یکی هست که بگه من چه باید بکنم؟
حدود 5 سال پیش رفتم خواستگاری ش ، توی ذهن ام دوست داشتم همسرم کسی باشه که دست کسی بهش دراز نشده باشه مثل خودمون خیلی مذهبی نباشه دوست داشتم تحصیلاتش در سطح خودم باشه (کارشناسی) .
من با اون که دوستان خوبی توی مجرّدی داشتم همسرم رو انتخاب کردم اوایل چند تا مزاحم داشتم که رفتند اما اشتباهات خودم و خانواده ام خیلی سوژه به خانومم داد .مشاور من خواهرم بود اما متاسفانه زمانی که بچه خواهرم خواست زن بگیره خیلی بهتر از من بهش مشاور داد .
بعد از 5 جلسه یک ساعته بیرون رفتن عقد کردیم (اشتباه بزرگ من ) چون خانومم می گفت نامزد بودن رو دوست نداره و خیلی راحت اومدیم توی زندگی هم ، توی سه ماه اول همه چی گل و بلبل بود همه چی عالی .اما کم کم رفتار خانومم عوض شد دیگه اون دختر مطیع و حرف گوش کن نبود دیگه جواب می داد ما قرار گذاشته بودیم تا خونه نخریم عروسی نکنیم اما .. کاش خونه نمی خریدیم یه مقدار اون پول گذاشت یه مقدار من و با 20 تا وام جور و واجور خونه خریدیم قبل از خریدن بحث سند رو خیلی داشتیم اما من اعتقادی به اینکه بخوام چیزی به نامش بزنم اون موقع نداشتم و همین می شد دعوا و هنوز هم ادامه داره و این دعواها وقتی بیشتر می شد که خانواده من بیشتر اذیتش می کردن نمی تونم بگم 100 درصد خانواده من مقصر بودن بودن هستن اما نه 100% ، همسرم دختری با اعتماد به نفس پایینه ، همین موضوع باعث می شه کوچکترین حرف رو به خودش بگیره هر کی هر چی می گفتن از سر خوبی و بدی ، اون جنبه بد داستان رو می گرفت خودمم هم یه جاهایی پشتش رو خالی کردم اما آگاهانه نبود الان که مادر خودم رو با خواهرم که عروس داره مقایسه می کنم می بینم چه جاهایی کم گذاشتم . خیلی با هم دعوا داشتیم هفته ای نبود که دعوا نداشته باشیم اینقدر که همیشه چشماش قرمز بود و من باید چند تا دروغ سرهم می کردم که چی شده و نشده تا خانواده اش آروم بشه .
بعد از 30 ماه ، عروسی کردیم سالن به دلخواهش و لباس عروس به دلخواهش و همه چی طبق خواسته و میل خودمون بود چون همه هزینه ها رو هم خودمون دادیم همه چی باب میل خودمون بود کم و کسر نذاشتم همه چی شیک ، یه نامه احمقانه توی کیف من پیدا شد که یک احمقی با یه شورت برام فرستاده بود یه قشقرقی شد که نگو شد یه سوژه تا الان که داره 15 ماه از داستان می گذره هنوز ادامه داره (البته هر موقع دعوامون می شه) چند هفته پیش یه فیلم س ک س پیدا شد که دوباره همه داستانها رو برای من خراب تر شد .
توی این یک هفته دو بار خیلی بد دعوا داشتیم و اختلافاتی که با خانواده ام، خانومم داشته همه سر من خراب شده زشت ترین کلمات رو در مورد خواهرام شنیدم خیلی بد بود خیلی بد در مورد خانواده ام .کلا بهم ریخته هستم هر دفعه دعوا مون می شه کارمان به بیمارستان می کشه چون نفسش می گیره و قلبش درد می گیره ، نکه من سکوت کنم خوب بلدم جواب بدم اما دلم براش می سوزه از اینکه گیر آدمی مثل من افتاده هم دلم براش می سوزه خیلی خوبه اما خدا نکنه که بد بشه چشماش رو می بنده و دهنش رو باز می کنه یه موقع هایی وسط دعوا حمله می کنه من رو بزنه اگه از خودم دفاع کنم کتک می خوره اگه دفاع نکنم تا چند روز دست و بال خودش درد می گیره. خسته شدم از رابطه سینوسی .
شب 21 ماه رمضون رفتم بیرون (همه چی خوب بود و قهر هم نبودیم) وقت برگشتون حدود سحر ، من سیگار کشیدم و وقتی اومدم خونه فهمید ، چشمت روز بد نبینه ساعت 5 صبح داد و بیداد و گریه تو خائنی به من خیانت کردی سیگار کشیدی معتادی تو که می دونستی من از سیگار متنفرم وای خدای من چقدر حرف شنیدم فقط به خاطر یه سیگار که دوست داشتم.
خودش رو با مادر من مقایسه می کنه و همیشه حسادت می کنه در حالی که خدا می دونه هیچکار خاصی برای مادر و پدرم انجام نمی دم در حالی که خودم می دونم اونها برای من چه کارهایی کردن ، می دونی شرمنده خودم هستم شرمنده ، یه وقتهای آدم یه حرفایی می شنوه که نباید بشنوه اگه بشنوه تا آخر عمر توی گوشش مثلا : من اصلا به تو فکر نمی کنم تو لیاقت من رو نداشتی توی باید با اون دخترای خیابونی زندگی کنی لیاقت تو همون هاست. خانواده ام تو رو تایید نکردن من به خاطر خودت با تو ازدواج کردم تو کمتر از منی خانواده ات کمتر از ما هستند .
خیلی درده ! گفتم طلاقمت می دم اما تو دلم ، چون واقعاً حوصله مریض داری دیگه ندارم خیلی سخته می دونی چیه دوست داشتم زنم اینقدر دوستم نداشت و خیلی راحت می رفتیم از هم جدا می شدیم همه سرمایه زندگیمان در حدود 200 تومانه ،اگه خواست همه اش برای خودش فقط بره حتی شده برای یه مدت کوتاه ، واقعاً نیاز به تنهایی دارم همیشه می گه چون مادرم مریضه غصه من رو می خوره با تو موندم .من شخصیتم طوری بوده که از بچگی اجازه ندادم کسی بخواد بهم توهین کنه اما این چند روز خیلی توهین شنیدم نمی گم بدون ایراد بودم اما نمی تونم بهش حق بدم هر چی دوست داره به من بگه .
شاید تا قبل از عروسی یه جاهایی تنهاش گذاشتم اما الان نه ، سر همه چی تا تهش پشتش بودم اما حالا الان واقعاً یه جورایی بن بست الان خوبیم با هام اما توی دلم توی مغزم خیلی چیز آی بدی نشسته .
شاید اولین بار شش ماه قبل از عقد مون بود که حرف از طلاق زد که لیوان رفت توی دیوار ،اما متاسفانه الان شده نقل دهنش، اون می تونه 100 بار بگه اما همین که من بگم دوباره داستان جدید با هم داریم.
خیلی خسته ام که چرا وقت انتخاب کردن چشمام رو باز نکردم که یه دختر خودخواه ،لوس ، نیازمند تعریف و بچه خونگی گرفتم می گه تو چرا اونقدر که از غذای زن داداشت تعریف می کنی از من تعریف نمی کنی ؟کاش یه دختر خیابونی می گرفتم اما حداقل برای من خودم زندگی می کردم خودم بودم بدون تغییر ، بهش گفتم هم از تو می کشم هم از خانواده ام که اینقدر ساده بودن که با تو بد برخورد کردن که سوژه بدن بهت و تو هم جای خود داری با حرفات عذابم می دی و عین خیالت هم نیست
احساسم به من می گه با اون که هم سن(متولد 60) هستیم اما هنوز بچه است و نیاز به محبت مادرانه و پدرانه داره وای چه کنم که دوباره باید شب برم خونه و باز ببینمش و ...