تو بعضی حرفا میخواستم بگم نه ،ولی نمیتونستم(چون دوست داشتن باعث میشد چیزی نگم)،
حالا میبینم اشتباه کردم چون عهد وپیمان واقعی بین ما هنوز بسته نشده بود ما همه چیمون در حد حرف بود .در مورد بعضی چیزا تصمیم میگرفتیم.
ما با هم آرزوها کردیم. ولی انگار اشتباه کردیم که انقدر زیاد راجع به همه چی حرف زدیم وفکر کردیم!!!!!!!!!!!!!!!!
به نظر شما اشتباه کردیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟
یا همه دخترو پسرها همینطورن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
بهم جواب بدید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میخوام ببینم همه اینطورین؟همه راجع به آینده با هم حرف میزنن تصمیم میگیرن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عذاب وجدان دارم .اشتباه کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بهم بگید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟//
همه دخترو پسرها همینطورن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟