-
ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
سلام...من یک تاپیک راجع به عدم علاقم به نامزدم ایجاد کردم...متاسفانه هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیدم.البته باید بگم الان بیشتر از یک ماهه نامزدمو ندیدم چون همونطور که گفتم نامزدم خارج از کشور زندگی می کنه و من منتظر کار های ویزام هستم که معلوم نیست چقدر طول می کشه.
راستش من برای این که بتونم رابطم رو با نامزدم خوب کنم توی این مدت که نبود همش داشتم مشکلات رو در مغزم بررسی می کردم .ولی این قدر که به این مشکل فکر کردم خسته شدم و هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیدم.من و نامزدم وقتی بحثمون در حد یک دختر پسر خاله هست مشکلی نداریم.ولی وقتی فراتر از این بره منجر به بحث هایی می شه که بی نتیجه هستش و فقط باعث دلخوری میشه.توی این مدت به این نتیجه رسیدم که نامزدم بعد مادی براش اهمیت داره و خودم معنوی.مثلا اینه که من واسه انتخاب همسر بیشتر باطن برام مهم بود چون به نظرم باطن خوب چهره انسان رو زیبا نشون میده.و به خاطر این اعتقادم از ادم هایی با ظاهر خیلی زیبا گذشتم.ولی نامزد من که طبق گفته ی همه فامیل به این که پسر خوبیه چیزی جز چهره ی بد بهم نشون نداد.و همیشه خود رو بهترین می دونست.همش به ظاهر من گیر می داد و از این که مثلا سایز پام 36 هست و یا قدم 160 شرمش می یاد.یا این که با این که هیکل خوبی دارم هر روز به من اصرار می کرد برم باشگاه.دقیقا زمانی که هنوز من مسافرت بودم اصرار بر این داشت و واقعا اعصابم رو خورد کرد.طوری که الان حسرت داشتن یک همسر زیبا به دلم می مونه.
باور کنید تفکرات بچه گانه ندارم.برای زندگی ایندم نقشه های زیادی کشیده بودم.در کنار یک همسری که بهش تکیه کنم.ولی یک سری از اخلاقیاتش و مشکلاتی که پیش اومد باعث شد احساس کنم تکیه گاه خوبی ندارم.اگر دست خودم بود می گفتم دوران عقدم رو طولانی تر کنم تا یک ذره جا افتاده تر رفتار کنه.ولی این مشکل خارج از کشور رفتن کمرمو شکونده.نمی دونم چی کار کنم.همش به این فکر می کنم اگه برم اونجا و منو اذیت کنه پیش کی برم.من اون جا خاله و دایی و حتی خواهرم و عموم هستن و لی باز احساس می کنم غریبم.چون خالم و داییم که اونجان دنبال فرصتند برای به هم زدن نامزدیمو و دعوا.اصلا از جانب نامزدم مطمئن نیستم.به خدا از لحاظ روحی خیلی تحت فشارم.دیگه از حرف زدن با مامانم هم به نتیجه ای نمی رسم.مادرم بهش گفتم که ازش متنفرم ولی اون مثال های فلانی و فلانی رو می زنه که اول گفتن ما نمی خواهیم ولی الان زندگیشونو ببین.مال زمان اجدادمو تعریف می کنه.می گه مگه خودم باباتو از اول دوست داشتم.ولی مامانم و بابام هم مثل من و نامزدمن ولی برعکس بابام به مادیات دنیا اهمیت نمی ده و این باعث می شه بین مامانم و بابام جرو بحث زیاد بشه و من از این جرو بحث ها متنفرم.خیلی می ترسم از ایندم با این شخص...احساس شکست می کنم...تو رو خدا کمکم کنین:325::325:
الان هم چون امیدم رو از جدایی از دست دادم به این نتیجه رسیدم که نمیشه کاری کرد.هر چی می گه رو باید قبول کنم.نیازهای جنسیشو برخلاف میل وعلاقم و به زور برطرف کنم.بشم اون چیزی که خودش می خواد و دیگه خودم نباشم.چون اگر خودم باشم اصلا به توافق با هم نمی رسیم
-
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
عزیز دلم ببین همه آدما در ابتدای زندگیشون و دوران نامزدی و عقد یه سری مشکلات رو دارن چیزی که هست اینه که ما باید سنجیده عمل کنیم به خواسته های همدیگه احترام بذاریم گفته بودی چند سالته یا نه؟ ببین این چیزهائی که گفتی من هر چی گشتم چیزی پیدا نکردم که نشون از مادیگرائی همسرت باشه اصولا مردها یه سری خواسته ها از همسرشون دارن که این یه چیز طبیعیه و اکثر آقایون خودشون رو برتر از خانومها میدونن (سوء تفاهم پیش نیاد واسه آقایون لطفا) و به عبارتی اعتماد به نفساشون در حد تیم ملی بالاست ... من هم سایز پاهام مثل شماست حتی یه وقتایی کفش سایز 36 هم واسم بزرگه برای خریدن کفش عروسیم کلی تهران رو زیر رو رکردیم آخری یه کفش که توش کفی گذاشتیم بلاخره نصیبم شد ولی از این چیزها ناراحت نشو بزن به شوخی به همسرم می گفتم که ببین زنت سیندرلاست سعی کن از این چیزها ناراحت نشی اگه همسرت میگه برو باشگاه نه به خاطر بد هیکلیت بگه این طور نیست تو از این جنبه نگاه کن که دوست داره همسرش یه بدن ورزیده داشته باشه و یکی از مسائل مهم زندگی همین قضایای سکس و هیکل و ... غیره هست چه اشکالی داره شوهرت دوست داره خوش هیکل ترین و خوشگل ترین زن دنیا رو داشته باشه خوشحال باش از این قضیه عزیزم که شوهرت خواسته دلش رو بهت می گه که دوست داره تو چطور باشی تو هم می تونی نظرت رو در باره اون بگی مثلا از تیپ و لباس پوشیدنش رنگ لباسهاش هیکلش و ... بهش نظرت رو بگو ... نترس عزیز دلم الان که دوران نامزدیتون هست این جور مسائل براش به چشم میاد بیشتر پس فردا که رفتین داخل زندگیتون شدین انقدر مسائل و مشکلات میاد و میره که دیگه کمتر به این جور مسائل توجه می شه البته نمیخوام بترسونمت ها خدا رو شکر که می خوای بری یه جای دیگه زندگی کنی واسه ما ها که تو ایران زندگی می کنیم صبح زود میریم ساعت 8-9 شب میرسیم خونه دیگه فرصت حرف زندن های عادی رو نداریم چه برسه به اینکه بخوایم از قد و قواره هم ایراد بگیریم... ولی بازهم زن همیشه باید برای همسرش مظهر زیبائی و آرامش باشه حتی اگه همسرش در این موارد نظری نمیده ... نترس دختر خوشگل ... برو به جنگ زندگی تو پیروز می شی به حواشی زندگی هم توجه نکن زندگی آسون نیست ولی میتونی تو سخت نگیری و زندگی کنی ....
-
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
دوست عزیز واقعا ازت ممنونم
درست می گین.مشکلی نیست که مرد بخواد زنش از لحاظ ظاهری همه چی تموم باشه.ولی اون تا حالا به چیزی که هستم قانع نبوده و می خواد از این بهتر بشم.باشه دوست داره من برم باشگاه ولی چرا هر وقت باهاش حرف می زدم همیشه ازم می پرسید که رفتی باشگاه؟کی میری؟چرا نرفتی؟...در حالی که من یک بار به طور قاطع بهش گفتم اینقدر تکرار نکنه.من میرم و احتیاجی نیست تو به من بگی کی برم.الانم چاق نیستم که بترسی وای این باز چاق تر بشه.به زور قانعش کردم ولی فرقی نکرد.این مساله خیلی ناراحتم می کرد.کاش حداقل خودش لاغر یا حتی خوش هیکل بود.دقیقا هیکلی داره که من از این هیکلا که از بالا چاق و از پایین لاغرند خوشم نمی یاد.ولی این قدر این رو واسم مهم جلوه نمیدم.یک بار بهش گفتم چی میشه یک بار بهم بگی منو همین طوری که هستم دوست داری.یعنی اگرم چاق هم بشم اهمیت ندی.می گه نه واسه چی الکی بهت اینو بگم این موضوع برام مهمه.
مادی بودنش هم از این لحاظه که بزگترین ارزوش اینه که پولدارترین ادم روی زمین باشه و خودش پول رو بین ادم ها تقسیم کنه.در حالی که من ارزوم اینه که در زندگیم ارامش روحی داشتم .
خیلی دوست داره نازش رو بکشند.دوستان بهم گفتند حقشه منم همین رو می گم ولی اون تا حالا یک بارم شده نازم رو بکشه یا موقع عصبانیتم ارومم کنه.بلکه تو هم چین مواقعی من رو عصبی تر می کنه.به خاطر این همش می ترسم چون اصلا من رو در ک نمی کنه
واقعا کمک لازم دارم دوستان:325::325:
-
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
باز هم نگفتی چند سالته و همسرت چند سالشه؟
Helmi عزیزم من احساس می کنم شما خیلی حساس شدین نسبت به این مسئله و فکر می کنید همسرتون فقط می خواد ازتون ایراد بگیره بیا از یه راه دیگه وارد شو فکر نکن که به زور و به خواست همسرت می خواهی بری باشگاه فردا واسه دل خودت برو یه باشگاه ثبت نام کن اول از اینکه واسه روحیه خودت برو همین که یک جلسه بری بعدی خودت دوست داری که بری اصلا برو شنا برو یه ورزش دیگه برو کلاس رقص یا هر چیز دیگه بعد به همسرت زنگ بزن با شور و شوق قبل از اینکه ازت بپرسه که رفتی باشگاه خودت بگو امروز رفتی ثبت نام کردی و کلی هم با انرژی تعریف کن مطمئن باش همینطور هم میشه به شور و شوق می افتی دوستای جدید پیدا میکنی موقعی که آدم ورزش می کنه یا میرقصه فکرش به هیچ جای دیگه نمیره لذت می بری از کاری که می کنی پس سعی کن تو تغییر کنی سعی نکن همسرت رو تغییر بدی که هیچکی نمیتونه کس دیگری رو تغییر بده هر وقت نگرشت رو تغییر دادی می بینی که همسرت هم اونی میشه که تو می خواهی .با همسرت سعی کن بحث نکنی کلا مردا دوست ندارن که باهاشون بحث کنی دوست دارن از زنشون بهشون می گه "چشم" و هیچ وقت دنبال این نباش به زور همسرت رو قانع کنی و یا بزور یا تهدید ازش چیزی بخواهی چون جواب نمیده کلا مردها عاشق این هستند که طرفشون بهفمه که مردن حال می کنن از اینکه زنشون ازشون حساب ببرن :163: خوب تو هم از همسرت بخواه که بره باشگاه سعی کنید ایرادهای همدیگرو به رخ هم نیارید بعدش هم عزیز دلم از قدیم گفتن زن نازه مرد نیازه .... مرد نیاز پس همیشه ناز بمون واسش ببین طرز فکر همسرت یذره شبیه همسر منه چون اون هم معتقده که الکی به کسی روحیه نده و الکی قول نده و دروغ نگه مثلا بهش می گم تو که داری از من ایراد میگیری اینجوری نگو کادو پیچ کن بعد بهم بگو من ناراحت میشم می گه من نمیتونم الکی بهت روحیه بدم و یا به دروغ بهت یه چیز بگم و ... می دونی بدجنس نیستن شاید بلد نیستن که چطوری با ما ها که خانم و ناز نازی هستیم بر خورد کنن شاید ما ها خیلی تو رویا زندگی میکنیم ... من هم اوایل خیلی زود از هر چیزی ناراحت می شدم ولی الان دیگه آبدیده شدم البته تجربه هم کسب کردم و یاد گرفتم که در مقابل بعضی از رفتارها چه واکنشی انجام بدم .
بازهم این رو تکرار میکنم زن نازه مرد نیازه پس از اینکه دوست داره نازش رو بکشی ناراحت نشو همه مردها دوست دارن زنشون نازشون رو بکشه نازشون کنه یعنی نیاز دارن مثل ما خانوم ها که نیاز داریم بهمون توجه کنن مردها هم نیاز دارن بهشون توجه بشه ما دوست داریم بهمون بگن دوستت دارم دلم تنگ شده و ... مردها شاید بیشتر از ما ها دوست دارن این رو بشنون و حتی گفتن این جملات چه بسا برای خیلی از مردها سخته که بگن به عزیزشون
اینها رو هم بگم که هر نیازی داری هر خواسته ای که داری به همسرت بگو اگه نمی تونی رو در رو یا پشت تلفن باهاش حرف بزنی واسش ایمیل بفرست که این خواسته هارو ازش داری ... ببین دنیای مردها با دنیای ما زنها خیلی متفاوته وقتی این رو درک کنی دیگه خودت رو واسه یه سری مسائل اذیت نمیکنی ... ما زنها اگه شوهرمون ناراحت باشه دوست داریم بریم علت ناراحتیش رو بپرسیم نازش کنیم دوست داریم برامون حرف بزنه و یا خیلی وقتها ناراحتیشون رو به خودمون میگیریم که حتما من حرفی زدم کاری کردم که از دست من ناراحته در صورتی که این طور نیست شاید از یه مسئله دیگه ناراحته شاید بی دلیل دلش گرفته که واسه خودمون هم این مسئله پیش میاد بی دلیل دلمون میگیره ... به هر حال ما دوست داریم بریم با شوهرمون صحبت کنیم و خوشحالش کنیم در صورتی که مرد فقط و فقط و فقط می خواهد که تنها باشه و با کسی حتی زنش که خیلی هم دوستش داره نمی خواهد صحبت کنه و ما این رو نمیدونیم که مردمون باید تنها باشه خودش حالش خوب میشه و وقتی که ما نارحت میشیم کاملا برعکس مردها نیاز داریم که شوهرمون بیاد نازمون کنه بوسمون کنه و ازمون بپرسه که چرا ناراحتیم بزاره که واسش حرف بزنیم ما با حرف زدن خودمون رو تخلیه میکنیم مرد با تنها بودن خودش رو تخلیه می کنه ما دوست داریم ما رو در آغوش بگیرن و حتی اشکمون هم پاک کنن ولی مردها چون خودشون اینطور نیستن فکر میکنن که باید ما رو تنها بزارن دقیقا مثل ما چون دوست داریم دورمون رو بگیرن میریم دورشون رو میگیریم و این قضیه همین طور که به ما به قول خودمون بی محلی میکنن ناراحت میشیم (و واسه خودمون حتی دلسوزی هم میکنیم که واسه طرفمون حتما ارزش نداریم و ... )واسه مردمون هم وقتی میریم دورش رو میگیریم ناراحت کننده است. همه اینها رو گفتم که آخرش به این برسیم که خواسته هامون رو به همدیگه بگیم بهش بگو وقتی ناراحتی دوست داری بیاد سمتت بهش بگو از فلان حرفش ناراحت شدی بگو که از فلان برخوردش خوشحال شدی هر حسی که بهت دست میده بهش بگو بذار بدونه که به چه چیزهائی نیاز داری اون مثل من و تو نیست که بره ته و توی هر چیزی رو در بیاره عیب نیست ها خصلت مردونش اینطوریه که مثل ما خانوم ها تو خیلی چیزها ریز نمیشن بهت پیشنهاد میکنم برو کتاب رازهائی در باره مردان رو بخون البته این رو هم بگم این کتاب کاملا با فرهنگ ما ایرانی ها متفاوت هست حالا نری هر چیزی که اونجا نوشته عمل کنی خیلی چیزهاش به درد فرهنگ ما ایرانی ها نمی خوره ولی در عین حال یک کتابیه که کل چیز در ارتباط بین زنها و مردها آموزش میده و خیلی چیزهائی رو که نمیدونیم و تا حالا کسی در موردش باهامون حرف نزده یاد می گیریم لاقل آشنا میشیم کتاب رازهائی در باره زنها هم هست که میتونی به همسرت هدیه بدی .... خیلی حرف زدم ببخشید عزیزم
-
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
دوست عزیزم مشکل این جاست که من چیز هایی که ناراحتم می کنه رو می گم ولی اون یا مسخره می کنه یا کلی راجع به اشتباه بودن خواسته هام بحث می کنه.احساس ترس داره منو می گیره.به خصوص امشب که گفت مامانم می گه وقتی عروسمون اومد صبر کنیم تا تابستون عروسی کنه.فعلا بمونه خونمون درس بخونه تا عروسی.ولی پدر شوهرم گفته نه ما منتظر نمی مونیم همون موقع که بیاد عروسی می کنه.این رو که نامزدم گفت ترس وجودم رو گرفت.از ازدواج با این شخص هم می ترسم هم حس چندشی بهم دست می ده.این که بدون هیچ علاقه ای زنش باشم و بخوام نیاز های جنسیشو هم برطرف کنم.می ترسم ،دوستان تو رو خدا کمکم کنید.واقعا نمی دونم چی کار کنم.البته خالم و و نامزدم به شوخی گفتند از این خبرا نیست خودمون تصمیم می گیریم.الان یک دلهره وجودم رو گرفته که نکنه وقتی برم اونجا زود باهاش ازدواج کنم در حالی که هنوز به تفاهم به هم نرسیدیم.:302::302:
تو رو خدا به دادم برسید:316::316:
nc60 عزیز من 18 سالمه و نامزدم 23.شاید الان سنم رو ببینی بگی تو هنوز بچه ای و نترس چیز مهمی نیست.ولی من احساس می کنم مسولیت پذیر تر از نامزدم هستم.این خصوصیات که شما گفتین راجع به مردها نامزدم دقیقا عکسشونه که باعث شده ندون چه طوری با این شخص برخورد کنم.پسر زیاد دیدم.رابطه نداشتم با پسر ها ولی با اخلاقیاتشون اشنایی دارم.نامزدم جدیدترین پسریه که تا حالا دیدم.یعنی این قدر رفتاراش برا جدیده که نمی دونم چه طور برخورد کنم.بر عکس بیشتر مردها خیلی حرف میزنه.اگه تنهاش بذارم تو حال خودش باشه اصلا خوشش نمی یاد.توقع داره من همیشه شارژباشم و همیشه باهاش حرف بزنم.توقع داره مثل نامزدای عاشق رفتار کنم.توقع داره تو نیاز های جنسی مثل بازیگر های پورنو عمل کنم.نمی دونم توقعاش درسته یا نه ولی برام جدیده و نتونستم هنوز باهاش بسازم.
هر چی فکر می کنم می بینم اگر نامزدم مثل بیشتر پسر هایی که دیدم بود می دونستم باید پی کار کنم ولی فکر این که هنوز نمی دون چی کار کنم داره دیوونم می کنه.دیدین ادما وقتی به یک چیز زیاد فکر می کنن حالت تهوع می گیرن؟من الان به این حالت رسیدم.:302:احساس مس کنم دیگه شخص بی احساس و عاطفه شدم.این رو مامانم هم بهم گفته.وااااااااای دلهره وجودم رو گرفته.کمک می خوام دوستان:302::302::316:
-
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
دختر گل کسی که ازدواج می کنه دیگه بچه نیست به یه رشد فکری و عقلانی رسیده و فکر کرده که گفته بله ... و من کاملا احساس ترس و نگرانیت رو ستایش می کنم و بهت حق میدم که نگران آینده ات باشی. ببین عزیزم تو اول باید با خودت کنار بیای ببینی اصلا این مرد را دوست داری ببینی به عنوان کسی که بخواهی سالها بهش تکیه کنی و باهاش زیر یک سقف زندگی کنی قبولش داری یا نه؟ اگه دوستش داشته باشی که آدمها واسه اون چیزی که دوستش دارن می جنگن و سختی ها رو پشت سر هم میزارن ولی اگه نه هی دنبال ایراد گرفتن و نفرت و حال بهم خوردن باشی نمیدونم چی باید بگم ...
تو انتظاراتت رو به همسرت باید رک و راست و بدون هیچگونه توهینی بهش بگو ... بگو دوست داری مرد آینده ات بنشینه پای صحبتهات هر چقدر که صحبتهات از نظر اون پوچ و بی فایده باشه (چون اینها همه واسه تو مهمه چون فکر تو رو مشغول میکنه) ازش بخواه که حتی اگه نظرت رو فکرت رو قبول نکنه مسخره ات نکنه بلکه با دلیل و برهان و از روی منطق تو رو آروم کنه و مخالفتش رو بهت بگه ازش بخواه که بهت آرامش بده بخواه که این ترسها و نگرانی هائی که وجودت رو گرفته از بین ببره . می گی که تو مسئولیت پذیر تر هستی کی و چجوری به این مسئله پی بردی که همسرت شانه از زیر مسئولیت خالی کرده ... یادت باشه تو زندگی زن باید به مسئولیت زن بودنش بیشتر توجه کنه و مسئولیتهای مردونه را بزاره واسه خود مرد. به مردت روحیه بده بزار بفهمه که بهش تکیه کردی یه جای دیگه هم گفتم اینجا هم میگم مردها عاشق این هستند که ببینن زنشون بهشون تکیه کرده ببینن زنشون بهشون نیاز داره بعدش هم در مورد مسائل جنسی هم اول یه راهکاری پیدا کن که دیگه همسرت از این فیلمهای پرونو نبینه و بهش یه جوری بفهمون زنهائی که در این فیلمها هستند با تو که همسرش هستی خیلی متفاوتی اول از اینکه اینها فیلمه در واقعیت اینطور نیست بعدش هم شغل آنها اینه ولی تو زن زندگیش هستی نه تنها تو بلکه هیچ زن دیگه ای نمی تونه کاری که در اون فیلمها انجام میدن رو انجام بده عزیزم ... سعی کن با کمال آرامش و محبت و صمیمیت در این رابطه صحبت کنی سعی کن با عشق با همسرت صحبت کنی. متاسفانه اینطور که از صحبتهات برداشت کردم شما کاملا در برابر همسرتون جبهه گرفتید و انقدر ازش کینه به دل گرفتید که فقط منتظر این هستید که تا حرف میزنه زود ناراحت بشید و بترسید ... ببین عزیزم تنها کاری که می تونی انجام بدی اول اینکه هر حس بدی نسبت به همسرت تو دلت داری رو بریز دور بیا همین امروز صبح که از خواب پاشدی و این متن رو خوندی با عشق به همسرت فکر کن ببین چقدر دلت براش تنگ شده بیا فکر کن همین امروز اولین روز نامزدیتون هست و گذشته ها و حرفهائی که باعث دلگیریت شده رو فراموش کن از همسرت هم بخواه ... اون قلبش که از سنگ نیست می دونی آقایون یکم دیرتر از خانوم ها به بلوغ فکری میرسن اون هنوز 23 سالشه هنوز شاید خیلی چیزها رو جدی نگرفته تو زندگی (البته نمیخوام برداشت بد بکنی از این حرفم) میخوام تو رو به این نتیجه برسونم که باید روش کار کنی باید ازش بخواهی که زندگی خیلی پیچیدست و با جدیت به زندگی فکر کنه ... الان دیگه تمرکز ندارم چی بگم اگه چیزی یادم اومد دوباره واست مینویسم البته اگه دوست داشته باشی و به شرطی که به حرفهائی که میزنم هر چند که اصلا کارشناسانه نیست ولی فکر کنی اون کتابی هم که گفتم بگیر بخون
-
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
واقعا ازت متشکرم دوست عزیز.راستش من همین دیروز کلاس زبان ثبت نام کردم.احساس می کنم یک انگیزه ی مثبت گرفتم.دیگه مغزم از افکار منفی خسته شده.دیگه دوست ندارم به جنبه های منفی دوران نامزدیم فکر کنم.من تصمیم گرفتم در بیشتر زمینه ها خودم رو موفق کنم.الان دارم زبانم انگلیسیم رو تقویت می کنم.من الان می تونم تقریبا به 5 زبان زنده دنیا صحبت کنم.یعنی احتیاج به تقویت دارند ولی یاد می گیرم.دیگه ظاهر و این حرفا واسم مهم نیست فقط مهمه که در زمینه های علمی خودم رو تقویت کنم.می خوام همونطور که خواهرام موجب سرافرازی پدر و مادرم شدند منم باعث همین بشم.خیلی ارزوی شرایط من رو دارند که برند خارج از کشور ادامه تحصیل بدند و من در این شرایط قرار گرفتم و می خوام به بهترین وجه استفاده کنم.
من هنوز از طرف نامزدم مطمئن نیستم ولی می خوام فعلا به این موضوع فکر نکنم.یه جایی از مدیر همدردی خوندم که گفتش ادم نباید خودش رو به خاطر احتمال که شاید اتفاق بیفته اذیت کنه و من هم به این نتیجه رسیدم.
فقط برای رسیدن به همه ی این ها یک سری چیز ها رو باید حل کنم.من هنوز نتونستم خودم رو قانع کنم که نامزدم منو به خاطر مسائل جنسی نمی خواد.فکر کردن به این چیز منو اذیت می کنه.این ذهنیت رو می خوام از بین ببرم و احتیاج داره به این که نامزدم باشه و فعلا نمی تونم کاری کنم.
و مشکل دیگم اینه که تازگی ها تسلطم بر اعصابم خیلی ضعیف شده.و این نمی تونه تو برقراری رابطه خوب با نامزدم کمک کنه چون برای داشتن رابطه بهتر باید خیلی گذشت کنم و از خودم مایه بذارم.مواردی که باعث شده به این قضیه پی ببرم این هاست:وقتی خانوادگی رفته بودیم بیرون من همینطوریشم در کنار نامزدم ناراحت بودم و یهویی نامزدم خون دماغ شد.هر چی خواهرم رو صدا کردم که دستمال بیاره داشت مسخره بازی در می اورد و کند راه می رفت که یهو بدون این که حواسم به اطرافم باشه چنان دادی زدم سر خواهرم که همه ی مردم بهم نگاه کردند.یهو که به خودم اومدم واقعا شرمم می اومد به مردم اطرافم نگاه کنم.
تازگی ها وقتی سریال می بینم و رابطه ی عاشقانه ای می بینم که داره به هم می ریزه یک جوارایی یک فشاری به قلبم می یاد دلم می خواد داد بزنم و گریه کنم.هنوزم که هنوزه احساس می کنم داره قلبم درد می کنه.یک جوارایی تحمل این همه ظلمی که می بینم ندارم و یک فشار شدیدی به من وارد می شه.اینقدر اعصابم خورد می شه که دیگه سعی می کردم خودم رو سرگرم چیزی می کنم تا صحنه رو نبینم و فقط صدا رو بشنوم.
امیدوارم دوستان عزیز به من کمک کنند.اصلا نمی تونم کنترل کنم خودم رو
-
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
سلام!
دوست عزیز جسته و گریخته یه شناختی از تیپ شخصیت شما و نامزدتون پیدا کردم
نامزدتون به نظرم خیلی بهتون علاقه داره
ببینید منم به نامزدم گیر میدم میگه چرا نرفتی کلاس؟ چرا دیر رفتی سر کار؟ چرا دیر خوابیدی؟ خوب اینا از دوست داشتنه. باور کنید اگه بهش میگم برو ورزش کن منظورم این نیست که چاقی یا چاق میشی اگه ورزش نکنی.
خوب ایشون به شما اهمیت میده از این بابت بهش احترام بذارید
خوب شما خواسته هایی دارید ایشون هم خواسته های دیگری
انقدر حساس نباشید
-
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
helmi عزیزم خیلی خوشحال شدم که مسئله ات رو پیدا کردی و داری به آینده ات و هدفت متمرکز می شی و روی اونها تمرکز میکنی ... همین طور که گفتی آرزوی خیلی ها هست که شرایط تو رو داشته باشند که بروند خارج از ایران الان خود من و همسرم هر روز وسوسه می شیم که از ایران بریم ولی یک سری مسائل و وابستگی ها سنمون یه ترسهائی به دلمون راه میاره ... پس خوشحالم که خودت به این نکته رسیدی و اینکه می گی خیلی حساس و شکننده شدی عزیز دلم شما در سنی هستی که خیلی حساسه (البته اینها نظر منه و اصلا هم کارشناسانه نیست ولی تجربه خودم تو اون سن رو می گم) و حق هم داری نگرانی هائی به سراغت بیاد همینطور که Hamedhd عزیز هم گفتند اینها نشانه عشق نامزدتون به شماست ... پس یکسری نگرانی ها رو از دلت بنداز بیرون مسائل مربوط به اینکه هنوز نمیدونی همسرت تو رو واسه سکس می خواهد یا نه ... این رو بدون یکی از دلایل مهمی که دختر و پسر ازدواج میکنن همین قضیه سکسه نمی گم کل زندگی اینه ولی یکی از مهمترین مسائل زندگی هست پس جنبه مثبت این قضیه رو ببین که همسرت تو رو انتخاب کرده واسه زندگیش و تو به عنوان زن زندگیش باید راضیش کنی ... و خودت هم راضی باشی بعد هم سعی کن اطلاعاتت رو تو این زمینه ببری بالا و خودت رو با کسی مقایسه نکن ...
سعی کن آرامشت را در هر لحظه حفظ کنی هر موقع عصبانی شدی یه نفس عمیق بکش راه برو بدو یا برو زیر دوش آب سعی کن خودت رو کنترل کنی باید یاد بگیری که در عصبانیتت رو چگونه کنترل کنی شخصیتت داره الان شکل میگیره پس سعی کن در این مورد هم مطالعه کنی و آرامش رو به زندگیت دعوت کنی آرزوی همه دختر پسر ها اینه که زندگی آرومی داشته باشن تو همه زندگی ها هم بحث و دعوا و ناراحتی و دلگیری و .... هست فقط اینکه بدونی کجا آرامشت رو حفظ کنی بدونی کجا حرف دلت رو بزنی کجا از طرفت انتقاد کندی کجا ازش تعریف کنی کجا خواسته ات رو بگی و ... نیاز به تمرین داره پس عزیزم نگران نباش فقط ما ها باید رو خودمون کار کنیم ... اگه از یه چیزی ناراحتیم باید بگردیم ببینیم کجای کار خودمون ایراد داره تو وجودمون بگردیم ببینیم کجا داریم میلنگیم نگرشمون رو نسبت به اون قضیه تغییر بدیم دقیقا مثل کاری که تو کردی فکرت رو بردی به سمت هدفت و داری براش برنامه ریزی میکنی .... نسبت به نامزدت هم با عشق فکر کن و خوبیهاش رو بزرگتر کن واسه خودت ... مطمئنا الان دلت واسش تنگ شده ...
حس خوبی نسبت بهت دارم دختر گل و می دونم که آینده درخشانی داری چون برات مهمه و داری براش برنامه ریزی میکنی و احیانا چیزهائی که نگرانت می کنه رو براش داری وقت میزاری که حل بشه
-
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
hamedhd عزیز،نمی دونم شاید تو درست می گی ولی به نظرت این دوست داشتنه که من بهش می گم وقتی اصرار می کنی اعصابم خورد می شه ،این قدر تکرار نکن ولی باز اصرار می کنه.می گم الان شرایطم طوریه که خواهرام هر کدومشون رو بعد از یکی دو سال دیدم ،دلم نمی یاد برم کلاس می گه بهونت مسخرست.یا این که وقتی می خواست بعد از یک ماه بیاد گفت بذارید تو این یک هفته فشرده بره باشگاه .این حرفش منو خیلی اذیت کرد.یا یک بار یک لباسی پوشیده بودم چاق نشونم می داد، از یک طرف هم شام کلی خورده بودم باد کردم،با حالت چندش به نگاه کرد و گفت این جوری نمیشه زود برو کلاس ثبت نام کن.وقتی این حرکتو رفت دلم می خواست بزنمش.با این کاراش هم منو از خودش دور می کرد و هم انگیزه واسه باشگاه نداشتم. این ها دوست داشتنه؟نمی دونم یا بهم میگه چرا درس نمی خوندی بهش می گم وقتی مهمون دارم(کلی مهمون خونمون بود حدود 10 نفر) تمرکز ندارم و وقتی می بینم عجله ای نیست واسه چی به خودم فشار بیارم.با کمال اعتماد به نفس بهش می گفتم که من درسم خوبه باور کن زود یاد می گیرم می گه نمی تونم باور کنم.همه ی این ها رو در شرایط مختلف می گفت.هر وقت تلفنی حرف می زدیم یا هر وقت بیرون با هم میرفتیم این بحث ها رو بام می کرد و با عرض معذرت کوفتم می کرد.طوری شد که دیگه دوست نداشتم وقتی بیرونیم حرف بزنم چون همه ی حرفامون با بحث تموم می شد.نمی دونم شاید طرز فکرم اشتباهه.البته من دیگه از فکر کردن به این چیزا خسته شدم ولی کلی می خواستم بدونید الکی قضیه رو بزرگ نکرم.
nc60عزیز
نمی دونی حرفات چقدر به من انگیزه می ده و به دلم می شینه.من به خودم اعتماد دارم و هیچ وقت با حرفای نامزدم اعتماد به نفسم رو از دست ندادم فقط کاراش منو عصبی می کنه.من باید اون رو از چند تا امتحان سخت بگذرونم ببینم چقدر می تونه تحمل کنه.باید رفتارم هم یک طوری کنم که اگر اون هم خواست امتحان بگیره موفق بشم.فعلا نمی خوام به دلتنگ بودن یا دوست داشتن نامزدم فکر کنم.چون الکی دوست داشتن ها رو دوست ندارم و خودم رو می شناسم این دوست داشتن ها پایدار نیست.باید خودش رو بهم نشون بده.فعلا برام جذابیتی نداره تا بتونم خودم رو براش ایده ال کنم.رفتارم تغییر می کنه و بهتر می شه ولی زود به دوست داشتن نمی تونم تبدیلش کنم.امیدوارم موفق بشم.
دعا کن برام دوست عزیز
-
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
خانم حلمی عزیز، برداشت من از چند پستی که اینجا دیدم اینه که حق با شوهرتونه. دلایل شما برای انجام ندادن کارهایی که خواسته اصلا منطقی نیست. در مورد بقیه مسائل بین شما چیزی نمیدونم ولی در دو موردی که اینجا گفته بودین باشگاه و درس، من که از دلایل تون قانع نشدم. راه حل شما در این دو مورد که گفته بودین به نظر من خیلی ساده است: درس تون رو جدی بگیرید و باشگاه ثبت نام کنید. اینکه حالا چطور اینا تعمیم پیدا میکنه به موضوع تاپیک من راستش متوجه نشدم. بهرحال من کارشناس نیستم و فقط نظر شخصیم بود.
موفق باشید
-
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
خوشحالم که میگی حرفهام بهت انگیزه داده .
پس عزیزم آروم آروم برو چلو و کار کن که با خودت . مراقب خودت هم باش اگه تغییر مثبتی دیدی من هم در جریان بزار
-
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
اقاي بي وجدان،من مشكلي با اين ها ندارم.خدا رو شكر زباني كه علاقه اي بهش نداشتم رو در عرض ١٥ روز خوندم و تو امتحان سفارت هم قبول شدم. حتى كارمند سفارت ازم تعريف كرد ولي فكر كنيد در شرايطي هستيد كه دختر خالت و بقيه فاميلو بعد از ٢ سال ببيني منم ادم خانواده دوست هستم. معلوم هم نيست دفعه بعد بعد از جند سال ببينمشون. نامزدم باور نمي كرد كه من درسم خوبه. با حرفاش استرس وارد مي كرد طوري كه روز امتحان همش مي ترسيدم قبول نشم نامزد با حرفاش ناراحتم كنه كه خدا رو شكر قبول شدم. براي ورزش من خودم عاشق ورزش كردنم ولي تنهايي نمي تونم برم ثبت نام كنم. بايد كسي با باشه كه احتمالا اين هفته ثبت نام كنم.
نامزدم هم فكر كنم مثل شما باشه. من آدمي هستم كه ظاهرا مورد قبول همم ولي اون به همين حدش راضي نيست و توقع داره كامل باشم كه اونم حل مي كنم. اميدوارم مشكل شما هم حل بشه. شايد سنم كم باشه ولي اينو مي دونم كه : صورت زيباي ظاهر هيج نيست، اي برادر سيرت زيبا بيار. به عربي هم همين ضرب المثل رو دارند: ليس الجمال بأثواب تزيننا، ان الجمال جمال العلم و الادب. من هم براساس همين ها انتخابم رو كردم و اميدوارم موفق بشم
-
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
عزیزم من مطالبت کامل خوندم حرفهای 60nc خیلی دلسوزانه ومفیذ بود.بنظر من سعی کن عقد طولانی تا اینکه این حس ترذیذ از بین ببری اگه پیش یه مشاور حضوری بری فکنم خیلی کمکت کنه بنظز من نامزذ شما ادم بدی نیست اما بلد نیست با یه خانم چطور برخورذ کنه بهت پیشنهاد میکنم این کتاب بخونی هم کتاب خانم nc60
دوتاش عالین مخصوصا این مثل یک مرذ فکر کن مثل یک زن رفتار کن لینک دانلودش برات میذارم هیلی بهت کمک میکنه مرذها بهتر بشناسی
http://www.downloadneshan.com/01277_mesl..._fekr_kon/
مثل یک مرذفکر کن مثل یک زن رفتار کن
اینم دانلود کتاب انچه زنان باید درباره مرذان بدانند
http://4downloads.ir/tag/%D8%A2%D9%86%DA...9%86%D8%AF
-
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
عزیزم من مطالبت کامل خوندم حرفهای 60nc خیلی دلسوزانه ومفیذ بود.بنظر من سعی کن عقد طولانی تا اینکه این حس ترذیذ از بین ببری اگه پیش یه مشاور حضوری بری فکنم خیلی کمکت کنه بنظز من نامزذ شما ادم بدی نیست اما بلد نیست با یه خانم چطور برخورذ کنه بهت پیشنهاد میکنم این کتاب بخونی هم کتاب خانم nc60
دوتاش عالین مخصوصا این مثل یک مرذ فکر کن مثل یک زن رفتار کن لینک دانلودش برات میذارم هیلی بهت کمک میکنه مرذها بهتر بشناسی
http://www.downloadneshan.com/01277_mesl..._fekr_kon/
مثل یک مرذفکر کن مثل یک زن رفتار کن
اینم دانلود کتاب انچه زنان باید درباره مرذان بدانند
http://4downloads.ir/tag/%D8%A2%D9%86%DA...9%86%D8%AF
-
بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
نمي دونم چي شده كه يهو انگيزم براي ادامه ازدواجم به صفر رسيد. دلم برا نامزدم تنگ نشده حوصله ندارم باش حرف بزنم. تازگي ها حس مي كنم ازش مي ترسم. مثلا دستگاه تبلتش رو گذاشت پيشم تا با هم حرف بزنيم. يك جوري بهم داد كه انگار جون تو جون اين تبلت:163:
من هم اين قدر مي ترسم خراب نشه كه ديشب خواب ديدم شيشه ش شكسته و من ترسيدم چه جوري به نامزدم بگم و گريم گرفته. إحساس ميكنم پشتم خاليه و تگيه گاه خوبي نخواهم داشت.
نمي دونم چرا با اين همه تلاشم يهو افسرده شدم:302::302:
نمي دونم ديگه بايد چي كار كنم.
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
سلام.
جمله ای از کامنت شما نظرمو بدجوری به خودش جلب کرد که به احتمال 100% ریشه مشکل شما می باشد؟
(جمله شما :إحساس ميكنم پشتم خاليه و تگيه گاه خوبي نخواهم داشت.)
من این جمله شما رو مبنای عرایض خودم قرار می دهم و به ارایه توضیحی درمورد آن می پردازم:
ببیند جمله شما نشان دهنده (احساس) شما می باشد.نه (افکار) شما!
مثالی می زنم : تصور کنید شب در منزل تنها نشسته اید و مشغول تماشای تلویزیون هستید.ناگهان صدای بهم خوردن پنجره اتاق را می شنوید به ذهنتان می رسد که دزد وارد خانه شده است.چه احساسی به شما دست می دهد؟ترس؟اما اگر فکر کنید باد پنجره را به هم زده است چه احساسی را تجربه خواهید کرد؟آسودگی خاطر.
بنابراین شما هم وقتی در زندگیه روزمره خود احساس عدم اطمینان و عدم حمایت می کنید افکار متفاوتی به ذهن شما می رسد.بنابراین این افکار هستند که احساسهای مثبت و منفی را در شما بوجود می آورند.
بنابراین شما قبل از هرچیز افکاری که باعث تشویش و نگرانی شما می شوند،شناسایی کنید.این افکار هیچ کدام از موارد فوق الذکر که در کامنت خود عنوان کرده اید نیست.حتما این احساس ناخوشایند شما از مشکلی سرچشمه می گیرد که شاید یکی از مشکلات زندگیه شما می باشد که شما آن مشکل را نادیده گرفته اید مثلا درآمد پایین نامزدتان یا ... و این مشکل نهفته به صورت افکار اضطراب آور باعث احساس نگرانی در شما شده اند.من صرفا مثال زدم.
پس شما افکار نگران کننده ای که در مورد نامزدتان دارید و به ذهنتان خطور می کند در اینجا لیست کنید تا من و دوستان هم بهتر شمارو راهنمایی کنیم.پس تاکید می کنم افکار نگران کننده رو عنوان کنید نه احساساتتون!
چون احساس با افکار متفاوت است.یعنی ریشه این احساس ناخوشایند شما مربوط به افکار نامطلوب شماست.
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
سلام دوست عزیز
با این جملاتی که نوشته ای مشخصه که افکارت رو خیلی پیچیده کردی و برای هر چیزی راه نیروی منفی رو در پیش گرفتی و از طرفی هم به یاس و ناامیدی اجازه دادی تا به دلت رخنه کنه و به عواقب بعدش از جمله ترس و وحشت و احساس تنهایی دچار بشی ...
بهتره امید رو دوباره توی دلت رشدش بدی و برای خودت یک هدف رو در نظر بگیری و در یک مسیر مستقیم حرکت کنی ..
یادت نره برای هدفت هم برنامه ریزی درستی داشته باشی ..
حتما نباید یکی از افراد مهم جامعه باشی تا برای خودت برنامه ها بچینی بلکه می تونی حتی برای کوچکترین کارهات نظم بدی و اونها رو مدیریت کنی که اینطوری می بینی هدف موجب امید شده و امید هم باعث خنده و شادی دوباره ات میشه ..
انرژی مثبت رو هم فراموش نکن که نیروبخشترین اثر بر روی عقله ..
موفق باشی .
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
.
http://www.hamdardi.net/thread-25552-page-3.html
پست٢٣،يكي از مهم ترين دليل هاي اين فكرمه.اين كه احساس مي كنم تكيه گاه قوي ندارم.
http://www.hamdardi.net/thread-26282.html
يك سري شرايط ديگر باعث اين شده.شايد از نظر شما مسخره باشه ولي من رو خيلي اذيت كرد.رفته بوديم فشم، با خاله و پسر خاله هام.راستش من برادر ندارم ولي يك خاله دارم كه دو تا پسر داره و اونا رو مثل برادرام دوست دارم(يكيشون كسي بود كه دوستش داشتم ولي الان علاقم بهش در حد يك برادر واقعا. تازه كشور ديگه اي هم هست وسالي يك بار مي بينمشون) به قوي بودن و كلا أخلاق شون عادت كردم. در اين سفر يكي از اين دو به اصطلاح برادرام(نه اونيكه دوست داشتم)بودند.موقع اوردن وسايل پسر خاله هام چند تا چند تا كيسه دشتشون بود. نامزدم يكي دستش بود و كلي اخ و اوخ مي كرد.فرض كنيد بعد از يك ماه و نيم اومده بود و من بايد دلم براش تنگ مي بود.ولي من اصلااااااا
حالا مي ديدم پسر خاله هام همه ماشينو خالي كردند حتى خودم كيسه سنگسن دستم بود ولي مثل اون نكردم. بهش مي گم من اين طوري مي كنم كه مثلا يكي دلش برام بسوزه كيسه رو ازم بگيره. مي گه ااااااه منم همين طور. بعد از اين كه وسايلا رو اوردند هنوز كسي ننشته اولين نفر لم داد. بازم داشتم حرص مي خوردم.حالا از كوه مي اومديم بالا همه مي گفتن دستشو بگير من مي ديدم خودش داره به زور مي ره بالا مي ترسم دستشو بگيرم هر دو با هم بيوفتيم.اينم حرصم مي داد. و در همين چيزي كه خيلي حرصم داد اين بود كه خواهرم يهو از يك چيزي ترسيد گريه ش گرفت.داشت تنهايي مي رفت پايين منم دلم سوخت خواستم دنبالش برم مي گ ولش كن هيچيش نيست.منم عصبي گفتم مي خوام برم پيش خواهرم مي گه مگه قرار نيست تا بالا بريم منم داد زدم نمي خوام. داشتم مي رفتم پايين پنج تا انگشتم رفت تو تيغ هر پنج تاش هم خون اومد. بعد از حرص دادنم گفت نمي خواد خودم مي رم پايين. حالا مياد كلاس مي ذاره من دوبار از كوه بالا اومدم. حالا هنوز هم به جايي نرسيده بوديم. حالا دو تا پسر خالم به نوك كوه رسيده بودند. دست خود بود ولش مي كردم تنها مي رفتم.حالا در همين حين يكي از پسر خاله هام كه خارج زندگي مي كنه يك حرفايي مي زد كه هر مرد با غيرتي بود مي زد لت و پارش مي كرد مهم هم نبود فاميله.داشت به انگليسي مي گفت بيا پشت اين سنگه تو زنت سكس كنيد. نخواي من هستم. اصلا بيا سه نفره سكس كنيم.:163:بهم بگيد اي مرد ها شما بودين چه مي كردين؟!من عمل مي خوام نه حرف. بابام بود دعوايي راه مي انداخت. كه نگو. شوخيش هم زشته. اومده بهم ميگه مي خوام بهش بگم اين حرفا چيه مي زني زشته. منم الكي گفتم جوونه بابا ولش كن.(البته هم سنن)
چيزي نگفت كه هيچ باهاشون بگو بخند داشت.:316::316:
ديگه همش ازش فرار مي كردم ارزو مي كردم كاش نبود.حالا من عصبي بودم تو اين هير و ويري خون دماغ شد. از خواهرم دستمال خواستم حالا خواهرم شل و ول تا دستمال بياره ده سال لفتش ميده منم بدون دقت به اطرافم چنان داااااااد:324: زدم سر خواهرم كه يهو وقتي به خود اومدم ديدم همه نگام مي كنن.همه دعوام كردن البته خود هم خجالت كشيدم ولي حواسم نبود اصلا.
نامزدم مي خواد باهم راه بريم ولي من به بهونه پا درد فرار مي كردم.تا اين كه اين قدر همه گير دادن چرا با هم راه نميرين مجبورم كردن با هم تنها باشيم. اونايي كه مي گن نامزدم دوستم داره در هم چين موقعي به جاي اين كه يه كاري كنه من از اين حالت در بيا به ميگه:چرا درست رو نمي خوني (زبان براي امتحان سفارت)؟ چرا هنوز باشگاه نمي ري؟دليلات برام قانع كننده نيست!!و مسلما من تو اون حالت عشقولانه حرف نمي زنم منم مثل خودش تند برخورد مي كنم.همينجور در حال بحث بوديم تازه ١٠ دقيقشم قهر و حرف نمي زديم و من اصلا حوصله منت كشي نداشتم. اصلااااااااا
در حال ادامه جر و بحث بوديم كه خاله بزرگم كه در جريان عدم علاقم هست اومد. خالم گفت فهميدم باز داري بحث مي كني گفتم بذار از اين حالت بياين بيرون.
برگشتيم خونه حالا سير سير بوديم و خسته برگشتيم. واقعا زانوم درد ميكرد. حتى پسر خاله شكموم هم سير بود. گير داده بريم رستوران غذا بخوريم. بهش مي گم سيرم خستم، نه الا بريم. فلاني مياي نه. هيچ كي ميل نداشت تو اين شبي كه ناهارش جوجه خورديم شبش چلو كباب بخوريم. و نامزدم من رو در برابر امر واقع گذاشت.از قصد مياد جلو خالم اينا مي گه مي خواد با خواهر كوچيكم بره كبابي(از اين كه كسي من رو در برابر امر واقع شده قرار بده و مجبور به كاري كنه متنفرم).خالم اينا هم چشم غره(قره:311: )منو مجبووور كرد تو اون حال بريم بيرون. تازه جمعه هم بود...
همه اين اتفاقهاي عصبي كننده تو يك روز كه اولين روزي بود نامزدم رو بعد از يك ماه و نين مي ديد اتفاق افتاد...يكي از نحس ترين روز هاي زندگيم.تازه اين ها همش به جز ٣،٢ ساعت گريه جلو مامانم و خالم اخر شب كه من از اين متنفرم و حالم ازش به هم مي خوره و اين بي عرضه ترين شخصيه كه تو عمرم ديدم.:302::302:
سه هفته باهاش مسافرت بودم اوضاع هر روزم در اين حد بود.همه اين شرايط دست به دست هم دادند كه احساس كنم تگيه گاه خوبي ندارم:302::325:
البته بايد بگم كه طبق اخرين تاپيكم قصد تحسين در روابطم رو داشتم وكلي برنامه ريزي كرده بودم كه نامزدم رو ديدم با هم حرف بزنيم و كلي كار هاي مفيد ولي همش ته دلم قرص نيست.همش از برخوردش مي ترسم اينقدر كه همش مي زد تو ذوقم مي ترسم با اولين اقدام تو ذوقم خورده بشه و ديگ ندونم چطور ادامه بدم.به خصوص وقتي مي بينم يهو پيش بياد در حد سلا هم حوصله ندارم باش صحبت كنم بدتر استرس ميگيرم. اين تاپيك رو هم كه زدم ديگه احساس خلا و نا اميدي وجودم رو گرفته بود.آيا واقعا از نظر شما دليلم بچه گانست؟ دوباره ترس منو گرفته. اين احساس حالت نوساني در من وجود داره چون ته دلم قرص نيست. و با اين حالت نامزدم همچنان خودش رو سوپر مَن مي دونه.چشمك و h.m عزيز شما بگيد چه كنم؟ اصلا نمي تونم تلفني باهاش حرف بزنم و اينارو چندباره تكرار كنم چون به نتيجه اي نميرسم.
دليل بازم دارم برا اين احساسم و نامزدم علت بيشتر اون ها رو گرمي هوا مي دونه:163:
حالا چه كاركنم؟:325:
از طولاني شدنش هم معذرت مي خوام :72::72:
ممنون مي شم جوابم رو بدين
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
دوستان كمك مي خوام...اگر در عرض يك ماه ديگر ويزام دربياد و همون موقع يك هفته بعد از رسيدنم به اونجا عروسي بگيرم بدبخت ميشم.
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
سلام
تاپیک های قبلیتون رو خوندم نوشته بودین از نامزدم متنفرم..!!!
خوب با این تنفر رابطه رو ادامه دادین ...!!؟؟؟؟ میشه بپرسم چرا؟؟
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
در ازدواج سنتي دو نفر با هم بدون هيچ شناخت قبلي اشنا مي شند. البته در شرايط من اطرافينم نامزدم رو فرشته اي از اسمان [/b][b]معرفي مي كردند. اصلا از اخلاقيات منفيش صحبتي نشده بود. من نامزد كرد و بعدش بايد يك تلاش دوطرفه باشه تا بشه علاقه به وجود بياد. وقتي مي بينم كه در عين خوب بودنم با نامزدم تنها چيزي كه ازش ميبينم فقط اينه كه كشش جنسي فقط نسبت به من داره و در بقيه شرايط اصلا هيچ كاري نمي كنه، عدم علاقه به جاي اين كه به سمت مثبت پيش بره به سمت منفي و تنفر رفت.و بعدش يك سري مشكل تو همين تاپيك از نامزدم متنفرم تنفرم رو قوي تر مي كرد. ولي زندگي به همين اسوني نيست كه راحت خرابش كنيم.ايجاد علاقه يك مهارته كه بايد داشته باشيم و من به اميد به وجود امدن علاقه ادامه مي دادم به سختي. ولي تا حالا به وجود نيامده اون طور كه من بخوام.
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
دوستان مي دونم خيلي سيريش شدم ولي اخه قراره اگه خدا بخواد هفته ديگه واسه زيارت اربعين بريم. اونم با مادرم و مادر و پدر شوهرم. نمي دونم اگر مادر شوهرم راجع به مشكلاتمون باهام حرف بزنه چي بگم!راستش تصميم گرفتم كه اگر به من حرفي زد بگم كه ترجيح مي دم مشكلاتم رو با نامزدم از اين به بعد خودمون حل كنيم و اگر كار به جايي رسيد كه نتونستيم حل كنيم از شما بزرگتر ها كمك بگيرممي خوام اين رو به مادرم هم بگم اخه اين قدر بر دل مامانم نق نق كردم گفت وقتي نامزدم بياد باش حرف مي زنه ولي الان من نمي خوام مامانم با كسي حرف بزنه و اگه مادر شوهرم چيزي گفت بگه كه بذار خودشون حل كنن.
ايا اين درسته كه مادرم بگه دخترم گفته تو مشكلاتمون دخالت نكنيم؟
من اگر با مادرم حرفي مي زدم قصدم درد و دل بود واين كه بفهمونم همه مشكلات تقصير من نيست. مي دونيد چيه ما هر دو به خوب بود شناخته مي شيم.در حقيقت وقتي از همديگر انتقاد مي كنيم هر كسي به ديگري مي گه پس چرا بقيه نظرشون راجع به من اينطوري نيست. در حقيقت هر دو لجوجيم ولي نامزدم بيشتر و حتى خيييييلي عجول. يعني در هر چيزي به خصوص روابطمون بهش مي گم كم كم روابطمون خوب مي شه و توقع نداشته باش يك شبه عاشق هم بشيم. مي گه پس كي؟
دوستان حس اين كه پشتمو نگيره نامزدم داغونم مي كنه. وقتي مي بينم اگر پسر خاله هام منو اذيت مي كنند هيچ كاري نمي كنه و وقتي من بخوام از خودم دفاع كنم جلوي همه سرم داد مي زنه كه بس كن و به اون فقط الكي با لحن خالي از جديت بگه ولش كن حرصم مي ده.منم يكي با اين لحن يكي بام حرف بزنه تحويلش نمي گيرم چه برسه به بقيه
كمكم مي كنيد؟من خيلي مي ترسم
-
احساس اين كه نامزدم تكيه گاه خوبي نيست اذيتم مي كنه
نقل قول:
نوشته اصلی توسط helmi
دوستان مي دونم خيلي سيريش شدم ولي اخه قراره اگه خدا بخواد هفته ديگه واسه زيارت اربعين بريم. اونم با مادرم و مادر و پدر شوهرم. نمي دونم اگر مادر شوهرم راجع به مشكلاتمون باهام حرف بزنه چي بگم!راستش تصميم گرفتم كه اگر به من حرفي زد بگم كه ترجيح مي دم مشكلاتم رو با نامزدم از اين به بعد خودمون حل كنيم و اگر كار به جايي رسيد كه نتونستيم حل كنيم از شما بزرگتر ها كمك بگيرممي خوام اين رو به مادرم هم بگم اخه اين قدر بر دل مامانم نق نق كردم گفت وقتي نامزدم بياد باش حرف مي زنه ولي الان من نمي خوام مامانم با كسي حرف بزنه و اگه مادر شوهرم چيزي گفت بگه كه بذار خودشون حل كنن.
ايا اين درسته كه مادرم بگه دخترم گفته تو مشكلاتمون دخالت نكنيم؟
من اگر با مادرم حرفي مي زدم قصدم درد و دل بود واين كه بفهمونم همه مشكلات تقصير من نيست. مي دونيد چيه ما هر دو به خوب بود شناخته مي شيم.در حقيقت وقتي از همديگر انتقاد مي كنيم هر كسي به ديگري مي گه پس چرا بقيه نظرشون راجع به من اينطوري نيست. در حقيقت هر دو لجوجيم ولي نامزدم بيشتر و حتى خيييييلي عجول. يعني در هر چيزي به خصوص روابطمون بهش مي گم كم كم روابطمون خوب مي شه و توقع نداشته باش يك شبه عاشق هم بشيم. مي گه پس كي؟
دوستان حس اين كه پشتمو نگيره نامزدم داغونم مي كنه. وقتي مي بينم اگر پسر خاله هام منو اذيت مي كنند هيچ كاري نمي كنه و وقتي من بخوام از خودم دفاع كنم جلوي همه سرم داد مي زنه كه بس كن و به اون فقط الكي با لحن خالي از جديت بگه ولش كن حرصم مي ده.منم يكي با اين لحن يكي بام حرف بزنه تحويلش نمي گيرم چه برسه به بقيه
كمكم مي كنيد؟من خيلي مي ترسم
:316::316:
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
من تاپیک های قبلیتونو تا حدی خوندم. نامزدتون که مشکل جدی ای ندارن. باید قبول کنید که هرکسی یه سری اخلاقای بد داره یه سری اخلاقای خوب. شما با هرکسی هم ازدواج کنید بالاخره یه بدی هایی داره که باید اونارو بپذیرید
ولی اینو قبول دارم که بعضی ها، بعضی از اخلاقا رو نمیتونن تحمل کنن
شما نمیتونید بدی های ایشون رو بپذیرید یا اینکه کلا یه آدم بی عیب میخواید؟ جواب نمیخواد بدید فقط گفتم که بهش فکر کنید
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
باز خوبه يكي جوابم رو داد...من همه اين ها رو مي دونم ولي چون نامزدم يك شخصيت جديدي داره نمي دونم چه طور برخورد كنم.الان هم مشكل من همين نمي دونمه...ايتقدر كه همش با هم برخورد هاي تند داشتيم ديگه نمي دونم چه طور بايد رفتار كنم.از طرفي هم فاميليم و خانواده مامانم اگه جمع بشند دردسره... وقتي هم پشتم به شوهرم گرم نيست از اين مشكلات اتي مي ترسم
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
یه لیست از خصوصیات خوبشون برای خودتون بنویسید
یه لیستم از خصوصیات ایشون که شما نمی پسندید بنویسید
خوبی هاشونو فراموش نکنید و مدام به خودتون یادآوری کنید
بشینید فکر کنید در مقابل خصوصیاتی که نمی پسندید چطوری باید رفتار کنید که مشکلاتتون کم بشه و ناراحتی پیش نیاد. اینجا هم میتونید بیاید بپرسید
اگه همش بخواید بدیهاشونو فقط برای خودتون تکرار کنید، مطمئنا علاقتون بهشون کم میشه و بدیها براتون پررنگ میشن
دوستشون داشته باشید و خوبی هاشونو ملکه ذهنتون کنید
از یه دریچه دیگه به رفتاراشون نگاه کنید. نوع نگاهتونو عوض کنید
اگه شما دیدتونو عوض کنید میتونید با ایشون خیلی هم خوشبخت بشید ولی هیچ وقت بخاطر اینکه فامیلیم، یا اینکه خانواده مامانم نمیذارن و این حرفا با کسی زندگی رو شروع نکنید. اگه طرز فکرتون این باشه، در آینده با هر مشکل کوچیکی به خودتون میگید تقصیر اونا بود که من باید این وضعیتو تحمل کنم. خودتون تصمیم بگیرید. بدون ملاحظه دیگران
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
واااااااااااي نمي دوني چقدر خوشحال شدم كسي جوابم رو داد:227:
مي دوني اخه خيلي عجله دارم چون اين پنج شنبه قراره مادر شوهرم بياد بعدشم بريم زيارت اربعين...تازه پدرشوهرم هم هست.من موندم اگه خالم راجع به موضوع دعواهامون با من صحبت كنه چي بگم؟؟؟؟؟؟
منظورم رو از قضيه فاميل اشتباه گرفتي...خاله هام و داييم در عين اين كه خيلي دوسشون دارم و خيلي هم دوستم دارند ولي درد سر برام خيلي خواهنط ساخت.اينو مطمئنم.با توجه به تجربه سخت روز جشن عقدم.
داييم مي گفت پول و اين چيزا مهم نيست فقط مهم اينه كه خوشبخت باشند.من هم ترسم از اينه ...هم دردسر فاميل كه مثلا چرا طلات اينطريه...اين چه لباسه كه پوشيدي ...اين همه گفتند قراره عروسي كلاني كنند اين شد؟
مي دونم اين حرف اتفاق مي افته...خالم ها با اين كه خالمه ديدم وقتي عصبي بشه چطوري من رو توهين مي كنه...سر موضوع حلقه يك بحث شد و خالم زود عصبي شد و كلي داد و فرياد...اخرش وقتي نامزدم باش حرف مي زد شنيدم گفت كه زنت رو بگير بذار بتمرگه...در حالي كه دعوا اصلا تقصير من نبود...
شوهر خالم رو خيلي دوست دارم و بهش احترا مي ذارم.اونم تك دخترشو داد به فاميل و فرستاد استراليا.خالم كه اونجاست خيلي اذيتش مي كرد...داشت نصيحتمون مي كرد كه حرف بين خاله هاتون خيلي پيش مي ياد و دعوا...شما اهميت نديد.نامزدم هم گفت اره منم هم مي خوام كه تو اهميت ندي به حرف اين و اون...ولي پشتم به چي گرم باشه؟نامزدم تو بزرگترين دعوا ولم كرد و رفت با خانوادش و سراغي ازم نگرفت و توقع داشت كه من به حرف اين اون اهميت ندم!!!!
از الان مي دونم كه خانواده شوهرم قراره تو زندگيمون دخالت كنند.طوري كه بحث اسم بچه خواهرم شد.خواهرم گفته خدا به داد خواهرم برسه..حرف حرف خودتونه.خالمم مي گه عروسمون مثل تو كه نيست(شوخي)...ميگه اگه پسر توردند حتما بايد اسم امام باشه،دختر هم يادم نمي ياد!!!!!!
حالا مي گي چي كار كنم...خوبي تامزد هيچي يادم نمي ياد.هيچي
خيلي به مخم فشار اوردم ولي چيزي نصيبم نشد...مي گي چي كار كنم:302:
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
این پستت توی تاپیک دیگرت هست:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پرنده غريب
زيبا كردستاني از نصيحت هات متشكرم.
راجع به اخرين سوال :اره من عاشق يكي بودم اونم 5 سال.از همه لحاظ قبولش داشتم.ولي اون تو همين تابستوني كه من عقد كردم ازدواج كرد.و همين باعث يك مشل براي من شده كه هر روز خودم رو لعنت مي كنم كه كاش زمان بره عقب و من با اون ازدواج مي كردم.
به نظر میرسه ریشه ی مشکلت اینجاس.
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
نه دوست عزيز....من اي شون رو فراموش كردم...اون مثل برادرمه الان...مشكل أصليم تو همين چيزايي كه نوشتم.
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پرنده غريب
پشتم به چي گرم باشه؟نامزدم تو بزرگترين دعوا ولم كرد و رفت با خانوادش و سراغي ازم نگرفت و توقع داشت كه من به حرف اين اون اهميت ندم!!!!
اینکه اهمیت دادن به حرف مردم نیست! شما بهش میگفتی من از شما توقع حمایت و پشتیبانی دارم. توقع دارم طرف من باشی، یار من باشی، دوست من باشی. این نیازه منه نه حرف مردم
عزیزم مگه میشه شوهرت هیچ خوبی نداشته باشه. توی همون مدتی که با ایشون صحبت کردی و بهشون گفتی بیاد خواستگاری، چی باعث شد اینو بگی؟ مثلا شاید قشنگ حرف میزدن. با احساس بودن. منطقی بودن. برای آیندشون برنامه داشتن
تازه آدما هرچقدم که بد باشن بازم یه خوبیایی دارن. هرچقدم کم باشه اونارو باید پیدا کنی و ببینی
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
زنده دل جان ...نمي گم خوبي نداره...ولي خوب خوبي ازش نديدم...ما براي اين كه با هماشنا بشيميك چت ٣ساعته داشتيم كه به خواستگاري كشيد...در حقيقت ايشون براي اشنايي به من يك ايميل زدند كه دوست داري با هم اشنا شيم منم قبول كردم...اين چيز باعث شد فكر كنم چقدر روشنفكره.تازه توي فيسبوك هم يك تبريك تولد خيلي قشنگ فرستاد.اون چيزي كه از حرف زدن باش گيرم اومد اون لحظه اينه كه...منطقيه،جدي،با محبت...ولي هيچ كدوم از اينا رو نديدم.مثلا مي گفت اگه فلاني داره اذيتت مي كنه خودم حالشو مي گيرم ولي عرضشو نداشت.كلا دقيقا برعكس اون چيزي بود كه فكرش رو مي كرد.من عاشق يك مرد جدي هستم.ولي اون همه چيزو به شوخي مي گيره.
شما فكر كنيد ما سه هفته كامل هر شب با هم لج بازي و بحث كنيم ،طوريكه خونه عمش حواسمون نبود صدامون بلند شد.سر چي؟سر اينكه موقع سفرمون بود بهش مي گم پاسپورتمو بده دست خودم ما جدا از هم وارد مي شيم بهم مي گه مامانت گفته تو عرضه نداري نگهش داري كم كم بيشتر با من لج مي كرد كه يهو صدا هردومون بلند شد.عمش خوشحال مي گه اره نمي شه كه همش خوب باشيد يك كم دعوا هم خوبه.منم تو دلم گغتم ما هر روزمون اينطوره كجاشو ديدي.
حالا شما فكر كن منو هميشه مسخره مي كنه به اين كه خيلي فكر مي كنم.تا اين كه چند شب پيش گفتم تو اين همه بهم مي گي همش فكر مي كني،تا حالا شده بدوني واسه چي فكر ميكنم؟من دارم همش به اين فكر مي كنم كه چطور روابطمون رو بهتر كنم كه در اينده مشكل نداشته باشيم.من نمي خوام حال و روز زندگيم مثل اون سه هفته باشه.چون اون سه هفته بدترين روزاي زندگيم بود.اومده مي گه من فكر نمي كنم بهشون چون اون رو چيز مهمي نمي دونم.سه هفته كه همش پر از بحث و اعصاب خوردي بود چيز مهمي نيست؟
وقتي رسيديم تهران تو تاكسي نامزدم يك حرفايي زد كه تازه يادم اومد(همين الان)..اين قدر حرفاش خشك و به نظرم غير منطقي بود كه تازه يادم اومد.اومده مي گهپيش خواهرات اينا بگيم مشكلمون حل شده.مامانت اينا هم بگيم مشكلي نداريمدر حالي كه هيچ چيز از نظر من تموم نشده.
فردا هم قراره مادر شوهرم بياد.با اين كه خالمه ولي ازش مي ترسم.حتى قبل از اين كه مادر شوهرم باشه دوستش نداشتم.خدا به دادم برسه
نمي دونم چرا ولي حتي فكر اين كه با اين شخص زير يك سقف زندگي كنم برام چندش اوره.ايا درسته كه بگم همه مشكلاتم با تو به خاطر اينه كه دوست نداشتم ولي الان مي حوام رابطمون خوب باشه(چون حقيقته)
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
اگه میخوای رابطتون خوب باشه نباید اینو بگی (هر حقیقتی رو که آدم نباید بگه)
اینکه میگن به خواهر و مادرتون بگیم مشکلمون حل شده، خیلی هم غیر منطقی نیست، چونکه میخوان خودتون دو نفری مشکلاتونو حل کنید
چون شما از اول همسرتونو دوست نداشتید، بقیه هرچی هم به شما بگن فایده ای نداره. ایشون به دل شما نمی شینه مگه اینکه طرز فکرتونو عوض کنید که اینم زمان بر هست
به نظرم بهتر باشه حضورا به مشاور مراجعه کنید تا بتونن با توجه به خلقیات خودتون و همسرتون بهتون کمک کنن. یکم هم راجع به خصوصیات اخلاقی آقایون و تفاوت هاشون با خانوما مطالعه کنید شاید به درد بخوره
اما یه چیزی رو یادتون نره که البته فکر کنم خودتون میدونید ولی برای تأکید میگم، تا مشکلاتتونو حل نکردی و به دلتون ننشستن زیر یه سقف نرید. اول مطمئن بشید که میتونید با هم بسازید بعد
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
خيلي خوشحالم مي كني كه جوابم رو مي دي...آخه مامانم خسته شد از بس همون حرفا رو ده بار تكرار مي كنم...داييم رو خيلي دوست دارم ،اونم منو خيلي دوست داره و دوست داشت عروسش باشم ولي قسمت نشد ديگه.بعد از اين كه نامزد كردم با من سرد شده بود و به اصطلاح تحويلم نمي گرفت ولي از وقتي كه بهش ياداوري كردم كه دايي ديگه تحويلم نمي گيري به خودش اومد.چند وقت پيش كه با نامزدم حرف مي زد مي گفت غلط مي كني به نامزدت نرسي خودم مي دونم چيكارت كنم(شوخي).ولي اينقدر به دلم نشست كه نگو.حس اين كه بيام تو غربت وكسي رو نداشته باشم باعث مي شه دلم بگيره.(الانم اشك جلو چشمامو گرفته).
همه چيزا رو مي تونم فراموش كنم ولي حوادث روز عقدم اصلا...اصلا اون لباسي كه واسه جشن عقدم خريده بود و ديگه دوست ندارم ولي همه مجبورم مي كنند كه همون رو واسه عروسي بپوشم.چون رنگش شيريه به درد لباس عروسي مي خوره.
:302::302:خيلي وقته به خاطر اون روزا گريه نكردم ولي باز داغ دلم تازه شده.با عواطف من بازي شد.پدرم به اصطلاح براي شكستن غرور كاذب پدر شوهرم و ناراحتي بيش از حدش راضي به طلاق و در حقيقت اصرار به طلاق داشت:302::302:اصلا اون چند روز يادم نميره.حالا دو روز بعد از طلاق اومدند منو برگردونند.هر چي گفتم نمي خوام قبول نكردند.بعد پدرم تو اون حال و روزم اومد نمك به زخمم پاشيد و گفت چرا به عشق قبليت (اسمشو اورد) گفتي نمي خواي عراق زندگي كني؟!توي اون حال و روزم اين حرفاي بابام بيشتر منو سوزوند و باد عشق قبليم انداخت.:302::302:هيچ كس نمي فهمه كه من چطور از داخل شكستم.هيچ كس مساله عدم علاقم رو جدي نمي گيره...:302:
خيلي دلم گرفته..نسبت به خالم بيشتر حس مادر شوهر دارم تا خاله...تو تون روز طلاق به جاي اين كه به مني كه خواهر زادشم محبت كنه خيلي عصبي اومده ميگه نه نميشه..دخترتون ما رو مسخره كرده،مگه بچه بازيه
من شكستم...خيلي..وقتي مي بينم شوهرم چيزهاي به اين مهمي رو اصلا مهم نمي دونه،وقتي ميبينم وقتي به اين چيزا فكر مي كنم بهم مي خنده...نمي دونم ديگه چي كار كنم.
من انگيزه اي ندارم،بهم بگيد چي كار كنم.تو رو خدا
البته بگم من بابام رو دوست دارم...پدرم از روي عصبانيت حرفايي مي زنه كه ادمو ناراحت مي كنه ولي مي دونم قصدش شكستن دلم نبود
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
بالاخره خالم(مادر شوهرم )امروز داره می یاد...امرو. احساس کردم واقعا ازش می ترسم.به مامانم اینا داشتم به شوخی می گفتم والله من از خاله می ترسم...داییم گفن واااا واسه چی ترس؟!از اون طرف مامانم گفت نه به خاطر احترامه...منم گفت نه والله ازش می ترسم مساله احترام نیست.من واقعا ازش می ترسم .امرو. هم دوباره با یاد اوری اتفاقات روز دعوا از زبون داییم احساس کردم غم تمام دلم رو گرفت.روز دعا پدر شوهرم حرفایی خیلی بدی زد.از بدترینشون این بود که خوب نیست دخترتون رو از لجنزار در اوردم!!!!!!!!!!!چه جالب..تهران لجن بوده و ما نمی دونستیم
فقط در یک صورت می تونم حوادث اون روز رو فراموش کنم که یک رفتار جوانمردانه از طرف نامزدم ببینم.
نامزدم روز اشتی منون هم طلبکار بود و لاز این قدر جرو بحث کردیم که صدامون بلند شد و هر دقیقه یکی می اومد ببینه چی شده...من چطور فراموش کنم؟یکی به من بگه
خالم در جواب این همه حرف شوهر خالم می گفت که اون عصبیه و وقتی عصبیه نمی دونه چی میگه...چه جواب منطقی واقعا:305:
نمی دونم چرا کسی دوست نداره جوابم رو بده ولی هر کی کمکم کنه تو کربلا حتما براش دعا می کنم خدا حاجتش رو بده
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
عزیزم اینطوری نیست که کسی دوست نداشته باشه شمارو کمک کنه. ولی شما بگو دیگران چه کمکی میتونن به شما بکنن؟
هرچی بقیه حرف بزنن، مشکل شما بازم حل نمیشه. باید خودتون یه تغییری بکنید. تا حالا برای بهتر شدن این رابطه و فراموش کردن گذشته چه اقداماتی کردی و به چه مدت؟ تأثیرش چی بوده؟
انقد نشین به مشکلات فکر کن و اون روزا و اون خاطراتو برای خودت تو ذهنت مرور نکن عزیزم
نذار این فکرا بیان تو سرت. هر وقت چیزی از ناراحتی های گذشته اومد تو ذهنت فورا فکر خودتو ببر یه جای دیگه
روی طرز فکرت کار کردی؟
اینکه میگم مشکل از طرز فکر شماس بخاطر اینه که خیلی از چیزایی که بعنوان بدی از نامزدت تعریف می کنی واقعا بدی نیستن و اتفاقا شوخ طبعی ایشونو نشون میده. اینکه شما مشکلاتو بهشون میگی و ایشون فقط میخنده نشون میده میخواد به شما بگن "این مشکلات کوچیکن عزیزم اعصابتو بخاطر این چیزا خورد نکن"
درسته بعضی رفتاراشون هم اشتباه بوده و تو اون موارد من به شما حق میدم اما خیلیهاش حتی برعکس شما به نظر من خوبیه
اصلا بیا اینطوری فکر کن، به خودت بگو "نامزدم مشکلی نداره و یه آدم معمولیه با خوبیا و بدی هایی که هر آدم معمولی میتونه داشته باشه و اشکال از منه که باید خودمو عوض کنم و انعطاف پذیری داشته باشم"
اینو قبول کن که اشتباه از شماس، انقد نگو نامزدم باید عوض شه
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پرنده غريب
خيلي دلم گرفته..نسبت به خالم بيشتر حس مادر شوهر دارم تا خاله...تو تون روز طلاق به جاي اين كه به مني كه خواهر زادشم محبت كنه خيلي عصبي اومده ميگه نه نميشه..دخترتون ما رو مسخره كرده،مگه بچه بازيه
خالتون قبل از اینکه خاله شما باشن مادر همسرتون هستن. یه مادر همیشه طرفدار پسرشه نه خواهر زداش. این طبیعیه
به نظر من شما توقعتون زیاده
باید روی خودت کار کنی. انقد از دیگران ایراد نگیر. نوبتی هم که باشه نوبت خودته.
ایرادای خودت چیه؟ اونارو حل کن
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
وای دختر جان
چه دل پری داری،یه نفسی تازه کن:82:
عزیز انگیزه که از اسمش معلومه باید درون خود آدم باشه.
من در جریان تاپیکای قبلیتون نیستم.فقط نظر خودمو مینویسم:
اول از همه ذهنتون رو متمرکز کن تا بتونی ریشه یه مشکل رو پیدا کنی و حلش کنی.حرف و نظر و کارای اطرافیان رو تو درجه چندم بزار برا تحلیل.
همه تلاشت رو انجام بده که بدون توجه زیاد به مسائل گذشته از همین الان تا یه مدتی رو رابطه ات کار کنی خواسته هات رو به نامزدت هم بگی.
آروم آروم شروع کن از چیزای کوچیک که نتیجه بگیرید و هردوتون امیدوار بشید.
باید تمام تلاشت رو برای بهبود با صبرو حوصله انجام بدی تا بتونی یه قضاوت درست از ادامه رابطه تون داشته باشی.
موفق باشی:72:
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
زنده دل عزيز ميشه دقيقا بگيد كدوم حرفم اشتباه،كدوم نه؟من الان دقيقا مشكلم همينجاست.
من دوست ندارم تا موقعيكه نديدمش الكي به خودم تلقين كنم كه دوستش دارم و دلم براش تنگ مي شه.چون خودم رو مي شناسم اين احساسم زود از بين ميره.
در حقيقت كلي برنامه ريختم كه وقتي نامزدم رو ديدم براي حل مشكلاتم اقدام كنم.ولي از يك طرف وقتي مي بينم اين همه بحث رو چيز مهمي نمي دونه(در حال كه خودش مي دونه اين همه بحث خيلي بده وباورداره كه در زندگي هاي عادي اين جرو بحث ها وجود نداره،چند بارم بهم گفته احساس مي كنم دوستم نداري،من هم نه تاييدشكردم نه تكذيب.هزاران بار رابطمونو با رابطه فاميلمون كه با ما عقد كردند مقايسه كرده،حتى در مسائل جنسي!!!!!!)ايا اين رفتارها برعكس اون حرفش نيست؟به خاطر همين حرص مي خورم.
از طرف ديگه اينقدر تو همه چيز زده به ذوقم من مي ترسم اقدام به كاري كنم.
وقتي باش حرف مي زنم بهم مي گه همينم كم مونده تو به من بگي چي كار كنم.من خودم ٥سال ازت بزرگترم.مثلا تو پول خرج كردن بهم مي گه من رشتم اقتصاده بعد تو مي خواي بهم بگي چه طور پول خرج كنم.داشتم پسر عمشو نصيحت مي كرد كه زود ازدواج نكن و از اين حرفا...اونم جلو پسر عمش مي گه تو واقعا به حرف اين گوش مي دي؟!پسر عمش با اين كه از نامزد من كوچيكتره ميگه بزرگتري داره نصيحتم مي كنه .مگه بده؟
در هم چين شرايطي خيلي قرار گرفتم و وقتي تامزدم مي زنه به ذوقم ديوانه مي شم.نامزدم اين قدر شوخي هاي بي مزه كرده كه ديگه حالم از هر شوخي به هم مي خوره.فكر كن جلو همه داد بزنه بيا دماغ منو پاك كن...هنوز يك هفته نشده نامزد كرديم وقتي رفته حموم منو صدا مي كنه شرتمو بيار.منم عصبي مي شم وقتي هم شرتشو اشتباه اوردم ،ميگه اين مال داداشمه.بهش مي گم من از كجا بدونم شرتت كدومه.
يلدا جانمن تو خيلي چيزا تلاش كردم و به اعصابم فشار اوردم،نتيجش اين شد كه اعصابم ضعيف شد و وقتي با نامزدم حرف بزنم تمام تن و بدنم بلرزه.
من خودم هم دنبال انعطاف پذيري ام ولي اعصابم خيلي ضعيف شده
راجع به خالم راست مي گي..من نمي گم طرف پسرش رو نگيره.ولي تو اين جرو بحث هيچكي پا نشد منو يك گوشه بكشه و از دلم دربياره.با مهربوني حداقل ازم معذرت خواهي كنند به خاطر حرف هايي كه بهم زدند.شوهر خالم كه طلبكار...
من كلا مي ترسم.دعوا تو فاميل زياد.شوهرم هم كاري نكنه و ولم كنه.منم تنها.با اين كه فاميل زيت دارم اونجا و حتى خواهرم هم هست ولي همش مي ترسم هبچ كي نتونه كاري كنه...همش مي ترسم:325::302:
من چيكار كنم
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
عزیز فقط یه چیز به نظر من رسید.سعی کن یه مدت سطح توقعاتتو بیار پایین تر.
به خودت بگو قرار نیست همه چیز وهمه کس مطابق میل من باشه.
در مورد نامزدت هم نباید اینقدر رو اعصابت فشار بیاری.
موفق باشی:72:
-
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پرنده غريب
زنده دل عزيز ميشه دقيقا بگيد كدوم حرفم اشتباه،كدوم نه؟من الان دقيقا مشكلم همينجاست.
من دوست ندارم تا موقعيكه نديدمش الكي به خودم تلقين كنم كه دوستش دارم و دلم براش تنگ مي شه.چون خودم رو مي شناسم اين احساسم زود از بين ميره.
آخه من در حدی نیستم که بتونم به شما بگم کدوم حرفاتون اشتباهه. نه شمارو میشناسم نه خودم اصلا در حدشم
اما دوست دارم مشکلتون حل بشه چون میدونم واقعا چقد مردد بودن و بین زمین و هوا بودن عذاب آوره
من دو تا از مشکلارو قبلا گفتم:
1- سطح توقعتون بالاس: با خودتون قرار بذارید دیگه نگید چرا فلانی فلان کارو نکرد. چرا فلانی این حرفو زد ... دیگران هیچ وظیفه ای در قبال شما ندارن و اگرم تا حالا از شما طرفداری کردن یا ... از لطفشون بوده نه وظیفه. نه از این حرفا بزنید و نه اجازه بدید بیان تو فکرتون
2- نگاهتونو عوض کنید: طرز فکرتون با همسرتون متفاوته و شما قبول نمی کنید و توقع دارید ایشون مث شما فکر کنه. این اشتباهه که بخواید ایشون مث شما فکر کنن. در این مورد توی چیزایی که تعریف کردید چند موردی دیدم. یه مثال میزنم که منظورمو متوجه بشید:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پرنده غريب
موقع اوردن وسايل پسر خاله هام چند تا چند تا كيسه دشتشون بود. نامزدم يكي دستش بود و كلي اخ و اوخ مي كرد
خشک فکر نکنید. ایشون فقط خواستن یکم خودشونو لوس کنن. همین. شما میتونستید این مسئله رو تبدیل به یه موضوع واسه شوخی کردن بکنید و سر به سرشون بذارید
تو خیلی از چیزایی که تعریف کردید این حالت میتونست بوجود بیاد. ولی شما فقط توقع داشتید ایشون دقیقا اونطوری رفتار کنن که مطابق میل شماست. یکم انعطاف پذیری بدید به رفتارتون
راستی، تلقینم خیلی اثر داره ها. نگید تلقین نمی کنم. اتفاقا خوبه که تلقین بکنید به خودتون