-
از حصار تنهایی خسته شدم
دوستان خوب همدردی سلام:72:
من بعد از مدت ها به سایت اومدم و مجبور شدم نام کاربریمو عوض کنم.
خیلی خیلی دلتنگم.جایی رونیاز داشتم که حرفامو بزنم.
حدود 1سال پیش من تجربه ی بهم خوردن رابطه م و منجر نشدنش به ازدواج به خاطر مخالفت سرسختانه ی خانواده ی طرف مقابلمو داشتم.بعد از اون ماجرا واقعا نابود شدم.چون عاشقانه طرفمو دوست داشتم و نرسیدن بهش رو مثل تموم شدن دنیا میدونستم.
تا اینکه 4 ماه پیش یکی از دوستان شوهرخواهرم(که از دانشجوهای پدرمم بود) ازم خواستگاری کرد.اون اوایل در برابر تموم حرفاشون سکوت میکردم.علی رغم اینکه ایشون موقعیت مالی،کاری و تحصیلاتی خوبی داشتن ولی ظاهرشون برام دلنشین نبود و 11 سال ازم بزرگتر بودن.اما کم کم این مسائل حل شد.بنا شد که 2ماه با هم صحبت کنیم تا تصمیم نهایی رو بگیریم.صحبت ها که خوب نه،عالی بود و تلاشم برای پذیرش نقص ها جواب داد.البته ایشان هم خیلی تلاش میکردن.رفتار کاملا موقر و منطقی داشتن و کاملا مصر به تحصیلات بالاتر بودن.احساس میکنم که این جنبه بیشتر برای بدست آوردن مقبولیت پیش پدرم بود.به خاطر امتحاناتشون مراسم رسمی خواستگاری مدام به تعویق می افتاد.آدمی که هر شب بهم زنگ میزد به بهانه ی درس و امتحان خیلی رابطه شو کمتر میکرد.و این موضوع حس عدم امنیت رو تو وجودم بیشتر میکرد.
اما مدام و مدام میگفت که تا آخر عمرم منتتو دارم و نازتو میکشم.من به مراتب زیباتر بودم و موقعیت کاری و تحصیلاتی و خانوادگی خوبی داشتم.
تا اینکه اشتباه کردم و توی موقعی که سرش برای آزمون خیلی شلوغ بود بهش گفتم که احتمالا پدرم به این رابطه ی غیر رسمیمون حساس میشه.من که باهات صحبتی ندارم و شناختی هم ندارم.2ماه فرجه مونم تموم میشه.
نقطه ضعفش بدبین شدن پدرم بود و من شدت این مسئله رو نمیدونستم.ولی من حتی مادرش هم ندیده بودم و حق داشتم که نگران رابطه به این شکل باشم.
بنا شد که3روز 1بار حرف بزنیم.زمانش که رسید زنگ زدم و مسیج دادم جواب نداد.این روند جواب ندادنش 4 روز طول کشید،از اونجایی که این آقا کاملا منطقی بودن و کار بچه گانه نمیکردن واقعا نگران شدم که اتفاقی براشون نیفتاده باشه.
روز چهارم هشت بار زنگ زدم که جواب نداد.نمیدونستم باید چکار کنم.
با یه خط دیگه تماس گرفتم که بعد 2بوق فورا جواب داد و توی مهمونی بود:47:
وقتی صدامو شنید هول کرد و گفت خودم زنگ میزنم
گفت درس داشتم نمیتونستم جواب بدم:(بهش گفتم توی مهمونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟بهم برخورد واقعا.گفت مگه نگفتی حساس میشه بابات؟گفتم چه ربطی داره که جواب ندی؟
تصمیم گرفتیم رابطه رو تا آخر اسفند قطع کنیم
بعد از 1ساعت بهم مسیج داد ببخشید ما مناسب همدیگه نیستیم بهتره رابطه تموم بشه:confused:
شوکه شدم واقعا.اصلا انتظارشو نداشتم.اونم از آدمی که تا 1هفته پیش میگفت برام همسری تو افتخاره.گفتم حرفی ندارم.اما چرا؟گفت تفاهم نداریم.به همین راحتی.منم براش آرزوی خوشبختی کردم و تموم شد.حتی برا خداحافظی به خودش زحمت نداد که زنگ بزنه
بماند که چقد سختم بود توضیح رفتاری که باهام شده با پدر و مادم.که براش خیلی بد نشه.
امتحاناتشم تموم شد و ارتباط ما هم تموم شد کاملا
الان یه سوال بزرگ توی ذهنمه که چرا؟؟؟؟؟؟مگه چی کم بود؟؟؟؟؟از این تهنایی خسته شدم
25 ساله ام و دلم عشق میخواد اما کو؟
-
سلام دوست عزیز
من فکر میکنم ایشون غیر از شما گزینه دیگری داشتند و یا هنوز هم به ازدواج فکر نمیکردن ایشون طبق گفته شما 36 سالشونه و احتمالش هست غیر از شما گزینه (یا گزینه های دیگری) رو هم مد نظر داشتن و بالاخره تصمیم گرفتند . شما هیچ تقصیری ندارید نباید ناراحت باشید مطمئن باشید عشق به وقتش و با شرایط بهتر به سراغتون خواهد آمد ما هم براتون دعا میکنیم که اینطور بشه باز هم میگم شاید به خیر و صلاح شما بوده و یا اصلاً ماجرایی داشتن که شما خبر نداشتین (مثلاً اینکه ایشون قبلاً ازدواج کرده باشن یا هر چی...) به هر حال شما چیزی از دست ندادید و سعی کنید این قضیه رو به فال نیک بگیرید شاد باشید
-
شما سنت برای ازدواج مناسبه و اصلا نگران نباش
تو این رابطه هم اصلا مقصر نبودی پس خودت رو سرزنش نکن
پیشنهاد میدم برای آروم شدن خودت کلاس های موسیقی و زبان بری و خودت رو سرگرم کنی
-
هانیه عزیز
اول اینکه باهات همدردی میکنم مخصوصا اینکه نمیدونستی چطور برای خانوادت توضیح بدیو کاملا درک میکنم. چیزی که کاملا مشخصه اینه که این آقا چهره واقعی خودشو توی مدت آشنایی نشون نداده و رفتار منطقیو موقرشون فقط برای جلب نظر تو بوده و واقعا باید خدا رو شکر کنی که قبل از اینکه قضیه رسمی بشه شخصیت واقعیشو شناختی. جالبه شناختی که ازش به دست آورده بودی این بود که رفتار بچه گانه نمیکنه اما حرکتش (جواب ندادنو طرز تموم کردن رابطه) در حد یه پسر 18 ساله هم نبود!!! طبیعیه که توی این سن دوست داری ازدواج کنی اما صبر داشته باش مطمئن باش موقعیتهای بهتری برات پیش میاد
-
دوست عزیز roozaneh ممنون از جوابتون.خودمم همین احتمالو میدم.من باب درد دل چرا بعضی از آقایون اینقد نامردی میکنن؟من روزها و شب ها با خودم کلنجار میرفتم که بتونم بپذیرمشون،که بتونم به عنوان همسر کنارم قبولشون کنم.وقتی که اون مسایل حل شد برام طوری رفتار کرد که انگار نه انگار اهمیتی دارم من.یعنی رک و راست بودن اینقدر سخته؟
"هدف" عزیز:من یواش یواش دارم نگران همون سنم میشم.من موقعیت های خوب 23 تا 24 سالگیمو به خاطر دل سپردن به کسی بدون ثانیه ای فکر کردن از دست دادم.توکلم به خدای خوبم و محبتاشه.اونی که فقط یادش میتونه از دلتنگی نجاتم بده.
من اصلا وقت ندارم که کلاسی برم یا فعالیت خاصی داشته باشم.به شدت درگیر کارو درسم.اما با این وجودم فکرم منحرف نمیشه
سارا جون،دوست عزیزم شاید خودتم باورت نشه که چقد حرفات آرومم کرد.واقعا ممنون.آدمای دور و بر من همشون اهل ظاهر سازیو عشق ورزیدنای الکین.کسایی که امروز عاشقنو فردا عاشق 10 تا دیگه.این موردو هم شوهر خواهرم تایید کرد و هم تحقیقات نسبی خونواده م.وگرنه همینجوری نمیتونستم که صحبت کنم باهاش،که اونم تمام تلاششو برای نابود کردن اعتمادم برای پذیرش و قبول کسی به کار برد
چند ماه دیگه موعد دفاع پایان نامه مه.امان از این فکرای مزاحم که دست از سرم برنمیداره
-
حالا که چند ماه تا دفاع وقت داری، بهتره از فکر ازدواج بیایی بیرون و تمرکز کنی روی پایان نامه ات.
وقتی پایان نامه تموم بشه شما هم خاطرات بد این رابطه کوتاه را فراموش کردی.
شاد و سرحال وقتت را می ذاری روی بررسی خواستگارها و آشنایی و ازدواج.
خدا را شکر کن که زود شناختیش.
-
دوستان برام دعا کنید که از دست این فکرا و کلنجار رفتن ها راحت بشم
-
هانیه جان من حتما برات دعا میکنم. اما مطمئنم یه مدت که بگذره خودت حکمتشو میفهمی. ما تقریبا هم سن و سالیم و درکت میکنم.میدونم این حس تنهایی هرچقدم که سرت شلوغ باشه بازم میاد سراغت. ولی این حس نباید بذاره برای ازدواج چشمتو روی خیلی چیزا ببندی.با این چیزایی که تو اینجا از خواستگارت نوشتی باید بگم که ارزش فکر کردنو کلنجار رفتن نداره.
-
دوره شناخت یعنی همین . یعنی دیدن رفتارها و ویزگیها و تصمیم گرفتن . این رفتار ایشون به هر دلیلی برای شما نامعقول و ناپسند بوده پس همین خود یکی از امتیازات منفی هست .
ناراحت نباشید و فکر و خیال نکنید و بهترین کار برای شما استفاده از تکنیک توقف فکر و سوییچ ذهن هست که الحمدلله موقعیتش را هم دارید چون درس و بخصوص پایان نامه وقت شما را به خوبی میتواند پر کند . کافیه از انجامش هم لذت ببری اونوقت هست که به راحتی این خواستگار و رفتارش از ذهنت بیرون خواهد رفت .
موفق باشی
-
سارا جون ممنون از هم صحبتیت.حوشحالم که توی دنیای مجازی دوستای مهربونی مثل شما دارم:)
فرشته ی مهربان عزیز ممنون از لطفتون.ممنون که وقت گذاشتید و تاپیکمو خوندین.منم واقعا خوشحالم که توی دوره ی شناخت و قبل از رسمی شدن قضیه همه چیز مشخص شد.شکی نیست که لطف خدا شامل حالم شده که این موضوع ریشه دار تر نشه.
مشکلات الان من اولا همین شلوغ بودن سرم و پیش نرفتن نسبی کارام به خاطر افکار مزاحم و آنالیز رابطه مه.سعی میکنم که با تکنیک هایی که گفتین کمرنگ ترش کنم.مشکل دومم هم تنهاییمه که احساس میکنم خلا روحی برام ایجاد کرده که قطعا از آثار رابطه ی نافرجامه.احساسم میگه که با حل مشکل اول میتونم به دومی هم غلبه کنم.
محتاجم به لطف خدا و دعای شما دوستان
-
من فکرنمیکنم این حرف درست باشه که همه ی تقصیر ها رو گردن اون آقا بندازی و چون تو مهمونی بوده و به شما نگفته به این نتیجه برسی که ایشون منحرف هست .. شاید ایشون واقعا از رفتار و برخوردهای شما به این نتیجه رسیده باشه که باهاتون تفاهم نداره ..شاید فکر کرده شما زیادی میخواستید کنترلش کنی یا بهش اطمینان نداری ویا شاید فکر میکرده شما خیلی به خودت می نازی همانطور که توی متنت چندین بار گفتی من ازش سرترم .. و مردا این چیزا رو میفهمن و زنی میخوان که تحسینشون کنه و بهشون حس قدرت و احترام بده . من بهت توصیه میکنم بشین فکر کن ببین کجای کار خودت نادرست بوده تا در رابطه های بعدیت تکرار نشه .
-
سلام هانیه جان
خوب درکت میکنم هم تنها بودنتو عشق خاستنتو و هم اینکه کسی گذاشته رفته.
از حرفات فهمیدم که تو اون اقا رو بخاطر موقعیت انتخاب کرده بودی و حس علاقه ای نبوده یعنی تظاهر میکردی که همه چی خوبه برای چی؟ برای اینکه دوس داشتی تنها نباشی و ازدواج کنی ...
درسته که نباید سخت گرفت اما تو با خودت کلنجار میرفتی و این خوب نبوده همون بهتر که ایشون گذاشته رفته
هانیه عزیز منم این تجربه رو داشتم یکیو فک میکردم دوسش دارم خیلی ادم جذابی بود برام میخاستیم ازدواج کنیم میدونی تنهایی هم بهم فشار اورده بود اما یه شب اس ام اس داد گفت ارزوی خوشبختیتو دارم و مناسب هم نیستیم
خیلی ناراحت شدم و 3 ماه افسرده بودم اما باورت نمیشه بعدا یچیزایی در موردش فهمیدم که چقدر خوشحال شدم سجده شکر کردم واقعا کار خدا بود اگه اون می موند بدبخت میشدم
اما در مورد تنهایی هرچی بیشتر روش زووم کنی و بگی تنهایی بدتر و بدتر میشی عذاب میکشی ...به موقه اش ازدواج هم میکنی ایشالا:o
تو کاری نکردی که ناراحت باشی
زندگی کن و خوشششششش باش و لذت ببر:peach:
-
سلام
میدونم سخته درکت میکنم ولی دوست عزیزاین روبدون که تکلیفت مشخص شده دیگه امیدواهی نداری دیگه بهش فکرنمیکنی اونی که بایدبره چه خوب که زودتربره
خواهرم همین تالاررونگاه کن شمادوماه باهم حرف زدیدببین اونایی که چندسال بااین امیدزندگی کردن چی میکشن
تاپیک منوبخونی متوجه میشی وقتی بهت بگن 5دقیقه بعدمیتونی باهام حرف نزنی بدون اینکه بهش فکرکنی وقتی بهت بگن بهت زنگ نمیزنم چون میدونم دلتنگمی مدام گوشی روخاموش میکنه وقتی ازش سوال میکنم میگه بهم بدبینی میبینی، خداروشکرکه زودترخودش روبهت نشون دادبهت وعده وعیدنداد تنهایی سخته ولی بهترازباهرکس زندگی کردنه اینودرنظربگیراگه خدای نکرده بعدرسمی شدن بهت میگفت باهم تفاهم نداریم دراین صورت چیکارمیکردی یه مهربه شناسنامت میخوردوهمه وهمه باخبرمیشدن وچه حرفهایی پشت سرت میزدند
اینوبدون شمامشکلی نداشتی چرابایدهمش مابه این فکرکنیم که یعنی من مشکلی داشتم اون اقااینکارروکرد؟
مگه من چی گفتم؟
مگه من چیکارکردم؟
همه اینهابهانست درواقع به دنبال بهانه میگردن تاوقتی که به دستشون دادی باخیال راحت میگن اخ جون پیداکردم بعدش هم میگن مگه نگفتی فلانی ناراحت میشه من نمیخوام بخاطرم اذیت بشی
خواهرم دنبال چراهاتوخودت نگرد
میدونی واقعیت چیه؟
علت همه این مشکلات خودماییم که میخوایم قبل ازاینکه رسمی اقدام کنندباهاشون اشنابشیم وخودمون هم چوبش رومیخوریم درحالیکه اگه ازاول بخوایم رسمی اقدام کنندبعداشنابشیم هیچ کدوم ازاین مشکلات پیش نمیاد
-
دوست من "خانوم" جان ممنون از وقتی که گذاشتی.نه خانومی،من هیچ وقت تموم تقصیراتو گردن اون آقا ننداختم.من کلی ویژگی مثبت توی ایشون دیدم که انتخابشون کمکم کرد.ایشون چشم پاک،موقر و باشخصیت بودن.من هیچ وقت نگفتم که منحرفن.
ابدا نمیتونستم ایشونو کنترل کنم،وقتی که از آقایی 11سال کوچکتر باشی طبعا توسطش کنترل میشی،نه اینکه بتونی کنترلش کنی.طرف من یه مرد بالغ 36 ساله بود.
خانومی من کسی رودوست داشتم که بعد رفتنش دنیام خراب شد،هزار و یک جور عشق و خاطره ی قشنگ،هزار و یک بودن،هزار و یک نقشه ی ریز و درشت برای آینده.من به خاطر دل سپردن به کسی مناسب ترین موقعیت های زندگیمو از دست دادم.وقتی که بود حضور هیچ کس برام رنگی نداشت.دوستم من اگه میگم سرتر بودم حقیقت بود.خیلی بیشتر از اینکه که گفتم.اما بخدا حتی ثانیه ای اینو به روش نیاوردم.
شاید باورت نشه اما من دیگه نمیتونم از کسی طلب عشق کنم.دیگه انتظار عاشق بودنو ندارم.دیگه ملاک انتخابم علاقه نیست.اون قلب احساساتیه من دیگه اصلا مثل 2سال پیش نیست.من فقط کسیو میخوام که کنارش زندگی آرومی داشته،همین!من توی رابطه ی قبلیم کلی اشتباه داشتم که تموم سعیم تکرار نکردنشون بود.
من بحثی در این مورد ندارم که چرا ایشون نخواستن.چرا اگه نخواستن اینقد رک نبودن.میدونین که چقدر سخته بی عشق بخوای همسر کسی بشی که از نظرت نقص داره؟میدونین ازدواج برای فرار تنهایی یعنی چی؟میدونین کلنجار رفتنا،حرف زدنا،هزار و یک بار شرایطو کنار هم گذاشتنا چقد سخته؟ایشون 4روز جواب تماسمو ندادن بدون اینکه کوچکترین بحثی بینمون باشه و بعد از تماس من گفتن نه.چرا؟؟؟یک باره تموم کردن چرا؟باور کنین ما حتی یه دلخوری ساده هم بینمون نبود.اینجوری غرورمو جریحه دار کردن.:(
"فرشته اردیبهشت"عزیزم واقعا که فرشته ای.ممنون بابت همدردی شما.ممنون که وقت گذاشتین.میدونم خواست خداست و شکرگزارشم که حتما خیرم توی این حضور نبوده.چشم،حتما دیگه دلمو مجبور به شادی میکنم.:72:
Roseflower""عزیزم من بی گدار به آب نزدم.من به خاطر همین آشنایی غیر رسمی خیلی ضربه خوردم.من این آقا رو با معرفی شوهر خواهرم که بالحق مثل برادریه که هیچ وقت نداشتم و شناخت پدرم پذیرفتم.من گفتم که رسمی شدن پروسه اوایل دوره آشنایی باشه اما این آقا هر بار به خاطر آزمون دکترا عقب مینداختنش.من از خدام بود که زودتر تکلیف معلوم بشه.حق با شماست همین چرا ها اعصابمو خرد میکنه.چشم خانومی :72:
-
دوستان خوب همدردی سلام :72:
امروز پست دادم که بگم مشکلم حل شد.بگم که تموم احساسات ناخوشایندی که در مورد خودم توی این رابطه داشتم تموم شد.هرچند هنوزم از رفتاری که باهام شد ناراحتم،اما ناراحتی برابر حس عدم اعتماد به نفسی که وجودمو گرفته بود چشمگیر نیست.
ظاهرا اون آقا مدت زیادی یه خانوم دیگه رو دوست داشتن.به دلایلی که من نفهمیدم نتونستن بهش برسن.تا اینکه از تلاش کردن خسته میشن و رابطه شونو قطع میکنن.مدتی میگذره و ایشون تحت فشار خونواده شون میپذیرن که ازدواج کنن.خواهرشون،برادرشون و دوستاشون موارد زیادیو معرفی می کنن که با بهانه های مختلف و ایراد های متعدد زیر بار نمیرن.حتی صحبت کردن با خانوم هایی که موارد بی نقص و خوبیم بودن کمکشون نمیکنه.منو دوستشون(همسر خواهرم) معرفی میکنه وخواهرشون میبینه.به قول یه واسطه با دیدنم دیگه با خودشون عهد بستن که برای رسیدن به یه زندگی آروم تلاش کنن،همین جوری که رابطه ی ما منطقی پیش میرفت.پر از هزارتا برنامه برای آینده،حتی جایی که برای ماه عسل هم میخواستیم بریم انتخاب کرده بودیم.تا اینکه بعد از گذشت مدتی عشقشون برگشت و شد دلیل سردی یکباره شون با منه ساده.ایراد و بهانه از همون موقع شروع شد و منم به راحتی آب خوردن کنار زد.آخه تقصیر من چی بود؟:(
نمیدونم باید چی بگم.نمیدونم باید حقو به کی بدم.گاهی با خودم میگم که انصاف نیست سد میشدم بین رسیدن دو عاشق به همدیگه.این آقا اگه حقیقتو میگفت من بدون دلخوری خیلی خیلی کمتری میرفتم.اما من....
من با تموم وجودم به عشقشون احترام میزارم.نمیدونم لابد اون آقا هم توی شرایط سختی بودن که نمیدونستن چطور رفتار کنن باهام.امیدوارم که خوشبخت بشن
اما همیشه،و برای هر رابطه ای،این وجود منفعل منه که باید کنار بره تا بقیه لذت عشقو تجربه کنن.کاش دل من اسباب بازیه دستشون نبود.کاش همه احساسمو خط خطی نمی کردن
دوستای گلم ممنون که توی تاپیکم نظر دادین.ممنون بابت دلگرمی هاتون
-
محبت زيادے هميشه آدم ها را خراب مے کند،
گاهے آدم ها مے روند نه براي اينکه دليلے براے ماندن ندارند،
بلکه آنقدر کوچکند که تحمل حجم بالاے محبت تو را ندارند !
او که رفتنے است ، بگذار برود . . . چه باک
--------------------------------------
گوهر خود را مزن بر هر سنگ نا قابلی
صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی