دائم منتظر وقوع یک رویدادم ولی نمیدونم اون چیه ؟ انگار تا وقتی پیش نیاد نمی تونم درست به زندگیم برسم
سلام
خوب عنوان تاپیکم یکم طولانی شد ولی خوب به نظرم گویای مشکلم باشه.
من خیلی وقته دارم همین طوری زندگی میکنم چه جوری بگم انگار اینی که الان هستم نباید باشم یا اینجایی که هستم نباید باشم یا تا اون جایی که دوست دارم نباشم نمی تونم زندگی کنم انگار خیلی گنگ شد بزارین یکم تمرکز کنم شاید بهتر مشکلمو بگم
نمی دونم اون چیه که تا اتفاق نیافته من نمی تونم تو زندگیم برنامه ریزی کنم یعنی دچار روزمرگی شدم نه میتونم به کارم درست برسم و نه حالشو دارم که به پیشرفت فکر کنم گاه گاهی هم میرم تو رویا و یه جورایی انگار "ذهن لحظه ام" از کار افتاده یعنی تو حال نیستم یا تو گذشته ام یا تو آینده . یهو میرم تو خلأ.
این روزا به این نتیجه رسیدم که خودشناسی مو بیشتر کنم و اصلاً خودمو و روحیاتمو بیشتر بشناسم و ببینم نقاط ضعف ام چیه تا یه جاهایی هم پیش رفتم یادگیریم و تمرکزم به شدت پایین اومده وقتی میرم سراغ خوندن یه مطلب به سرعت دلزده میشم و ولش میکنم نه به اون اشتیاقی که رفتم سراغش و نه به اون رها کردن یکباره. یه جورایی حس میکنم موج رفتاریم سینوسیه. گرچه بعضی رفتارهام به کمالگراها میخوره و یه جورایی با اینکه منطق فازی رو قبول دارم همش صفر و یکم. میدونین جالب چیه من مشکلاتمو میدونم اما نمیدونم که چرا نمی خوام بهشون پاسخ بدم یا در واقع میخوام اما نمی توانم!
انگار زندگی من هنوز شروع نشده هی امروز و فردا میکنم همه کارهام شده دقیقه نود و اونم با کلی فشار . برنامه ریزی خوب میکنم اما نمی تونم بهش عمل کنم تا یه موضوعی برام پیش میاد همش میره تحت الشعاع. تمرکز فکریمو به شدت از دست دادم فقط انگار روزها و ساعت هام میگذره.
یه چیز مهم دیگه به شدت خسته میشم با اینکه کارم اصلاً فیزیکی نیست و فکریه و اونم طوری که تحت فشار نیستم و کارهامو هی امروز و فردا میکنم ولی بازم حتی روزهای تعطیل که خونه هستم انگار کوه کنده باشم به شدت احساس ضعف جسمی و خستگی میکنم خستگی رو از هر دو مدلش دارم هر جسمی هم روحی. خداییش موندم این چیه که باید اتفاق بیافته که من شاد بشم و شروع کنم به زندگی؟ خودم هم میدونم باید بپذیرم کجام و چی هستم و در لحظه زندگی کنم اما نمی دونم چرا نمی تونم . خوب یه دلیلش شاید اینه که از وضعیت و زندگیم راضی نیستم گرچه خداروشکر به قول همسرم باید خداروشکر کنم و کار دارم و جایی هم واسه خوابیدن. ولی بازم انگار یه چیز مهمی کمه. یه جورایی کمال گرایانه هدف های بزرگی واسه خودم می گذاشتمو و فکر میکردم اگه بهش برسم انگار دنیا رو بهم دادن ولی بعد از اینکه به هدف هام رسیدم اصلاً اونجور که فکر میکردم شاد نشدم و یا شاید شادیم خیلی زودگذر بود . وقتی چند تا کار با هم دارم نمی تونم همزمان انجام بدم باید یک کار رو تموم کنم و خیالم راحت بشه بعد برم سراغ کار بعدی. و خوب این یک عیبه چون زمان زیادی رو از دست میدم . فعلاً فکر کنم زیاد شد همین رو داشته باشین تا بعد. منتظر راهنمایی همه دوستای گلم از کوچیک تا بزرگم هستم .