ازدواج با شخصی که مشکل جسمی داره
سلام
من بعد از مدتها دوباره اومدم
هنوزم اینجا و دوستانی که اینجا می شناسمشون رو دوست دارم و به همه دوستان سلامی دوباره می گم
ببخشید که مدتها نبودم
چقدر دلم واسه فرشته مهربان و سارا بانو و بالهای صداقت عزیز و شیدا حاتمی تنگ شده
عزیزانم هر کجا هستید همیشه آروم و شاد باشید
یه مسئله ای پیش اومده که راهنمایی می خوام ازتون
من مدتیه با یکی از همکارام ارتباط دارم - خونواده من هم کامل در جریان همه چیز هستن - مادر ایشون هم همینطور
تقریبا 8 ماهه که با هم هستیم تا همدیگرو بشناسیم
از خیلی جهات نقاط مشترک داریم اما یه مشکلی هست
یه چیز مهم که منو اذیت می کنه و باعث شده نتونم تصمیم بگیرم اینه که :
ایشون یه مشکل جسمی دارن ، اسپاسم عضلانی
گهگاهی عضلات بدنش می گیره ، اونم به این شکل که ممکنه اون گرفتگی باعث بشه که نفس نفس بزنه و درد بکشه ، ممکنه فقط چند لحظه باشه ممکنه یه کم طولانی تر باشه
و گاهی بعد از این گرفتگی عضلانی ، نفسش سنگین میشه یا سردرد می گیره
ممکنه چند وقت اصلا به این حال نیفته اما ممکنه توی یه هفته چند بار براش اتفاق بیفته
خود من دیدم ، یه بار که پیش هم بودیم گردنش گرفت و نفس نفس زد ، دستو گذاشت رو گردنش ، بهم اجازه نداد کاری بکنم ، هی نفس کشیدنشو تند تند کرد و عمیق تر ، آروم آروم ماساژ میداد تا اینکه بعد از 10 دقیقه خوب شد
این اولین باری بود که می دیدم ، خیلی ترسیده بودم ، نمی دونستم چی کار باید بکنم ، در یک آن خیلی چیزا از جلوی چشمام رد شد و به خیلی چیزا فکر کردم ...
یه بارم توی محل کار وقتی داشت کاری رو انجام میداد ، احساس کردم حالش دگرگون شد ، انقدری میشناسمش که از چهره ش متوجه میشم ،حالشو از حرکاتش می فهمم
هیچ کس متوجه نشد ، حفظ ظاهر کرد ولی من می دونستم حالش خوب نیست اما چیزی نگفتم خودش هم چیزی نگفت، شبش حالشو ازش رسیدم گفت نفسم سنگینه منم گفتم که همون موقع که اینطوری شدی متوجه شدم اما چیزی نگفتم
مواقع دیگه که اینطوری شده پیشش نبودم
وقتی حالش این طوری باشه باهام حرف نمی زنه ، سعی میکنه تنها باشه تا زمانی که خوب بشه و دوباره خودش میاد سمتم ، اگر هم من نزدیکش بشم باهام سنگین برخورد می کنه ، طوری که فقط جوابمو داده باشه
توی گروه کوهنوردی و طبیعت گردی عضوه ، اما این اواخر از شرکت در برنامه های گروه می ترسه ، می ترسه که بدنش توان نداشته باشه
آخرین باری که توی برنامه های گروهشون شرکت کرده بود 6 ماه پیش بود تا اینکه چند هفته پیش گروهشون یه برنامه 3 روزه گذاشته بود
خیلی با استرس و نگرانی توی این برنامه شرکت کرد و متاسفانه به خاطر همون استرس بازم حالش بد شده بود و احساس سنگینی توی قفسه سینه ش کرده بود
توی اون برنامه 3 روزه 2 بار این حالت رو داشته
استرس و فشار عصبی این موضوع رو تشدید می کنه
سر این موضوع خیلی منو می ترسونه، بهم میگه :
من اصلا تکلیفم مشخص نیست احتمال داره باشم یا نباشم (منظورش مرگه ) به خاطر همین می ترسم که آینده تو رو خراب کنم
می گه می ترسم که یه اتفاقی واسم بیوفته و تو تنها بشی
میگه ممکنه یک روز بعد از عروسی این اتفاق بیفته یا ممکنه 50 سال دیگه باشه
بعد تمام شرایطی که که یک زن بیوه ممکنه داشته باشه رو میاره جلوی چشمام و میگه همه اینا رو در نظر بگیر
میگه اصلا ممکنه 50 سال دیگه این اتفاق بیفته و ما با هم به خوشی زندگی کنیم اما من وقتی حالم بد میشه یه کم عصبی میشم ، بهم میگه بعد از مدتی خسته میشی ازم
میگه ما همدیگرو دوست داریم اما به چه قیمتی؟
میگه من فقط دارم شرایط تو رو در نظر میگیرم و بخاطر تو می ترسم
این آقا به خاطر یه موضوعی که چندین سال پیش تو زندگیش اتفاق افتاده به این درد مبتلا شده (عذر میخوام اینو نمی تونم اینجا عنوان کنم )
خیلی با هم صحبت کردیم ، بهش میگم همه حرفایی که میگی یه احتماله و هیچ کس از یه ساعت دیگه ش خبر نداره و ممکنه یه آدم سالم که با هزار امید ازدواج می کنه و میره سر خونه و زندگی ش هم فرداش به یه دلیلی خدای ناکرده ، دیگه نباشه
اما میگه درسته اما اون آدم سالم احتمال نبودنش نسبت به من کمتره
میگه من می دونم این مشکل رو دارم ، پس نمی تونم خودمو گول بزنم یا مثل یه آدم سالم به زندگی نگاه کنم
توی این چند وقت با خیلی ها مشورت کردم
همه میگن واقعیت رو در نظر بگیر و با احساست تصمیم نگیر
همه میگن اون چیزی که آقا میگن درسته ، و اگر بپذیری ، زندگیت با استرس و نگرانی همراهه ، میگن خودتو توی اون شرایطی که آقا میگه بزار و احتمال نبودنش رو در نظر بگیر و خودتو توی اون شرایط ببین ، بعد ببین می تونی ؟ ببین می تونی با نبودنش زندگی کنی ؟ ببین می تونی تنها باشی ؟ و ....
خیلی فکر می کنم به این قضیه ، دیگه مغزم جواب نمیده
همه شرایطو در نظر میگیرم آخرش به خودم می گم خب نبودنش یه احتماله و با شخص سالم دیگه هم ازدواج کنم شاید این اتفاق واسم بیفته
به خوم میگم شاید اصلا خود من زودتر رفتم و
اینجاست که همه رشته افکارم به هم می ریزه
نمی دونم چیکار کنم
هم فکری کنید باهام
کلیات قضیه رو براتون توضیح دادم ،اما اگر نیازه بیشتر توضیح بدم بفرمائید تا بگم
ممنون