-
با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام به همه بچه های همدردی
من نمیتونم خبلی کتابی صحبت کنم فقط میخوام درد ودل کنم به زبان ساده. امیدوارم شنونده خوبی باشین
2روز ه که با خدا قهر کردم ،آخه چرا هر چی از خدا میخوام یا خواستم بهم نداده ؟؟
آخه من با بقیه چه فرقی میکنم ؟ هان؟؟
اصلا خدا وجود داره؟؟ همش داره بهم سختی میده ،همش مشکلات.همش بدبختی...
الان نزدیک 2سال که زندگیم بهم ریخته نمیدونم علتش چیه؟؟ امتحانه خداست؟
آخه چرا من؟دیگه خسته شدم !! هیچ امیدی ندارم! هرچی تو ذهنمه اینه که مشکل بعدی چیه؟ باز قراره چه اتفاق دیگه بیوفته؟؟ مگه چی کردم که مشکلاتم زیاد شده؟
دیگه از دعا کردن ونماز و خدا و امام همه چی نا امیدشدم. دیگه خدا واسم وجود نداره!
شاید دارم کفر میگم وای از خدا دیگه ناامید شدم . هیچ جا دستمو نگرفت.همه جا شکست خوردم. فقط تا 20 سالگی زندگیم خوب بود ولی 3ساله که زندگی اصلا خوب نیست!
آخه مشکل کجاست ؟ با اینکه تو این 3سال ارتباطم با خدا بیشتر شده ولی خدا رو کم تو زندگیم میبینم انگار نسبت بهم بی رحم شده هر بلایی سرم میاره :302: آخه انصافش کجا رفته ؟؟
منم آدمم منم احساس دارم منم تحمل دارم منم دل دارم آخه تاکی تحمل کنم تا کی بگم حکمتشه تا کی بگم امتحانه ؟؟
مگه خدایی که بندشو دوس داره این همه زجر میده
تو این چند ساله از هر کسی که فکرشو نمیکردم ضربه خوردم شاید زیاده سادم و فکر میکنم همه مثل خودمن اما هر کی به پستم خورد دو رو بود وهفت رنگ بودن
چرا دنیا و آدماش بر رحم و بی وجدان شدن؟ هر کی که صافو صادقه رو دور میزنن؟؟
فکر میکنن خیلی زرنگن نخیر شخصیت خودشونو نشون میدن!
کاش یک اینجا باهام همدردی کنه آخه دلم از همه پره:302:
هیچ کی رو ندارم که منوبفهمه به خواهرم هم میگم اما اصلا درکم نمیکنه!!
با دوستام هم قطع ارتباط کردم آخه همشون دوس پسر دارن منم نمیخوام دیگه باهاشون باشم!!
دیگه از این موردا خوشم نمیاد -چرا همه چی ظواهر شده ؟
آدما همه کار میکنن اونوقت دم از خدا امام هم میزنن؟؟
دیگه تاب تحمل این زندگی رو ندارم میخوام از این زندگی فرار کنم
احساس پیری میکنم :302::316:
یکی کمکم کنههههههههههههههههههههههه ههههههههه:302:
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام مهنا جان....
عزیز دلم ... گوش شنوا زیاده ... مخصوصا اینجا....
نمیخوای واضح تر بگی که چی در حال حاضر باعث این همه ناراحتی شده؟؟؟
خیلی چیزها میخوام بهت بگم اما با طرز نوشتاری تو فکر میکنم اول احتیاج داری کمی آروم بشی...
پس هرچی تو دلته بریز بیرون خوشبختانه این جا تنها جای قشنگیه که من سراغ دارم....
اینجا محرم دل زیاده عزیزم....
تو بنویس تا بعد من حرفهامو بزنم.....:46:
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
شيرين جون درست ميگن
شما اينجا حرفاتو بزن و سبك شو ، دوستايي اينجا ميتوني پيدا كني و حرفاتو بزني كه گاهي توي اطرافمون پيدا نميشن.
تا اينجا كه گفتي فهميدم سختته و داري اذيت ميشي عزيزم
نميخواي واضح تر بگي؟:46:
اميدوارم زندگيت شاد و زيبا بشه و لذت ببري:310:
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
مرسی شیرین جان:72:
مشکل من بی وجدان بودن آدماست که هر چی میگذره بیشتر میشه.نمیدونم تایپیک قبلی منو خوندین یا نه ولی یکی از پسرای فامیل همش بهم اباز علاقه میکرد با رفتاراش با نگاهش با کاراش . تو رو خدا شما دیگه نگین که من با نگاه هر آدمی فکر میکنم دوسم داره .من 23سالمه حداقل دیگه اینقدر میفهمم که هر نگاهی علاقه نیست. اما اهمه اینجا اینو بهم گفتن!
همین پسر که دو هفته پیش که من بهش ابراز علاقه کردم ولی زد زیر همه چی که کاملا شکه شده بودم حالا با اینکه هیچکدوم از شرایط ازدواج رو نداشت رفته ازدواج کرده با اینکه به من میگفت من شرایط ازدواجو ندارم! ازخدا همش میخواستم کاری کنه که من زودتر از اون ازدواج کنم چون تحمل این روزا رو ندارم نمیتونم ببینم با کسی باشه با اینکه به من همش دروغ میگفت. واقعا من ساده ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منی که همش از مردها بدم میومد منی که با هیچ پسرس بگو بخند ندارم حتی پسرای فامیل منی که متانتم همه جا حفظ کردم.حتی به پسرای دانشگاهم نگاه نمیکردم فقط در حد سلام بود.فکرکنم دیگه نباید اینطوری باشم
چون همه چی دروغه.خدا .آدما.احساسشون.رفتارشون.واق عا به کی باید اعتماد کرد
حتی برای دخترای فامیلم وقتی مشکل داشت کمکشون کردم ولی وقتی خودم مشکل داشتم کسی به دادم نرسید.
از همه جا ناامیدم
به وجود خدا شک کردم:302: دیگه با خدا کاری ندارم
چرا با احساسم بازی میشه؟؟؟ از این به بعد میخوام سنگ باشم . چرا همه باید هرکار بدینسبت بهم بکنن ولی من باید ساکت باشم و هیچی نگم جون دخترمو باید سنگین باشم. اه بسه دیگه خسته شدم
میخوام بهش زنگ بزنمو حرفمو بهش بزنم بگم با احساسم بازی کرده ولی باز این جمله یادم میاد که نباید خودمو کوچیک کنم آخه یه آدم چقدر میتونه تحمل کنه که همه از صداقتش سوء استفاده کنن؟؟؟؟ به کی باید حرفمو بزنم تا آرومم کنه؟؟؟ خدا دیگه صدامو نمیشنوه منم باهاش قهر کردم دیگه نماز نمیخونم:302:
چرا تو این سن باید اینقدر اذیت بشم؟؟
یه مشکل دیگه هم دارم مشکل بیماری مامانمه که نمیتونم تحمل کنم . با اینکه همه اعضای خانواده ام کمک میکنن ولی من تحمل کمه همش شکایت میکنم:(
همش ترس از ازدواج پسر مورد علاقم داشتم و سرم اومد .ترس از ازدواج برادرم دارم آخه میترسم بازم تنها بشم میدونم حرفم واستون عجیبه که زندگی برادرم چه ربطی به من داره آخه من فرزند آخرم و از تنهایی میترسم
میگم وقتی برادرم بره من میمونمو با مامان مریضمو تنهایی:302:
شیرین جان کمکم کن:(
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
مهنای عزیزم ....
خیلی خوبه که تو اینهمه خوبی داری... حیف نیست بخاطر یک اتفاق - اشتباه یا قسمت یا هرچیزی که میشه
اسمشو گذاشت اینهمه خودتو عذاب بدی عزیزم؟؟
عزیزم آدم وقتی خوبه وقتی به همه خوبی میکنی عوض بدی وقتی سنگ صبور همه میشه ... وقتی
پایبند به اصول و قوانین زندگیه ... عواقب خوبش به خود تو برمیگرده تو خودتو موظف میکنی که آدم
خوبی باشی چون نیت و کار خوب هرانسانی به خود آدم برمیگرده ... این دلیل نمیشه که چون آدمهای
بدی وجود دارند که راهشونو درست نمیرن و خودتم قبول داری که بی معرفت و بی وجدانن و عده شون
هم کم نیست پس دیگه در رحمت خدا بسته شده و همه شکل همن و همه بد هستن...
عزیزم قبول دارم که بیماری یکی از عزیزان تو خونه باعث بهم ریختگی انسان میشه...
و باعث میشه که همه غمها بزرگتر جلوه کنه و شادیها کمرنگتر شه...
اما رحمت خدای مهربون همچنان در همه جا جاریه و این ما هستیم که گاهی اوقات درو میبندیم
یا چشمامونو هم میذاریم و نمیخوایم ببینیمش....
عزیزم تو دیگه بقول خودت 23 سالته و دیگه بچه نیستی.... پس بدون که هنوز اول راهی عزیزم...
زندگی مثل یک میدون مبارزه اس باید قوی بشی و میدونو خالی نکنی....
از هراتفاقی درس بگیری نه درد....
کسی میگفت: ترسها نشانه درسهای نگرفته است.....
سعی کن آروم بشی... حتی اگه با گریه فکر میکنی آروم شی اینکارو بکن...
بشین حسابی گریه کن اما هیچ تصمیمی نگیر.... هیچ کاری نکن....
عزیزم چه بهتر که با اون پسر رودر رو صحبت کردی و احساستو بهش گفتی
اگر واقعا دوستش داشتی باید به علایق اون هم احترام بذاری...
به اون حق انتخاب دادی درسته که اون تو رو انتخاب نکرده.... اما این دلیل نمیشه که کسانی رو
دوست داریم اونها هم همون قدر مارو دوست داشته باشن...
منم تو زندگی خیلی درد کشیدم که به این نتیجه رسیدم عزیزم ... رو هوا حرف نمیزنم
من عاشقانه به همه عشق میدادم و در عوض خیلی بدبختی ها گریبانگیرم شد...
اما گذشت زمان بهم نشون که چقدر خدا دوستم داشته که اون موقع زن طرف نشدم...
تو خیلی جووونی و مطمئن باش واسه تو یه آدم مهربون و خوش قلب هست که خدا میخواد سر فرصت
بیارش سرراهت.... پس باهاش قهر نکن.... ما همیشه نمیدونیم صلاحمون چیه.....
بهتره اون |آدم رو فراموش کنی عزیزم اون جواب تورو داده و ازدواج هم کرده
دیگه حتی بهش فکر هم نکن....
چه برسه به اینکه بری بهش زنگ بزنی... نه !! اشتباه نکن
یه چیزی رو بدون
وقتی مردی دختری رو بخواد اگه آسمون به زمین هم بیاد نمیتونه جلوی خواسته اش رو بگیره...
پس قوی باش عزیزم
چون خدا دوستت داره مطمئنم
پس باهاش آشتی کن این اولین قدمه... بد نمیبینی....
دوستت دارم و میبوسمت :43::43::43:
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام مهنا جونم خوبی عزیزم....:72:
نمیخوای از حال و احوالت بگی؟؟؟ با خدا آشتی کردی یا باهاش قهری هنوز؟؟؟
حالت هرجور که هست بازم بنویس... من میخونم...:43::46:
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام شیرین جون
ممنون عزیزم که حالمو میپرسی :72:
نه هنوز با خدا قهرم هنوز دلم ازش گرفته هنوز نمیتونم خدا رو صدا بزنم که دستمو بگیر چون واقعا به وجودش شک دارم .
آره شاید صلاحم اینه که خدا خواستمو اجابت نکرد ولی چقدر با این حرفا خودمو آروم کنم؟؟؟ چقدر به این جمله همه خودمو دل خوش کنم که اون لیاقت منو نداشت؟؟؟ چقدر بگم اشکالی نداره زندگی همینه یه روز خوش یه روز ناخوش!!
آره واقعا خیلی خسته ام خیلی ...
دیشب تا تونستم گریه کردم اشک ریختم میخواستم فریاد بزنم اما .... بازتوی تنهایی خودم آروم گریه کردم:302:
دیشب دلم میخواست یکی کنارم باشه مثلا مامان یا بابام .بیان بغلم کنن بگن عزیزم اینقدر ناراحت نباش قربونت بشم اشک نریز درکت میکنیم .... دلم میخواست اشکامو پاک کنن ... اما نه دست نوازشی بود نه مرحمی برای همدم بودن
بابا و مامانم فقط دور از من یه اتاق دیگه یواش یواش حرف میزنن که چرا اینطوری شدم دلم میخواست خودشون واقعا همدمم بودن....
کاش میتونستم تنهایی سفر کنم برم جایی کمی آروم بشم اما نمیشه ...
این روزا که با همه سر جنگ دارم بخصوص برادرم. چرا از هر چی میترسم سم میاد؟؟؟ دیگه از هیچی نمیترسم هر چی شد شد بقول بزیا بادا باد...
دیگه دست از دعا و مناجات برداشتم چون دیگه فایده ای نداره دیگه از خدا هیچی نمیخوام هر چی خودش خواست میده چرا دعا کنم وقتی برآورده نمیشه!!!
آره دیگه بریدم از همه جا از همه از خدا ....
نمیدونم چطوری وضیعتمو تغییر بدم ؟؟؟؟؟؟ بدتر ازوضیعت خونمونه که اصلا نمیخوام باشم ....
کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم :(
میدونم دخترای مثل من خیلی شادن ولی من ... از همه بریدم
این روزا تنها چیزی که آرومم میکنه گریه اس اما میدونم با این فکرا و این روزا و این گریه ها داغونم میکنه
بعضی وقتا میگم شاید واقعا به یه مشاوره حضوری احتیاج دارم چون واقعا دارم نابود میشم
دیگه اعتمادم نسبت بههمه از بین رفته نمیدونم چی خوبه چی بد
................. بریدم
چی میتونه آرومم کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام مهنا67
این روزها اکثرا برای دخترهای توی این مرحله از زندگی اتفاق میفته.چیزی نشده که...توی گریه هات توی اشکهات از خدابخواه که در آینده یک همسرخوب قسمتت کنه تا به غصه های امروزت بخندی.در مورد مادرت که بیمار هست از طرفی متاسفم و دعا میکنم سلامتیشون رو به دست بیارن و از طرفی هم میگم که پیامبرفرمودن:دعای بالای سر مریضی که ازش پرستاری کنی اجابت میشه.بزرگترین دعای زندگی من بالای سریک پسرکوچولوی مریض توی دل شب مستجاب شد البته بعد از2سال.پس فرصت رو از دست نده وصبر داشته باش!
امایک چیزی بگم شاید بخندی!چندین سال پیش که در موقعیتی مثل شما دوست عزیز بودم مدام اشک میریختم و به خدا میگفتم باهات قهرم و میگفتم منوبکش تا از این زندگی دردبار خلاص بشم.یک شب که بامادرم توی خونه تنهابودم نصفه شب بود توی منطقه ما زلزله خفیفی اتفاق افتاد.ازترس داشتم می مردم.باخودم حرف میزدم که دیدم مادرم داره بهم میخنده:بلند بلند داد میزدم خدایا!کمک کن!به جونیم رحم کن!من نمیخوام بمیرم!مادرم گفت:ا..توکه دیشب میخواستی بمیری:311:
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
مرسی khanoomi عزیز
آره این اتفاقا زیاده مخصوصا واسه دخترا .نمیدونم چرا همش میترسم همش از اینکه باز یه اتفاقی بیوفته باز یه مشکلی پیش بیاد. همیشه به این فکر میکنم که نکنه تنها بمونم با اینکه خاستگار زیاد دارم ولی هنوز کسی نیومده که به دلم بشینه که هم عقلم قبول کنه هم دلم - واسه همین از تنهایی میترسم - میدونم همه چی ازدواج نیست ولی میترسم -
دعا؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! واقعا از دعاکردن هم ناامید شدم یعنی وقتی برای خودم دعا میکنم نمیشه!
دیگه تصمیم گرفتم خاموش باشم هم در برابر خدا هم بنده های خدا - همه دوستام و آشناها رو میخوام ترک کنم - یه مدت به تنهایی احتیاج دارم که خودم باشم خودم ...
هر شماره ای از دوستام و آشناها داشتمو پاک کردم
زندگی دیگه برام انرژی نداره -خسته و بی روح شدم
مشکلم فقط به خاطر ازدواج اون فرد نیست به خاطر خودخواه بودنش و دروغ گفتنش رنج میبرم که چرا حرفای عاشقانشو روزی به من میزد ولی حالا...
چرا اینقدر بی انصاف ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا دخترا باید اینقدر ضربه بخورن؟؟؟؟؟؟؟؟ شاید این حرفم خیلی بچگانه باشه دلم میخواد منم بهش ضربه بزنم اما نمیدونم چطوری! !!!
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
ببین دوست عزیز اون شخص تعهدی نسبت به شما نداشته که بخواد باشما صادق و...باشه یا نباشه.
شماباید قوی باشین و از این مساله گذر کنید.چه بسا در آینده خواهید دید که همسر واقیعتون بعضی از مواقع به شما دروغ خواهد گفت و از این دست مسایل اما شماباید با گذشت و راه های مفید مسایل رو حل و فصل کنید.پس اصلا از اون شخص انتظار صداقت نداشته باشید:72:
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
پس توی این جامعه به کی باید اعتماد کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
آخه من چطوری با این خانواده کنار بیام ؟؟؟ آخه ما با هم نسبت فامیلی داریم:(
برام خیلی سخته بخدا -حتی خانوادشون چندبار برای عیادت مامانم خونمون اومدن ولی طرف خودش نیومده ولی من وقتی اومدن خودمو نشون ندادم و به خانوادم گفتم بگین که خوابیده یا اصلا نیست- دیگه نمیدونم چیکار کنم نمیتونم باهاشون رویرو بشم انگار ازشون بدم میاد یا تحمل حرفاشونو ندارم- تازه مراسم جشنشون هم نمیرم !!
شما جای من بودید چیکار میکردید؟؟؟؟؟ با این خانواده رفت و آمد میکردید؟؟؟
چه کنم؟؟؟
آخ چقدر زندگی برام سخت شده:((((
آخه من چطوری با این خانواده کنار بیام ؟؟؟ آخه ما با هم نسبت فامیلی داریم:(
برام خیلی سخته بخدا -حتی خانوادشون چندبار برای عیادت مامانم خونمون اومدن ولی طرف خودش نیومده ولی من وقتی اومدن خودمو نشون ندادم و به خانوادم گفتم بگین که خوابیده یا اصلا نیست- دیگه نمیدونم چیکار کنم نمیتونم باهاشون رویرو بشم انگار ازشون بدم میاد یا تحمل حرفاشونو ندارم- تازه مراسم جشنشون هم نمیرم !!
شما جای من بودید چیکار میکردید؟؟؟؟؟ با این خانواده رفت و آمد میکردید؟؟؟
چه کنم؟؟؟
آخ چقدر زندگی برام سخت شده:((((
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام من اين مطلب رو تويه سايت خوندم خيلي روم تاثيرگذاشت منم مثل تو بودم ولي باخوندن اين مطلب ديدم به مشكلاتي كه خداسرراهمون ميذاره عوض شد:
بچه که بودم مربای پوست پرتقال رو خیلی دوست داشتم. یه روز نشستم بغل دست مامانم ، ببینم چه جوری اونو درست میکنه . که از پوست به اون تلخی مربای به این شیرینی و لذیذی در میاد.
حالا تا جایی که یادمه میگم چی کارها میکرد (عجله نکن ، نه کلاس آشپزی نیست آخرش خوشت نیومد ؛ خب نخورش دیگه).
اول پوست پرتقال رو می کند .
دوم اون رو با چاقوی تیزی ریز ریز و خورد می کرد.
سوم می شست و خشکش می کرد .
چهارم توی آهک می خوابوند.
پنجم توی آبجوش می ریخت و با دمای بالا می پختش .
ششم بهش یه چیزایی مثل شکر و هل و رنگ و … اضافه می کرد.
هفتم می ذاشت روی اجاق غلیظ بشه ، بعدش توی فریزر خنک بشه و اصلا یخ بزنه .
حالا شما فکر کن پوست پرتقال کمی حالیش می شد و زبون داشت و می خواست حرف بزنه ؛ به نظرت چی ها می گفت :
اول: ای داد! چرا منو از پرتقال جدا می کنید ؟ من نمی خوام ازش جدا شم آخه جدایی سخته .
دوم :چرا منو با چاقو خرد می کنید مگه جلادید شما؟!
سوم : مگه دیوونه شدید ، اول خیسم می کنید دوباره خشکم می کنید !
چهارم :چرا منو تو آهک می خوابونید ، خفه شدم .
پنجم :خودتونو توی آب جوش بپزن خوبه ؟!
ششم :چرا هر چی دوست دارین با من قاطی می کنین ؟من از این دوستهاو همسایه ها نمی خوام.
هفتم : هر ادایی در آوردید هیچی نگفتم چرا منو می برین قطب شمال که یخ بزنم ؟!
خب ، پوست پرتقال عزیز به جهت عدم شناخت کافی و نداشتن علم لازم، از یه چیزی غافل هستش .اونم اینکه ، این کارها همش روی حساب و کتابه و حکمت داره. این کارها برا اینه که پوست پرتقال تلخ ، که به هیچ دردی نمی خوره ، مربای شیرینی بشه . مربای خوشمزه ای بشه به مربیگری مامان خوبم !!!
الان شما فکر کن ما پوست پرتقالیم و خدا که از مامانمون مهربونتره، مربی ماست و می خواد ما رو تربیت کنه برای شیرین شدن و برا خوشمزه شدن .
پس بایست همکاری کنیم مثل پوست پرتقال ،تا مربی ما رو مربا کنه . بایست هی نگیم چرا خدا هر بلایی دوست داره سر ما در میاره و ما رو همش امتحان میکنه؟ یه روز مریض می کنه . یه روز گرفتار می کنه .یه روز عزیزمون رو از ما می گیره . چرا زلزله می یاد؟ چرا کنکور قبول نمی شم ؟ چرا تصادف کردم ؟ و صد ها چرای دیگه . این سوال ها از اون جاست که ما علم کافی و شناخت کافی از رب خودمون نداریم.
اصلا می دونی کلمه “مربی” و کلمه “رب “ از یک ریشه درست شدن .
رب یعنی مربی همه مربی ها. یعنی این بلا ، هر بلایی سر ما در میاره میخواد ما رو تربیت کنه . پرورش بده . برا اینکه شیرین بشیم برا اینکه خودمون هم از خودمون کیف کنیم .
رب یعنی اند مربی ها .یعنی آخر مربی ها . حالا می تونی با دل گرفته ، راحت صداش کنی .
ای پرورش دهنده من ، ای مربی من . یا رب ، یا رب ، یا رب …
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
مرسی saharjavid جان
آدم خوبه همیشه اینطوری فکر کنه ولی واقعا سخته آدم خودشو در برابر مشکلات زندگی اینوری تصور کنه که خدا میخواد ماو همیشه تربیت کنه تا راه درست رو انتخاب کنیم! بعضی وقتا که واقعا بدجور کم میارم- فکر میکنم خدا منو به خاطر بعضی کارها که در حق بعضی ها کردم نمیبخشه با اینکه اونا واقعا بهم بد کردن !!!
فکرمیکنم مشکلات زندگیم ناشی از این کارهامه!! میدونم تا وقتیبه مشکلات بیشترفکر کنم مشکلات بیشتر به سراغم میاد- چطوری افکارمو تغیییر بدم؟؟؟ :325::325::325:
دیروز وقتی از سرکار رفتم خونه باز با برادرم دعوام افتاد آخه اون توی کارای خونه اصلا کمکم نمیکنه فکر میکنه چون من دخترم همش وظیفه منه:( بعدش منم رفتم توی اتاقم و فقط به این روزا و حالم گریه کردم :302:
گفتم خدا آخه چرا چرا چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تاکی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اما بازم از خدا جوابی نشنیدم!! :( دلم میخواست وقتی با خدا حرف میزنم اونم باهام حرف بزنه و نوازشم کنه اما...
شیرین جون کجاییییییییییییییییی بیا باهام حرف بزن:(
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
عزيزم از اين مشكلات اكثر ماداريم تو خونه ما هم تقريبا همه كارها بامنه وقتي خودمو با هم سن هام مقايسه ميكنم ميبينم چقدربيشتراز اونا ميفهمم و ميتونم مستقل زندگي كنم عزيزم توام اين طوري به همه چي نگاه كن در مورد اين رفتار برادرت هم با مادرت صحبت كن برادرت چند سالشه؟به مادرت بگو يه سري كارهارو به عهده برادرت بذاره واسه اينكه مسئوليت پذير بشه و فردا بتونه با يه جمع ديگه زندگي كنه و سازگاري داشته باشه.نامزد من هم همين طوري بود تو خونه هيچ كاري نميكرد حتي آشغال دم در نميبرد نتيجه اين دوستي هاي خاله خرسه كه خانوادش در حقش كرده بودن اين شد كه يه ادم بي مسئوليت و تنبل بااومده بود كه وابسته به همه بود.در مورد ناراحتي و غم خودت هم مطمئن باش خدا صدات و ميشنوه وقتي ما گريه ميكنيم دلش به درد مياد ولي سكوت ميكنه تا ما بزرگ بشيم هردفعه كه صداش ميكني مطمئن باش از ته دل جوابتو ميده اگه جوابتو نميداد و تو رورها كرده بود هيچ وقت اجازه بهت نميداد صداش كني.يه بزرگي ميگه هروقت ياد ائمه يا خدا افتادي و گريت گرفت بدون اونا يادتو افتاده يودن و دلشون برات تنگ شده بود كه تو يادشون افتادي و گريه كردي.اعتقادات مذهبيت تا چه حديه؟
درمورد تغيير افكارت همه چي به خودت بستگي داره يه ليست از چيزهايي كه بايد به خاطرشون خدا رو شاكر باشي تهيه كن سعي كن جزئيات و هم بياري مثل همين نفس كشيدن ساده هرروز يه چيز جديد بهش اضافه كن مطمئن باش به زودي اين افكار از ذهنت ميره بيرون ويه روز به اين روزا ميخندي.كتاب زياد بخون تو هرزمينه اي سعي كن توانايي هاي خودتو بالا ببري كلاس زبان برو و روزت رو پر كن تا شب انقد خسته باشي كه فكر چيزي نياد تو سرت. دخترخاله من هميشه وقتي يه فكر بدمياد تو ذهنش بهش ميگه فعلا صبركن شب بهت فك ميكنم و انقد خودشو خسته ميكنه كه شب از خستگي نتونه فك كنه.مااگه تا اين سن به جايي نرسيديم يا استعدادمون كشف نشده پدرو مادرمون مقصر بودن ولي اگه از اين سن به بعد تلاش نكنيم خودمون مقصريم.
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
برادرم 26 سالشه- چرا صحبت میکنم ولی میگن اون درگیر کارخودشه بهش حق بده- آخه پس کی به فکر من باشه؟؟؟ اینطوری پیری زودرس میگیرم / دوس ندارم اینقدر کار کنم:(
اعتقاد مذهبیم تقریبا متوسط ولی از این حدی که بودم دارم دور میشم -چند وقت بود نمازمو کامل میخوندم ولی حالا دیگه سرد شدم
میخوام خیلی کارها کنم ولی دیگه نه رمق دارم و نه انرژی
واسه ارشد ثبت نام کردم اما هنوز هیچی نخوندم
واسه گرفتن گواهینامه رانندگی ثبت نام کردم ولی از اینکه باید برم امتحان بدم میترسم میدونم فعلا نمیتونم قبول بشم چون فکرم مشغوله
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
آفرين واسه هدف هاي خوبي كه واسه خودت تعيين كردي پس استارت اوليه رو زدي يه كم ديگه تلاش كن تا ماشين زندگيت راه بيافته بعد همه چي ميافته رو روال مطمئن باش.انقد به خودت تلقين نكن نميتوني يا قبول نميشي يكي از دوستام الآن يه ايميل برام فرستاده از يه خانم 23ساله كه بدون بافت چربي به دنيا اومده يعني اون بدون چربي بدنه و حتي با خوردن غذاهاي پرچرب بدنش ذره اي چربي توليد نميكنه لیز می گوید: بسیاری از مردم با دیدن او می ایستند و او را مورد آزار قرار می دهند و به او لقب زشت ترین زن را می دهند. این حرکت بسیار در روحیه او تاثیر بد گذاشته است. همچنین وی در وب سایت خود می نویسد: وضعیت او فقط یک راز بزرگ است اما او همچنان امیدوار است که یکی از پزشکان روزی چگونگی درمانش را کشف کند.این زن موفق در ۲۳ سالگی، هفت سال است که بیش از ۲۰۰ کارگاه آموزشی در تشویق دیگران به چگونگی گذر از موانع برپا کرده است، در دانشگاه تکزاز یک پست کارشناسی ارشد در ارتباطات دارد، و دو کتاب نوشته است. ازديدن عكس هايي كه انداخته بود از خودم خجالت كشيدم كه سالمم ولي قدر نميدونم.
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
آره باید افکارمو تغییر بدم
چند ماه پیش کتاب راز رو میخوندم همه راهکاراشو یه مدت انجام میدادم ولی انگار انرزیم از بین رفت و دیگه ادامه ندادم
نمیدونم باز میتونم شروع کنم یا نه؟؟؟؟ یا بازم کم میارم!!!!!!!!!!!!
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام مهنا جون....
خوبی عزیزم...؟
اول یه کاری واسه من انجام بده لطفا... بپر برو قسمت مشکلات تالار و عضویت و به مدیران عزیز
سایت بگو شیرین جون میگه از روز پنجشنبه حق عضویت پرداخت کردم و شارژ کردم چرا منو
پررنگ نمیکنین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نکنه مدیر عزیز میخواد بجای ده روز شارژ رایگان ده روز منو معطل کنه؟؟؟؟؟:163:
مرسی :46:
ببخشین ها...
.......
ضمنا من نوشته هاتو میخونم اگه میبینی ساکتم دلیل داره.... دلیلش اینه که بعضی وقتها تو زندگیمون هست
که خودمون خیلی شلوغش میکنیم .... اینقدر آشفته ایم و سروصدا میکنیم (درونمون) که دیگه نه صدای خدا
نه صدای دوستا نه صدای هیچکس دیگرو نمیشنویم .... (خودم اینجوری شدم)
الان فکر کنم تو هم اینجوری شدی .... یه کم آروم باش .... باشه...
هروقت آرومتر شدی واست حرف دارم....
ضمنا بجای حرف عملگرا شو....
دوستت دارم...:43::46:
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
كتاب راز خوبه ولي قرآن خودمون كه از اون بهتره ختم قرآن يه زبون فارسي خيلي ميتونه بهت كمك كنه آرامش بگيري و بهتر خدارو بشناسي. قرآن معجزه ميكنه امتحان كن.درمورد تغييررفتارهم بهترين راه اينكه هميشه درزمان حال زندگي كني نه به گذشته فك كن نه به آينده نميدونم چندتا دوست خوب و صميمي داري ميتوني وقتت رو بيشتربااونا بگذروني شايد اين اشكال ما دختراس كه همه چيز و تو بودن يه مرد تو زندگيمون خلاصه ميكنيم وقتي ازش بي وفايي يا خيانت ميبينيم همه چيزمون و از دست رفته ميبينيم.
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
مرسی شیرین وsaharjavid جان دوستتون دارم:43: -حتما شیرین جان:46:
حالم بهتره خدا رو شکر :227: هر وقت میخوام فکر کنم عمل توقف افکارو انجام میدم و میگم شب بهت فکر میکنم الان وقت ندارم:227: خودمو به بیخیالی میزنم میگم این تجربت میشه که چشاتو باز کنی تو زندگیت و آدما رو بشناسی
سعی میکنم توی خونه هم شاد باشم و بخندم تا مامانم ناراحت نشه -دیشب هم کلی جوک تعریف کردیما خندیدم:311: آخه دیدم اگه اینجوری پیش برم هم خودمو داغون میکنم هم خانوادمو
دیگه مریضی مامانم و وضعیت روحی من و خستگی خانواده کاملا روحیه هممونو خراب کرده- کاش زودتر این وضیعت تغییر کنه:323:
راستش وقتی میخوام خدا رو صدا بزنم یا روم نمیشه یا یکم شک دارم
هنوز نمازمو هم شروع نکردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نمیدونم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/!!!!!!!!!!!!!!
البته هنوز وقتی میرم خونه و مامانمو میبینم یکم باز حالم گرفته میشه:(
بیخیال ارشدم شدم چون واقعا موقعیت خونه جوری نیس که بتونم بخونم و حواسم جم درس باشه
اگه میدونستم وضیعت خونه این مشیه اصلا ثبت نام نمیکردم!
راستش حرفای خانواده ام هم کمی روم تاثیر داشت از اینکه اون طرف اصلا بدرد من نمیخورد وموقعیت بهتر دارم - البته منکر این نمیشم که واقعا اشتباه کردم - البته اینم آرومم میکنه که شاید از گفتنم تکلیف خودم مشخص شد
دلم میخواد این وضیعتو تغییر بدم اما به کمک احتیاج دارم
دلم میخواد بشم همین دختر شاد و جذاب:227:
فقط به کمک احتیاج دارم:325:
فقط انگار یه ترسی دارم از روبرو شدن با اون خانواده :316:
نمیدونم چرا تصور اینکه اگه جایی ببینمشون یا اونو با نامزدش ببینم نمیدونم چطوری برخورد کنم ؟؟؟؟!!!!!!
میدونم اگه ببینمشون ساکت و کم حرف میشمو یا اخم میکنم یا اصلا میگم خونه نیستم!!! چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
در مورد مريضي مادرت تو الآن وظيفه سنگيني به عهده داري بايد جو خونه رو خوب و آروم كني بايد به مادرت روحيه بدي تابه كمك خدا اين دوران رو باسلامتي سپري كنه حواست به پدروبرادرت باشه تا كمبودي تو خونتون حس نشه اگه واقعا ميخواي رضايت خدا رو تو لحظه هاي زندگيت ببيني بيشتر به مادرت توجه كن اون وقت ميبيني خدا چه جوري جوابتو ميده.در مورد نماز كم كم شروع كن حتي شده توروز يه نوبت رو بخون كم كم خودت بهش جذب ميشي وقتي صداي اذان مياد احساس ميكني خدا صدات ميكنه. احتياجي نيست خدارو صدا كني اون از ته دلت خبرداره و جوابتو ميده مطمئن باش.درمورد اون اقا هم احتمالا نامزدش موضوع شمارو نميدونه پس اون تقصيري نداره اگه واقعا دنبال محبت ديدني خودت به دنيا محبت بده حتي به كسي كه در حقت بدي كرده.يكي از دوستاي من وقتي از كسي خيلي ناراحته صورتش و ميبوسه و اون شرمنده ميشه پس توام نشون بده برات بي اهميته و بارفتاردرست شرمندشون كن.
خدا تنها روزنه اميديست كه هيچگاه بسته نميشود
تنها كسي است كه با دهان بسته هم ميتوان صدايش كرد
باپاي شكسته هم ميتوان سراغش رفت
تنها خريداريست كه اجناس شكسته را بهتر برميدارد
تنها كسي است كه وقتي همه رفتند ميماند
وقتي همه پشت كردند آغوش ميگشايد
وقتي همه تنهايت گذاشتند،محرمت ميشود
تنها سلطاني است كه دلش با بخشيدن آرام ميگيرد نه با تنبيه كردن
خدا رابرايت آرزو دارم.
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مهنا67
فقط انگار یه ترسی دارم از روبرو شدن با اون خانواده :316:
نمیدونم چرا تصور اینکه اگه جایی ببینمشون یا اونو با نامزدش ببینم نمیدونم چطوری برخورد کنم ؟؟؟؟!!!!!!
میدونم اگه ببینمشون ساکت و کم حرف میشمو یا اخم میکنم یا اصلا میگم خونه نیستم!!! چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟[/b][/color][/b][/color]
مهنا جون بهت تبریک می گم که شروع کردی به شاد بودن
همین راهو ادامه بده، اگه خودت بخوای میتونی خیلی راحت بخندی و شاد باشی، همین که به فکرای آزار دهنده اجازه نمیدی وارد ذهنت بشن عالیه، آفرین
در مورد اون آقا، بهترین انتقامی که میتونی ازش بگیری میدونی چیه؟
اینکه شاد باشی، پیشرفت کنی، خودتو بسازی و اصلا اصلا بهش توجهی نکنی، انگار نه انگار که حسی بهش داشتی و بینتون چیزی بوده.
وقتی ببینه شما اصلا برات مهم نیست
وقتی ببینه شما چه دختر شاد و موفقی هستی
متوجه میشه که برای شما پشیزی ارزش نداشته و این بزرگترین و بهترین انتقامه
پس از این به بعد هر وقت خانوادش یا خودشو دیدی حتما برو جلو و بهشون نشون بده که چقد شادی و تو فکر ساختن آینده ای و اون برات ارزشی نداشت
ولی اگه بخوای همش غصه بخوری و از زندگیت عقب بمونی و خودتو ازش قایم کنی، اونم زندگی شمارو میبینه، و احساس غرور و افتخار می کنه، که من چه آدم با ارزشی هستم که مهنا از اینکه به من نرسیده انقد ناراحته و خودشو داره میخوره
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
[b][b]ممنونم دوستان که کمکم میکنید:72:
درسته باید خودمو سرحال و شاد پیش همه نشون بدم:326:
همه سعی خودمو میکنم که موفق بشم
پیش بسوی موفقیت:227::227::227:
بازم منتظر کمکاتون هستم.............
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام مهنا جووون عزیزم....
خوشحالم که خوبی .... عزیزم خدا خودش گفته من از رگ گردن بهتون نزدیکترم پس باهاش
حرف بزن... هرروز هرساعت و هردقیقه و خلاصه وقت و بیوقت یادش افتادی اون آنلاینه...!
هرچی دلت میخواد رو بهش بگو ... هرچی که ازش میترسی هرچی که اذیتت میکنه...
هرچی که دلتو تنگ میکنه.... هرچی که ازش دورت میکنه.... همه رو بهش بگو....
درد دل کن... اگه ازش ناراحتی گله کن....
اون خیلی خیلی بزرگ و مقتدره...
باجلال و شکوه.... باعشق و محبت... باابهت .... و عاشق بنده های زیباش که خودش افریدشون...
گوش میده... بدون اینکه بخواد بخاطر گله هامون عذابمون بده و نابودمون کنه...
بدون اینکه باهامون قهرکنه.... اون میدونه که ما چقدر کوچک و ناتوانیم...
عشقی که اون به ما میورزه باعث میشه که هیچوقت نخواد ازمون انتقام بگیره و درمورد گناهان و
اشتباهاتمون زود تصمیم بگیره... حالا بگو ببینم یه آدم گلی مثل تو چطور با همچین خدای ناز و
مهربون و باکلاسی قهر میکنه؟؟؟؟
ها؟؟
میدونم که باهاش آشتی کردی .... و شادی درون ما و آرامش درون ما وصل به رضایت اون از ماست!!
اینو تجربه کردم...
زمانی که احساس میکنم خدا ازم راضیه انقدر شاد میشم که نمیشه تعریفش کرد.. و بالعکس!
پس شاد باش و اونو با عزیزانت تقسیم کن!!
منم مثل همیشه دوستت دارم... :43::46:
<img src="http://www.hamdardi.net/imgup/6468/1355388155_6468_a044eeab32.jpg" />
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام شیرین جوووونم :72:
ببخشید دیر جواب میدم!! فرصت نشد!!! خوبی عزیزم؟
آره با خدا آشتی کردم نمازمو هم میخونم شکرخدا... اما نمیدونم چرا وقتینمازم بعد از چند روز برام تکراری میشه و سر نماز یاد مشکلات و روزایی که گذروندم میوفتم و گریم میگیره :( انگار نماز منو به گریه میندازه و حالم بد میشه!
با خدا آشتی کردم ولی هنوز یه خورده ازش دلگیرم:( واسه اینکه خواستمو برآورده نکرد آخه مگه گناه من چی بود ؟؟؟
چرا بعضیا زود به همه چی میرسن؟؟ من با بقیه چه فرقی میکنم؟؟ میخوادامتحانم کنه؟ میخواد صبرمو زیاد کنه؟ میخواد مردمو خوب بشناسم؟؟ میخواد به هیچ کی اعتماد نکم؟؟؟ چرا چندساله همه چی بهم ریخته؟؟ چرا مامانمهمیشه مریضه؟؟؟ چرا باید روزایی رو ببینم که ازش وحشت داشتم؟؟ چرا چرا ؟؟؟ با کلی چراهای دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!
انگار میخواد ترسمو بریزه بگه جز من از هیچی نترس!! دیشب به خدا گفتم خدا دلم ازت گرفته آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آره به همه اینا لبخند میزنمو میخندم میگم باشه خدا هرچی تو بگی ....نمیدونم حکمتش چیه؟؟؟؟؟؟؟
دوستان کمکم کنید واقعا به راهنماییاتون احتیاج دارم:325::325:
من 23 سالمه اما نمیدونم نمیدونم چرا اون چیزی که میخواستم هنوز نشدم ! خیلی آرزوها واسه خودم داشتم اما نشد!! البته موقعیتا و مشکلات هم دخیل بودن که همه رو نمیشه گفت!! ددوس داشتم هنرمند موفقی میشدم اما نشدم:( دوس دارم واسه مدارک بالاتر بخونم اما نمیشه!! فکر میکنم شاید بیشتر دنبال شهرت بودم تا موفقیت!! به نظرتون همین باعث عدم پیشرفتم شده؟؟ دوس ندارم اینطوری باشم ولی انگار تا کاری میخوام انجام بدم بیشتر ذهنم میره سمت اینکه مردم در موردم چه فکری میکنن!! واسه همین همه چی از بین میره... هنوز فرصت دارم یا دیر شده؟؟؟
به نظرتون باید چیکار کنم این ذهنیتم از بین بره تا موفق بشم؟؟؟
نمیدونم مشکلمو واضح گفتم یا نه!
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
گل قشنگم خيلي خوشحالم كه با خدا آشتي كردي و نمازم و دوباره ميخوني من انقد خوشحال شدم ببين خدا جقد ازت راضي و خوشحاله.بهت تبريك ميگم هركسي مثل تو نميتونه به اين زودي خودشو پيداكنه. عزيزم چرا همش راجبه نداشته ها نميشه ها حرف ميزني؟مطمئنم تو زندگيت خيلي چيزايي هم داشتي كه خوب بوده و شده.اگه همين جوري نداشته ها روبشمري و هي بگي نميشه مطمئن باش همين جورهم باقي ميمونه.تو بااراده اي داشتي نشون دادي اگه چيزي روبخواي ميتوني به دست بياري پس دوباره تلاش كن و مطمئن باش خدا هيچ وقت تنهات نميذاره.خيلي از ماها خيلي چيزا توزندگيمون ميخواستيم كه به دست نياورديم ولي هنوزم دير نشده يه بارم بهت گفتم اگه تا اين سن به چيزايي كه بهشون علاقه داشتيم نرسيديم وقصر پدرومادرمون بوده ولي اگه از اين سن كوتاهي كنيم خودمون مقصريم. اينكه فك كنيم ديگران درمورد كارامون چي قضاوت ميكنن خوبه ولي مانميتونيم همه رو راضي و خوشحال نگه داريم.سعي كن از امروز فقط كاري كه خودت دوست داري و فكر ميكني درسته انجام بدي تا كم كم اين حس از وجودت پاك بشه تو هنوز اول راهي پس انقد ناله نكن و نشون بده به دنيا كه هر چي بهت سخت بگيره بازم تو كم نمياري و تلاشت و ميكني.اگه يك انسانم فقر به دنيا بياد خودش مقصر نبوده ولي اگه فقير از دنيا بره خودش مقصره.منم خيلي دوست دارم و باهات احساس نزديكي ميكنم چون خودم يه روزي جاي تو بودم مطمئنم به مرور حالت بهتر ميشه و يه روز ميبينم كه شاد و راضي هستي.
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
ممنونم عزیزم-منم خوشحالم که دوباره نماز میخونم :227:
ازشمام ممنونم که کمکم میکنید:46::46::46: همتونو دوس دارم:43:
میدونم خدا دوسم داره که دوباره برگشتم طرفش- انگار صدام میزد مهنا بیا پیشم من کنارتم چرا قهر کردی!!؟؟ هرکاری میکنم واسه خودته.... همه سعی خودمو میکنم که از این به بعد به چیزای که یا آدما نزاشتن یا خودم نتونستم بدست بیارم ..دلم همینو میخواد که به آزوهام برسم
واسم دعا کنید که به دعاتون احتیاج دارم. دعا کنید از هیچی جز خدا نترسم... دعا کنید شهامت کارای سختو داشته باشم.. دعا کنید موفق بشم:323::323:
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
ای خدااااااااااااااااااااااا ااااا دلم گرفته انگار داری تمام بلاهای آسمونی رو سرم میاد :316:
دیگه دارم دیوونه میشم
هرچی خودمو به بیخیالی میزنم میگم درست میشه اما درست که نمیشه بدتر میشه
هر روز بدتر و بدتر
میخوام زار زار گریه کنم:302::302:
خدااااااااااااااااااااااا ااااااااااا تور و خدا بسه دیگه نمیتونم طاقت بیارم
من که بهت گفتم نمیتونم این روزا رو تحمل کنم چرا دارم این روزا رو میبینم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
خدااااااااااااااااااااااا اااااااا بسههههههههههههههههههههههه ههه
دیگه بریدم............
انگار واقعا خدا واسه ما نیست نمدونم خدا واسه کیاست؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
انگار لیاقت هیچی رو ندارم ...... خدا تو کجایییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییی:302::302:
میخوام از این شرایط دور بشم و همه رو ترک کنم اما چطوری؟؟؟
دلم میخواد تنهایی مسافرت کنم یه جاییی که یه مدت از همه آدمای دور و برم دور بشم و خودمو پیدا کنم
فقط کمکم کنید:325::325:
چطوری میتونم با این شرایط یه چند خودمو از همه چی دور کنم؟؟ با این شرایط خونه... مریضی مامانم... شرایط خودم که یه دخترم... داداشم .... بابام........ چیکار کنم که آروم بشم ؟؟؟
میدونم اگه یه مدت برم جایی حالم خوب میشه.... اما با این شرایط!!!!!
[b]کمکمممممممممممممممممممممم مممممم کنییییییییییییییییییییییی ید:325::325:
تحمل این شرایطو ندارم:316::316::316::316::316::316::302::302:/b]
[b]کمکمممممممممممممممممممممم مممممم کنییییییییییییییییییییییی ید:325::325:
تحمل این شرایطو ندارم:316::316::316::316::316::316::302::302:/b]
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
خدا انصافت کجا رفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام خانم
می شه یک دور برگردی به عقب و نوشته هاتو از اول بخونی؟ چرا انقدر دیگرانو مقصر می دونی؟ چرا صدای اعتراضت توی هر جمله ات انقدر بلنده؟ چرا انقدر پالس های منفی می فرستی؟ چرا خودت حال خودتو خراب می کنی؟ تو به نامردی دیگران چیکار داری؟ خودت چقدر سعی کردی اوصاع زندگیتو به نفع خودت تغییر بدی؟ فکر نمی کنی 23 سالگی برای اینهمه غرغر کردن و حرف از تنهایی و ازدواج نکردن زدن یکم زود باشه؟ فکر نمی کنی بهتره یکم تلاش کنی و از لحاظ روحی و عاطفی روی پای خودت بایستی؟ ازدواج واسه تو معجزه نمی کنه. ترست از تنها شدن باعث ایمن شدنت نمی شه. مادرت چه گناهی داره که مریض شده؟ تو دخترشی. بهتر نیست از دریچه محبت بهش نگاه کنی؟
بهت توصیه می کنم تاپیک taraneh رو بهراه توصیه های جناب sci پیگیری کنی. اون دختر هم مثل شما 23 سالشه. اما داره واسه بهتر شدن شرایط زندگیش تلاش می کنه. شما هم تلاش کن. امتحانش ضرری نداره. از امروز بجای محکوم کردن دیگران ببین خودت چه سهی در خوشحال کردن خودت می تونی داشته باشی.
یاری برای تغییر و برنامه ریزی در موقعیت جدید
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
منم فکر میکنم یه خورده زیادی خوشی زده زیر دلت! همین!
از هیچی برا خودت مشکل میسازی! بعد هم از همه طلبکاری.
از بین همه مطالبی که گفتی تنها یکیش رو میشه اسم مشکل روش گذاشت و اون هم بیماری مادر هستش که البته زجرش رو خود مادر داره میکشه ولی فریادش رو شما داری میزنی. نمیتونی به مادرت کمک کنی نکن. اینقدر هم عجز و ناله نکن! ناراحتی که از بیرون میای غذات آماده نیست؟ اینکارهای خونه که الان داری بابتش اینقدر غرولند میکنی، تویی که برای ازدواج پرپر میزنی، ازدواج کنی جزو کارهای روتین ای میشه که باید انجام بدی صدات هم در نیاد!
برو نگاه کن ببین بقیه چه بدبختیهایی توی زندگیشون دارند و چقدر آرام دارند مسائل رو حل میکنند.
من کل تاپیکهاتو خوندم، چیزی که بشه اسم مشکل روش گذاشت ندیدم!
تنها چیزی که به چشم من اومد: یک دختر ضعیف و احساساتی و متوفع و غرغرو و از همه طلبکار!!!
خدایا چرا ندادی؟
پسر فامیل، چرا عاشق من نیستی و با من ازدواج نمیکنی؟
مامان چرا بیماری؟
داداش چرا ممکنه یه روز عروسی کنی و بری؟
رفیق! چرا دوست پسر داری و من ضعیفو به هوس دوست پسر داشتن میندازی؟
و...
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
اصلا اینطور نیست!
فقط من نیستم که از این وضیعت ناراحت هستم !
دارین یه طرفه قضاوت میکنین- همین که مادرت توی خونه مریض باشه و همیشه روی تخت باشه و مدت 1سال نتونه هیچ کاری کنه به نظرتون مشکل کمیه؟؟؟؟؟؟ واقعا توی روحیه آدم تاثیر نمیزاذه؟؟؟
پسر فامیل برای اینکه با احساسم مدت 3سال بازی کرد مشکل کمیه؟
حداقل برای دختر داشتن این شرایط سخته و نمیتونه تحمل کنه؟
وقتی میبینی هر روز کار و کار تمیزی خونه با وجود سن کمت همیشه خسته باشی و برخلاف دخترای دیگه باید کار کنی
سخت نیست؟ توی شرایط من نیستین که بدونین
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مهنا67
همین که مادرت توی خونه مریض باشه و همیشه روی تخت باشه و مدت 1سال نتونه هیچ کاری کنه به نظرتون مشکل کمیه؟؟؟؟؟؟ واقعا توی روحیه آدم تاثیر نمیزاذه؟؟؟
پسر فامیل برای اینکه با احساسم مدت 3سال بازی کرد مشکل کمیه؟
حداقل برای دختر داشتن این شرایط سخته و نمیتونه تحمل کنه؟
وقتی میبینی هر روز کار و کار تمیزی خونه با وجود سن کمت همیشه خسته باشی و برخلاف دخترای دیگه باید کار کنی
سخت نیست؟ توی شرایط من نیستین که بدونین
اینکه گفتی توی شرایط تو نیستم که بدونم: خوب اشتباه میکنی دیگه! من بدتر از ایناشو گذروندم! چرا فکر میکنی این قبیل مشکلات فقط خاص شماست؟
گفتی غیر قابل تحمله: اینطور نیست! برای آدمهای ضعیف غیر قال تحمله!
پسر فامیل با احساساتت بازی کرد: چون تو خواستی و زمینه رو براش فراهم کردی و اجازه اینکار رو دادی و در ذهن خودت هم بهش پروبال دادی!
گفتی هر روز کار و تمیزی با "وجود سن کمت" : حالا دیگه سن ات کم شد؟ تا همین یکی دو تاپیک قبل فریادت گوش فلک رو کر کرده بود که سنم از حد گذشته و ازدواجم دیر شده و... فکر کن زودتر ازدواج کرده بودی حالا باید علاوه بر کارهای خونه و نظافت و پخت و پز، یه بچه و از اون بدتر یه شوهر رو هم تر و خشک میکردی و مهمانی میدادی برای مادر شوهر و جاری و خواهر شوهر و رفیق همسر و... همسر داری که فقط عشق و عاشقی نیست که ننر بابا!
چرا فکر میکنی بر "خلاف دخترای دیگه" فقط این شمایی که داری کار میکنی؟
برای خودت همینجور نشستی یکسری پیش فرضهای غلط میسازی، بعد هم بر اساس اون پیش فرض های ساختگی،استنتاج های غلط میکنی و در نهایت هم بر اساس نتایج اشتباه و بی پایه و اساسی که میگیری تصمیم میگیری و رفتار میکنی!
شما دچار خطای دید هستی! دیدت رو وسیع تر کن. دنیایی که تو توش داری زندگی میکنی، محدود به اون دو تا دوستت که هر جمله ایشون با دوست پسر شروع و تمام میشه نیست! بابا یه خورده چشمهاتو باز کن ببین توی همین سایت مردم با چه مشکلاتی دست به گریبان اند. نصف تو هم غر نمیزنند. پدر و مادر و همه کس و کار و بدتر از اون خدا رو هم به محاکمه نمیکشونند!
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
من نگفتم فقط من مشکل دارم توی این دنیا- همه یه جورایی کمتر یا بیشتر از من مشکل دارن
گفتم چطوری میتونم این وضیعت رو تحمل کنم؟ چطور تغییر بدم؟ چطور خودمو ببخشم؟
یه جوری سردی و بی روحی توی خونمون هست ، بازم میگین باید خودمو تغییر بدم؟
میگم خونمون همه بی حالن،سردن،ساکتن
منم میخوام این وضیعت رو تغییر بدم نمیدونم چطوری!
این رفتاری تند شما خوبه ولی نمیشه گفت دارین همدردی میکنین!
بیشتر دارین سرزنش میکنین بجای اینکه راه حل بدین که چیکار کنم که وضیعت روحی خانوادم خوب بشه!
من وقتی بابام از سر کار میاد و خسته هست بهم میریزم! وقتی سر ناهار همه ساکتن و هیچیکی هیچی نمیگه ناراحت میشم 1 میگم چرا اینطوری شدیم! میگم خدا ما رو میبینی؟ ما اینجوری نبودیم!
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
چند تا تاپیک باز کردی همه اش هم بر میگرده به یک مشکل!
و اون اینه که شما یکسری مهارتها را برای یک زندگی موفق در این دنیا نداری. همین سایت پر از مطالب آموزنده است برای اینکه اون مهارتها رو یاد بگیری. مهارتهای حل مسئله. مهارتهای ارتباطی. مهارتهای کنترل و توقف ذهن. کنترل هیجانات و احساسات. و اینکه در کنار یادگیری این مهارتها بتونی اونها رو عملی کنی در زندگیت و به افکار و احساسات و عملکرد خودت و در نهایت به زندگیت یک تعادلی بدی.
منتظر دیگران نباش برای اینکه اوضاعت تغییر کنه. حال خوب خودت رو منوط به دیگران نکن! اگه بابات حرف نزنه چرا باید شما حالت بد بشه؟ شما خودت جو رو شاد کن. اگه مادرت بیماره خوب این یک چیزی است که دست شما نیست بخصوص اینکه بیماری ایشون مزمن شده. شما دیگه باید بیماری ایشون رو بپذیری و باهاش کنار بیای. و بعد حالا ببینی چطور میشه با وجود بیمار بودن مادر بتونی حداقل خودت شاد باشی تا بتونی به خودت و خانواده ات کمک بهتری بکنی. در این شرایطی که دیگه دوران بحرانیش هم یه جورایی طی شده، باید اونقدر روی خودت تسلط داشته باشی که لا ااقل شما خودت تبدیل به یک بحران نشی برای خانواده! مادر بنده خدات باید نگران بیماری خودش باشه یا دخترش ؟
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
چرا خودم بیشتر اوقات جو رو عوض میکنم اما چقدر؟؟؟
اره مامانم هم وقتی ما رو میبینه بیشتر ناراحت میشه از این وضیعت:(
خودشم همش میگه خستتون کردم ولی باز ما خودمون دلداریش میدیم ولی ..... خب مام آدمیم بعضی وقتا واقعا کم میاریم-
امیدوارم این شرایط بزودی رو به راه بشه
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام خواهر خوبم اين لينك و بخون خيلي ميتونه كمكت كنه.
http://www.hamdardi.net/thread-7706.html
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
عزيزم در چه حالي؟ اين لينك ها رو هم بخون خيلي تو روحيت تاثر داره و ميتونه بهت كمك كنه:
http://www.hamdardi.net/thread-16827.html
http://www.hamdardi.net/thread-16925.html
-
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
ممنونم سحرجاوید جان
فعلا دارم به این شرایط عادت میکنم و چاره ای نیست!!! سعی میکنم تا میتونم جو رو عوض کنم در صورتی که اگه حال من خوب بشه یکی دیگه از اعضای خانوادم ناراحت هست که باید اونم دلداری بدم!! فعلا کارمون شده دلداری دادن به همدیگه!! تا ببینیم چی پیش میاد:323::323: