نوشته اصلی توسط ساناز1160
سعی میکنم
حالا در مورد اینکه گفتی باید گذشتمو روشن کنم: چجوری بگم ، هنوزم یه چیزی از گذشته تا بحال اذیتم میکنه و اونم تنهاییمونه. نمیدونم این چرا اینقد برام مهمه و چرا اینقد رو این حساسم. فک میکنم تا این حل نشه هیچوقت رنگ آرامشو نمیبینم. ولی خداییش چطور میتونم با این کنار بیام؟ پدر نداشتن یه چیزه و هیچکس دیگه ایی نداشتن چیز دیگه ایی. فکرشو بکن تو مراسم و جشن عقدم از طرف من فقط مادر و برادرم بود. بخدا این وحشتناکه تا حدی که اصلا دوست ندارم هیچ جشن دیگه ایی داشته باشم. گاهی فک میکنم بیخیال عروسی هم بشم.
چیکار کنم؟ ترو خدا در این زمینه کمکم کن. بزرگترین درد زندگیم همینه. خمیشه دعات میکنم اگه این حل بشه. خواهش میکنم. حتی فکر اینکه یه روزی این مشکل دیگه همرام نباشه هم لذت بخشه