از نعمت فراموشی محروم شدم!
با اینکه من از خودم روندمش ولی خیالش ثانیه ای ولم نمی کنه
همه کار کردم اما فایده ای نداره
امروز رفتم جلو پیش دبستانی که دخترشو می بره از دور دیدمش... مثل همیشه نازه ناز
دست دخترش تو دستش بود با هم بر می گشتن خونه
تو دلم غوغایی بود... نفسم به شماره افتاده بود
می خواستم صداش کنم برگرده منو ببینه اما نمی تونستم
به همون نگاه از دور شاد بودم و راضی....
دلم خوشه که بعد از مرگ تو اون دنیا بعد از تحمل عذاب پاک می شیم و می تونیم با هم باشیم
فانتری هام خنده داره؟ این همه اون چیزیه که منو شاد می کنه!
نمی دونم تو این 22 سال چجوری وقت شد این همه بدبخت شم سنم کمه اما کم نمی فهمم
می دونم زنی که به شوهرش وفا نکرد به هیچکسی وفا نمی کنه.. می دونم زنی که حیاش بره همه چیش می ره اما خودمو که نمی تونم گول بزنم... نبودش واسم کشندس
هیچ وقت فکر نمی کردم چشم دنبال یه زن شوهر دار بچرخه
احساس می کنم کار از کار گذشته و برگشت محاله
منی که 6 سال بود تصادف نکرده بودم تو 3 روز دوبار تصادف کردم و الان دارم یه دستی تایپ می کنم
از قدیم عادت صدقه دادن داشتم اما تصادف اولی که کردم صدقه ندادم فکر می کردم دارم به مرگ نزدیک می شم نمی خوام با خدا لجبازی کنم (و صد البته نمی تونم لجبازی کنم)
اما چرا دقیقا زمانی که وبلاگ و فیس بوکو پاک کردم و کلاس زبانو ار سر گرفته بودم و سرم تو کتاب بود این خانوم پا گذاشت تو زندگیم؟ من نه هیز بودم نه حریص... سرمم به کار خودم بود
چرا یهو همه چی بهم ریخت؟؟
چه جوری فراموش کنم؟