RE: افسردگی و احساس تنهایی
دوست عزیز .
شاید در نظر اول سوالم کلیشه ایی باشه .
رابطه ات با خدا چه جوریه ؟
شاید توی دوقت خورده.
باز این آخونده شروع کرد !
باور کن من همیشه وقتی از خدا حرف می زدن این رو توی تصوراتم داشتم و همیشه می گفتم مگه خدا باعث آرامش میشه ؟
با اینکه نماز و روزه هامو کامل میگرفتم ، قبول این مسئله واقعاً برام سخت بوده .
RE: افسردگی و احساس تنهایی
نه، سوال خوبی پرسیدید.
سعی کردم درباره ی دینم تحقیق کنم و آگاهانه به سمت خدا برم، نمازام سر وقته، گاهی وقتا دلم میگیره واسه دلخوشی روزه میگیرم، گاهی وقتا عارف مسلک میشم سعی میکنم شکرش کنم به خاطر چیزای خوبی که دارم، پدر مادرم و سالم بودنم و... گاهی وقتا هم از کوره در میرم... ولی بعدش پشیمون میشم... رابطه ام خوبه...
ولی همیشه خدا رو تو نماز و روزه ام نمیبینم، گاهی وقتا توو گریه هام، توو خنده ی پدر مادرم... شاید یکم عجیب باشه
RE: افسردگی و احساس تنهایی
سلام
از خودم نمیتونم راهی بگم براتون
اما کتاب انسان در جستجوی معنا ی دکتر فرانکل رو فرشته مهربان به من معرفی کردن
دانلود کردم و شروع کردم به خوندنش
تازه اولاشم
اما خیلی خوشم اومد
خواهرانه میگم حتما بخونش و آخرش انشالله اینجوری شی:227::227::227::227:
===============
آخه این کتاب فرق داره:227:
RE: افسردگی و احساس تنهایی
ممنونم، دانلود میکنم و میخونم.
البته کتاب های اینجوری زیاد خوندم، توو اتاقم پر جملات مثبته ولی اصن هیچ رقبتی ندارم... هر روز گنگتر از گذشته ام میشم... خیلی بدتر از گذشته هام...
زندگیم برام معنایی نداره، همین باعث شده که پیش از پیش خودمو تنها ببینم و از احساس خوبی به خودم نداشته باشم
RE: افسردگی و احساس تنهایی
می دونی دقیقا مشکلت چیه؟
چی می خوای که نداری یا نمی خوای که داری؟
15 سالگیت دقیقا چی شد که افسرده شدی؟ کسی رو دوست داشتی و از دست دادی یا چیز دیگه ای بود؟
دلیل خاصی داره که خودتو گناهکار می دونی؟
زندگی معنا دار چیه به نظرت؟
دلت می خواست زندگیت و خودت چطوری بودین؟
به چی فکر می کنی؟ نوشتی هرروز گنگ تر می شی. توی فکرات به چه چیزایی فکر می کنی و چی ها برات سوالن؟
راستی چیزایی که می نویسی رو دقت کن چون اینجا میمونه و پاک نمیشه. چیزی که مهمه و نمی خوای کسی بدونه رو اینجا ننویس.
RE: افسردگی و احساس تنهایی
دلیل افسردگیم این بود که من یکی رو دوست داشتم، بهش علاقه پیدا کردم ولی بهش نگفتم چون 3 سال از من بزرگتر بود، اون موقع یه سری ارزش اخلاقی داشتم و الانم دارم و این درد رو توو خودم نگه داشتم تا اینکه افسرده شدم، البته اون موضوع علاقه تقریبا از بین رفت و مشکلات جدیدی پدید اومد
RE: افسردگی و احساس تنهایی
شاید نوشته های توی این تاپیک به دردت بخوره.
http://www.hamdardi.net/thread-22581.html
RE: افسردگی و احساس تنهایی
سلام عزیزم.قلبم گرفت از قصه خوردنت.طاقت دیدن هر مشکلیو دارم جز این یکی .
از خودت گفتی اما اسمی از پدر و مادرت نبردی .ممکنه بگی اونا چه نقشی تو زندگیت دارن .تو اروم کردنت....انگیزه دادن بهت....نکنه کاری یا رفتاری کردن که باعث این موضوع شده .اصلا باهاشون درد دل میکنی وصمیمی هستی اینو پرسیدم چون خودم پسر 14 ساله دارم ....باور کن حاضرم بمیرم اما یه نوجوونو گرفته نبینم.
پسر نازنینم...هر نو جوونی تو سنی عاشق میشه بعد یه مدت فارق میشه و دوباره ...میخوام بگم این نمیتونه علت افسردگیت باشه .مطمئنا دلیل دیگه خانوادگی یا ارثی ویامحیطی.... میتونه داشته باشه.
اما مهم اینه که از این فکرها دور بشی .باید شرایطی پیش بیاد که توانمندیهات بهت ثابت بشه و باعث بشه اعتماد به نفست بالا بره.
ممکنه به جای تمرکز روی نقاط ضعفت بگی تو چی استعداد داری تو چی قوی هستی .همه مثل هم نیستن اما هر کسی توانایی هایی داره که فقط لازمه اول شناسایی بشه و بعد پرورش داده بشه .برای مثال در مورد خودم و پسرم میگم فقط برای اینکه ببینی همه چیز دست خودته بخواه تا عوض بشه وتو این راه یه کم تلاش....قبلا از طولانی شدن متن عذر میخوام.
من وقتی پسرم 8 سالش بود تا 3 سال سعی کردم استعدادهاشو به خودش نشون بدم خیلی وقت گذاشتم شده بودم ازانس خصوصیش ...کلاس زبان و بسکتبال شطرنج و شنا .فوتبال که خودش عاشقشه حتی معلم برای تمرین ارگ و کلاس سفال و ...خداییش خودش و من مونده بودیم که تو هر کاری یکی از بهترینها بوده و هست وقتی میخواست وارد مقطع راهنمایی بشه خودش خواست راحت باشه کلاس اضافی نره درسش عقب نیا فته من حرفی نداشتم چون من هیچ کدوم از این کلاسها رو برای پز و .... نبردم فقط برای اینکه رو هر دو نیمکره مغز ش کار کنه اینقد که این برام مهمه درساش نیست کاری که من براش کردم روی روحش بود که هیچ جا و جلوی کسی کم نمیاره ..پر از انرزیه و میدونه از پس خیلی کارا بر می اد .وبگم همه این کارا رو با متوسط ترین هزینه انجام داد کانون فرهنگی و...فرهنگسرا و ...
دقیقا مثل اینکه به یه کودک نوپا از هر غذایی یه ذره بزاری که مزه کنه تا وقتی بزرگتر شد طعمهارو بشناسه و ندونسته از غذاها بدش نیاد .حالا اون میدونه چی دوست داره و تو چی استعداد داره ...حالا با خودشه زندگیشو بسازه ما هم هستیم کمک.
حالا نگی دیره و خانواده چنین کاری برات نکردن ....من که نه مادرم برام این کارو کرد نه پدرم تا اینکه خودم به سنی رسیدم برای خودم قدمی بردارم...خانواده پر جمعیت من هم اصلا به فکر استعداد من نبودند که هرز میرفت .شرایط مالی هم اجازه نمیداد .به خاطر سهل انگاری اونا به جای اینکه با اونهمه استعدادی که تو هنر و نقاشی داشتم وهمه میدونستند برم هنرستان 4سال عمرم تو دبیرستان بدون علاقه رشته تجربی خوندم تا اینکه دانشگاه رفتم فوق گرافیک و لیسانس نقاشی خوندم و بگم معدل دبیرستان 14 معدل دانشگاه هر سال 18-19
زبانمو وقتی پسر کوچکم چند ماهه بود شروع کردم تا مراحل بالا رفتم وشنا ورانندگیو....اینارو برا این میگم که یه جا ادمو کمک میکنن یه جا خودتی که میخوای و میسازی...مهم اینه که زندگی ارزششو داره نشین ببینی دیگران کجا میرن چی میشن بلند شو تو حیفی تو باید جایی قرار بگیری که کاری و یا رشته ای وکه انجام میدی دوست داشته باشی اونوقت انگیزه میریزه از وجودت ....بدترین و غم انگیز ترین و بیانگیزه ترین روزهای عمر من اون 5-6سال دبیرستان و بعدش بود که کاری انجام میدادم که عشقی بهش نداشتم حتی افسرده هم شده بودم نمیخواستم صبح بشه یا بلند شم ...
قربون اشکات.کسی نمیتونه ادمو اذیت کنه مگر اینکه خودش بخواد و اجازه بده .تو خیلی قویتر از اونی هستی که فکر میکنی .نه شعار نیست .باور کن فقط توانمندیهاتو به کار ببند.حیفه زندگی به این قشنگی دیگه تکرار نمیشه .بلند شو ....فکر تو قدرت جوانی تو ابتکار و خلاقیت تو احساس تو همه درمان تو اند قدرت اینا از اون داروها خیلی بیشتره روزی که به قدرت خودت و نیروهای مثبت خودت پی ببری نیازی به دارو نخواهی داشت.
منو ببخش خیلی پر حرفی کردم
ارزو دارم از احساس های خوبت بگی .خیلی زوده برا نا امیدی خیلی جوونی و تازه اول راه و یادت باشه زندگی به این زیبایی ارزش تلاشو داره...
و باز عشق و دیگر هیچ:72::72::72:
RE: افسردگی و احساس تنهایی
واقعا ازتون ممنونم، بی نهایت ممنونم ...نوشته هاتون باعث دلگرمی من شد:72:،
رابطه ام با پدر و مادرم خوبه، باهاشون صحبت میکنم، ولی خب مسائلی گاهی اوقات توو نوجونی مثه من پیش میاد، شاید همین عاشق شدن با توجه به سن کمم نمیتونستم ابراز کنم ولی خانوادم از این که کمکم کنن دریغ نکردن، حتی حال و روز من و کم کردن وزنم توو 4 ماه رو دیدن، سریع پیش روانپزشک بردنم، و معلوم شد که افسرده شدم... شخصیاتا آدم گوشه گیری هستم، تا کاملا از طرف مقابلم، چه دوست چه فضای جدید آشنا باشه، اطلاع پیدا نکنم رابطه برقرار نمیکنم، روزهام توو تنهایی میگذره، بعضی چیزا توو سن نوجوونی خاطره میشن، همین بیرون رفتن با دوستان، همین دوستایی که آدم میتونه توو دوره های خوب زندگیش داشته باشه... که حسرتشو داشتم...
من تمام تلاشمو هر روز میکنم که پرنشاط پاشم و به بچه های مدرسه واسه قبول شدن توو رشته شون انگیزه بدم، ولی افسوس که کسی نمیدونه درونم چی میگذره و من عصر و شب ها رو با چه حالتی میگذرونم، این باعث ناراحتیم میشه، چون دوستام اغلب از این ناراحتی ها بعنوان چیز مزخرف یا غیرقابل مفهوم برداشت میکنن و اغلب فردی خل محسوب میشم. با این حال هنوز میگذرونم و امیدوارم بتونم به زندگیم معنا بدم.:310:
همیشه خواستم شروع کنم به خودسازی، فکر نکنم کسی توو سن من این همه کتاب روانشناسی و قرص و پزشک و اینجور چیزها واسه روانش مصرف کرده باشه و رفته باشه، تمام تلاشمو کردم ولی گذشته ی نچندان خوبم همیشه باعث آزردگی و هرز رفتن روانم شده، با اینکه هنوز نتونستم دلایل اون کارامو بفهمم و یا حتی توجیهی برای خودم بیارم که چه جوری شد یکدفعه از غفلت بیدار شدم، آزار میبینم. اینقدر خودمو اذیت میکنم که حد نداره، دیروز فهمیدم که 15 16 تا تار سفید توو موهام هست.:302:. احساس اینکه به کسی آسیب رسوندم و عذاب وجدانم از همه و همه چیز بیشتر اذیتم میکنه و با روانشناس هم حل نشده. با اینکه میدونم اگر آسیبی هم بوده و گذشته و باید آینده رو درست کنم و لی انگیزه ی که روحم رو دوبار شاداب کنه ندارم...
سال کنکورم هست، گاهی وقتا یادم میره که آرزوم چی بوده، و زندگی برام معنایی نداره، گاهی وقتا هم به شادی دوستام غبطه میخورم و خودم لایق بعضی شادی ها نمیدونم، با اینکه وضعیت روحی مناسبی ندارم ولی نذاشتم از رشد تحصیلیم کم باشه، ولی حالا این عذاب وجدان و عدم هضم بیدار شدنم و احساس نه چندان خوب نسبت به گذشته باعث شده از درس هم بیوفتم و اینجاس که دیگه احساس میکنم، فقط دارم روزامو میگذرونم و در واقع یه مرده متحرکم... تنها راه فرارم شده یه خواب طولانی.. حتی یه روز اومدم خونه، خوابیدم ساعت 4 بعدظهر و صبح ساعت 7 پاشدم رفتم مدرسه...
معذرت میخام یکم طولانی شد
RE: افسردگی و احساس تنهایی
دوستان من یه مشکل جدید هم پیدا کردم و اونم ترس از چیز های واهی هست، مثلا میترسم مدرسه منو اخراج کنه، میترسم فلان دوستم اذیتم کنه، خیلی برام سخته تحملش، حتی توو خواب هم اذیتم میکنه:302: حتی گاهی وقتا میفهمم کاملا الکیه ولی نمیدونم چرا اذیت میشم
RE: افسردگی و احساس تنهایی
مطمئني ترسات الكيه؟
مگه ميشه هيچ ريشه اي نداشته باشه؟
خوب فكر كن ريشه شو پيدا كن و از بين ببر
يه خورده هم واسه خودت كار و فعاليت بتراش كه سرت گرم شه و فكراي الكي سراغت نياد.
RE: افسردگی و احساس تنهایی
رویای صداقت عزیز
واقعا از کتابتون ممنونم، خیلی وقت بود، شاید بیش از چندسال بود که دلم یه چیزی مثه این کتابو میخواست، یه چیزی که دوباره انگیزرو برام روشن کنه و بهم بگه حتی اگر مریضی صعب العلاجی دارم، توو زندگیم یه رسالتی دارم و یه مسئولیت نه تنها در برابر خودم بلکه حتی دربرابر دیگران و مردمم و باید اونو انجام بدم،
چند وقته دارم رو خودم کار میکنم، از تلقین و فکرهای مثبت، رابطه بهتر با خدا، سخت نگرفتن به خودم، دوست داشتن خودم حتی با تمام افتضاح ها و اشتباهاتم و در اختیار گذاشتن تجربه از اشتباهات برای دیگران، ممنون:72:، اگر کمکی میتونید بکنید بهم، راهنمایی کنید تا من بتونم دوباره خودمو پیدا کنم:72::72:
RE: افسردگی و احساس تنهایی
بابت كتاب از فرشته مهربون بايد ممنون باشيم.
اما يه چيزي تجربه شخصيمه!
اينكه بعضي چيزا رو بايد ريشه اي حل كرد ، اما يه سري مسائل رو نبايد روش زوم شي ، اگه همه ش بهش دقت كني بدتر ميشه ! يه جور وسواس ميشه كه اذيتت ميكنه!
نميخوام مصداقشو بگم چون شايد براي هر كسي متفاوت باشه!
اما انقد افراطي تو خودت دنبال ايراد نگرد.
سعي كن سالم زندگي كني:72: