-
بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
سلام.با اینکه این روزا درگیر مشکل پدر و مادرمم ولی یه اتفاق خوب هم واسم افتاده که بد ندیدم بگم.
منی که همیشه تاپیک می زنم کمک.حالا اومدم از حال خوشم بگم.منم مثل خیلی ها از رفتار
خانواده همسرم ناراضی بودم.و البته همیشه پیش اونا کوتاه می یومدم ولی گله و شکایتشو می یوردم پیش همسرم.خیلی به خیال خودم گذشت کردم که البته اسمش گذشت نیست منفعل بودنه.تا اینکه اتفاقاتی افتاد دیدم پس چرا اینا قدر نمی دونن؟.این همه خوبی.تو این سه سال زندگی همش رنج می کشیدم تا مدتها به خاطر منفعل بودنم و بعد که رفتار جراتمندانه یاد گرفتم و دیدم چقدر بهشون بر می خوره یکی حقشو بخواد بیشتر دلم سوخت پس این همه خوبی با یه نه گفتن من به باد رفت.مدتها حالم بد بود.و گاه و بی گاه این حالمو به همسرم می گفتم.همش مسائل گذشته به یادم می یومد.مخصوصا مکه ای که همیشه حسرت می خورم که استفاده لازم رو نبردم و مقصر را مادر شوهرم می دانستم.تا اینکه از طرف همسرم متهم شدم به اینکه کینه ای هستم.تصمیم گرفتم دیگه بهش چیزی نگم ولی فرقی به حالم نداشت.چون من از درون رنج می کشیدم.تا اینکه تو مسجد سخنران از بخشش حرف زد.باور کنید چیزی جدیدی نگفت فقط به دلم نشست تصمیم گرفتم ببخشم.تا حالا هر کاری کردن.خیلی فکر کردم.گفتم رایحه واقعا ارزش تو اینقدر کمه؟؟.تا کی حساسیتها ادامه خوهد داشت؟.به همسرم از تصمیمم گفتم خیلی با هم حرف زدیم.
من تصمیم گرفتم اینقدر حساس نباشم نسبت به خانواده همسرم.نسبت به حرفاشون.رفتاراشون وحتی انتظاراتشون.ازون روز حالم خوبه.دیگه قبول کردم هر کی رفتارش یه جوره.
اولش سخته ولی من تصمیم گرفتم بزرگ شم.تا احساسم می خواد نتیجه گیری کنه بلند می گم تو بزرگ شدی.
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
برات خوشحالم منم مثل تو بخشیدم ابجیم میگه بلاخره کارای خوبی هم کردن وقتی بدی می بینی اونارو بیادت بیار راحت تر می بخشی راس میگه به خاطر خودمون باید ببخشیم
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
رایحه عشق عزیزم
میبینی من همیشه شادم و بقیه رو هم شاد میکنم؟
خودت میدونی من چه سختیایی کشیدم
ولی چرا پس اینجوریم؟
چون بخشیدم
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
نادیا جان واقعا حق با توست.همیشه به روحیه امثال شما تو تالار غبطه می خوردم و می خورم.واسم عجیب بود چه طور سر پائی؟
من هنوز اول راهم.خیلی باید رو خودم کار کنم.ولی همین اول راه حس خوبی دارم.
این بزرگ شدنی که می گم فقط به بخشش ختم نمی شه.من نقاط ضعفی هم داشتم مثل حساسیت بیش از اندازه
و همین طور زندگی رو خیلی سخت می گرفتم.همه اینا +عدم گذشت یه حس تلخ بهم می داد.هر کار خوبی می کردم انتظار داشتم قدرمو بدونن.اگه ازم تعریف نمی کنن حداقل نکوبوننم.ولی تصمیم گرفتم تمومش کنم.
شاید جرقه این تصمیم وقتی زده شد که توی یکی ازین حساسیتها آقای مدیر بدون هیچ حرفی برام نوشت سخت می گیرد دنیا بر مردمان سخت گیر.واقعا مدتها فکرمو مشغول کرده بود.
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
رایحه خانم
خیلی خوبه که بخشیدی و بزرگ شدی ..
کاش اونم حاضر بود ببخشه بدی های منو ... :303:
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
سلام رایحه عزیز تو بخشیدی و با بخشیدنت بزرگترین لطف رو به خودت کردی نه کس دیگه ای و این کارو فقط و فقط برای خودت کردی
برات خوشحالم
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
سلام آبجی همه حرفهارو دوستان گفتند حرفی برای گفتن باقی نمانده که من بگم.
فقط بهتون تبریک میگم .
:104::104::104::104:
:104::104:
:104:
:104:
:104:
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
اگه بدونید قبل از شروع زندگی چه تصویری از خودم تو ذهنم داشتم.من با خودم می گفتم هیچ وقت از خانواده همسرم پیشش بد نمی گم یا شکایت نمی کنم.ولی این کارو کردم.مخصوصا وقتی می دیدم همسرم به من حق می ده بیشتر و بیشتر به خودم حق می دادم.ولی این درست نبود چون رفته رفته همسرم چون نمی تونست کاری کنه احساس بیهودگی می کرد.شاید پشیمان می شد چرا زود ازدواج کرده.به همه می گم داد می زنم زندگی مال شما دو نفره تا خودتون نخواید کسی نمی تونه خرابش کنه.شاید بر خلاف میلتون یه مسافرت با خانواده همسرتون برید ولی این زندگی مال شما دو نفره.به خاطر ی سفر بقیه لحظاتی که می شه با هم خوش باشیدو خراب نکنید.
می خوام از تجربیاتم بگم تا بقیه هم استفاده کنن.
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
رایحه جان میدونی که منم تقریباشرایط توروداشتم ودارم ولی این بخشش ازته دل که میگین خیلی سخته وازحرفش تاعمل خیلی راهه کاش منم یه روزبتونم:325:
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
می دونم و درکت می کنم.برای اینکه گذشته ها رو ببخشی و سعی کنی حساس نباشی باید خیلی فکرتو بالا ببری.چه طور بگم ماورائی فکر کنی.مادی فکر نکنی.به کمال فکر کنی.باید اعتقاد پیدا کنی که چقدر این حساسیتها بیهوده و پسته.به اینکه تو می خوای یه مادر بشی و فرزندتو تربیت کنی.من خودم خیلی به تربیت فرزندان فکر می کنم.با خودم گفتم من چه طور می خوام به بچم یاد بدم بگذره.به بزرگتر احترام بذاره.در برابر مشکلات مقاوم باشه.اینا با حرف ممکن نیست باید تو عمل بچمون ببینه مادرش چقدر بزرگواره.چقدر راحت می گذره.من به این چیزا فکر کردم.
واقعا آدم روح و روانش آروم می گیره.
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
بالا رفتن سطح پذیرشت را بهت تبریک می گم . قدم خوبی است . اما به نظرم به نوعی داری تائید گیری می کنی . تائید گیری اشکال ندارد اما نوع تائیدگیری و به کار گیری از ادبیاتت از نگاه من مشکل داره.
پذیرش = هست هر آنچه که هست .
وقتی صحبت از بخشش می کنی یعنی این آدم ها بد بودند و بد هستند و تو خوب هستی که این آدم بدها را بخشیده ای !
این بخش مشکل دار در ادبیاتی است که به کار گرفته ای .
این آدم ها درست مثل تو خوب هستند . حال اگر رفتار یا احساسی را در جایی خرج کرده اند که باب میل و ذائقه ی تو نبوده دلیل بر بدی این آدم ها نبوده و نیست .
و اساسا تو خوب هستی و آنها هم خوب هستند اما نوع ذائقه ها با هم متفاوت است . این تفاوت دلیل بر بدی هیچکس نیست .
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
سلام خانوم آنی اصلا قصدم این نبود من منظورمو از بخشش درست نگفتم.ببینید من حدود 3 ساله با این حساسیتم خودم و همسرمو عذاب دادم.خودمو حق به جانب می دونستم.تو همین مدت کمی به خودم آمدم گفتم خوب اینا اخلاقشونه.و با این جملات خودمو دلداری می دادم که اونا نیت بدی نداشتند.(هنوز هم همینو می گم)من رفتارام کاملا منفعلانه بوده.رفتار جراتمندانه رو هم ازین جا یاد گرفتم و البته به کار گرفتم.وقتی خانواده همسرم این رفتارو دیدن خیلی بهشون بر خورد در حالی که همیشه از رک گوئی و بی تعارف بودن خودشون تعریف می کردن.ولی این رفتارمو برنتابیدن.واقعا تعجب کردم و اون موقع بود که باز رایحه حالش بد شد.دوباره از خودم بدم اومد.البته بیشتر ازین دنیا.همش این تو ذهنم بود بکش، حرف بِکش که حقته.تو تا وقتی عروس خوبی بودی که بی برو برگرد می گفتی چشم ولی حالا چی..........
مگه خودشون نبودن که می گفتن آدم باید رک باشه.(حالا من میگم رک فکر نکنید تو روشون وایسادم مثلا یه بار سلیقشونو تو لباس نپسندیدم و نظرمو گفتم.)منی که حساس بودم.و شاید هنوز هم هستم.
فکر نکنید یه شبه خوابیدم بلند شدم مثل میو میو عوض شدم.نه چند تا مسئله :یکی که دکتر به من گفت زودتر بچه دار شم.ومن همش به فکر این بودم رایحه هنوز بزرگ نشده.هنوز به راحتی نمی تونه به مسائل راحت نگاه کنه.سخت نگیره می خواد چه طور مسئول تربیت بچه بشه؟؟؟؟.پس بچم به من نگاه می کنه و یاد می گیره.
دوم حرف مدیر همدردی خیلی روم تاثیر گذار بود که به من گفت خیلی زندگی رو سخت می گیرم
سوم حرف سخنران مسجد راجع به گذشت.باعث شد بگذرم آره من می گم گذشت چون از دید من به من بد کردن.چون من مثل شما و خیلی ها نبودم که حساس نباشم.چون تو گذشته جوری ازم زهر چشم گرفته بودن که مسئول ترسم و کمبود اعتماد به نفسمو اونا می دیدم.پس این حرکت رو قدم بزرگی می دونم و کلمه گذشت از طرفه خودمه.از دید منه.منو محکوم به خود نمائی نکنید.اومدم اینجا نوشتم چون همیشه می یومدم اینجا می نالیدم.بهار شادی خودش منو شناخته می یومد می گفت رایحه تحمل نداری زندگیت آروم باشه.گفتم یه بارم بیام از یه حرکت مثبتم بگم.
شایدم تو ناخوداگاهم دنبال تایید بودم.تو پستای قبل هم گفتم فقط گذشت نبوده بلکه تصمیم گرفتم حساس نباشم.
وقتی به من کنایه می زنن راحت عبور کنم آیا این گذشت نمی خواد برای آدمی که همیشه چیزهای منفی ثبت کرده؟
آنی خیلی سخته وقتی از سفر مکه می یای فکر کنن رایحه یه ساک سوغات مخفیانه برای خانوادش خریده.در حالی که رایحه ی منفعل حتی جرئت نکرد چیزی که واقعا دوست داره واسه مادرش بخره.خیلی سخته وقتی تو مدینه قدم بر می داری زنگ بزنن بهت بگن رایحه فلان مهمون که تو لیسته کیه؟ما نمی شناسیم.بعد از سفر بیای ببینی صمیمی ترین دوستات خط خوردن اونجا چقدر به شخصیتت تو هین می شه؟.آنی مادر شوهر من آدمیه که فقط حرف حرفه خودشه.تو این سه سال نابودم کرد.خوردم کرد.حتی جرئت نمی کردم پدر و مادرمو تنهائی دعوت کنم.آنی خدا لطف کرد و تو سن جوونی مکه قسمتم کرد ولی من با ضعفم و بزرگترهام با خود خواهیشون باعث شدن هیچی ازش نفهمم.آنی مادر شوهرم کسی بود اجازه نداد من حتی یه لباس احرام واسه خودم تهیه کنم و واسه خودشو به من داد.حالا شاید بگی اینها همه از بی عرضگیه توست آره منم ازین بی عرضگیم خشمگین بودم.من خیلی چیزا نگفتم
هم از اشتباهات خودم و هم بی معرفتی اونا.ولی حداقل شما زود قضاوت نکن.
مقصر همه اینها خودم بودم.و البته همسره من.و باز هم خودم.خودم.
آنی جان این چه ذائقه ای هست که می گه رک گوئی خوبه ولی فقط برای من.
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
سلام رایحه جون.حرفات آرامش بخشه.مامان خودم در مقابل عمه و عموم این رفتار و از خودش نشون داده. ولی من نمیتونم.بهم میگه تو به خونواده شوهرت خوبی کن بذار اونا بدی کنن.میگه اخرش خودشون خجالت میکشن.من که تا حالا بهشون بی احترامی نکردم.میدونی مشکل من اینه که خیلی نمیتونم با کس دیگه راحت باشم.درون گرا هستم.اونام میگن زیاد حرف بزن بگو بخند.بخدا از زندگی خسته شدم وقتی نمیتونم چیکار کنم؟کمکم کنین:302::302:
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
سلام رایحه جون حرفات خیلی به دل آدم میشینه.به منم یه کمک کن.من آدم درون گرایی ام.چجوری به خونواده شوهرم محبت کنم که ازم نرنجن.میخام ولی نمیشه:302::316:
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
دوستای خوبم که می گید سخته.منم به خودم شک کرده بودم که آیا ممکنه حساس نباشم؟
منم مثل اقلیما وقتی شوهرم با خانوادش صحبت می کرد حساس بودم.البته نه به زنگ زدنشون بیشتر به اینکه چی به هم گفتن.بعد از اینکه همسرم باهاشون صحبت می کرد اونقدر سوال پیچ می کردم که چی گفتن؟تو چی جواب دادی و ...
ولی واقعا برای چی ؟؟؟؟؟
دیشب من بهشون زنگیدم.بعد گوشی رو دادم به همسرم.به جای اینک بشینم اونجا و همه حواسم به مکالمشون باشه رفتم یه اتاق دیگه و کار خودمو انجام دادم.وقتی کارم تموم شد اومدم نه اینکه وقتی اون تلفن رو قطع کرد.
تنها سوالی که پرسیدم گفتم با عمو جان (شوهر مادر شوهرم)هم صحبت کردی که جواب مثبت داد منم پرسیدم حالشون خوب بود؟؟؟؟؟؟؟.......فقط همین و بس
به خدا خیلی راحت بود.شما بزرگش می کنید
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
سلام رایحه عزیزم
توضیحات رو در پیام خصوصی برات نوشتم.
اگر صلاح دیدی و مناسب به اینجا منتقلش کن.
:72:
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
بهار جون چرا قرار ندم.خودم ازت خواستم بیا تو تاپیکم انتقاد کن و یا نظر بده.
نقل قول:
سلام رایحه عزیزم
من رتبه ای که دادم برای پست تحسین بر انگیزت بود!
پس از من نخواه چیزی رو که تحسین من رو برانگیخته حذف کنم چون تو شایسته اون
هستی
اما رنجیدی از کلام خوب آنی و تشکر من و زود قضاوت کردی.
میدونی چرا تشکر زدم؟
چون نگاه آنی رو به انسانها تحسین کردم. چون حس کردم مخاطب آنی منم و باید نگرشم
رو در مورد آدمها عوض کنم.
قطعا آنی هم اگر نقدی کرده فقط به این دلیل بوده که میخوای خودت رو اصلاح کنی و چه
بهتر که در این فرآیند روحت چنان بزرگ بشه که به این فکر کنی که هر چه دیگران گفتن در
شان تو نیست و به قول آنی ذائقه اونا با تو متفاوته.
شاید دید آنی این بوده که مادر شوهر تو عمری اینچنین بار اومده. زن خوش قلبیه اما برخی
عاداتش مثل ساده زیستیش (همین که نذاشته لباس احرام بخری) و ... نشون میده زندگی
سختی داشته و به قناعت کردن و سادگی عادت کرده که اونم در اثر یک زندگی سخته.
اما اون آدم بدی نیست. اگر رفتاری ازش سر زده از سر خصم نبوده و حتی نفهمیده که داره
تو رو میرنجونه.
اگر ما آدمها رو اینطوری درک کنیم دیگه نمی رنجیم از هر حرکت. برای خودمون برداشت
نمی کنیم که مثلا بهار شادی میخواست منو نقد کنه که پای پست آنی تشکر زد در حالیکه
من نگاه آنی رو به مسئله بخشش و پذیرش تحسین کردم نفس
اما اگر این رنجش خاطر تو رو سبب شده عذر تقصیر دوست خوبم
اما این رو بدون که دشمن فقط بدی می کنه و بعضی آدمها به واقع دشمنی می کنن.
اما تو و مادر شوهرت فقط ذائقه هم رو نمی پسندین که با درک متقابل حل میشه.
ذائقه مادر شوهرت ساده زیستیه خیلی زیاد و افراطیه اما نگاه تو با اون متفاوته اما قلبا
دوستت داره عزیزم.
به نظر من بد نیست که به جای رک گویی بیای و بهش درک متقابل بدی.
یعنی اگر نظرش رو در موردی نپسندیدی به جای رک گویی با سیاست مهرورزی فقط سکوت
کنی یا مثلا در مورد لباس بگی مبارکتون باشه.
میدونی این برخورد یک برخورد صادقانه توام با درک متقابله رایحه قشنگم
آدم با زبون خوش ما رو میتونه از لونش بیرون بکشه.
پس لازم نیست نظر واقعیمون رو همیشه بگیم مگر در مورد اعتقادات و خط قرمزهامون.
مثلا در مورد لباس احرام تو میتونستی اون لباس رو بگیری و تشکر کنی اما بعد استفاده
نکنی و بدون اینکه اون بفهمه برای خودت لباس احرام تهیه کنی
اون احتمالا فکر میکرده شما اول جوونی به خرج نیافتین ولی فکر نمی کرده داره تو رو
میرنجونه. قصدش محبت بوده اما باعث رنجشت شده.
پس درک آدمها باعث میشه رفتار مناسب رو در پیش بگیریم مگر در مورد رفتارهای خصمانه
که خدا رو شکر مادر شوهر تو از اون دسته نیست.
اگر ابهامی در کلامم هست بگو.
ضمنا چرا بهم حسادت نمیاد؟ ما آدمها هممون اشتباه می کنیم اما چون بهم نمیومد
حسادت رو سریع گذاشتم کنار.
تو هم چیزهایی که بهت نمیاد رو بگذار کنار
یک راه کاهش حساسیت ، قضاوت نکردن در ذهن ، جای دیگران فکر نکردن و حسن ظن
داشتنه دوست خوبم و اینکه دیگران رو درست درک کنیم و بپذیریمشون همونطور که هستن.
حتی با دشمن هم باید طوری با سیاست برخورد کرد که به گفته امیر المومنین شاید روزی
دوستمون بشه. دیگه دوستان که جای خود دارن.
موفق باشی گلم
بهار جون اگه می دونستم می یومدم همین جا جواب می دادم پس حرفایی که خودمم گفتمو اینجا می یارم.
در ضمن همیشه عادت داریم بهار رو با پستهای رنگی ببینیم ولی دیگه من تا این حد تونستم نقل قول کنم.
واقعا خودم بعد اینکه اون پستو زدم.کمی بیشتر که فکر کردم به اشتباهم پی بردم خواستم ویرایش کنم گفتم این به دور از صداقته.بذار منو بشناسن دوستان عزیزم.
اونشب حس آدمی رو پیدا کردم که می خواد پیشرفت کنه ولی می گن از اول تو اشتباه فکر می کردی.
ولی بهار واقعا اینطور نیست.مادرشوهرم اخلاق به خصوصی داره بازم می گم که خصمانه نیست.ولی کلا به نظر هیچکس احترام نمی ذاره و خودشو عقل کل می دونه.و این به ساده زیستی بر نمی گرده.اون اگه درس می خوند مدیر خوبی می شد.بهترین برنامه ریزی ها رو میکنه.کل فامیلشون روش قسم می خورن.چون همیشه تو مراسما با وجود بزرگترها مسئولیت برعهده می گیره و به نحو احسن اون مراسمو برگزار می کنه.حالا این وسط هیچ کس حق نداره نظر بده.اگه هم چیزی بگه بی خودیه.خوب این فرد برای دیگران خیلی خوبه از دید همه بهترینه ولی من چون دائم باهاش سر و کار دارم برام سخته همش بگم چشم.
راجع به لباس احرام هم من محترمانه گفتم مادر جون من دوست دارم واسه خودم یه یادگاری داشته باشم ولی ایشون مثل همیشه با تمسخر گفتن خوب بگیر واسه من همیشه پیشت باشه واصلا و ابدا نظر مخالف برنمی تابد.برادر کوچکترش هم مثل خودشه همیشه با هم درگیرن که حرف حرف خودشون باشه.تو عروسی همین برادره وقتی دید برادرش به حرفش گوش نمی ده تهدید کرد که تو مراسم شرکت نمی کنه.می بینی سخته آدم با همچین شخصی کنار بیاد من فقط تصمیم گرفتم کمی جرئت داشته باشم.حرص نخورم که چرا مادر شوهرم اینقدر به من و شوهرم امر و نهی می کنه به جای حرص خوردن اون کاری که می دونم درسته انجام می دم .ممکنه یه بار با مادرشوهرم مخالف باشم دفعه بعد موافق.
دوست عزیزم من معذرت می خوام.
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
نقل قول:
نوشته اصلی توسط ani
پذیرش = هست هر آنچه که هست .
وقتی صحبت از بخشش می کنی یعنی این آدم ها بد بودند و بد هستند و تو خوب هستی که این آدم بدها را بخشیده ای !
این بخش مشکل دار در ادبیاتی است که به کار گرفته ای .
این آدم ها درست مثل تو خوب هستند . حال اگر رفتار یا احساسی را در جایی خرج کرده اند که باب میل و ذائقه ی تو نبوده دلیل بر بدی این آدم ها نبوده و نیست .
و اساسا تو خوب هستی و آنها هم خوب هستند اما نوع ذائقه ها با هم متفاوت است . این تفاوت دلیل بر بدی هیچکس نیست .
سلام رایحه جون و آنی عزیز دلم :46:
قبل از اینکه بنویسم عذر می خوام اگر حرفم اشتباهه یا درکم اشتباهه
ولی به نظر من بخشیدن معنی اش این نیست که اون ها بد هستن و رایحه خوب هست که بخشیده
معنی اش اینکه اونها اگر چه خوب هستن ولی مثل رایحه فکر نمی کنند و برای فکر رایحه به اندازه ای که باید احترام قائل نمی شن واین باعث شده رایحه اذیت بشه ....
و ناراحت بشه و زندگی رو به کام خودش تلخ کنه....
اونا بد نیستن ولی با زیر پا گذاشتن خواسته های رایحه بد کردن بهش
آدمای بدی نیستن ولی کار ی کردن که رایحه زنجیده
همه ما خوب هستیم ولی همه خواسته یا ناخواسته ممکنه کار بدی کنیم ممکنه خواسته یا ناخواسته هم دیگرو برنجونیم....
رایحه هم اون کارهایی که اونها کردن و ناراحتش کردن رو بخشیده یعنی گذشت کرده.پذیرش نه!پذیرش یعنی قبول هرچه هست
ولی بخشیدن یعنی گذشت کردن از هرچه بوده انگار که اصلا اون چیزهای بد در حقش انجام نگرفته....
------------
وای چقدر بده شارژ ندارم دلم برای پیام خصوصی هام تنگ شده ،
بهار شادی عزیزم تاپیک جدیدم رودیدی؟؟؟:(
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
منم منظورم همین بود ولی به اندازه نازنین توانایی انتقالشو نداشتم.نازنین جون انگار حرف دلمو زدی.من حتی اون وقتها هم که این رفتارها رو می دیدم اصلا و ابدا با خودم نگفتم بد هستن و من خوب.
آنی جان منم می خوام بدونم آیا این فکر اشتباهه؟؟حتی باز در جایگاهه نیستم که بگم بخشیدم؟؟
نازنین پیغامتو به بهار می رسونم:72:
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
به نظر من بهتر است از " با آزردگی ها کنار آمدم " استفاده کرد . هر چند که به شکل عادی ما از کلمه ی بخشش استفاده می کنیم اما این بخشیدن و بخشیده شدن یک نگاهی از بالا دارد که مثلا در پست یک رایحه من این حس را از مطالب رایحه می گرفتم .
مثلا در مورد لباس احرام ........واقعا قصد مادر شوهر رایحه می توانسته بد و تخریب گر و .....نباشد . اما به قاعده ی وسع درک خودش خواسته محبتی بکند که مثلا این دو جوان پول اضافی خرج نکنند.
من نه اینکار را تائید می کنم و نه تخریب . اساسا حس خاصی در من ایجاد نمی کند . اما اگر فرد دخیل در رابطه باشم . به خودم نگاه می کنم . قصد مادر شوهر را تعریف نمی کنم و از پیشنهاد او تعریف و قصه درست نمی کنم . باز می گردم به خودم ( سر دوربین به سمت خود ) ..........من این لباس را می خواهم ؟ من این لباس را نمی خواهم ؟ و بر اساس هر کدام از سئوالات عملکرد و پاسخ و راه مناسب را انتخاب می کنم و همان را اجرا می کنم .....(تا بی نهایت راه و روش اعمالی برای هر دو گزینه )
این زاویه ی نگاه یک زن مسن است و که بر حسب وسع و بضاعت فکری و احساسی عمل می کند .
حال من می توانم این بضاعت ها را نسنجم .( زاویه ی دید مثبت یا منفی ) محبت و دلسوزی ها را دخالت و فضولی و تخریب تعریف کنم و بر اساس تعاریف از قبل تعریف شده ی حسی خودم دچار رنجش و .....بشوم و در نهایت یک خروار بار آزردگی بر دوش خودم بریزم و...............در نهایت هم با یک تلنگری به این واقعیت برسم که خسته ام و نیاز ی به حمل این بار سنگین آزردگی ندارم و می روم سر بخشش .
بسیار عالی است اگر در این خد باشد و کلام اضافه ای نداشته باشد چرا که ما زمان تعریف کردن کدها و زیر زمینه هایی از آزردگی و ادعای بخشش را به شکل زیر نویس ارسال می کنیم . دقیقا کاری که رایحه بعد از پست اول من در این تاپیک برای اثبات خوب بودن خودش و درکش از بخشش کرد و با انچه که تعریف کرد نشان داد آزردگی ها هنوز سرجای خودشان هستند و هنوز رایحه برای اثبات خوب بودنش می رود سر آنها و آنها را می جوردو......در حالی که بخشش تعریف دارد . سکوت از سر پذیرش به همراه می آورد . تکرار و مرور مواضع قبلی با همان میزان از هیجان و اخساس نیست و ...
این دوربین به سمت خود معجزه ی عجیبی دارد اگر میزان زوم این دوربین را هر روز بالا و بالاتر ببریم .....
و نکته ی مهم اینکه در بخش پذیرش خیلی از مسائل ممکن است قابلیت این را داشته باشد که بر حسب ذائقه قیافه ی ما را ترش کند و در هم بکشد گویی که لیمو ترش به دهان برده ایم . اما زمانی که پذیرش خود را بالا می بریم از ترش کردن های بی دلیل هم دور می شویم و قیافه ی ما به وقت دیدن لیمو تغییر نمی کند و لذت عجیبی از انتخاب و تصمیم گیری در لحظه ی خود می بریم . این لیمو هست .............من می توانم آن را بخورم یا نخورم . همراه با چیزی بخورم یا ....
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
دقیقا می دونم چی می گی و مطمئن بودم که در جواب پست اون شبم همینها به ذهن شما می یاد.من خودم خیلی خوب به اون ضعفهام رسیدم.حتی می دونستم این بخشیدن (یا کنار آمدن با آزردگی ها)به همین راحتی نیست.خاطرات بدی در ذهنم حک شده(همون برداشتهای غلط،حساسیتهای بی جا،رفتار منفعلانه باعث شده تبدیل بشن به خاطره بد)و من هر اتفاقی که در زمان حال می افتاد رو با گذشته جمع می زدم و عکس العملهام چیزی بود که از درون رنج می بردم.به خدا من هیچ ادعای خوب بودن ندارم ولی اگه یادت باشه گفتم من تو ذهنم به تصور اینکه دارم از حقم می گذرم پس باید در چشمشان عروس خوبی باشم وقتی دیدم این طور نیست با خودم گفتم من از حق می گذرم با هزار مکافات اما نتیجه ش .......
می دونی من حداقل دوست داشتم از من تعریف کنن نه اینکه بگویند عروس جدید خیلی ذوق دارد که خودش انتخاب کند.یعنی همون ذائقه ای که شما گفتی من تا به حال به این خیال که ذائقه آنها این چنین است کنار آمدم ولی وقتی دیدم با آمدن عروس جدید نمی توانند ذائقه خود را تحمیل کنند به جای تقدیر از من،من را به بی ذوقی متهم کردن.حالا تعریف نمی خواستم حداقل برچسب نمی زدند مگر من از آنها توضیح خواستم.مگر شر به پا کردم که چرا برای او این کارها را می کنید.حتی برای اینکه عروس جدید را قانع کنند گفتن اگر برای تو این چنین کنیم رایحه ناراحت می شود که من مسئله رو حل کردم.هم با کمال ادب به آنها گفتم هر جوانی دوست دارد خودش انتخاب کند من هم دوست داشتم ولی ترجیح دادم احترام بگذارم و هم به عروس جدید گفتم من مشکلی ندارم و نداشتم
آنی قدر نشناسی اطرافیان همیشه منو عذاب می ده.می خوام یاد بگیرم توقعاتمو از اطرافیان بیارم پایین.می خوام اونقدر بگم بزرگ شدم که بالاخره در رفتارم تاثیر بگذارد.آنی جان تا به حال گذشته من بر زندگی الانم تاثیر گذاشته ولی می خوام الان رفتاری داشته باشم که مسائل گذشته ام در نظرم خنده دار باشد.
وای چقدر پر حرف شدم.هر چقدر تو دنیای واقعی کم حرفم اینجا برعکسه
نازنین جون بهار گفت بهت بگم فعلا حالش خوب نیست.به محض خوب شدن به تاپیکت سر می زنه
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
ادعای خوب بودن هیچ اشکالی ندارد چون به واقع تو خوب هستی . هر چه که باشی خوب هستی ، پس ادعا کن . این ادعای قشنگی است . اشکال زمانی است که از مرور ارتباطات و خاطرات به نتیجه گیری خوب بودن خود و بد بودن دیگران برسیم . بخش پایانی تفکر و احساس اشکال دارد که من متمرکز بر نیاز بر مرمت این بخش در بحران ها هستم .
دقت داشته باش که صحبت ها را با دقت همانگونه که می گویم متوجه شوی و خطا نداشته باشی .
پس تو همیشه و همیشه خوب هستی . هر چه که باشی خوب هستی . دیگران هم هر چه که هستند خوب هستند . آنها فقط مثل تو ضعف و قوت دارند . تفاوت سلیقه هست .
تفاوت فرهنگ . تفاوت رنگ و نژاد . تفاوت مذهب . تفاوت ذائقه و .......
تفاوت سطح احساس - سطح تفکر . تفاوت سطح مهارت - آگاهی و توانایی و.....اینها هست . اینجاست که تصادف ها روی می دهد و نیاز است قبل از تصادف ما سطح پذیرش خود را از مسائل پیرامون و درون بالا ببریم تا بهتر بتوانیم مسائل را بررسی کنیم . چطور می توان اینکار را کرد ؟
با خروج از بخش احساسی و چهارچوب های محدود فکری .
در قالب مواقع ما ناراحت می شویم به این دلیل که زمینه های از پیش تعریف شده ای از تعریف ناراحتی و واکنش داریم . این تعاریف از کجا آمده ؟ از بستر خانواده .
درست می گویی بذری در بستر خانواده در درون تو کاشته شده و امروز تو شاهد درو محصول در جامعه ی بزرگتر هستی و اما به دلیل محدودیت امروز این محصول که تو در دنیای بزرگتری قرار گرفته ای جوابگوی نیازهای تو نیست که اینجا احساس نیاز می کنی آمپرهای حساسیت زایی تو بالاست و نیاز هست که شهامت به کار بگیری و تغییراتی را در درون خودت آغاز کنی تا محصولی بهتر و بی افت تر درو کنی .
و نکته لازم نیست که در پی خندیدن به گذشته ات باشی . این گذشته ی محترم با ریز و درشتش مال توست . بی اهمیت شدن اساس رشد است . تو وقتی نیاز به غذا داری .خوب غذا می خوری . اما به دلیل اینکه سیر شده ای هیچپگاه به گرسنگی های گذشته ات نمی خندی . اما چون از شدت گرسنگی در آن لحظه کاسته شده و نیازت مرتفع شده در نتیجه به دنبال غذا نیستی اما به دلیل بی نیازی نیشت باز نمی شود .
و اما بخش توقع .
ما دو نوع توقع داریم
توقع به جا
توقع بی جا
توقع به جا رابطه را قشنگ می کند .
توقع بی جا رابطه را خراب می کند.
اما در دو حالت من به تو می گویم تا سطح بی توقعی خودت را پائین بیاور . چرا ؟
به این دلیل که حد و مرز گم شدن و حل شدن و ایجاد خطا در شناخت نوع آن بسیار به هم نزدیک است و ذهن اشتباهات عجیبی می کند . وقتی تا این سطح پائین آمدی و یاد گرفتی بی توقع باشی ........می توانی خودت را بالا بکشی و در حد توقعات به جا به رابطه هایت رنگ و جلا بدهی و از آن لذت ببری .
و اما قدر نشناسی
اساسا این حرف یعنی چه ؟ چه تعریفی دارد ؟و اساسا چرا باید فکر کنیم که دیگران باید قدر شناس باشند ؟
اگر تو کاری را به دلیل دل خودت انجام بدهی به دنبال تائید و قدرشناسی دیگران نمی روی . زمانی این اتفاق می افتد و این توقع ایجاد می شود که تو کارهایی که انجام می دهی به دلیل نیاز به خشنود کردن دیگران انجام می دهی و زمانی که دیگران را با هزار بدبختی و فلاکت خشنود کردی حالا منتظر می نشینی تا نتیجه ی این خشنود کردن را در آنها ببینی و تو هر چه بیشتر انتظار می کشی کمتر جواب می گیری ؟چرا ؟
چون اساسا در بسیاری از مواقع انجا که تو خیال خشنودی دیگری را با صرف آن همه انرژی داشته ای ابدا نیاز طرف آن نبوده و ابدا احساس خوشایند نگرفته .
در نتیجه برای اینکه بی دلیل انرژی های خودت را هدر ندهی کاری را بکن که خودت دلت می خواهد و خودت را با انگیزه ی درونی خوشحال می کند و نیازمند تائید بیرونی و واکنش بیرونی ندارد .
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
آنی عزیز هزاران بارتشکر.
چند بار راهنمائی پر محتواتو خوندم و بازم می خونم و اگه سوالی داشتم می پرسم.
من اوایل ازدواج حتی خونه مادرم هم به خاطر خودم نمی رفتم به خاطر همین زیاد حس خوبی نداشتم.توی ذهنم نوبت بندی کرده بودم یه روز خونه مادر شوهر یه روز خونه مادرم یه روز خونه خودم.و وقتی این معادله به هم می خورد استرس می گرفتم.به خاطر همین گاهی با خودم لج می کردم و خودم را خانه نشین می کردم.
کمی ابهام راجع به توقعات بجا دارم؟؟.چه طور به اینجا برسم.می دونی این راحته که آدم توقعش کم باشه ولی توقع به جا مرزش مشخص نیست.خیلی تبحر می خواد
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
دوستان عزیز من نبخشیدم و بزرگ نشدم.حق با آنی بود.من پذیرش خیلی کارها رو ندارم:302:
چرا همش فکر می کردم تغییر کردم.آنی عزیز دارم به حرفت می رسم.چرا نمی تونم بپذیرم خانواده همسرم همین هستند؟؟؟
چرا دوست دارم رفتارشان تغییر کند؟؟؟
چرا قبول نمی کنم آنها رفتارشان این است و ............
همسرم داره می ره کربلا به یه کوله احتیاج داشت که مادر همسرم گفت من می خرم همسرم گفت احتیاجی نیست خودم جورش می کنم دو سه بار پرسیدند و همسرم گفت نمی خواد.امشب زنگ زده می گه یه کوله خریدیم البته داداشش خریده.کفش خریدیم.میوه هم احتمالا اینجا ارزونتره قیمت کردیم موقع برگشت ما می خریم و .....
من کمی راجع به کوله ناراحت شدم ولی بیشتر راجع به میوه و .......
می دونم الان می گید سخت می گیرم.ولی متاسفانه همسرم این دم سفر فهمید ناراحت شدم و به هم ریخت گفت رایحه من نمی تونم سرشون داد بزنم بگم نکنید.نمی خوام.گفتم داد نزن ولی قاطع باش که گفت نمی تونم
اومدم با صداقت بگم من هنوز همون رایحه ام.
البته بعد از کلی ناراحتی یاد گفتگوی عقل و احساس افتادم و رو کاغذ نوشتم
احساسم می گفت اونا هیچ ارزشی نمی ذارن به اینکه همسرت چی می خواد
عقلم:اونا والدین همسرت هستند دوست ندارن کم بذارن براش.عموی همسرم دوست نداره همسرم بگه ای کاش بابام بود هر جوریه دارن خودشونو از شهر دیگه می رسونن.اونم موقع امتحانات بچه ها.
تو مادر نیستی ولی مادر همسرت داره با این کارا حس مادرانشو بروز می ده.اون می گه پسرم باید راحت سفر کنه هیچ ناراحتی نداشته باشه.
فرشته مهربان بازم ممنون بابتش با اینکه دیر استفاده کردم ولی حالمو خوب کرد.
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
نمی دونم واقعا اگه دیشب اون حس بد رو داشتم به خاطر همون توجیه عقلانیه مسئله بود.چون وقتی مادر شوهرم اومد اصلا با دیدن وسایل ناراحت نبودم.چون فکر می کردم صبح که باهاشون روبرو شم یه حس بد سراغم خواهد آمد
ولی...........
احتمالا مشغله فکری باعث شده بود اونقدر عصبی بشم.یکی از دلایلش اینه که وقتی من بخوام مهمونی بشم به شدت دچار استرس می شم.مخصوصا وقتی مادر شوهرم هم باشه دوست دارم همه چی سر جای خودش باشه و همه کارها رو هم خودم انجام بدم.
و البته ناراحتی به خاطر مشکل یکی از نزدیکانم و شاید مهمتر از همه جدائی از همسرم که البته باید بگم یه روز سفرشون عقب افتاد ویزا آماده نبود.
در ضمن میانترم ریاضی هم داشتم.
و مورد آخر که خیلی ذهنمو مشغول کرده دوره قاعدگیه که به قدری حساس می شم که حتی تحمل بی محلی همسرمو ندارم و حتی چند شب پیش به خاطرش خود زنی هم کردم.
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
سلام رایحه عشق چند تا مشکلی که گفتی همه روهم جمع شدن وخیلی عصبیت کردن ولی هرچی نگاه میکنم می بینم هرکدوم به تنهایی مشکلی نیستن که تو رو به مرز خودزنی برسونن
چرا خودت رو زدی؟در بی درمون که زدن نداره دیگه جدا چی باعث شد خودت رو بزنی؟:46:
-
RE: بخشیدم ،بزرگ شدم ،حالم خوب شد
باور کن فقط به خاطر اینکه همسرم دو شب پشت سره هم به من بی توجه بود یعنی نه اینکه با هام حرف نزنه مثلا یه شب باهاش درد و دل می کردم ازش خواستم اینقدر تحقیر نکنه با جمله هاش که دوست داشتم توجه نشون بده و شب بعد دیدم بدون شب بخیر رفت خوابید.اکثرا همسرم زودتر از من می خوابه و خیلی پیش می یاد ولی نمی دونم چه حرکتی بود.خودم بعدا از کارم متعجب بودم.و فقط تونستم اونو ربطش بدم به دوران قاعدگی