-
وابستگی دیوانه وار به همسرم
من و همسرم نزدیک به 4 ساله که باهم ازدواج کردیم. شکر خدا زندگی خیلی خوبی داریم و توی همه فامیل (هم فامیل من , هم فامیل شوهرم) احترام و عشق و زندگی ما زبانزده. ولی مشکلی که تو زندگیمون هست برمیگرده به من. من زیادی به شوهرم وابسته ام. همسرم واسه من دلیل همه چیزه. دلیل زندگیم, دلیل کار کردنم, دلیل خوشحالیم, همه دلخوشیم؛ حتی دلیل نفس کشیدنم...
همه اینا اگه در حد قابل کنترل باشه معمولیه اما این احساسات در من فوق العاده افراطیه. بعضی اوقات احساس میکنم واقعا همه زندگی من در همسرم خلاصه شده. طاقت یه روز, حتی یه روز دوریشو ندارم. نباشه میمیرم. توی این 4 سال حتی توی بحرانی ترین شرایط هم نشده که یه روز جدا از هم بمونیم.
دوست داشتنم افراطیه, بعضی وقتا عذابم میده. همین دوست داشتن مفرط باعث زیادی متوقع بودنم میشه. باعث زودرنج بونم, ضعیف بودنم و وابسته بودنم و از همه بدتر حسود بودن.
همسر من فقط واسه منه و توجه اون به بقیه و توجه و دوست داشتن بقیه نسبت به اون حسادت منو تحریک میکنه. من نفر اول زندگی همسرم هستم و از هر چیزی که باعث کم شدن توجه همسرم به من بشه بدم میاد. حتی یکی از دلایلی که تا حالا بچه دار نشدیم همینه که نمیخوام احساس و توجه همسرم نسبت به من با کسی تقسیم بشه.
میترسم با اینهمه عشق و احساس زنجیری به دست و پای همسرم باشم که یه روز از من خسته بشه. ابراز احساسم اینقدر تکرار بشه که دیگه ارزششو واسه همسرم از دست بده. من هیچ جوری نمیتونم جلوی ابراز احساسمو بگیرم. نمیتونم خودمو کنترل کنم شما بگید چیکار کنم؟
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
سلام عزیزم
من هم تا حدودی مثل تو بودم ولی بهت پیشنهاد میکنم کتاب رازهایی درباره مردان باربارا رو بخون. این حالت ممکنه بعد سالها خدایی نکرده مشکل ساز بشه چون مردها دوست دارن خانمی داشته باشن که گاهی اونهارو تنها بزاره به علایق و استعدادهاشون توجه کنن نه اینکه فقط تمام توجه خانمشون به سمت اونها باشه حتما اجازه بده همسرت تنها باشه اینجوری بعد سالها ازت خسته میشه
شروع کن به علایقت برس گاهی اوقات بهش حق بده : واسه خودش باشه
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
سلام
دوست عزیز هرچیزی که از حد تعادل خارج بشه آسیب زا هست و زندگی رو دچار مشکل می کنه . همونطور که خودت گفتی باعث حساسیت ، زودرنجی ، حسادت ، متوقع بودن و انحصار طلبی ، در شما شده که همه آسیب هست و باعث آزار شماست اما در این میان همسرت هم آزرده خواهد شد و به نوعی از شما فراری خواهد شد .
یک مثالی در این تالار داشتیم که میگفت : زن آویزان ، مرد گریزان و بالعکس .
مدام ابراز عشق و علاقه کردن باعث بی معنی شدن احساسات میشه و طرف مقابل رو دلزده می کنه و وابستگی فراریش میده . بگذارید همسرتون دلتنگ شما و احساساتتون بشه ، همیشه آماده عشق ورزی نباشید و جایی برای عشق ورزی ایشون هم بگذارید .بدونید که برای یک مرد دست نیافتنی بودن یک زن باعث کشش و جذابیت در نگاه مرد میشه . بعد از ازدواج گاهی باید این حس رو به مردان داد تا همیشه به همسر خود احساس نیاز کنند .یعنی همون ناز کردن و گاهی در دسترس نبودن . بگذار همسرت گاهی تشنه عشق شما باشه نه همیشه از این عشق سیرآب باشه .
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
انحصار طلبی های شدید ، کنترل گری ، حساسیات نسبت به روابط همسر با خانواده خود یا دوستانش ( بخصوص از سوی خانم نسبت به شوهرش ) و ... همه و همه نشان از محور شدن احساسات است که به دلیل زیر عنان رفتار و حالات شما را در دست می گیرد :
شما عشق به همسرت نداری ، بلکه عاشق عشق همسرت به خودت هستی . همه حواست و تمرکزت به عشق همسرت به خودته .
عیب این مسئله کجاست ؟ مگر عاشق عشق همسر بودن بد هست ؟
این وضعیت یک استرس و نگرانی همیشگی را همراه میسازد و از طرفی یکنواختی را پدید می آورد . وقتی برای شما دوست داشته شدن به وسیله همسرت سرطانی شود . مرتب ترس داری که دوست داشتنش کم بشه ، احساس می کنی دیگه دوستت نداره . دچار یکنواختی می شوی و نوآوری در ابراز علاقه اش می طلبی تا مطمئن شوی . اما بعد از هربار در دریافت پیام علاقه او با نوآوریها مدتی خوشحال می شوی ولی وقتی زندگی عادی در جریان باشد فکر می کنی دیگه اونجوری دوستت نداره باز هم تنوع طلبی در دریافت علاقه سراغت می آید ، برای آقا که گاه خانمش دیگر از تازگی می افتد و میل به خانمی دیگر وسوسه می کند .
ازارتباط همسرت با هرکسی می ترسی ، می ترسی که او را بر تو ترجیح دهد ، نکنه بیشتر از تو دوستش داشته باشد و ..... حسود میشی ، حساس میشی ، خودخوری می کنی ، غر میزنی ، گاه پرخاش می کنی و ...... ادامه پیدا کنه بدبین میشوی .
این عوارض عاشق عشق همسر بودنه ، عوارض زوم روی علاقه همسر به خود . اگر هر دو در رابطه با هم اینگونه باشند واویلا ، اما همیشه طرف دیگر آزار می بیند ، خود را در حصار و بند می بیند و گریزان می شود ( آویزان می دهد گریزان )
چاره چیست ؟
عاشق همسرت باش ، به واقع ، نه به ظاهر . عقلانی ، نه احسای و هیجانی ، اگر او را واقعاً دوست داشته باشی هیچ انتظاری از او نخواهی داشت . تمام لذت تو می شود رضایت او . کوچکترین محبتی از سوی او دنیایی پیش چشمت بزرگ هست و هرکاری تو برای او بکنی پیش چشمت کوچک هست و در پی کاری و خدمتی و محبتی دیگرهستی تا جایی که باید خود را کنترل کنی که زیاده روی نشه و به ساپورتهای بیجا نکشه . اصلاً توجهی به اینکه او ترا دوست دارد یا نه نداری ، چون غرق در عشق خودت به او هستی . در بند علاقه او نیستی بلکه رها در فضای علاقه خودت به او هستی .و .....
این وضعیت موجب رهایی از وابستگی ، وسعت دید ، طمأنینه ، خوش بینی و اعتماد ، شعف و نشاط و احساسهای خوب و امید بخش میشه ..... و حاصلش میشه آرامش عمیق خودت ، و برخورداری همسرت از این دریای ژرف آرامش که موظب خواهد بود از دست نرود .
تو در این حالت همسرت را از هرکس به خودت نزدیک تر می بینی چون او در قلب توست . اما در آن حالت تو قلبت را در دل او قرار داده ای و چشم ازش برنمیداری اینه که همیشه فاصله ای احساس می کنی که رنج می دهد و می ترساند و با اندک حرکتی بیشتر شدن فاصله را احساس می کنی که ای وای دلت رفت ..... حتی دلتنگی های کاهنده نیز از همین نشأت میگیره و انحصار طلبی ، و کنترلگری و .....
عاشق عشق همسرت به خودت نباش تا تنگ نظر و حسود نشوی . عشق خالص به همسرت پیدا کن تا وسعت نظر بیابی و از انحصار طلبی در امان بمانی . همسرت هم در کنارت احساس آزادی خواهد کرد و نشاط و شادمانی نصیب خواهد برد .
.
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
ستاره تنهای عزیز
وقتی پستت و می خواندم انگار کلمه به کلمه اش رو خودم نوشته باشم.دقیقا دقیقا منم مثل توام
حتی خونه مامانم اینا هم بدون شوهرم نمی روم.
منم با وجودیکه می دونم شوهرم چقدر بچه دوست داره اما به خاطر اینکه می ترسم از محبتش به من کم بشود اصلا راضی به این کار نمی شوم
خیلی دوست دارم بدونم چطوری باید مشکلمونو حل کنیم.
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
سلام ستاره جان.:72:
در تاييد كلام شب نيلوفري بايد بگم من هم عيناً مثل شما دوستان بودم و هنوز هم تا حدودي هستم ولي با اين تفاوت كه الان مي دونم كارم اشتباهه و سعي مي كنم جلوي ابراز احساسات بي رويه ام را تا حدودي بگيرم.(حتي به قول شما بارها از اين كه بچه اي داشته باشيم و همسرم اونو بيشتر از من دوست داشته باشه به خود لرزيده ام و وقتي اين موضوع را مطرح كردم و ازش پرسيدم بهم گفته واقعاً كه آدم به بچه خودش هم حسودي مي كنه)
من هم مثل شما خيلي خيلي وابسته همسرم هستم. اوايل ازدواجمون (بعد از عقد و بعد از عروسي) اين وابستگي به قدري بود كه در محل كار از اين كه همكارهاي خانم با همسرم حرف مي زدند و حتي به من مي گفتند آقاي... مثل برادر ما هست و ما خيلي دوستش داريم، اونقدر عصباني مي شدم و بهم مي ريختم كه همين عشق افراطي و حساسيت هاي بي جاي ناشي از اون باعث دعوا و مشاجره بين ما مي شد و آرامش زندگي را ازمون مي گرفت. و از اونجايي كه طاقت قهر و بي محلي را نداشتم يا باعث اذيت خودم مي شدم يا زود مي رفتم عذرخواهي كه ديگه اين براي همسرم عادي شده بود و بعداً مي ديدم حتي ديگه توي مسايلي كه حق با من هم هست اون براي آشتي پيش قدم نمي شه و اين روال شده بود. و كم كم محبت كردن زياد من به چشمش نمي آمد و شايد هم ازش فراري بود و اين محبت افراطي منو پر توقع كرده بود كه مثلاً من بدون تو ناهار نمي خورم تو چرا بدون من ناهار خوردي و يا مثلاً من سر كار اگه كسي از همكارا شيريني يا لقمه اي يا شكلاتي يا ميوه اي برام مي آورد من فورا مي بردم پيشش و با هم مي خورديم ولي او اين كار را نمي كرد و اگه كسي چيزي تعارف مي كرد برام نمي آورد و اين چيزها خيلي اذيتم مي كرد و يا اين كه از آن جايي كه پدر و مادرش شهر ديگري هستند اگه دلتنگشان مي شد و شرايط مرخصي نداشتيم و مي خواست يك روزه بهشون سر بزنه و به خاطر هزينه رفت و آمد و تنگي زمان منو نمي برد من قهر مي كردم و اخم و تخم كه مگه من بدون تو به خونه پدر و مادر مي روم و او مي گفت خوب خودت نمي ري من كه مي گم يك موقع هايي من نميتونم بيام سر بزنم خودت برو سر بزن . و يا بهانه مي آوردم كه چجور دلت مي ياد شب بدون من خونه پدر و مادرت بموني و از اين بچه بازي ها...:302::316:
البته نه اين كه حالا بزرگ شده باشم و ديگه بچه بازي در نياورم ها! نه!:311: ولي حداقلش متوجه اشتباهاتم شدم و همه سعي ام را مي كنم كه بچه بازي هايم كمتر بشه و عاقلانه رفتار كنم. با مطالعاتي كه در سايت ها و كتابهاي مختلف داشتم و تجربيات خودم و يا دوستان و اطرافيان، فهميدم كه مردها به هيچ وجه از زن وابسته و آويزون خوششون نمي ياد و كم كم نسبت بهشون بي تفاوت شده و شايد حتي فراري شوند.:303: :322::18:
همسرم بارها بهم مي گفت پس غرور دوران نامزدي ات چي شد (قابل ذكر هست كه در دوران پيش از عقد ماجرا برعكس بود و من نسبت به همسرم بي تفاوت بودم و او عاشق و شيفته و دنبالم و هر چي كمتر بهش توجه مي كردم بيشتر شيفته ام مي شد حتي يادمه اون روزها خودم بهش مي گفت برو يه سري به پدر و مادرت بزن و بهشون كمك كن و او شيفته اين رفتارهام بود. و احساس مي كنم خيلي توي چشمش بزرگ و باوقار بودم) حالا هم مي دونم خيلي سخته ولي بايد كمي ازشون فاصله بگيريم (ظاهري نه دلي) و آزادشون بگذاريم تا مواقعي براي خودشون باشند. اون وقت تشنه تر بر مي گردند. و همچنين اين حق را هم براي خودمان قائل باشيم كه ما هم برخي اوقات براي خودمان باشيم. به قول همسرم اين جوري وقتي براي مدتي در عالم خودمان باشيم، با خودمان خلوت كنيم و يا حتي با خانواده و دوستان خودمان باشيم دوباره با انرژي بيشتري به كنار هم بر مي گرديم.:305:
فكر مي كنم براي اين كارها كمي بيشتر به خودمان ارزش قائل باشيم و بها دهيم: به خواسته هاي شخصي مان فكر كنيم و براي رسيدن به اهدافمان تلاش كنيم، به دنياي خودمان ارزش قائل شويم ( بدانيم كه همه دنياي ما شوهرانماننيست. به چيزهايي كه در زندگي بجز شورانمان داريم فكر كنيم و بها بدهيم.)، با دوستان خوب و مردم معاشرت كنيم .با گشت و گذار هايي در حد ممعول از وابستگي بيش از اندازه به شوهرانمان كم كنيم، با رفتن به كلاسهاي مورد علاقه و ارتقا سطح علمي و هنري و اطلاعات عمومي، براي خود منزلت و ارزش قائل شويم و خلاصه تنهايي هايمان را با مطالعه و فيلم ديدن و ... يه جوري پر كنيم تا هميشه آويزان شوهرانمان نباشيم.
يه جور ديگه هم مي شه جلوي اين اشتباهاتمون را بگيريم:
مگه نمي گيم كه عاشق شوهرمان هستيم و برايش همه كار مي كنيم و برايش تب مي كنيم و... پس حالا كه براي خوشحالي و رضايتش هر كاري مي كنيم خوب كاري بكنيم كه از ما مي خواهند. يعني كمي آزادشان بگذاريم حتي اگه باعث اذيت ما شود چون گفتيم عاشقيم و دوستشان داريم و برايش هر كاري مي كنيم!!!!
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
سلام به شما دوست عزیز...
من پسرم ولی یخورده ای حالتای شما رو دارم.. به قول فرشته مهربان عاشق عشق همسرم هستم ( اینو الان فهمیدم. )
راهکاری ک خودم دارم انجامش میدم ازاد گذاشتنشه و اینکه گاهی که کنارشم زیاد بهش توجه نمیکنم تا خودش بیاد سمتم گاهی جدی و خشک حرف میزنم باهاش و گاهی که خودش احساسی میشه احساسی برخورد میکنم ( خیلی کم این حالت پیش میاد )
یه مساله دیگه که خودم درگیرش بودم اینه که وقتی میگفت دوستت دارم سریع منم میگفتم منم دوستت دارم... این خوبه ولی یاد گرفتم گاهی احساسم رو پنهان کنم و وقتی بهم میگه دوستت دارم فقط گوش میدم و بعدش ازش تعریف میکنم و از خوبیاش میگم . مساله من اینجاست که هر بار بهش ابراز علاقه میکنم اصلا پاسخی نمیده بنابراین صبر میکنم تا اون شروع کننده باشه ( در واقع تشنه بشه بعد سیرابش کنم ) شما هم فرصت بده همسرت تشنه بشه بعد سیرابش کن اما نه زیاده از حد تا حدی سیرابش کن که تشنه بمونه . بذار همیشه تشنت باشه ( از همه نظر احساسی ، جنسی و.... ) مرد وقتی سیر بشه از نظر جنسی ، احساسی و .. یکنواخت میشه زنش براش ولی وقتی حتی فقط از نظر جنسی همیشه تشنگی حتی اندکی حس کنه میاد طرف زنش و نازشم میکشه...
اگه از دستش ناراحت میشین ناراحتیتون رو ابراز کنین و نترسین که طردتون کنه چون همین ترس باعث دور شدنش میشه. همونطور که شما خانما مرد شجاع و مقتدر میخواین ما مرد ها هم زنی میخوایم که کمی دور از دسترس باشه تا دنبالش بریم و ناز بکشیم .. زنی که ذلیل مرد باشه اصلا جذابیتی نداره حتی اگر حور و پری هم باشه بی ارزش میشه.
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
سلام دوستای عزیز من. نظرات همه رو خوندم و دوست دارم بهتون بگم که هر چیزی حد تعادلش خوبه!! نه در دوست داشتن افراط کنید و نه تفریط!! حالا من نقطه مقابل شما بودم. اونقدر که شوهرم بهم ابراز عشق میکرد من یکصدمش هم انجام نمیدادم ! دوست نداشت از خونه برم بیرون و هر جا هم که میرفتم فوری زنگ میزد که کجایی و زود بیا خونه! من هم غر میزدم که نمیگذاری یکم برای خودم باشم و راحت باشم؟! وقتی میرفت مسافرت میگفتم آخ جون الان یک نفس راحتی برای چند روز میکشم!! یک موقعهایی به شوخی بهم میگفت اگه بهم نرسی میرم و گمراه میشم! منم بهش میگفتم که برو بشو تا ببینی من چکار میکنم!! البته بدبختانه به اون حرفش عمل کرد و یک جورایی هردومون رو بدبخت کرد :311: خلاصه بهتون بگم که اوضاع یک جورایی برعکس بود و اون آویزون من بود!! اما بعد از مدتی یواش یواش بی تفاوت شد و دیگه مثل قبل نبود! دیگه وقتی از خونه میرفتم بیرون ناراحت نمیشد و دنبالم زنگ نمیزد و به همین ترتیب الی آخر !! بعدش هم که ساز بی وفایی آغاز کرد و باعث ماجراهای بدی شد!!
به نظر من برای همه نمیشه یک نسخه پیچید!! بعضی مردها خیلی وابسته به زنهاشون هستند ( مثل شوهر من) و انتظار دارند اون عشق و محبتی رو که انتظار دارند از زنشون دریافت کنند و در غیر اینصورت خلایی رو در خودشون حس میکنند و ممکنه به راههای بدی کشیده بشند! بعضی مردا اینطور نیستند مثلا خیلی از جنبه های زندگیشون رو با کارشون یا دوستاشون و خانوادشون پر میکنند و به طور کلی خیلی وابسته به زنشون نیستند و زندگی جداگانه ای هم دارند! با اینجور مردان باید جور دیگه ای رفتار کرد و نمیشه خیلی بهشون چسبید! باید شوهرتون رو بشناسید و روابطتون رو تنظیم کنید.
من مثل شما نبودم! ولی الان مثل شما شدم! روزی چند بار به شوهرم زنگ میزنم و پیامک میدم و قربون صدقه اش میرم:43:. همینطوری بهش چسبیدم . ازش جدا نمیشم و مرتب بوسش میکنم :46: حتی چند روزم برام مشکله که ازش جدا بمونم و هر وقت صحبت ازجدایی میشه عزا میگیرم. و الحق اون هم خوب پا به پام میاد :227: و اصلا کم نمیاره! حالا دارم طعم خوشبختی واقعی کنار شوهرم به خوبی میچشم و ازلحظه لحظه اش لذت میبرم و قدرش رو میدونم:310::310:
امیدوارم شما زوج های جوان هم خوشبخت باشید و قدر این روزای زندگی رو بدونیدو برای همهتون آرزوی موفقیت میکنم :72::72::72:
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
سلام ،
خوش به حال همسرتون ..
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
از یک روانشناس شنیدم که می گفت: گاهی یک زن، مرد دیگری را ناخودآگاه جانشین پدرش می کنه مثل مواردی زن، پدرش ناگهانی از دست میده :302:(مثلا در اثر یک تصادف). بعد ممکنه وابستگیهای افراطی به شوهر پیدا کنه که یه درصدی از این علاقه غیر طبیعی هست. خلاصه یه جورایی به پدر ممکنه ربط داشته باشه!! :305:
برای همین در موارد افراطی شاید مشاوره با یک روانشناس برای رفع مشکل فکری خود خانم و بعد هم برای رابطه با همسرشون موثر باشه.
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
منم عاشق همسرم بودم(و هستم)اوایل خیلی خیلی بهش وابسته بودم جوری که اگه سر کار 2ساعت تلشو جواب نمیداد از نگرانی میمردم (من همش نگران بودم و حسادت نداشتم)اما اون موقعها همسرم با دیدن نگرانی من میگفت چرا خودتو مشغول نمیکنی با دوستات بگرد و...
کم کم روخودم کار کردم بهتر شدم الان دوستم اصرار میکنه چند روز برم شهرشون پیشش به همسرم گفتم دوست دارم برم ناراحت شد گفت تو چطوری بدون من می خواستی بری منم تریپ روشنفکرانه گرفتمو گفتم خودت میگفتی همیشه مستقل بودن خوبه و...گفت آره یکی دو ساعت نه چند روز:311:
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
سعی کنید در صحبتهای خودتون به خودتون جسارت کردن رو یاد بدهید. از همسرتون بخواید که اجازه بده مثلا با دوستانتون بیرون برید یا تفریح برید یا... مستقل شدن رو ابتدا در حرف و سپس در رفتار به خودتون یاد بدهید. تا قدم به قدم استقلال رو به خودتون به صورت عملی یاد ندهید این کار رو یاد نخواهید گرفت.
قدم به قدم راه بروید در مسیر استقلال.
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
من به عنوان یک مرد متاهل میگم که بدونید: ما آقایون بیشتر از خانومی خوشمون میاد که مستقل ،محکم و برای خودش و پیشرفغتشر برنامه داشته باشه. زن های وابسته و متزلزل را حتی در ظاهر اگه زیر پر و بال بگیریم ته دلمون خوشمون نمیاد. الته شاید آقایونی هم باشن که خلاف این نظرشون باشه ولی تا جاییکه من دیدم و شنیدماینطور بوده:310:
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
سلام به همه دوستان خوبم و با تشکر از راهنمایی همگی تون :72:
از روزی که این تاپیک رو اینجا نوشتم سعی کردم به چیزهایی که بهم گفتین عمل کنم و بقول شما زن مستقلی باشم اما شاید برداشت من از استقلال و قوی و محکم بودن درست نباشه.
تو این مدت سعی کردم وابستگی و ابراز محبت به همسرم رو به حداقل برسونم؛ مثلا اگه در روز سه بار بهش زنگ میزدم حالا فقط یه بار زنگ میزنم؛ توی این مدت اصلا جمله دوست دارم رو بهش نگفتم؛ واسه بغل کردن و بوسیدنش فقط یکی دوبار پیشقدم شدم؛ واسه رابطه زناشویی اصلا شروع کننده نبودم؛ مثله همیشه هر جا که نشست نرفتم کنارش بشینم؛ وقتی که از سر کار میاد یا وقتی که میخواد بره یه عالمه بغلش نکردم که غرق بوسه اش کنم, فقط یه آغوش کوتاه و یه بوسه کوچولو؛ وقتی با هم قدم زدیم تا دستمو نگرفت دستشو نگرفتم؛
اما احساس میکنم همسرم اینجوری ازم دور میشه. هر چی من جلوی احساسم رو میگیرم اونم احساسش رو ابراز نمیکنه. اصلا انگار متوجه این تغییر در وجود من نمیشه.
دلم واسه اش تنگ شده. با اینکه کنارمه اما دلم واسه گرفتن دستاش؛ واسه یه آغوش طولانی؛ واسه یه عالمه بوسیدنش تنگه :47:
بچه ها من دلم گرفته؛:47:
کمکم کنین, بهم بگید چیکار کنم؟
دارم اشتباه عمل میکنم؟
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
سلام عزيزم
منم دقيقا اين كارايي رو كه ميكني انجام ميدم
ولي شوهرم نسبت به قبل سردتر ميشه احساس ميكنم اينجوري از هم دور ميشيم و برامون عادت ميشه
شايد مستقل بودن اين نباشه:303:
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
تو رو خدا یکی بیاد بگه زن مستقل یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:302: :302: :302:
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
ستاره جان سلام.:72:
اولاً افراط و تفريط هيچ كدام خوب نيست. نه اونقدر بايد به كسي بچسبيم كه احساس خفگي كنه و فراري بشه و نه اونقدر نسبت بهش سرد باشيم كه كم كم بينمون فاصله بيفته.
البته آدمها با هم فرق دارند ولي چيزي كه معمولاً مي شه بهش استناد كرد قانون جاذبه و دافعه است.
اكثرا هر چي به طرفت بيشتر بچسبي (افراطي) فراري مي شه. خود تو اگه كسي زيادي بهت توجه كنه. زيادي مثل سايه دنبالت باشه. زيادي بچسبه بهت و زيادي محبت كنه. زيادي پاپيچت باشه. آيا احساس خفگي نمي كني. (البته معمولاً در مورد خانم ها در ارتباط با شوهرانشان اين حس كمتره و هرچي آقا به خانم محبت بيشتر و توجه بيشتري كنه خانم بيشتر لذت مي بره، البته معمولاً. ولي باز به طور ميانگين در آقايون اين حس كمتره و معمولاً از زنهاي وابسته كمتر از زن هاي ممستقل خوششان مي آيد. و اكثر مواقع دوست دارند همسرشان برخي مواقع دور باشه تا بتونند به دستش بياورند و دست نيافتني باشند تا اين كه هميشه در دسترشان باشند. مثل دوران هاي نامزدي (قبل از عقد) يا دوران آشنايي قبل از ازدواج كه خانم ناز داره و آقا هميشه ناز كششه. خانم هميشه طاقچه بالا ميذاره و آقا عاشق همينه كه دائم دنبالش باشه تا بدستش بياره. اينه كه اكثرا به خانمها توصيه مي شه هرازگاهي براي همسرانتان دست نيافتني باشيد تا آنها مثل قبل از شكارتان و به دست آوردنتان لذت ببرند.)
البته باز ميگم آدمها همه مثل هم نيستند و نمي شه براي همه اين نسخه را پيچيد. ولي خود من به شخصه تجربه كردم در مورد همسرم كه هر وقت افراطي بهش مي چسبم و ازش جدا نمي شم فرصت ابراز علاقه و دلتنگي رو ازش مي گيرم و اين ابراز علاقه و دلتنگي يك طرفه مي شه. و خودش هم يك بار اعتراف كرد كه وقتي يك روز ازم دوره (به ديدن مادر و پدرش توي شهرستان مي ره) خيلي دل تنگم مي شه. و يا يكبار هم برام نامه نوشته بود كه دلش مي خواد همسرش در عين لطافت و مهرباني مستقل و محكم باشه نه وابسته.
توي برنامه اي در مورد خانواده هم شنيدم كه مي گفت خانمها اجازه بديد شوهرانتان هم دلتنگتان شوند تا از محبت سيرابتان كنند.:72:
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
من نميفهمم اينكه ميگن بزاريد همسرتون دلتنگتون بشه يعني چي؟
مثلا ميشه بدون اجازه همسر واسه مدتي از خونه دور بشيم؟
اگه م كه بگيم و بريم كه ديگه ميدونه كجائيم و دلتنگ نميشه
اگه م تو خونه باشيم و طرفش نريم اونام هيچ حركتي نميكنن
محبت نكنيم از محبت خبري نيست
جاي خوابو عوض كنيم؟
به هر حال ما هر جام كه بريم مجبوريم شب برگرديم خونه كه معمولا مردا م اكثرا شب ميان خونه و باز فرصتي واسه دلتنگي نيست
ميشه يه پيشنهاد به ايشون بدين كه مثلا چه كار كنن؟
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
منم نمیفهمم چه جوری باید بزاریم همسرمون دلتنگمون بشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟
واقعا اگه محبت نکنیم از محبت خبری نیست!!!!!!!
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
و به نظر من راهكار اينه كه (قبلاً هم توي تايپيك هاي دوستاي ديگه گفتم): 1-جز همسرمان خودمان را هم دوست داشته باشيم (البته نبايد دوست داشتن خودمان را با خودخواهي اشتباه بگيريم.) و به خودمان احترام قائل باشيم. 2-درسته كه غرور (البته غرور بي جا)خوب و پسنديده نيست و مخصوصا در زندگي زناشويي جايي براي غرور نيست ولي يك موقع هايي يك كوچولو غرور باعث مي شه كه زيادي خودمان را توي دست و پاي شوهر نيندازيم و فرصت محبت كردن و توجه كردن و ناز كشيدن را به همسرمان بدهيم. (البته جايش خيلي مهمه بايد وقت و زمان اين غرور كوچولو را بدانيم) 3- همه دنياي ما شوهرانمان نباشد. براي خودمان هم به طور مستقل علايق و سرگرمي ها و دوستان و ورزش و درس و مطالعه داشته باشيم كه وقتمان را مخصوصا وقتهايي كه تنها هستيم، پر كند. 4- براي خودمان فرصت رشد و ترقي بگذاريم و فقط پله نباشيم. چون باز معمولاً مردها دوست دارند همسرانشان پا به پاي آنها پيشرفت كنند. و عقب نمانند (البته اگر از شوهرتان بيشتر و بالاتر پيشرفت داريد اصلاً به رويش نياوريد. 5- به حريم خصوصي و غارهاي تنهايي يكديگر احترام بگذاريم (معمولاً آقايون بيشتر غار تنهايي دارند كه نبايد واردش شويم. ما خانمها اكثرا دوست نداريم وارد غار تنهايي شويم و دوست داريم همسرمان هميشه در كنارمان باشد ولي بايد به خواسته هاي هم احترام بگذاريم.):305:
اين ها چيزهايي كه خوانده و شنيده ا م و برخي را تجربه هم كرده ام، براي من جواب داده.:72:
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
سلام دوستان .منم دقیقا همین مشکل شما رو دارم .وقتی رفتم پیش روانشناس بهم گفت: من برای همسرم مثل یه دختر بچه رفتار میکنم. ازم خواست که ازش دور بشم تا اون بیاد طرفم ولی الان یه هفتس همه ی این کارارو کردم . ولی شوهرم روز به روز داره از من دورتر میشه . وقتی هم خونست مشغول اس ام اس دادنه. اصلا هم من براش مهم نیستم. دارم دیوونه میشم .خیلی کم آووردم احساس میکنم تازه از دست من راحت شده دیگه مزاحمش نیستم تازه با خیال راحت هر کاری دوست داره انجام میده.:54:
خیلی برام سخته که بهش زنگ نزنم به نظرتون به همین روش ادامه بدم یا نه؟
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
به نظر من این مشکل؛ مشکل خیلی از خانوماست. از کارشناسان محترم تالار تقاضا میکنم نه فقط برای من حقیر, که برای بسیاری از خانوم های این تالار که مشکل مشابه دارند راهکار ارائه دهند.
راهکاری که عملی باشد؛ نه اینکه در حد یک شعار باشد.
پیشاپیش از همه کمال تشکر را دارم
:72: :72: :72:
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
دختر زمستون عزيز يه تاپيك جدا ايجاد كن تا دوستان بيان و راهنمائيت كنن
ولي در مورد اينكه مدام اس ام اس ميده و به شما توجه نميكنه فكر كنم ميخواد لج شما رو دراره تا بالاخره بريد طرفش
به نظر من شما هم گوشيت رو بيار و بشين جلوش و بيخيال با دوستات اس ام اس بازي كن اين روش سريع جواب ميده صداي زنگ مسيجت رو هم تا آخر زياد كن بعدشم كه مسيج واست اومد بلند بلند بخند:311:
جدي ميگم سريع جواب ميده
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط هاجس
دختر زمستون عزيز يه تاپيك جدا ايجاد كن تا دوستان بيان و راهنمائيت كنن
ولي در مورد اينكه مدام اس ام اس ميده و به شما توجه نميكنه فكر كنم ميخواد لج شما رو دراره تا بالاخره بريد طرفش
به نظر من شما هم گوشيت رو بيار و بشين جلوش و بيخيال با دوستات اس ام اس بازي كن اين روش سريع جواب ميده صداي زنگ مسيجت رو هم تا آخر زياد كن بعدشم كه مسيج واست اومد بلند بلند بخند:311:
جدي ميگم سريع جواب ميده
سلام هاجس عزیز .دیشب همین کارو کردم ولی اصلا انگار نه انگار رفت گرفت خوابید. تو این یه هفته هم یک بارم بهم زنگ نزده. اصلا من براش مهم نیستم
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
ستاره تنها و هاجس عزيز
من كارشناس نيستم ولي همه اينها را همان طور كه در بالا گفتم يا از برنامه هاي خانواده ديده و شنيده ام يا در مقالات خوانده ام كه تا حدودي در زندگي خودم جواب داده است. كمي از تجربيات خودم مي گويم شايد ابهامات برطرف شود.
من بعد از ازدواج خيلي وابسته همسرم بودم ( و هنوز هم تا حدودي هستم) و همه كسم او شده بود. حتي ارتباطم با دوستانم كم و در حد تلفن شده. بدون همسرم دوست نداشتم حتي پيش خانواده ام بروم. و از آنجايي كه دلتنگ خانواده ام مي شدم هر هفته همسرم را مجبور مي كردم با هم به آنها سر بزنيم. بارها همسرم از من خواسته بود مرا به زور آنجا نبر. بذار من هم دلتنگ آنها شوم نه اين كه احساس اجبار كنم. به من مي گفت: شايد من نخواهم تمام آخر هفته هايم را در خانه پدر و مادرت سپري كنم و هر هفته پيششان باشم. من هم براي خودم برنامه دارم. يك هفته دوست دارم با هم تنها در خانه باشيم. يك هفته مهمان داريم. يك هفته با دوستانمان برنامه گردش داريم. يك هفته كار دارم. يك هفته درس دارم. يك هفته دلم مي خواد پيش پدر و مادر خودم باشم. ولي تو فرزند آنهايي و هر وقت من تنوانستم بيايم وظيفع ات است به آنها سر بزني.
و يا بهم مي گفت به فلان دوستت سر بزن. 2 ساعت براي فلان دوستت وقت بذار. و من قبول نمي كردم.
در اداره هم كه يك جا كار مي كنيم اوايل خيلي روي تمام رفتارهاش حساس بودم . روزي 10- 20 بار بهش سر مي زدم و دائم بهانه گيري مي كردم كه چرا اون ارباب روجوع بهت خنديد، چرا فلان همكار اومد پيشت، چرا به ان همكار كمك كردي، چرا فلان جا رفتي به من نگفتي. چرا جلوي اون همكار تحويلم نگرفتي. چرا اومدم پيشت متوجهم نشدي . چرا اتاق بغلي من اومدي ولي به من سر نزدي. و .......
همسرم بسيار كلافه شده بود و مي گفت اون جا اداره است خونه خاله نيست كه ما اونجا با هم فقط همكاريم.
از ديگر اشتباهاتم اين بود كه چون خيلي به همسرم وابسته بودم و بدون اون هيچ جا نمي رفتم. هيچ جا و با هيچ كس شاد نبودم، همين انتظار را از او هم داشتم. براي همين دوست نداشتم همسرم تنهايي پيش پدر و مادرش برود و اگه مجبور مي شد اونقدر اخم و تخم مي كردم كه با دلگيري مي رفت (در حالي كه قبل از ازدواج در دوران نامزدي و آشنايي خودم از همسرم مي خواستم كه به پدر و مادرش و خواهر و برادرش سر بزند و كمك حالشان باشد. و يا سراغ دوستان قديمي اش را بگيرد و وقتي شهرستان مي رود به آنها هم سر بزند يا كسي از دوستان و فاميل مشكلي داشت و از همسرم كمك خواسته بود، خودم از همسرم خواسته بودم كه براي رفع مشكلشان به آنجا رفته و هر كاري از دستش بر مي آيد انجام دهد ولي بعد از ازدواج تمام افكار روشنفكرانه ام تعطيل شد.:311: و من ماندم و احساس مالكيت نسبت به شوهرم) حتي همسرم قبل از ازدواج عاشق كوه رفتن تنها بود به طوري كه برخي مواقع مي رفت و 2- 3 شب هم در كوه مي ماند ولي بعد از ازدواج حتي اجازه 1 روز تنها كوه رفتن را هم بهش نمي دادم و بهش مي گفتم مگه منو دوست نداري كه مي خواهي تنهايي به كوه بروي (البته ناگفته نماند بارها با هم كوه رفته بوديم) ولي هر از گاهي واقعاً دوست داشت خسته از كار و درس و مشكلات روزانه براي به دست آوردن انرژي و خلوت با خودش و خدا به كوه برود ولي من مانع مي شدم. و يا همسر قبل از ازدواج خيلي اهل فوتبال بود ولي من باز مانع مي شدم. و اين چنين روز به روز پژمردگي اش را مي ديدم. يا از بس بهش چسبيده بودم احساس مي كردم كه همه چي عادي شده مثل قبل به من ابراز علاقه نمي كنه. يا شايد مثل قبل دوستم نداره و دلتنگم نمي شه و دائم اينها را ازش مي پرسيدم. احساس مي كردم بود و نبودم براش بي تفاوته چون چيزي به زبان نمي آورد مي خواستم مثل من دائم دوست داشتنم را به زبان بياورد ولي دريغ از اين كه من اين فرصت را بهش نمي دادم.
اما حالا سعي كرده ام اشتباهاتم را به حداقل برسانم و تاثيرش را ديده ام (البته نه اين كه كامل رفتارم درست شده و ديگه اشتباه نمي كنم نه) مثلا حالا ديگه براي رفتن به خانه پدر و مادرم بهش اصرار بي جا نمي كنم. مي گويم خيلي دوست دارم با هم برويم ولي آيا برايت مقدور هست يا نه؟ و اگر نتواند اين ديدار را از خودم و پدر و مادرم دريغ نمي كنم. سعي مي كنم ماهي يك بار هم كه شده سراغ يكي از دوستانم كه همسرم مي شناسد بروم و چند ساعتي را با هم باشيم. وقتي همسرم مجبور است به ( علل مختلف از جمله كمبود وقت كافي يا به دليل هزينه )به تنهايي به پدر و مادرش سر بزند دلتنگي ام را به او مي گويم ولي با شادي و روي خوش راهي اش مي كنم. و وقتي بر مي گردد متوجه دلتنگي و گرمي اش مي شوم. سعي مي كنم او را هر چند وقت يك بار با دوستان و همكاران به استخر بفرستم كه حالا او كمتر زير بار مي رود:311: و يا صبحانه با دوستانش مي رود كله پاچه مي خورد و من ديگر اعتراضي نمي كنم.
در اداره هم كمتر به او سر مي زنم (روزي 3 - 4 بار) اينطوري هم نسبت به رفتارهاش كمتر حساس مي شم و ديگه زير ذره بين و كنترل نمي گذارمش (چون شناخت كافي نسبت بهش پيدا كردم و خيالم راحته و اگه هم هر از گاهي كنترل كنم به صورت نامحسوسه :311: كه خودش نفهمه) و هم فرصت اين را به او هم مي دهم كه 2 - 3 بار هم او به من سر بزند.:227:
توي خونه همه وقتم را بهش سپري نمي كنم. براي خودم كتاب مي خوانم. بافتني مي بافم ( كه هالا او به من مي گه تحويل نمي گيري اون بافتني رو بذار زمين بيا پيش من بشين:311:) تصميم گرفتم منم درس بخونم و ادامه تحصيل بدم و اينجوري پا به پاش پيشرفت كنم نه اينكه وقتي درس مي خونه و بهم توجه نداره جلوشو بگيرم. و يا اگه حوصله ام سر رفت تنهايي يا با دوست و همكاري 1 - 2 ساعت بيرون بروم.
سعي مي كنم وقتي مي ره تو لك و به اصطلاح به غار تنهايي اش فرو مي رود خيلي دور و برش و به پر و پاش نپيچم مگه خودش ازم بخواد:43:
ببخشيد زيادي پرچونه گي كردم. مطالب خيلي زياد شد.:P
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
مرسی negar-ba عزیزم از توضیحات کامل و بی ابهامت :72: :72: :72:
من هم سعی کردم عدم وابستگی خودمو با توجه کمتر و ابراز علاقه کمتر و محتاطانه تر و آزاد گذاشتن همسرم و با کارهایی که در بالا گفتم به همسرم نشون بدم. یه وقتایی همسرم پیشقدم میشه ولی ابراز علاقه کردنش در اون حدی نیست که مورد انتظار منه که همین موضوع باعث میشه کنترل احساساتم واسم سخت بشه ( آخه دلم براش تنگ میشه).
حالا میخوام از تو خواهر خوبم بپرسم به نظرت اگه من به همین روند ادامه بدم ابراز احساس همسرم به من بیشتر میشه (یعنی همون حدی که من انتظار دارم)؟؟
بازم از توجه و وقتی که برام گذاشتی یه دنیا ممنون :46:
من از کارشناسان محترم تالار خواهش کردم به این مشکل که مشکل بسیاری از خانومهاست جواب دهند اما ظاهرا تا خیانتی در کار نباشد و عنوان تاپیک هیجان و جذابیتی نداشته باشد کسی پاسخگو نیست!!!!!
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
ستاره جان
اول عذرخواهي مي كنم كه چند روزي بود به اينترنت دسرسي نداشتم و نتونستم جوابت رو بدم. راستش همسرم قرار بود آخر هفته تنهايي به شهرستان برود و پدر و مادرش را ببيند و من با اينكه نرفته دلتنگ شده بودم و كمي بهانه گير كه انگار توي ذات ما خانم هاست:311: ولي خودم را آماده كرده بودم كه بدون او پنجشنبه و جمعه خوبي را در كنار پدر و مادرم داشته باشم، و با اين كه ته دلم دلگير بود ولي يه جورايي به خودم قبولونده بودم كه بد هم نيست 1 روز و نيم از هم دور باشيم و كلي برنامه ريزي كه از اين مدت لذت ببرم. صبح پنجشنبه همسرم از اداره زنگ زد و گفت كه حاضر شو با هم بريم. جا خوردم شايد باورت نشه نمي دونستم ناراحت باشم يا خوشحال ولي حس خوبي نداشتم. از اين كه پنجشبه و جمعه را با هم باشيم خوشحال بودم ولي تصميم گرفته بودم كه اين بار با دل خوش (حداقل تو ظاهر) راهي اش كنم و كمي مثل خودش طاقچه بالا بذارم و خودمم كلي برنامه براي اين دو روز ريخته بودم كه همه اش خراب شد. از همسرم چند دقيقه وقت خواستم تا تصميم بگيرم باهاش بروم يا نه اما او از اين رفتار متناقض من تعجب كرده بود و گفت: فكر مي كردم خوشحال مي شوي ولي چه جوريه كه حالا نمي توني تصمصيم بگيري.
خلاصه كه بالاخره به اجبار باهاش رفتم:311:
و اما در مورد سوالت عزيزم به نظر من بايد يك مدت تمام وقتت را به نحوي پر كني (گردش، مطالعه، تلويزيون، كارهاي هنري، درس خواندن، زبان يادگرفتن، آشپزي كردن، چيزي دوختن يا بافتن و ...) تا وقت خالي و خلائي نباشه كه بخواهي با توجه زيادي به همسرت اونو پر كني البته منظورم اين نيست كه بهش بي توجهي كني و اصلاً تحويلش نگيري نه ابدا. بلكه منظورم اينه كه براي خودت مشغوليت و سر گرمي هايي فراهم كني كه احساس تنهايي و وابستگي به همسرت به حداقل برسد و اصلا فرصت نداشته باشي كه بخواهي تنهايي ات را با (ببخشيد كه اين اصطلاح را به كار مي برم) آويزون شدن به همسر پر كني. و اين يعني يك شخصيت مستقل نه وابسته در عين حال با محبت نرمال يك شخصيت مهربان كه محبتش را بدون توقع بي جا نثار همسرش مي كند. مطمئن باش اينجوري هم خودت حساسيت و توقع ات كم مي شود و هم به همسرت اجازه مهرورزي مي دهي و باور كن اكثر مردها عاشق چنين زناني اند. موفق باشي دوست گلم:72:
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
مدام میگید مستقل باش قوی باش توجه و ابراز احساستو کم کن. همه این کارارو کردم ولی جواب نگرفتم. دلم واسه یه آغوش پر از عشق بدون هیچ نیاز جنسی یه ذره شده. دلم واسه یه بوسه طولانی که نه از روی میل جنسی بلکه فقط از عشق باشه لک زده.
اصلا حالا که دست از ابراز عشقم برداشتم تازه فهمیدم که همه بار عاطفی رابطه مون رو دوش من بوده. این چند وقته نمیدونین روح من چه عذابی رو داره تحمل میکنه :302:
هر بار که جلوی ابراز احساسمو میگیرم؛ هر بار که به لبهام اجازه بوسیدن نمیدم؛ هر دفعه که نازشو نمیکشم؛ هر بار که مانع خودم میشم که در آغوشش بگیرم ؛ به خداوندی خدا قسم میمیرم و زنده میشم
بابا ایهالناس! من زنم؛ سرشار از عشق و احساسم. این عشق ابراز نشده توی دلم تلنبار شده, داره خفه ام میکنه
به فریادم برسید.........
-
RE: وابستگی دیوانه وار به همسرم
ستاره جان
باز كه بي قراري مي كني. مي دوني چيه مشكل اكثرا آدما به خصوص ما زنها كم طاقتي و عجوليه، صبرمون خيلي كمه.
دوست خوبم بهت گفتم سرت رو با چيزهاي ديگه گرم كن. كردي؟ نه! كسي بهت نگفت عشقت را از همسرت دريغ كن گفتيم افراط نكن. نكنه او متوجه بي تفاوتي آشكارت بشه. مردها خيلي زرنگند اگه متوجه كلكت بشه جواب عكس مي ده. محبتت ، ابراز علاقه ات، رابطه ات همه و همه را داشته باش در حد نرمال بدون افراطططططططططط.
مابقي عشق افراطي ات را نثار خالق آفرينش كن به او عشق بورز. محبتت را تقسيم كن بين تمام كساني كه برايت عزيزند. براي مردم كه لايق محبت و مهرباني تو اند. به خودت اينگونه بنگر كه خدا تو را عاشق آفريده عاشق تمام مخلوقاتش. به همه عشق بورز بدون توقع. ( باور كن اينها فقط در حد شعار نيست. خودم تجربه اش كردم ) يك زماني قبل از ازدواجم براي ابراز عشقي كه در وجودم بود ضربه هاي بدي خورده بودم تا اينكه تصميم گرفتم عشقم را نثار خلق عشق و زيبايي كنم. با همه وجودم خدا را در زندگي ام حس مي كردم. عاشقش شده بودم. عاشق واقعي و او چه زيبا و كامل ارضايم مي كرد. محبتم و عشقم را مي خريد. اون روزها خيلي خيلي احساس خوشبختي و آرامش مي كردم. (البته الان هم شاكرم و باز هم احساس خوشبختي مي كنم و عشقم را بين همسرم و خدايم و تمام آنهايي كه دوستشان دارم تقسيم كردم. خدايا شكرت)
دوست مهربانم بجز اينهايي كه گفتم (باور كن نه اغراق بود نه شعار و نه سرخوشي. باور دارم كه گفتم) حتماً سرت را با كارهايي كه قبلاً هم گفتم مثل: مطالعه، فيلم ديدن، موسيقي شنيدن، اگه بلدي سازي زدن، اگه بلدي نقاشي كشيدن، اگه بلدي نوشتن، اگه بلدي كارهاي هنري كردن، خياطي، بافتني، آشپزي، گشتن، كلاس رفتن، درس خواندن، زبان خواندن و........................ گرم كن. كمي هم از زمانت را صرف دوستان و خواهر و برادر و پدر و مادر وحتي خانواده شوهر و ... كن تا خلائ هاي زماني ات را پر كني تا اينقدر فقط روي اين موضوع تمركز نداشته باشي كه اذيتت كنه. دوست خوبم زندگي كن و از زندگي لذت ببر . زندگي فقط و فقط و فقط لحظه به لحظه ابراز عشق و علاقه زباني و فيزيكي و و عشق ورزي به اون معني كه توي ذهنت هست نيست. :72: