اصلا من رو نمی فهمه و .... (عاجزانه کمک می خوام ....)
دوستان، عاجزانه ازتون کمک می خوام
اوضاعم داره روز به روز بدتر میشه
الان دیگه خانواده ها به بدترین وجه در جریان بحث ها قرار گرفتند
دیشب رفتیم خونه ی مادرشوهرم شوهرم، وای دوستان
نمی دونید چی شد :(((((((
فقط در یک کلام فهمیدم، عشق و علاقه ای که همسرم می گفت هیچ ارزشی نداره، ایشون چون تنهاست و خانواده اش هم دوستش ندارند، این قدر به من وابسته است ...
مادرش این قدر خودشو زد ... این قدر به شوهرم چیز گفت
زد تو گوش شوهرم :((((((((
مادر شوهرم اصلا ننشت باهاش مثل آدم صحبت کنه، شوهرمم مدام بدِ منو جلو خانوادش می گفت، می گفت "منو تهدید به طلاق کرده، میگه تو رو دوستت ندارم، روزگار منو سیاه کرده ..."
مادرشوهرم عصبانی شد و کلی خودشو زد ...
و من فقط اشک می ریختم
مادرش به شوهرم گفت : "تو بدبختی"
"تو رو هیچ کسی دوست نداره"
"بهت گفتم چشماتو باز کن نکردی
دیدی چی شد"
و هزارتا حرف دیگه
بچه ها
من فهمیدم شوهرم بدبخته
تنهاست
هیچ کسی دوستش نداره
بچه هاااااااااااا تو رو قرآن بگید چه کار کنم
زبون شوهرم تیغ داره
آدمو می سوزونه
فهمیدم به مامانش رفته ....
مثلا تو بحث ها شوهرم به مامانش گفت : زنم میگه منو دوست نداره
منو نمی خواد
مامانش شروع کرد چیز گفتن و گفت آره نمی خوانت، تو هیچی نیستی که تو رو بخوان ... دوباره شوهرم که این جمله رو گفت
مادر شوهرم گفت
حتما کسی دیگه رو می خواد که دیگه تو رو نمی خواد
تو رو خدا کمکم کنید
جان ِ هر کسی که دوست دارین
دیشب وقتی منو رسوند خونه مون من از بس گریه کردم از حال رفتم جلوی مامان بابام
و مامان بابام هم شوکه شده بودن
اولش که با آب منو به هوش آوردن داشتن با ادب شوهرمو بیرون می کردن ... من گفتم تو رو خدا نه
اون هیچ کسی رو نداره
و دیشب بابام تا ساعت 5 نصف شب داشتن با شوهرم حرف می زدن
و قرار شد 1 هفته همو نبینیم و شوهرم بره مشاوره
ولی ...
مشکلات شوهرم تو این 28 سال زندگیش پیش آمده با تربیت افتضاح پدر و مادرش
کمکم کنید
از بس گریه کردم پوستم می سوزه و چشمام هم نای دیدن نداره ...