سلام
من محمود هستم . ۱۰ سال پیش ازدواج کردم .
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام
من محمود هستم . ۱۰ سال پیش ازدواج کردم .
آقا محمود تو این 4 روز چه کمکی از دست ما بر میاد ؟
آقا محمود لطفا توضيحات كاملتري بدين!
چرا دارين طلاق ميگيرين ؟
.
.
.
با يه خط توضيح كسي نميتونه كمكي بهتون بكنه.
سلام
من محمود هستم ۲۹ ساله. ۱۱ سال پیش ازدواج کردم . من و همسرم که خانه ای در نزدیکی خانه عموی من داشتن آشنا شدیم.
از لحاظ مالی سطح بسیار پایین تری نسبت به ما داشتن . در آن زمان پدر همسرم از مواد مخدر استفاده می کرد (اما خیلی وقت هست که ترک کرده)
از لحاظ فرهنگی هم در اختلاف زیاد بودیم پدر من چاپخانه دار بود و هست ولی پدر اون بی کار..
در اون زمان من امتحانات کنکور را داشتم ولی او ۲ سال از من بزرگتر بود و کار میکرد. پس از آشنایی اولیه و دوستی معمولی پدر و مادر من به مسافرت رفتن و من هم او را به خانه دعوت کردم و اتفاقی که نباید بیفته افتاد.
با فشارهای من حتی اقدام به خودکشی (نه به خاطر عشق به خاطر عذاب وجدان و پذیرفتن مسؤلیت کارم )خانوادم حاضر شدن به خواستگاری او بروند. کمتر از سه ماه پس از آشنایی کار به ازدواج رسید من با دستهای بسته به خاطر خودزنی در محضر حاضر شدم و ... هیچ وقت جشن عروسی پیش نیومد و خانوادم منو طرد کردن... از همون موقع دعواهای ما شروع شد از همون روز اول... حالت روحی خوبی نداشتم ... بیکار بی پول... بی سواد..بدون اینکه خدمت رفته باشم.... به خانه اونها رفتم به خاطر درگیریی هام با همسرم و کتک کاری ها پدر همسرم هم منو از خانه بیرون انداخت... همسرم با من اومد یه خانه بسیار محقر حتی گاز و آب هم نداشت با پس اندازش اجاره کرد این را بگویم دعواها و زدن های او همچنان ادامه داشت او را در همه چیز مقصر میدیدم از رفاه کامل به هیچ رسیده بودم...
در مورد همه چیز او را مقصر میدانستم...
بلافاصله به خدمت سربازی رفتم او خرج خانه را میداد... با توجه به اینکه شغل پدری را بلد بودم پس از آموزشی سربازی کار پیدا کردم .. صبح ها سربازی و بعد از ظهرها کار....
اما هر روز دعوا و کتک کاری.....
گفتم بیا جدا شیم من خستم ... دادگاه هم رفتیم اما اون گریه کرد طاقت گریه های او را نداشتم وسطش ول کردیم.... دوباره دعواها و کتک کاری ها سر هر مسأله کوچیکی...
کم کم او هم سر کوفت میزد من کارم نیمه وقت بود اما اون تمام و در آمد من کمتر و میگفت من خرج تو را میدهم باز هم قصد طلاق داشتم .... دادگاه رفتیم باز هم نشد ...
دختر عموی من هم سن من هست مقیم انگلستان هست در آن زمان به ایران آمد... وقتی اومد با من تماس گرفت چند باری با همسرم او را بیرون بردم ولی نسبت به او حساس شد و میگفت تو عاشق اونی و...... بعد ۱ ماه اون دوباره به انگلستان برگشت ولی وضعیت بدتر شد و سرکوفت ها شدت گرفت من هم فقط دست روش بلند میکردم(متاسفم از گذشته خودم آدم احمقی بودم نمی دونم چرا اینکارارو کردم از خودم بدم میاد) به حرفای قبلی موضوع دختر عموم هم اضافه شد چیزی که تا همین امروز یعنی ۱۰ سال هست که ادامه داره..خدمتم تموم شد کار خوبی گرفتم خونمون بهتر شد لوازم خریدیم تو اون مدت خدمت در فقر کامل بودیم شبای سردی که از کار میومدم و کپسول رو دوشم میزاشتم و دنبال گاز یا نفت بودم برای بخاری.... روزهای تلخی بود.... اون محبت میکرد اما غر میزد متلک میپروند دعوامون میشد ...خانه بهتر کار بهتر در آمد بهتر اما وضع دعواها و کتک کاری ها ادامه داشت سر هر مسأله کوچکی که فکر کنید... این اوضاع اینقدر بد بود که صدای همسایهامون در اومده بود و همچنان من با خانوادم هیچ ارتباطی نداشتم چندین بار سعی کردم ولی اونها دیگه منو نمیپذیرفتن مادرم بیماری عصبی گرفته بود به خاطر فشارهای من و خودکشیام ..فکر کنید جلوی چشم مادر خون از دستای پسرش فواره بزنه..... دلم نگ شده بود منو نمیپذیرفتن....بسیار عصبی بودم با مردم درگیر میشدم و خانه هم جهنم... سعی کردم دوباره به دانشگاه برم ... قبول شدم و رفتم هم کار میکردم هم درس میخوندم او هم کار میکرد.. خرج خانه با من بود او هم هزینههای مربوط به خودش را میداد بعض وقتا خریدی هم برای خانه میکرد ولی کم.... به خاطر لیاقتی که تو محل کارم نشان دادم بعد از مدتی به عنوان مدیر اونجا شروع به کار کردم به خاطر کارم مجبور شدم به مسافرت بروم به تمام شهرهای ایران ..لازم است در اینجا از شغلم بگم گرافیست هستم در آن زمان بدون اینکه دانشگاه رفته باشم اینکارو میکردم ولی الان تعریف نباشه یکی از بهترین ها هستم که حتی خارج از ایران هم منو میشناسن بعدا به اونها هم خواهم رسید... او را هم به عنوان دستیار خودم به اون شرکت بردم حالا با هم کار میکردیم دعواهای خانه کم بود و دعواهای شرکت هم شروع شد..
در یکی از این مسافرت ها به تبریز که با یکی از مدیرای بازرگانی داشتیم به تبریز رفتیم در آن زمان ۲۳ ساله بودم زمانی که از هتل بیرون آمدیم دیدیم دور ۲ تا دختر چند تا پسر هست و گویا درگیر هستن من رانندگی میکردم کنار زدم و ایستادم به سمتشون رفتم اونها ۵ نفر بودن بلافاصله الکی ربه دخترا گفتم سلام مرجان بابا چطوره اینجا اومدی چیکار اون هم ادامه داد خوبن تو اینجا چیکار میکنی بعدش گفتم مشکلی پیش اومده گفت نه گفتم بیاین برسونمتون
خلاصه به خیر گذشت بچههای تهران از آب در اومدن اون همکارم شماره داد تموم شد رفت
تهران بودم ۲ ماهی از سفر گذشته بود تلفنم زنگ خورد همسرم هم بود جواب دادم دیدم اون دختره هست ترسیدم از اتاق اومدم بیرون حرف زدم گفت بابت اون روز ممنون هستم و از همین حرفا من شمارشو پاک نکردم و همسرم بعد اون مکالمه شماره را برداشت و قصه جدیدی شروع که در آخر با ربرو شدن و وساطت همکارم و دیگران تمام شد و ای مسآله نیز به دختر عموم و دیگر مشکلات اضافه شد او سرکوفت میزد من هم فهش میدادم و او را میزدم..
به سبب این دعواها و تاثیر اونا در کارم ... کارفرمام عذر ما رو خواست البته میونه من کارفرمام رو هم با حرفایی که به من میزد به هم میزد و باعث درگیریهای زیاد میشد حتی من رو هم علیه همسایه ها تحریک میکرد و باعث در گیریم بود...
دوباره جای دیگه مشغول شدم و کار میکردم وضعمون نرمال بود از لحاظ مالی ولی دعواها و کتک کاری ها سر هر چیزی وجود داشت تا اینکه بادار شد این مسآله اینقدر برای من شک بود که میگفتم این بچه از من نیست ... همیشه این حسو داشتم اما الن که دخترم هفت سالش هست اینقدر دوستش دارم که برام مهم نیست از من هست یا نیست.. هر روز این سرکوت خیانت با من بود میگفت تو با اون دختره و دختر عموت رابطه داشتی ای حرفا منو عذاب میداد هیچ حام نداشتم حتی پدر و مادرم . اون فکر میکرد بعد ازدواج از طرف پدر و مادرم حمایت مال میشیم و زندگی خوب خواهد داشت که اینطور نشد... با حامله شدنش کتک کاری ها قطع شد ولی جرو بحث های لفظی ادامه داشت ... در اون مدت سرمایه جور کرده بودم از چین جنس آوردم بار اول سود خوبی داشت چون مقدار سرمایم کم بود سودم کم بود .. طمعم زیاد شد پول قرض کردم ... رسیدن بار هم زمان شد با به دنیا اومدن دخترم شب قبلش دوباره دعواها اوج گرفت و من به اون سیلی زدم ... دخترم به دنیا اومد سر و کله خانوادم پیدا شد بعد از ۵ سال...آشتی کردیم.... همه چیز داشت درست میشد قرار شد به من آپارتمان در تهران بدن در این مدت کرج زندگی میکردم ....اما بار من رسید کل بارم در سفرش به ایران از بین رفته بود همه اجناسم شکسته بود... من بودم و کلی بدهی به خاطر گمرکی قیمتشون رو فقط بیست درصد قیمت واقعی اعلا کرده بودم و به تناسب به همون میزان هم بیمه بودن ... گمرک ۱۰۰ در صد خسارت اعلام کرد اما همه اون ۱۰۰ درصد فقط ۲۰ درصد پول من بود با هر بدبختی بود پول مردم رو دادم فقط ۱۰ میلیون از بدهیم باقی موند از کسی که پول قرض کرده بودم رفت سراغ بابام ... بابام پول او را داد اما.... گفت تو زنت نذاشت پول مردم رو بدی ... و اون تحریکت کرده پول مردم رو بخوری هر چی قسم خوردم اینطور شده باور نکرد و دوباره روز از نو و روزی از نو دباره دعواها و کتک کاری ها... در هر فرصتی ه من میگفت تو هیچی نیستی ... تو هیچ کاری برای من نکردی و سر کوفت خیانت (دختر عموم و همون دختره).... به خاک سیاه نشستم دخترم به دنیا اومده بود ... دوباره فقیر شده بودم اعتبارم در بازار از دست رفته بود... هیچی دوباره صفر ...یه موتور خریدم ... رفتم شدم پیک موتوری هنوز دانشگاهم تمام نشده بود... روزی ۱۰ تومان در آمد داشتم ماهی ۱۵۰ هزار کرایه ... او کارش رو به خاطر بچه رها کرده بود ... هر روز دعوا دعوا دعوا دعوا .. سرکوفت ها ... تو هیچی نیستی تو منو بیچارم کردی... اگه تو تو زندگیم نبودی من با کس بهتری ازدواج میکردم... من خرج تو رو میدادم....تو به من خیانت کردی.. همه اینها حرفهای هر روز ما بود ... توی راه سوار موتور گریه میکردم از خدا کمک میخواستم ...عصبی بودم داغون خورد... بعد از سه ماه کار جدید تو رشته خودم پیدا کردم دوباره حقوقم خوب شد دوباره رشد کردم یکی از استادم که مهارت من رو تو کارم دید منو به عنوان مدیر تولید به جایی معرفی کرد دوباره وضعم بهتر شد ...درسم تمام شد.. در جای جدید منو جهت گذراندن دوره به کشورای دیگه فرستادند... رشد کردم تو کار .. .مدیر من در جای جدید یک خانم بود ۱۰ سال از من بزرگتر بود و متاهل به خاطر مسؤلیتی که داشتم زیاد به من زنگ میزد... کم کم به او هم پیله کرد گفت تو با او در ارتباطی ... اینقدر موضوع شدید شد و من عصبی بودم که بدون دلیل بزرگ در محل کارم با مدیر فرش مجموعه درگیر شدم و باعث شد با اینکه همه جلوم رو میخواستن بگیرن استفا دادم و از اونجا رفتم.. ولی اینقدر شناخته شده بودم که مشکل کار نداشتم...دعواهای ما توی خونه اینقدر زیاد بود و دخترم اینا رو میدید شبا از خواب میپرید و جیغ میکشید...پیش دکتر روانشناس رفتم به مت دارو دادا... به زور داروها آرام بودم ... اما هرچه من آرومتر بودم او بیشتر سرکوفت میزد ...
نمیخواستم دخترم عصبی باشه... هر روز میگفت تو پول دوستی به من روا نداری خدا شاهد اینه که اینطور نبود...براش خرید میکردم اما بعد مدت کوتاهی میگفت تو برای من هیچی نمیخری مگه برا من چیکار کردی... عذاب داشتنم دیگه نمیزدم... ولی داد میزدم خودمو میزدم...هر روز حرف خیانت و رابطه من با دختر عموم و اون دختره تو سالهای قبل رو میزد...خسته بودم الکل مصرف میکردم.... یه روزی به خودم گفتم اگه اون میگه خیانت بزار واقعا اینکارو بکنم که لااقل نسوزم از این حرف.. بهش گفتم نگو اینقدر... نگو این حرف و رو تکرار نکن میرم واقعا میکنم گفت هر غلطی دوست داری بکن من هم کردم ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ دوست دختر اینترنتی گرفتم طوری که بفهمه و ....دیگه همه چی به هم ریخت .... اما به خاطر دخترم سمت طلاق نمیرفتم اما حرفشو میزدم حالا دختر عموم که بعد اون سال دیگه ایران نیامد به علاوه او دختره و این ها... به من میگفت تو هرزه ای..دوباره کتک... رابطه ها بعد از ۲ -۳ ماه بطور کامل قطع شد .. اما حرفاش بود و هست... در اون زمان برای انتقام(شتباه دیگرم در زندگی) به اون دخترا که حتی ندیده بودمشون حرف عاشقانه میزدم ..... همه اونها پتکی بود بر سرم...هر روز و هر روز تکرار این باعث شد از خانه بیرونش کنم و بگم برو خانه بابات.... علاوه بر خیانت این مسآله هم اضافه شد.... تا اینکه ... من دوباره پولامو جمع کردم و با توجه به تخصصم و دورهای فنی که گذرونده بودم و شناختی که به چاپخانه ها داشتم دوباره قصد کردم تو رشته خودم سرمایه گذاری کنم و قطعات ماشینآلات به ایران بیارم و با توجه به مسآله تحریم دفتری در ترکیه بزنم ... این کارو کردم اجاره خانه رو دادم برای چند ماه قرار شد برم ترکیه و بعد آنها هم به من بپیوندن... در شروع کار همه چی خوب بود کارم اونجا داشت پیش میرفت در چاپخانه ای کار ثابت داشتم با صاحب آن چاپخانه در ترکیه در مورد صادرات به ایران شریک شدم .... اما خورد به مساله های اخیر گرانی دلار ... و کل فروش ما به ایران قطع شد ... او در این مدت لوازم رو فروخته بود که به ترکیه بیاد ... به خانه مادرش رفته بود من نه ماه ترکیه تنها بودم .. خدایی که اون بالا هست شاهد هست من حتی با یک زن هم حتی غیر از مسایل کاری در مورد هیچ حرف نزدم.... حتی با هم کارای خانوم هم دست نمیدادم... اما هر روز همه چیز من رو جستجو میکرد فیس بوک ایمیل هام ... بعد سال ها دختر عمو رو دوباره در فیس بوک دیدم ... برای تولدش یه پیام تبریک گذاشتم ... این هم اضافه شد به همه چیز... به من فشار آورد که من دیگه خانه مادرم نمیمونم گویا با خواهر کوچکترش دعواش میشه..... من هم به ایران بازگشتم گفت من میخوام بیام ترکیه گفتم دخترم باید بره مدرسه زبان بلد نیست از درس عقب میفته نمیتونیم این کارو بکنیم... گفت تو رفتی اونجا همش عشق و حالات رو کردی حال میگی نریم ... در این بین چند ماه یکبار اون اومد ترکیه و یه بار من اومدم ایران..... قبل اومدن اظهار دلتنگی میکرد... منم دلم برا دخترم تنگ شده بود..نمیدونم برای اون هم یا نه؟.. در این بین خواهر بزرگش هم ازدواج کرد ...اون آقا حدود ۱۵ سال از من بزرگتره و وضعیت مالی بهتری نست به من داره... اون هم به مشکلات اضافه شد که ببین اون چی میخره برا خواهرم ببین بهش طلا میده و تو نمیدی... خلاصه شده بودم خاين هرزه ... بی چیز.... تو این مدتی که تنها بودم دیگه آرامش داشتم ... وقتی دخترم رو دیدم دیگه افسرده نبود شبا تو خواب جیغ نمیزد .... به ایران آمدم ... گفتم بریم کرج خونه بگیریم راستی وقتی ایراننبودم خانوادم دوباره با من آشتی کردن ... بعد از ایران اومدن به خانه آنها رفتم... موقع خانه گرفتن گفت من دیگه کرج نمیام ... گفتم پول ندارم تهران خونه بگیرم... قبل اینکه ایران بیام شرکتایی برای کار به من پیشنهاد داده بودن از روزی که آمدم فرداش در شرکتی مشغول شدم....باز هم به مسیل قبلی این هم اضافه شد که تو ما رو تو این مدت بی خرجی گذاشتی اما لا اقل چند میلون پول دستش بود که میگه خرج شده نمیدونم دیگه چی کار باید میکردم حتی پول لوازم و پیش خانه .... مادرم برا اینکه ما کنار هم باشیم با پدرم به مسافرت میرفتن که اون بیاد پیش من ولی باز هم در اون لحضات بین من و اون دعوا بود و دعوا....پدرم و مادرم رو تو جریان گذاشتم اونا چون دوسش ندارن ایندفعه گفتن یه خانه تو کرج بهت میدیم برای ۲ سال تا خونه بخری (محل کار من جاده کرج ) بهش گفتم ... گفت من کامو چی کار کنم گفتم خودم هر روز میرسونمت و میام دنبالت... اول گفت باشه اما بعدش چوت یه سری بدهی داشتم و دستم خالی هست گفتم تو ۵ میلیون پول به من قرض بده من لوازم بگیرم بعد عید برات ماشین میخرم چون گفت میخوام ماشین بخرم ... گفت نه.... اینجا بود یکه خوردم ... به خودم گفتم این تو رو نمیخواد.... و گفتم طلاق توافقی فکر کرد شوخی میکنم شایدم نه .... اومد رفتیم پیش وکیل... آلان ۴ روز دیگه همه چی تموم میشه... اما میترسم..دخترم آرومه شاده... اون به من میگه تو داری منو مجبور میکنی...میگه حرف بزنیم .. حرف زدیم همه چیزایی که به شما گفتم بهش گفتم ... گفت قبول دارم پول دوستم و بقیه چیزا رو هم میگه مدلم اینه.. میگه برگردیم زیر یه سقف تو خودت و درست کن منم خودمو...میگه تصمیمتو بگیر من راض به طلاق نیستم منو مجبور داری میکنی ... ولی میگه میام جدا بشیم.... من از آینده دخترم میترسم از طرفی اون شاد و خوشحاله از طرفی میدونم اگه برگردم به زندگه همه چیز مثل قبل خواهد بود.... مرددم کمکم کنید تصمیم درست بگیرم.
مرددم کمکم کنید تصمیم درست بگیرم.:316:
چه غم انگیز بود داستان زندگیت ...
چرا نمیرید پیش یه مشاور یه روانکاو شما هنوز میتونید باهم زندگی کنید یه زندگی شاد، پر از احترام، پر از عشق پر از خوشی، پر از اعتماد و اطمینان...
هنوز وقت داری به موقع اومدی اینجا از همسرت بخواه تو این 4 روز دوباره فکر کنین بنشینین یه لیست در بیارید در مورد انتظاراتتون از هم ... همین حالا این کار رو بکن زنگ بزن به همسرت بهش بگو یه فرصت دیگه به خاطر دخترتون به هم بدید که تو این 4 روز بهش فکر کنید که اگه به نتیجه رسیدید ادامه بدید... یه فرصت دیگه به هم بدید که عاشقانه همدیگه رو دوست داشته باشید و باهم زندگی کنید
پاشو برادر یه کاغذ و خودکار بردار و یه زنگ هم بزن به همسرت بگو اون هم یه کاغذ و خودکار برداره یک طرف کاغذ بنویسید انتظارات من از همسرم ... و در پائین لیست کنید
یک سمت دیگه بنویسد اشتباهات من در زندگی در مقابل همسرم ... و در پائین لیست کنید ... شما ها نمیدویند از زندگی هم چی میخواین یعنی نمیدونین از هم چی میخواین و چه انتظاراتی از هم دارید ... فقط به هم تهمت زدین ...
پاشو پاشو ... همین الان این کار رو بکن به همسرت بگو فقط 4 روز وقت داریم بیا این بار با فکر زندگیمون رو شروع کنیم اگه بار اول اونطوری زندگیمون شروع شد حالا با فکر و هدف شروع کنید (دخترتون هم در نظر بگیرید)
این کارو کردم دیروز.. گفت من قبول دارم پول دوستم ... ولی کاریش نمیتونم بکنم این تو ذات من هست ... بقیه موارد هم قبول نکرد گفت تو خیانتکاری همش بهانس .. هیچ کاری برام نکردی.... و همین... منم به خاطر دخترم این تصمیم رو گرفتم نمیخوام آرامشش رو دوباره از دست بده و گرنه حاضر بودم بد تر از این رو تحمل کنم ....در مورد روانکاو قبلا بهش پیشنهاد دادم ... اون میدونست من میرم ... گفت خودت دیوونه ای فکر میکنی منم مثل تو هستم ؟..نقل قول:
نوشته اصلی توسط malakeh
نیومد و نمیاد...النم در مقابل مهریه حضانت رو از من گرفته... اون میدونه من دست از دخترم نمیکشم و همیشه حامیش خواهم بود... گفتن این که عاشقانه هم رو دوست داشته باشین ساده هست اما در واقعیت.... شاید چند روز دوام داشته باشه .... از لحاظ سلیقه بسیار متفاوتیم خواسته مشترک نداریم.... حتی در ساده ترین مسایل ... حتی فیلمی که اون دوست داره من ندارم و بر عکس... من عکاسی هم میکنم .. تفریح من تماشای گالری ها و نمایشگاه ها هست تماشای تأتر رو دوست دارم و او از همه اینها بدش میاد...زیاد کتاب میخونم بدش میاد حتی بارها گفتم تو هم اینو بخون راجبش حرف بزنیم ولی نشده... اونم چیزای که دوست داره من دوست ندارم ... نمیدونم چرا نه اون کنار مییاد نه من ... نمیدونم...
خوب تو خودت شروع کن و از اشتباهات خودت بگو از اشتباهات و سرکوفت زدن و انتقاد کردن از همسرت دوری کن فقط ایرادات و اشتباهات خودت رو ببین از اینکه یه جاهائی واسش کم گذاشتی بگو از اینکه بهش فحش و بدو بیراه میگفتی از اینکه کتکش میزدی بابت اینها ازش عذرخواهی کن از اینکه هیچ وقت از ته دلت تو هم دوست نداشتی همچین مردی باشی ولی یه اشتباه در اول راه و اینکه عدم مدیریت درست زنگی و ... همه اینها رو بهش بگو نه به اون بگو تو من رو میکوبی نه بگو تو فقط از من ایراد گرفتی نه بگو تو بهمن تهمت زدی که خیانت کردم فقط الان خودت رو ببین اشتباهات خودت رو ببین و براش بگو ...
بهش بگو اگه میگم بیا بریم پیش روانشناس یا راوانکاو منظورم این نیست که بیمار هستیم میخوایم راه درست زندگی کردن رو یاد بگیرم (باز به خودت ربطش بده) بگو میخوام از یکی کمک بگیرم که اشتباهاتم رو جبران کنم (نگو اشتباهاتمون رو) فعلا فقط داری در مورد خودت صحبت میکنی به نظر من باید خودت رو بشکنی باید غرورت رو بشکنی چون با فحش ها و کتک هائی که زدی (نمیگم همسرت بی گناهه و اصلا اشتباه نکرده) ولی با این کارهات باعث شدی غرورش شکسته باعث شدی که بهت اعتماد نکنه باعث شده که الان برچسب بیمار بودن رو بزنه بهت ... پس غرورت رو بشکن واسه همسرت و فقط از اشتباهات خودت بگو .... بگو که قبول داری (از تو نوشته هات برداشت کردم) که اشتباه کردی در مقابلش بگو قبول کردن اون شرایطی که توش افتاده بودم واسم شکست بود از یه جای خوب افتاده بودم تو یه شرایط بد از خانواده ترد شدی از خانواده اون هم ترد شدی بی پولی سختی هائی که تا اون موقع نکشیده بودی شما رو چه به کپسول گاز اینور و انور کردن ... تو رفاه بودی ولی یه هو افتادی ته چاه بگو اینها واست یه شکست بود تو حساس ترین دوره زندگیت یه هو با یه عالمه مسئولیت مواجهه شدی بهش بگو ازش قدردانی کن به خاطر حمایتی که اول زندگیتون بهت کرد با تمام نامهربانی های شما ... میدونی مقابل شکستن غرور خودت به جاش اون رو ببر بالا بهش عزت بده بهش بگو که تو نمیدونستی اون روزها باید چکار کنی ... خودت رو بریز بیرون مطمئن باش اون هم خودش رو میریزه بیرون ولی ممکنه زمان ببره هرچی گفت که تو مقصری تو این کار و کردی و ... جبهه نگیر بزار حرفش رو بزنه نپر وسط حرفاش فقط بذار خودش رو تخلیه کنه از خودت فعلا دفاع نکن حتی اگه حرفش بی ربط و الکی باشه فقط بذار حرف بزنه فقط شنونده باش . در پی اسباط حق خودت نباش اگه همسرت این کار رو کرد بذار بکنه ولی شما این کار رو نکن چون اون احساساتش بیشتر از شما شاید شاید جریحه دار شده .
چون یه زن هستم از دید یه زن براتون نوشتم ... من نمیگم که کی اشتباه کرده تو این زندگی که درست من میگم شما الان این کار رو بکن بعد یواش یواش شاید راضی شد همراه شما پیش یه روانشناس بیا و مشکل زندگیتون رو حل کنید، ازش بخواه با شما بیاد اگه میگه من که مریض نیستم تو برو بگو پس میخوام همراه من بیای و من را به دکتر ببری .... یه مدت شاید واسه این 4 روز تو باهاش راه بیا شاید بتونی یه شروع تازه باشی شاید بتونی با این روش یه روح دیگه به زندگیت بدی به نظر من الان هم هی بهش نگو که من تو رو دوست دارم عاشقتم و ... حرفهای عاشقانه تو این چند روز نزن که فکر کنم با روحیات زنانه تو شرایط اینجوری خیلی جواب نگیری ... اون لیست هم یادت نره حتی اگه اون راضی نشد بنویسه تو بنویس ... و باز ازش بخواه که بهت بگه چه انتظاراتی از شوهرش از مرد زندگیش داره با کلام بازی کن هرسری از یه در دیگه وارد شو ... اعتمادش رو جلب کن تنهاکاری که فکر کنم تو این 4 روز باید انجام بدی اینه
این رو بگم برادر عزیزم صحبتهای من اصلا کارشناسانه نیست امیدوارم زودتر کارشناسها بیان و راهنمائی های بهتری بهت بکنن...
در مورد مسائل مالی هم از همسرت یه فرصت 2 ساله دیگه بخواه و بگو از این به بعد براتون جبران میکنم چون دیدم که تو این 11 سال تونستی از صفر به جائی برسی ... و این کار رو بکن فقط قول و قرار نباشه ...
[quote=malakeh]
خوب تو خودت شروع کن و از اشتباهات خودت بگو از اشتباهات و سرکوفت زدن و انتقاد کردن از همسرت دوری کن فقط ایرادات و اشتباهات خودت رو ببین از اینکه یه جاهائی واسش کم
......
malakeh عزیز
من تمام اشتباهاتم رو قبول دارم و اگر این کار منطقی هست انجام میدم ...
ولی تعقیب اون ... حتی یه مسج ساده تیلیغاتی که برای من میاد و ایمل ها و.. همیشه ادامه دار خواهد بود...
مسآله شک... بعد از ۱۰ سال قضیه دختر عموم هر روز تکرار میشه... چه رسد به این اواخری ها....
خودش میگه من ذاتا اینطورم نمیتونم عوض بشم
به خودم گفتم بعد از طلاق وقتی ببینه من با کسی نیستم شاید این قضیه حل بشه
شاید بشه بعد از طلاق دوباره فکر کنه و ببینه من در آزادیم با کسی نیستم
اون وقت اگه دوباره شروع به زندگی کردیم دیگه نگه تو داری به من خیانت میکنی
و این که نمیتونم تهران خانه بگیرم و... این ها همه ادامه خواهد داشت..
اما سوال اصلی من بی جواب موند...
دخترم در چه شرایطی بهتر خواهد بود در زندگی که وصفش را خواندید و یا در آرامش نسبی که الان داره... ؟
این که هر روز بشنوه من خیانت کارم و هرزه از اینکه بشنوه من هیچ کاری برای مادرش نکردم و نمیکنم...
این منو مردد میکنه دخترم .... در چه شرایطی راحت خواهد بود با توجه به سفر اخیرم و جدا زندگی کردن کاملا با این شرایط خو گرفته... حتی کوچکترین بحث ما به وحشتش میندازه اگر برگردیم درست نشه اون از بین میره
و مهمتر عدم وجود هیچ تفریح و سرگرمی مشترک بین ما...
هیچ چیزی نداریم که راجبش حرف بزنیم ...
هیچیز واقعا اغراق نیست هیچ چیز وجود نداره ...
شاید به خاطر همین تا کنار هم قرار میگیریم دعوامون میشه...
خوب معلومه که دختر شما حق داره که یک زندگی پر از آرامش داشته باشه ولی اون به یه پدر هم در کنار این آرامش نیاز داره .............. هم به پدر هم به مادر و هیچکس نمیتونه جای پدر و مادر واقعیش رو براش پر کنه ... سعی کنید با کمک یه مشاور زندگیتون رو نگه دارید سعی کنید به علایق هم احترام بذارید یاد بگیرید یه جا شما به خاطر همسرت به علایق اون پیش بری یه جا همسرت با علایق شما پیش بره ... زندگی پر از تغییر و تحول باید تغییر کنی باهاش باید یه جاهائی از خودت بگذری که تو این 11 سال شاید نه شما بلد بودی چطور باید بگذری و نه همسرت ... شاید این همون گذشتی بود که خانواده شما بابت مقاومت کردن و شما را رها کردن و دستتون رو تو بدترین شرایط نگرفتن شاید اگه اون موقع خانواده شما این گذشت را در قبال اشتباه شما میکردن الان این وضعیت پیش نیومده بود من فکر میکنم بهترین راه این باشه که از همسرتون خواهش کنید یک جلسه با شما به یه مشاور خانواده بیاد به خاطر دختر گلتون اول و با کمک یه شخص سوم (همون مشاور) همدیگه رو بشناسید نیازهاتون رو بشناسید دردها تون رو التیام ببخشید و راه درست زندگی کردن و ارتباط برقرار کردن بین زن و شوهر رو بهتون آموزش بده چون تو این رابطه شما دونفر آسیب دیده اید و حالا ممکنه دخترتون هم از این شرایط ضربه بخوره آینده اون رو هم در نظر بگیرید لطفا ... من از نزدیک حس کردم یه دختر هفت ساله که مادر و پدرش از هم جدا شدن چه حسی داره دختر هفت ساله امروز با دختر هفت ساله زمان ما خیلی فرق میکنه خیلی فهمیده است خیلی حالیشه خواهش میکنم همسرت رو راضی کن و به یه مشاور خوب برید...
تمام مسائلی که گفتی از تعقیب کردن همسرت و چک کردن اس ام اس ها و ایملیهای شما و .... در کنار یه مشاور قابل حل هست ... فقط باید اعتماد همسرت رو بازسازی کنی باید فکر بیمارش رو تیمار کنی برارد عزیز نترس فقط راضیش کن که یکبار دیگه به خاطر دخترتون به هم فرصت جبران بدید...
ببخشید خیلی واست نوشتم امیدوارم که سرو کله کارشناسا پیدا بشه ....
سلام دوست عزیز
نه به اون یه خط نه به این همه طولانی.چش و چارم دراومد تا خوندم.مسائل رو بطور کلی بگو و مشکلت رو صریح بنویس نه جزء نویسی.
الان دقیقا چی میخوای بشنوی؟
متاسفم برای بچت.که توهمچین محیط پرتنشی زندگی میکنه.واقعا فکر میکنی اگه طلاق بگیرید وضعش از الان بدتر میشه؟خونه ای که مدام توش دعوا و کتک کاریه چه حسنی براش داره؟
ای وای بر پدرمادرایی که هر کار میخوان میکنن و موقع طلاق یادشون میفته ااااِ بچه هم داشتیم!
اقا محمود لطفا فعلا قضیه بچه رو بذار کنار و الان به خودت و همسرت فکر کن.
تو سن کم خطایی کردی که نمیبایست..با رفتار بچگانه و خودکشی ازدواج کردی و تازه بعدش فیلت یاد هندستون کرده؟به چه حقی زنت رو میزدی؟در عجبم از زنی که این همه کتک خورده و تا حالا مونده!
خودت خسته نشدی از این همه کتک زدن؟یه جمله ای میگم بهت بر نخوره اما حتی حیوونا هم همسرشونو نمیزنن.خودت ببین پس چه کار غیراخلاقیه؟!
نمیذارم پای حساب بچه بودنت چون تا الان هم به همین روش رفتار کردی.
خیال کردی ضرر کردی؟با دختری ازدواج کردی که خونوادت ازت برید؟اما فکر نکردی اولا تاوان اشتباه خودت بود.ثانیا زنت چقد داره رنج میکشه؟برای زن،همسر یعنی تکیه گاه،یعنی محل ارامش،یعنی علاقه..اونوقت شما چیکار کردی؟تو سرش زدی..تحقیرش کردی.
خشم کاشتی و نفرت درو کردی..رفتار خشن همسرت با تو بازتاب رفتار خودته.اگه توقع محبت داشتی باید اول خودت محبت میکردی.
اگه انتظار اعتماد داشتی باید اول خودت اعتماد میکردی.مردی که درونش شک داشته ایا بچش از خودشه یا نه؟باید منتظر باشه که زنش هم بهش بی اعتماد بشه.
همه اتفاقاتی که برات افتاده اینه تمام نمای درون خودت بوده.
وقتی زنت رو میزنی.وقتی خوردش میکنی نباید انتظار یه زن ایده ال داشته باشی.
زنت هم زجر کشیده.سختی کشیده.اینا رو دیدی.
خیانت کردی..با زندگیت بازی کردی..چه توقعی داری؟
متاسفم.تا وقتی اشتباهت خودت رو نپذیری و اصلاح نکنی اتفاقی نمیفته.تا وقتی فکر میکنی ضرر کردی و زنت بهت بدهکاره چیزی درست نمیشه.
همین دخترت که الان عشقته یه روزی بزرگ میشه و ازدواج میکنه.دوست داری همسرش مثه تو باشه؟دوست داری؟
حالا با خودت فکر کن واقعا چی میخوای؟چیکار میخوای بکنی؟
موفق باشی
[quote=بهار.زندگی]
[color=#0000CD][font=Tahoma]سلام دوست عزیز
خودت خسته نشدی از این همه کتک زدن؟یه جمله ای میگم بهت بر نخوره اما حتی حیوونا هم همسرشونو نمیزنن.خودت ببین پس چه کار غیراخلاقیه؟!
ممنون از اين همه راهنمايى .... ما همه انسانيم و فقط از انسان اين همه ظلم و جنايت بر مىياد.....
درسته همه چيزايى که گفتين درسته....
اما چند سال دست روش بلند نکردم از وقتى فهميدم چى خوبه و چى بد...
ميدونم اون نميتونه منو ببخشه....
ميدونم به آخر خط رسيدم...
ميدونستم راهى جز اين نيست کمى شک داشتم صحبت هاى شما هم فکر منو تصديق ميکنه....
خيلى ديره محبتى بين ما نمونده که آبيارى و رسيدگى بشه....
اين خاطره هاى بد هيچ وقت پاک شدنى نيست....
ولى لااقل شما منو متهم به خيانت نميکردى که هيچ وقت نکردم...
فيلم ياد هندستون نکرده.... من با هيچ زن و دختر ديگه اى قادر به زندگى نيستم..فقط ميخوام
آرامش باشه براى همسرم ... دخترم .... و خودم... فقط آرامش... زندگى آروم
چندين بار نوشته هاتون رو خوندم همش درسته...
با هر بار خوندن بيشتر از خودم بدم اومد....
حق با شماست آنچه کاشتم درو کردم... الان چه بايد بکنم...
جدا بشيم....؟!
آيا اميدى هست !؟
يا جدايى بهترين انتخاب هست...!؟
من پستم ميدونم... اما ميشه اين همه خرابى رو ساخت...
واقعيت رو بگين... از اين همه سال خجالت ميکشم... اگر نميشه نميخوام اذيت بشن دوباره...
آيا اين زندگى که حال ويرانه شده ميشه خوب بشه ؟ ميشه آباد بشه...آره درسته هر چى کاشتم برداشت کردم
کاش يه نفر اينو زودتر به من ميگفت...
اما حال ديره نه؟ خيلى دير شده نه!؟
ت !؟
نه آقای محترم دیر نشده ، تا دیر نشده یه کاری بکن. تو در برابر این زندگی مسئولی.
از مشاور کمک بگیر اما خسته نشو.سخته اما شدنیه
همه تلاشت رو بکن
از دیروز تا حالا چه قدمهائی برداشتی؟
لیست رو آماده کردین؟
با همسرت صحبت کردی؟
قرار مشاوره گذاشتی؟
.....
چه کارهائی کردی برای حفظ زندگیتون...
فرصتت کمه ها زود باش///
ديشب تا نيمه هاى شب باهاش حرف زدم... امروز زنگ زديم به وکيلامون جلوى پرونده رو گرفتيم ...چون شنبه قرار بود همه چى تموم بشهنقل قول:
نوشته اصلی توسط malakeh
گفتيم تا همينجا دست نگه داره....
صبح با هم رفتيم بيرون براش يه انگشتر خريدم.... رفتيم ناهار بيرون....
ميگه تو بخواى ميتونى خودت رو درست کنى....
من بلد نيستم به همسرم محبت کنم.... نميدونم چه طورى خوشحالش کنم...
در مورد محل زندگيمون ميگه اينجا خونه نگيريم برگردين ترکيه فعلا طبق گفته هاى شما هر جى گفت ...گفتم چشم...
نميدونم از اينجا به بعد رو چطور اداره کنم... چطور محبت کنم...چطور اعتمادش رو دوباره جلب کنم چطور خوشحالش کنم....فقط هر آنچه گفته شد عمل کردم... از الان بايد چى کار کنم!؟
در مورد مشاوره حضورى روم نميشه برم....برم چى بگم... نميتونم واقعا نميتونم... اونطور که
شنيدم اونا از کتابايى که تو دانشگاه خوندن يه سرى فرمول بلدن همونا رو برا همه تجويز ميکنن
ممکن هست وضع ما در اون فرمولها نگنجه و وضع بدتر بشه... ترجيح ميدم الان تو اين
وضع از تجربيات شماها که جنبه عملى داشته و نه کتابى استفاده کنم...
محمود
طلاق نگير!!!
يكم ازخودگذشتگي ومحبت به خرج بده
يه برابه زنت بگودوستت دارم..........من به خاطرتمام بديهايي كه بهت كردم وكتكهايي كه بهت زدم من ببخش بيايه فرضت ديگه به هم بديم........حتي اگه شده بخاطربچمون......مااين ده سال همش بهم سركوفت ميزديم وغرورداشتيم يه بارتوعمرمون اشتباه كرديم ولي ازاين به بعدجبران كنيم نزاريم مثل يه لكه ننگ تاآخربرامون بشه....
تووزنت بهم اعتمادكنيد همديگرببخشيد وغرورروكناربزاريد اون دوست داشته باش بخاطراينكه زنته ومادربچته توچون ازش كينه داشتي نتونستي اونودوست داشته باشي
ببين توزندگيت خيلي شكست خوردي ميدوني براچي؟چون هميشه دست روزنت بلندكردي وباش مهربون نبودي واون ضعيف شمردي خدا بخاطراين كارهات نعمت ورحمت اززندگيت ساقط كرد
اصلابه فكرطلاق نباش
عاشق زندگيت باش
ازت ميخوام بازنت بامحبت وعشق وبدون هيچ رودربايستي صحبت كني شايداون منصرف بشه
من بي خبر نزار:72:
دوست عزیز خیلی خیلی ناراحت شدم ، درسته رفتارهای خانوم شما واقعا غیرقابل تحمل بوده منم مغزم سوت کشید.
اما رفتارهای شما هم خیلی بد بوده ، شاید شما هم در ایجاد چنین رفتارهایی از طرف او مقصر بودید ، وقتی هرروز فحش و کتک باشه اونم اینجوری خودشو تخلیه میکنه ، با تهمت و انگ خیانت
ای کاش بجای الان همون سالها میرفتید پیش مشاور و دکتر ، اونوقت الان کلی پیشرفت کرده بودین و زندگی آرومی داشتین
شما قابلیتهای بیشماری داشتید اما همش رو سر این دعواهای خانوادگی از دست دادید که هردو درش مقصرید
به نظر من خانم شما بیشتر از شما نیاز به درمان داره ، خیلی بدبین و شکاکه ، شاید توجهی که نیاز داشته رو از سمت شما ندیده ، وقتی بهتون انگ خیانت میزد اگه بجای کتک زدنش بهش توجه میکردید (هم عاطفی هم جسمی) شاید به مرور خوب میشد
اگه باهاش صحبت میکردید و منطقی بودید خوب میشد اما شما بجاش فحش دادید و دورتر شدید.
شاید اگه باهاش صادق باشید و از مشاور و پزشک کمک بگیرید بتونید رفتارهایی رودر پیش بگیرید که ین شکاکی و بددلی در وجودش از بین بره
اما خودش هم باید بخواد ، شاید این تلنگری که برای طلاق بهش زدید کارساز باشه و اونو به خودش بیاره تا یه تکونی به خودش بده اما فکر میکنم دیگه کافی باشه ، برای طلاق توافقی هیچوقت دیر نیست ، تمام مراحلش ظرف چند روز تموم میشه و میگن به سلامت!
پس اینقدر عجله نکنید ، یک فرصت دیگه به زندگیتون بدید اما از راه درست
براش شرط بذارید که باید خودشو اصلاح کنه و این رفتارهاش زندگیتون رو نابود میکنه اما خودتون هم رفتارتون رو عوض کنید
بهش توجه کنید تا همش فکر نکنه دارید بهش خیانت میکنید
بهترین کار رفتن هردوتون نزد یک مشاور خوب و ماهره ، البته فکر میکنم خانوم شما وضع روحیش بدتره و نیاز به درمان و دکتر روانشناس هم داشته باشه
سلام ممنون از راهنمايى خوبتون هر کارى که گفتيد انجام دادم و گفتم جواب داده... منصرف شديم.. به وکيلامون گفتيم کارى نکنن... از الان !؟بايد چى کار کنم!؟ چطورى اشتباهاتم رو جبران کنم.... اونر چطور متوجه اشتباهاتش کنم!؟نقل قول:
نوشته اصلی توسط tina2013
یک جمله معروف تو این سایت هست که معنیش اینه که اگر قفل رو عوض کنی کلید هم عوض می شه. پس اول خودت رو اصلاح کن. همسرت هم به تبع به دنبال اصلاح خواهد رفت تا بتونه با شما زندگی کنه.
شما برای جبران اشتباهاتت اول اشتباهاتت رو لیست کن و بعد راههایی که باعث می شه دیگه اونهارو انجام ندی هم جلوشون بنویس. مثلا مثل روش زیر:
1- اشتباه: تصمیم گیری بر اساس احساسات ، راه درست: کنترل احساسات و جایگزینی عقل
2- اشتباه: آسیب رسانی به خود برای رسیدن به اهداف، راه درست : آرامش داشتن و تلاش مثبت برای رسیدن به اهداف
3- آسیب رسانی به دیگران برای خالی کردن خشم، راه درست: شناسایی عامل خشم و تخلیه درست آن با کمک گرفتن از مشاور
4- اشتباه: دامن زدن به شکهای همسر، راه درست: پاکسازی و اجتناب از زمینه های شک بر انگیز
و.....
خودت این لیست رو کامل کن. برای عملی کردن هر یک از موارد هم مقالات زیادی در این سایت هست که اگر شما مسائلتون رو درست لیست کنید دوستان هم می تونند براتون پیدا کنند. ضمن اینکه مشاور هم می تونه کمک خیلی بزرگی در این زمینه بهتون بکنه.
امیدوارم موفق باشید. پس اول پیدا کردن صورت مساله و بعد پیدا کردن راه حل های موجود و بعد روش عملی کردن راه حل ها.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط deljoo_deltang
ممنون از راهنمايى .... تمام اين کار ها را انجام خواهم داط و در همين تاپيک مىنويسم....
ممنون که همه داريد کمک مىکنيد که شادى به زندگى ما برگرده.... مدت ها بود که فکر ميکردن
انسانيت از ايران رخت بسته....
تا الان که هر کارى گفته شده انجام دادم و نتيجه گرفتم اما همسرم حالت تعجب و شک داره
نکنه فکر کنه دارم نقشه ميکشم يا گولش ميزنم!؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط کبـود
یک مساله که ممکنه خیلی در روزها و ماههای اینده باش روبرو بشی رو می خوام بهت بگم تا بتونی درست عمل کنی. وقتی یکی از طرفین شروع به تغییر می کنه طرف مقابل شکه می شه و ممکنه رفتارهای تشدیدی انجام بده ( یا فکر کنه داری گولش میزنی). یعنی این رو در نظر داشته باش که ممکنه روزهایی رو در پیش داشته باشی که خیلی سختتر از گذشته باشه اما خوبیش اینه که اگر بتونی ثابت قدم باشی و تشدید های همسرت از پا درت نیاره بعدش ساحل ارامش رو با لذت بیشتری خواهی داشت. پس از الان به خودت قول بده که در این راه که شروع کردی هر اتفاقی افتاد (حتی بدتر از قبل) من همیشه بهتر عمل خواهم کرد و رفتار من وابسته به عوامل بیرونی نخواهد بود.
اینکارو برای خودت ، همسرت و فرزندت انجام بده تا بهترین اجرها رو ببری. روش درست زندگی کردن رو به فرزندت یاد بده. ما هم برات دعا می کنیم.
يعنى باز هم شروع خواهد شد.....نقل قول:
نوشته اصلی توسط deljoo_deltang
چى کار کنم که ديگه شروع نشه....
از دوستان اگر واقعا يه مشاور خوب خانواده ميشناسه معرفى کنه که ما زودتر به اون مراجعه کنين
mahmoodprint گرامی
به تالار همدردی خوش آمدی
دوستان راهنماییهای خوبی داشتن .
مهمترین گامی که شما در ابتدای امر باید بردارید ، کار کردن روی آرامش خودتون هست . با همسرت صحبت کن بطور جدی و بگو من نسبت به سهم خودم از اشتباهاتم تلاش می کنم برای تغییر و مشاوره میرم تا کمک بگیرم . اما یک طرفه نمیشه تو هم باید تلاش کنی . اگر بگویی من همینم و نمیشه و تغییری در کار نباشه همان بهتر که جدا شویم . اینگونه ایشان را هم نزد روانشناس ببر در خصوص بدبینی و شک وی و سرزنش گری .
تا آنجا که من دیدم زندگی شما پتانسیل اصلاح را دارد .
شما >>>> خشمت را کنترل کن و محبت را بیشتر کن
همسرت >>>> بدبینی و غرغر کردن و سرزنش گری را ترک کند
فقط همین ، اساس مشکل شما دو نفر همین هست .
همین را با همسرت در میان بگذار و بگو که من شروع کردم . کنترل خشم می کنم و محبت بیشتر خواهم داشت . تو هم باید دست از بدبینی و سرزنش گری برداری .
به همسرت خیلی جدی بگو مدتی مهلت می دهم مثلاً 6 ماه ، اگر در طول این 6 ماه رویه تغییر کرد که ادامه می دهیم اگر نه دیگه به هیچ وجه حاضر به ادامه نیستم ، به خاطر خودت ، دخترمان و خودم . اما در اصل و نزد خودت هیچ انتظاری از او نداشته باش و روی خودت چنان برای کسب آرامش و کنترل خشم کار کن که بی توجه به سرزنش و غر غر های او شوی و حتی بدبینی های او . یعنی خودت را اینگونه مقاوم کن اما به او نشون نده مهم نیست که او رفتارش چه باشد ( یعنی شما یک طرفه اشتباهاتت را کنار بگذار و محبت و عشق ورزی را پیشه کن )
قرار بگذارید هروقت هرکدام از تصمیمش کوتاهی کرد طرف دیگر با محبت و با لفظ عزیز دلم مثل اینکه شیطونه اومده وسط و یادت رفت ها .... و با محبت دیگری را بغل کنه و نگذاره رفتارش ادامه پیدا کنه . این قرار را بطور جدی با هم بگذارید . هروقت شما خشمگین شدی و واکنش نشون دادی ایشون این کار را بکن و هر وقت او غرغر و نسبت دادن را شروع کرد شما این کار را بکنی .
در پستهای بعدی راهکارهای دیگری نیز خواهم گفت .
در همدردی مقالات مربوط به کنترل احساس و کنترل خشم را بخوان و مقالات مربوط به مهارتهای زندگی و ارتباط کلامی .
کتاب زنان مریخی مردان ونوسی و کلید طلایی ارتباطات و از حال بد به حال خوب را هم تهیه کرده و مطالعه کنید .
کلاً هرکتابی در زمینه مهارتهای زندگی و ارتباطی پیدا کردید بخوانید و به کار بگیرید
مطمئنم اراده کنید می توانید زندگیتان را بسازید .
اگه بدونی اینا رو با چه مصیبتی برات مینویسم فقط واسه اینکه خیال نکنی به طلاق تشویقت کردم یا ناامیدی میذاریش رو چشمت.:)
در تایید حرف دوستان
الان باید اونچه میکاری رو تغییر بدی تا اونچه که برداشت میکنی عوض بشه.محبت،صبر،احترام و گذشت بکار تا همینا رو برداشت کنی.نقل قول:
چندين بار نوشته هاتون رو خوندم همش درسته...
با هر بار خوندن بيشتر از خودم بدم اومد....
حق با شماست آنچه کاشتم درو کردم... الان چه بايد بکنم...
جدا بشيم....؟!
آيا اميدى هست !؟
يا جدايى بهترين انتخاب هست...!؟
من پستم ميدونم... اما ميشه اين همه خرابى رو ساخت...
واقعيت رو بگين... از اين همه سال خجالت ميکشم... اگر نميشه نميخوام اذيت بشن دوباره...
آيا اين زندگى که حال ويرانه شده ميشه خوب بشه ؟ ميشه آباد بشه...آره درسته هر چى کاشتم برداشت کردم
کاش يه نفر اينو زودتر به من ميگفت...
اما حال ديره نه؟ خيلى دير شده نه!؟
برای دیدن نتیجه تلاشت باید صبر کنی..این مهمه.
مهارتهای گفتگو رو یاد بگیرید و سعی کنید مثه دوتا ادم متمدن با هم حرف بزنید.عقایدتونو بگید و عقاید همو بشنوید و تصمیمهای درست بگیرید.
مثلا در مورد تفریحات (چون گفتی اختلاف سلیقه دارید) مثلا هرکدوم تفریحات جداگونه داشته باشید.درکنارش تفریحات مشترک باب میل هردوتون هم بذارید.
کلا یاد بگیرید نه بخواید حرف حرف خودتون باشه و نه منفعل بشید و فقط چشم بگید.ازادانه بگید و حرف هم رو بشنوید.
موقع صحبت اگه حس کردید صداها داره میره بالا بحث رو رها کنید و موکول کنید به یه وقت دیگه.در عوض با یه جوک یا خاطره با مزه فضا رو شاد کنید.
زمانهایی که همسرتون ضعیفه مثلا وقتی بیماره یا طی هرماه با تغییرات زنانه روبروئه ازش حمایت کنید.این حمایت موقع ضعف دلگرمش میکنه.
بهش اطمینان خاطر بدید تنها زن زندگیش اونه..بعد خواسته های خودتو بگو.
خلاصه اون همه انرژی که واسه تخریب میرفت رو حالا بنداز تو مسیر صحیح.
فیلمای خنده دار با هم ببینید.بازی های عشقولانه راه بندازید.مثلا یه شاخه گل یا همچین چیزی یه جا قایم کنید.بعد نقشه گنج بکشید و بذارید همسرتون خودش اون هدیه یا نامه رو پیدا کنه.روزای تعطیل با هم غذا رست کنید و این چیزا
موفق باشی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
سلام..... متشکرم.... هر آنچه گفتيد عمل خواهم کرد دقيق و بى نقص
خواهش مىکنم مطالب بيشترى به من بياموزيد کتابها رو هم فردا تهيه خواهم کرد... و به آنها
عمل خواهم کرد.... با سپاس فروان ... زندگى من رو از لب پرتگاه برگردونديد....:43:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بهار.زندگی
ممنونم روش هايى که ميگين بسيار جالب هستن.... هميشه تو روياهام به همچين زندگى فکر ميکردم
لطفا بيشتر به من بياموزيد
همه را انجام خواهم داد
محمودجان
من فقط تايپيك اولت خوندم وبقيه حرفات ودوستات رونخوندم چون تواين چندروزخيلي كم فرصت داشتم بيام تالار
ولي باوركن اولين باركه تايپيكت خوندم خيلي متاثرشدم وحتي گريم گرفت.........نميدونم چرا:163:
دوست دارم بيشتردرموردمشكلت بات صحبت كنم
فعلاباي:72:
خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خوشحالم که تصمیمت رو گرفتی واسه ادامه و درست کردن این زندگی و سایه ات روی سر همسر و دختر عزیزت باشه ... خیلی خوشحالم که در مقابل این همه تغییر از خودت اینرسی نشون ندادی و هر راهکاری بهت میدن سعی میکنی انحام بدی ... و باید صبر و به زندگیت بیاری و باید صبور باشی ... یه کتاب دیگه هم هست یعنی دوتا یکیش: رازهائی در باره زنان و دومی رازهائی درباره مردان نوشته باربارا دی انجلس این کتاب رو بخر و شبها با همسرت بخونین دو نفر باهم کتابیه که احتمالا همسرت هم که مخالف کتاب خوندن هست جذبش میشه ...
در ضمن آقا محمود در عین اینکه شنونده خوبی هستی برای همسرت فقط یادت باشه هرچی همسرت گفت همون لحظه نگو باشه ... مثلا در مورد محل زندگیتون بهش بگو که در مورد این قضیه باید فکر کنیم باید تحقیق کنیم باید سبک سنگین کنیم ببینیم شرایطش رو داریم باید زمانبندی کرد ... همینجوری نگو باشه بعضی از تصمیمات بزرگ زندگیتون واقعا نیاز به فکر و زمان داره پس به تمام خواسته های همسرت همینجوری نگو باشه که بعد دچار یه مشکل دیگه به نام بدقولی و گول زدنش محکوم بشی داداش ...
موفق باشی ... منتظر خبرهای موفقیت آمیز در زندگی مشترکتان هستیم ...