پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
سلام.
امیدوارم حال همگی خوب باشه.
بعد از مدتها اومدم هم درد دل کنم هم ازتون راهنمایی بخوام.
من چهار سال پیش یه شکست عاطفی داشته ام. بعد از اون خیلی دلم میخواست جایگزینی پیدا کنم ولی نه اهل دوستی هستم و نه خواستگار می اومد!!
اما همون مواردی هم که پیش می اومد قبل از اینکه من بخوام طرف رو حتی ببینم و دو کلام باهاش حرف بزنم مامان و خواهرم و بزرگترا جواب منفی میدادن. بدون اینکه من نظری بدم.
از رفتارشون ناراحت میشدم و خیلی احساس تنهایی میکردم ولی سعی میکردم خودم رو قانع کنم که حتما مناسب من نبوده که خانواده ام رد کرده اند.
ولی هرچی گذشت دیدم انگار نه انگار. هرکی میاد (که تعدادشون هم محدود بوده یعنی در این چهار سال 4 تا خواستگار داشتم) اونا همون طور رفتار میکنن.
الان یک سال و نیمه که از آخرین خواستگاری که برام اومده گذشته. همون مورد رو هم با اینکه از هم دانشگاهی هام بود و میدونستم ازش خوشم نمیاد ولی شماره خونه رو بهش دادم و از خانواده ام خواستم بذارن فکر کنم. میترسیدم نکنه دیگه کسی پیدا نشه. اتفاقا خانواده ام ازش خیلی خوششون اومد ولی من هر کاری کردم دیدم ازش خوشم نمیاد به دلم نمی نشست. خیلی سعی کردم بهش علاقمند بشم اما نشد و رد کردم. هنوز هم خانواده ام میگن چرا ردش کردی؟!!! ولی من از اینکه رد کردم پشیمون نیستم. هنوز هم که فکر میکنم میبینم کسی نبد که من بخوام. من برام مهمه طرف مقابلم محکم باشه دوست دارم آدم قوی ای باشه اما اون اینطور نبود. با اینکه خیلی مهربون بود اما برام جذاب نبود.
کم کم دیگه سعی کردم بپذیرم که شاید من هرگز ازدواج نکنم. آرزوهایی که برای خودم و زندگی مشترک داشتم رو کنار گذاشته ام. حتی سعی کردم بپذیرم که من خیلی جذاب و خوشگل نیستم و نباید توقع داشته باشم مورد توجه قرار بگیرم. به خودم هم دیگه اجازه ندادم از کسی خوشم بیاد. همین چند وقت پیش با مامان رفته بودیم بیرون. توی اتوبوس جام رو دادم به یه خانم. خانمه رو دوراردور میشناختم. میدونستم دبیره. خانمه سر صحبت رو با مامانم باز کرد و شماره خونه رو گرفت برای یه آشنایی و خواستگاری. مامان شماره رو داد. اما مسئله اینه که بابا یه دستگاه به تلفن وصل کرده و فقط هر وقت کار واجبی باشه تلفن رو وصل میکنه و در سایر مواقع تلفن قطعه. ولی مامان حتی یه کلمه به بابام نگفت که این تلفن رو وصل کن شاید بخوان زنگ بزنن. اصلا حرفی از اون خانمه به بابا نزد.
چند روز پیش هم یکی از همکارهای مامان فهمیده بود مامانم هنوز دختر تو خونه داره گفته بود حالا دخترت مثل خودت خوشکل هست ما بگیریمش برای داداشمون؟ مامان میگه :تو دلم گفتم وای ولم کن حوصله ندارم و یه بهونه آوردم و خداحافظی کردم!!!
من در برابر این حرفا و کارای مامان و بی توجهی هاش دیگه عکس العملی نشون نمیدم و سعی کرده ام باهاش کنار بیام. مامان اینا حتی وقتی ببینن یه آشنا و دوست که پسر بزرگتر از من داره دعوتمون کنه خونشون بهونه میارن و نمیرن. و میگن: پسر بزرگ دارن و ما هم حوصله ی دردسر نداریم!!
من سعی کرده ام کنار بیام. هم با اخلاق و بی توجهی های مامان و بابا و بقیه و هم با احساسات خودم. خیلی سعی کرده ام به ازدواج دیگه فکر نکنم و برنامه های دیگه ای رو دنبال کنم. اما حقیقت اینه که من هر روز و هر روز به شدت احساس تنهایی و نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن رو حس میکنم.
گاهی حس میکنم اونقدر سعی کرده ام نیازهام و آرزوهام رو توی خودم بکشم که دیگه انگیزه و برنامه ی خاصی که درونا بهش علاقه داشته باشم ندارم.فقط برای اینکه زمان بگذره خودم رو سرگرم کاری میکنم.
نمیدونم چطور باید با خانواده ام حرف بزنم و نیازم رو بهشون بگم.ارتباط کلامی در خانواده ما بسیار ضعیفه. به نظرم اگه بهشون بگم فقط خودمو سبک کرده ام و مایه ی تحقیر خودم رو فراهم کرده ام.
شما میتونید راهنماییم کنید؟
راستی یه مشکل دیگه هم درون خودم دارم که به مسئله ازدواج بی ربط نیست. البته نمیدونم همین جا بگمش یا براش یه تاپیک جدا باز کنم. راستش دسترسی به اینترنت هم ندارم چون تلفنمون قطعه. الان هم دارم از خونه خواهرم براتون مینویسم.
من خیلی به این فکر میکنم که در مورد روابط جنسی پذیرش دارم یا نه. میلش رو دارم ولی فکر میکنم اصلا برام ممکن نیست اجازه بدم جنس مخالف از یک متری بهم نزدیکتر بشه چه برسه به اینکه بخوام اجازه ی رابطه جنسی بدم!! هم ترس هم خجالت شدید همراهش هست. ولی بیشتر از اون اینه که فکر میکنم اصلا برام ممکن نیست اجازه بدم کسی تا این حد بهم نزدیک بشه.
کلا آدم جدی ای هستم. خیلی کم به یاد دارم مثلا بابا و برادرهام رو بغل کرده باشم!! کافیه مثلا برادرمدست بندازه گردنم. من با جدیت و حتی خشونت میگم نکن برو اونور. یعنی کلا نمیتونم خیلی با کسی صمیمی بشم. حتی خواهر و برادرهام. توی دانشگاه هم همکلاسی هام خیلی خوب میتونستن با با پسرای کلاس ارتباط برقرار کنن اما من خیلی خشک و محترمانه رفتار میکردم و اصلا باهاشون صمیمی نمیشدم.من حتی وقتی یه شماره ناشناس برام اس ام اس زده باشه جرات نمیکنم بپرسم شما؟؟ تمام تنم میلرزه.
به خاطر همین هم گاهی فکر میکنم با اینکه درونا احساسات قوی ای دارم ولی من به درد ازدواج نمیخورم .و از این ضعف هم برای راضی کردن خودم به اینکه باید با تنهایی کنار بیام و بی خیال ازدواج بشم خیلی استفاده میکنم.
این ضعف در صمیمی شدن رو چطور رفع کنم؟ نمیتونم حریمی که برای خودم ایجاد کرده ام رو کوچکتر کنم.
بی توجهی پدرمادرم ب ازدواج
سلام عزیزم.چ دنیای عجیبی.بعضی ازخانواده هامنتظرخواستگارن دخترشون بره سر زندگیش اونوقت خانواده تو؟؟خب سنت وک نگفتی حتما اونقدبزرگ شدی ک برات خواستگارمیاد.خانواده وبزرگترهات ک حق دارن برای بهترانتخاب کردن زندگیت تصمیم بگیرن اما ن اینک اززندگی کردن بگیرنت.اونقدبزرگ شدی ک واسه زندکی تصمیم بگیری وبا اراده واعتمادبه نفس جلوخانوادت وایستی وبگی منم حق زندگی وانتخاب دارم توبایدباخانوادت حرف بزنی بامنطق وملایمت .درمورد نیازجنسیت بایدبگم وقتی توشرایطش قراربگیری کم کم درست میشه
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
من بیست و پنج سال و چهار ماه دارم.
چند بار خواستم حرف بزنم و اعتراض کردم. جوابایی شنیدم از قبیل اینکه تو مگه سی سالت شده که هولی؟!!! یا مگه فلان دخترای فامیل که سی ساله ازدواج کردن چیزیشون شد؟ درستو بخون و.....
ببخشید دوستان اگر راهنماییم میتونن بکنن حتما بفرمایند. من منتظر هستم.
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
خودشون تو چه سنی ازدواج کردند که به تو میگن "مگه هولی" ؟
اصلا رفتارشون درست نیست.
.
چند بار گفتم الانم میگم .
متاسفانه خانواده های ایرانی دقت نمی کنن که دختر هر چی سنش بالاتر میره ، خواستگارش کمتر میشه .
حالا می خواد لیسانس داشته باشه ، فوق لیسانس داشته باشه .
.
شما هر چی سنتون بالاتر بره ، خواستگاراتون کمتر میشه .
.
دخترای فامیل که 30 سال ازدواج کردند ، 5 سال زندگی عاشقانه در کنار همسرشون رو از دست دادند.
5 سال زندگی با عشقشون رو از دست دادند .
.
شما چند تا بچه هستین و اونا چه شکلی ازدواج کردند ؟
بی توجهی پدرمادرم ب ازدواج
خب سنت واسه ازواج عالیه ب قول بعضیا سردی گرمی زندگی وچشیدی خیلی چیزاروتجربه کردی ازهمه چیز سردرمیاری هرکس تو ی سن و ی شرایط نیازبه ازدواج داره نیازبه همدم و نیازبه جنس مخالف غریضه جنسی آدما ی جایی برورمیده نبایدبابعضی رفتاراتوش مختل اینجاکذد ب خانوادت بگولابدمنتظرید بمونم رو دستتون بگومن چیکاربه دخترای فامیل دارم من واسه دل خودم وآیندم قصدازدواج دارم .بازم مقاومت کن جلوخانوادت
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
در مورد مسئله ی ازدواجت نمی دونم چی بگم، برا همین حرفی نمی زنم تا دوستان صاحب نظر بیان و راهنماییت کنن.
اما در مورد اینکه نمی تونی صمیمی شی:
تا یه حدودی طبیعیه ... چون همه ی ما دخترا اول از همه می ترسیماصلاً نگران نباش عزیزم،:46: همسر آیندت مطمئناً به خوبی بلده چه جوری خودش رو بهت نزدیک کنه. به مرور زمان تو هم یاد می گیری ...
تنها کاری که تو باید الان قبل از ازدواجت انجام بدی اینه که در مقابل صمیمیت عکس العمل نشون ندی... می تونی این کار رو هم از خانوادت شروع کنی. کم کم برات عادی می شه ( البته حد و حدود ارتباط با خانواده رو رعایت کن.)
مثلاً اول سعی کن دستشون رو برای یه مدت تو دستت نگه داری یا وقتی تلویزیون نگاه می کنی نزدیک مامانت بشین و ... در همین حد کافیه. "فقط و فقط هم در مورد خانواده و هم جنس"
دیگه بیشتر از اینا هم فکر کردن به این موضوع تو دوران مجردی خطرناکه:163:
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
سلام دوست خوبم
تنها راهت اینه که وایسی رو حرفت و کوتاه نیای هرچه قدر هم بگن مگه چند سالته و چه خبرته برات مهم نباشه .حیا و این چیزا رو کلا بزار کنار چون هرچی سنت بالاتر بره احتمال ازدواجت پایین تر میاد.
اگه خواستگارجدیدی پیدا شد راحت حرفتو بزن خجالت نکش ازدواج یه سنت طبیعیه و رفتار اونا اشتباهه نه درخواست شما.خیلی راحت بگو نیاز داری که ازدواج کنی و اگه نزارن ازدواج کنی و مانع بشن هر گناهی که به خاطر مجردبودن مرتکب بشی گردن اوناست.اگه میتونی و کسی رو داری کمک بگیر تا پدرو مادرت رو قانع کنن
به هرحال از این موضوع ساده نگذر .اگه خودت به فکر خودت نباشی کسی برات کاری نمیکنه
یکی از دوستای من هم این مشکل رو داشت اما خودش خجالت رو گذاشت کنارو گفت میخوام ازدواج کنم و یکی از بزرگتر های فامیلشون هم کمکش کرد و الان ازدواج کرده
این تفکر غلطیه که متاسفانه تو خیلی از خانواده ها هست و باید خودت عوضش کنی
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
ضمن تایید حرفهای ترانه من باید بگم
متاسفانه نگاهی که القا شده از طرف رسانه ها و مراکز فرهنگ سازی دقیقاً همون چیزیه که پدر و مادر شما می گن .
پدر و مادر شما الان با موضوعی مثل درس خوندن دخترا مواجه شدن که موضوع تازه ایی هست (حداقل در 20 سال گذشته ) و نحوه رفتار و برخورد درست با این موضوع برای والدین مون جا نیوفتاده .
.
اونا فکر می کنن اگه شما حتما باید درس بخونی و بعد ازدواج بکنی .
به خدا دارن اشتباه می کنن .
.
شما هم دارید اشتباه می کنین که عکس العملی نشون نمی دین .
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
ما شش تا بچه ایم. اولی پسر بعد سه تا دختر دو تا آخری هم پسر.
من فرزند چهارم هستم.
سه تا اولی ازدواج کرده اند.
مامانم برای اون دو تا خواهرم اینجوری نبود. خواهر بزرگم نوزده سالش که بود به اصرار خانواده ی عموم با پسر عموم بر خلاف میلش نامزد کرد اما بعد پشیمون شد و به هم خورد. بعدش بیست و سه سالش بود که ازدواج کرد با دوست صمیمی داداش بزرگم.
اون یکی خواهرم هم بیست و دو سالش بود که عقد کرد اما به خاطر تفاوت فرهنگی و اقتصادی مشکل بینشون پیش اومد و جدا شدند و بعدش توی بیست و شش سالگی ازدواج کرد.
الان هر دو خواهرم زندگی خوبی دارن و یه بچه هم دارن.
برادرم هم زندگی خوبی داره.
من نمیدونم چرا برای من اینجوری هستن. شاید به خاطر اینکه من اونها رو در شکست عاطفی قبلیم مقصر میدونستم.
واقعا نمیدونم چرا.
یه مدت خیلی احساس خشم و شکایت از خانوادم داشتم. همین تابستون. با یک روانشناس که یکی از دوستام معرفی کرده بود تلفنی خیلی حرف میزدم و همش از مامان و بابا شکایت میکردم. همش هم سعی میکردم نیازهام رو سرکوب کنم و بکشم. یعنی احساس میکردم چاره ای جز این ندارم. خب چون زیاد با تلفن حرف میزدم بابا هم رفت و اون دستگاه رو وصل کرده که تلفن قطع باشه و من دسترسی بهش نداشته باشم. الان اگه تلفن رو وصل کنن و یادشون بره دوباره قطعش کنن مامان گوشی تلفن رو قایم میکنمه. دو تا برادر کوچکترم هم معترضن که به خاطر تو ما هم باید از تلفن و اینترنت و ... محروم باشیم. کلا توی خونه کسی از من خوشش نمیاد.
همین تابستونی یه کتک مفصل از بابا و برادرهای کوچکترم خوردم. بعد از اون دیگه رفتار معترضانه ای نشون نمیدم. مامان میگفت تو داری از ما انتقام میگیری به خاطر همین هم درس نمیخونی و درست غذا نمیخوری و میری تنهایی تو اتاق میشینی و .... . ولی من فقط داشتم خودم رو با شرایطی که برام ایجاد شده وفق میدادم. من میخواستم نیازها و آرزوهام رو بکشم و هر چی میخوام رو فراموش کنم.
شاید مشکل خودم هستم اما نمیدونم دقیقا چی؟
ببخشید فکر کنم چند تا موضوع با هم قاتی شد
من قاتی کرده ام. اوایل خدا رو پشت خودم میدیدم و میگفتم خدا بالاخره جوابم رو میده. دلم رو خوش میکردم که خدا یه آدم خوب رو جلو راهم میذاره. اما دیگه از خدا هم ناامید شدم. حس میکنم اگه این خواسته رو بیشتر از این داشته باشم پر توقعیه و باید تسلیم هر چیزی بشم که تقدیرمه.
اما برام سخت بوده. شکست عاطفی اون هم به خاطر سنگهایی که خانوادم جلوم انداختن. چهار سال گذشته اون الان دو ساله که ازدواج کرده. اینکه دیگه به خودم حق نمیدم قلبم رو با خاطرات اون آروم کنم و مجبور بودم همه ی خاطرات رو بریزم دور. و تنهایی های بعدش.
من خیلی احساس تنهایی میکنم.
جدیدا دیگه به خودم دارم میقبولونم که تو دوست داشتنی نیستی!!1
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
قبول دارم که باید حرفم رو بهشون بزنم. اما چی بگم؟ به نظرم هرچی باید میگفته ام رو قبلا گفته ام. بعدش هم حالا نمیگن فعلا که خواستگاری نیست؟؟؟
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
آخ تازه میفهمم بی دل چی میگه و چه قدر آدم از منفعل بودن یه نفر حرصش میگیره!!
واسه کتک خوردن از بابات فقط میتونم بگم سعی کن کمتر کتک بخوری چون نه میشه زد نه میشه جواب داد نه میشه توهین کرد
اما برای کتک خوردن از برادرهای کوچکت
واقعا وایمیستی از داداش کوچکترهات کتک بخوری؟؟!!اصلا روت میشه اینو تعریف کنی که صاف صاف نگاشون میکنی و اونا کتکت میزنن!!!!!!!!!!!!!
باباتو دیگه کی هستی!!!!
الان به بهونه ی اصلاحت میزننت و دوروز دیگه میشی کیسه بکسشون .
تحت هیچ شرایطی حق ندارن تورو بزنن.خدا زبون داده واسه حرف زدن و دیگه دوره ی این نیست که مثله عصر حجر حرفشونو با کتک به کرسی بشونن
پس از این به بعد هر وقت خواستن بزنن اول اینکه محیط رو ترک کن دوم اینکه کم نیار اگه تونستی از خودت دفاع کن(حالا نه با گلدون و این چیزا بازبون ,اون هم نه با فحش و بد و بیراه) و با مادرت صمیمی تر شو بذار ازت دفاع کنه, در مقابل مادرت جبهه نگیر.مادر تنها کسیه که میتونه از دخترش حمایت کنه و آسیب پذیریشو کمتر کنه.رابطه تو با مادرت صمیمی تر کن.
بعد اینکه تا حدودی رفتار شما هم اشتباهه اصلا چرا یه رابطه ی تلفنی رو شروع کردی که کار به اینجا برسه.الان هم هی مدام نگو تلفن رو وصل کن تلفن رو وصل کن بذار متوجه بشن برات کم اهمیت شده و اگه تلفن وصل شه دیگه کاری باهاش نداری خودشون وصلش میکنن.به درست برس اینکه ببینن فقط فکرت به ازدواجه و هی روش تاکید میکنی ممکنه نتیجه ی عکس بده.همین که رابطه ات با مادرت صمیمی تر شد میتونی بهش بگی که چه قد دوست داری ازدواج کنی ولی نمیزارن(تا وقتی هنوز راه صمیمیت با مادرت رو چک نکردی سراغ فامیلا برای کمک نرو وضع بدتر میشه)
درضمن بهتره که قبل از پیدا شدن خواستگار این مساله رو حل کنی و متوجه بشن چه قد به ازدواج نیاز داری که با اومدن خواستگار سریع رد نکنن. چون اون زمان ممکنه تاثیر حرفت کمتر باشه
به هر حال خودت باید یه کاری بکنی و نشستن و غصه خوردن و تعریف کردنشون هیچ نتیجه ای نداره!الان 25 سالته و اگه دست دست کنی چند سال دیگه میشه 30 سالت و باید بشینی غصه بخوری که حالا که میزارن ازدواج کنم چرا خواستگار ندارم!اصلا برفرض اون زمان بتونی ازدواج کنی 5 سال کیس های خوب و فرصت یه زندگی عاشقانه رو ازدست دادی به خاطر منفعل بودنت!
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
شما چقد داستانت شبیه منه!
ترانه جون، تو این قضیه نمیشه زیادم اکتیو بود چون به ضرر آدم تموم میشه. من انقد که اعتراض کردم دیگه دفعه آخر مامانم یه حرفایی بهم زد که خیلی غرورمو شکوند.
ولی خب، با اعتراضای من مامانم اینا اجازه دادن دیگه خودم هم نظر بدم، ولی ظاهر قضیه این بود. در واقع بازم خودشون همه رو رد می کردن، یه بار با کلک، یه بار با دعوا و زور که باید بگی نه.
من که تصمیم گرفتم یه مدت هیچی دیگه نگم، بهشون گفتم هیچ کسیو راه ندید من میخوام واسه ارشد بخونم که اونا هم خیالشون راحت باشه.
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
ترانه جان. ممنون که برام وقت میگذاری.
راستش نمیخوام بحث رفتا خانوادم رو پیش بکشم. این دفعه که کتک خوردم اولین باری بود که بابا دست روم بلند کرد. بابا کلا ادم خشنی نیست. همون دفعه هم مامانم شارژش کرده بود. یعنی من که میرفتم تنها توی اتاق مینشستم و سعی میکردم دیگه چیزی نخوام مامان حساس شده بود. بعدشم اون رابطه تلفنی رابطه تلفنی که شما فکر کردی نبود. میخواستم راه حل بگیرم از یه روانشناس که باید با این طز رفتار خانواده ام چیکار کنم. رابطه ی دوستی نبوده که اینجوری میگید.
اول در اتاقم رو قفل کردن که نرم تنها بشینم و هی فکر کنم. بعدش گوشیمو ازم گرفتن. من ر وز به روز از خانواده ام دورتر میشدم و ازشون دلخور تر. اما در برابر این رفتارها هیچی نمیگفتم. نه به خاطر منفعل بودن. چون میخواستم به مرحله ی بی دردی برسم و برام رفتارشون درد آفرین نباشه. یه جورایی خودمو عادت دادم جز این رفتارها ازشون توقعی نداشته باشم. من در راه این بی احساس شدن تلاش کرده ام. خیلی زیاد. شاید اسمش منفعل بودن باشه. اما ترجیح دادم من هم برم تو جبهه ی اونا و ضد خودم بشم. حس کردم اینطوری دیگه رفتارهاشون برام قابل تحمله.
هر کاری کردن من هیچی نمیگفتم و فقط دورتر شدم و میلم به تنهایی بیشتر شد. تا حدی که ترجیح میدادم برم تو انباری بشینم ولی پیش اونا نباشم. به اینجا که رسید مامان شروع کرد هی به بابا و بقیه بگه که من دارم ازشون انتقام میگیرم. یه روز بالای پشت بوم واسه خودم نشسته بودم که بابا اومد و شروع کرد گریه و زدن توی سر خودش که تو داری انتقام چی رو از ما میگیری؟ داری با یه خونواده چی کار میکنی؟ تو آبرو برای ما نذاشتی و .....برادرهام که صدای بابا رو شنیدن اومدن بالا. من گفتم مگه من چیکارتون کردم؟ چیکار کردم که آبروتون رو برده باشم؟ بعد که دیدم بابا داره بدتر میکنه اومدم پایین و لباس پوشیدم که از خونه برم بیرون. مامان اومد جلوم وایساد. گفتم برید کنار. مامان نمیرفت کنار. من گفتم برید کنار میخوام برم بیرون. مامان باز مانع شد. من صدام رفت بالا و یکم مامان رو هل دادم. برادرم اومد منو کول کرد و برد و در همون حین من گفتم از همتون متنفرم. مامان گفت دیدید گفتم این میخواد از همه ما انتقام بگیره. من سعی میکردم خودمو از دست برادرم خلاص کنم و میگفتم چیکارم داری؟ میخوام برم بیرون. اما اون منو میزد و نمیذاشت. بابا هم از بالا اومد و کلی مشت و لگد نثارم کرد اما من از هیچکدوم دردم نمیگرفت.فکر میکنید چی گفت؟ گفت خیلی بدبختی. تو خودتو به خاطر اون که الان ازدواج کرده ب مامان هم وایساده بود و نگاه میکرد. بالاخره زدم بیرون. برادر کوچکم رو فرستادن دنبالم. هی بهش گفتم دنبال من نیایاا. اومد گفت میخوام باهات حرف بزنم. ولی فکر میکنید چی گفت؟ گفت خیلی بدبختی. تو اون شکل و ظاهری رو که یه دختر باید داشته باشه نداری. خودتو هم به خاطر اونی که الان ازدواج کرده بدبخت کردی و ... من بهش میگفتم برو خونه. دیگه نمیخوام بشنوم. اما میگفت باید تو هم بیایی. گفتم من الان نمیخوام بیام. هوا داشت تاریک میشد. گفت یا میای یا به زور میبرمت. من مقاومت کردم شروع کرد کتک زدنم. چند نفر جمع شدن گفتن چه خبره. گفتم آقا به شماها ربطی نداره. برادرمه. بعدش هم اون یکی برادرم با ماشین اومد دنبالمون من نمیخواستم برم خونه. دلم میخواست تنها باشم. نمیخواستم سوار ماشین بشم. به زور و کتک سوارم کردن و آنچنان دست و پامو محکم گرفتن و در ماشین رو قفل کردن که انگار یه روانی جانی رو جمع کرده اند. بعد هم یک ساعت بت ماشین تو خیابونا چرخ زدن و انگ روانی بودن بهم زدن و هر کار از بچگیم کردن جلو چشمم آوردن که حالم داشت به هم میخورد.وقتی بردنم خونه من دوباره رفتم تو انباری و در رو قفل کردم. مامان حتی نیومد بگه چته؟ حالا من با کدوم یکی از این افراد خانواده بشینم حرف بزنم؟ با مامانم چطور صمیمی بشم؟
فکر کنم با این حرفا که زدم موضوع تاپیکم کلا منحرف شد.
من فعلا فقط میخوام بدونم چطوری نیازها و خواسته هام رو بگم. حس میکنم اگه بگم بیشتر سبک میشم و تحقیر میشم. اونا فکر میکنن من فقط به خاطر شکست قبلی اینجوری شده ام.
همون دفعه تو ماشین برادرهام بهم میگفتن بدبخت میخوای برو زن دومش شو که راحت بشی.
نمیفهمن من چی میگم. همه رو ربط میدن به اون شکست قبلی. من نمیدونم چطور و با چه زبونی باهاشون حرف بزنم؟ نمیدونم چطوری حرف بزنم که تحقیر نشم.
من حتی یه بار بهروحانی محلمون از دلخوریهام از خانوادم گفتم. گفتم هم که انگیزه ام رو از دست داده ام برای زندگی و ... اما اونم مسخره ام کرد. گفت تو مثل یه مگس با هر بادی هر جا میری. یه دفعه دیگه اومدم باهاش حرف بزنم. گفت تویی؟ همون دختر لوسه؟ تو شوهر هم کنی ببینه اینقدر لوس و خنکی میره سراغ یکی دیگه !!!!
من نمیدونم. شاید مشکل از منه. یعنی از طرز رفتار و عکس العمل دیگران نسبت به اعتراضهام شک میکنم و میگم این منم که مقصرم و پر توقع و لوس و زجر آور و ....
من خیلی تلاش کردم تا یاد گرفته ام دیگه دردم نگیره و سفت باشم. ولی این حس اینکه دیگه از هیچ توهینی و حرف و ... ناراحت نمیشم و حتی خودم رو سزاوارش میدونم یه آرامش نسبی برام ایجاد کرده. هر چند شاید کاذب باشه. ولی جدیدا حتی وقتی باهام بد رفتار میکنن به خصوص مامان حتی یه حس خلسه ی لذت بخش بهم دست میده!!!
هرچی میگذره بیشتر باور میکنم که دارم برای ازدواج بی کفایت تر میشم. من این حس که دوست داشتنی باشم رو از خودم دور کرده ام چون حقیقتی که میبینمش فرق میکنه. من آدم دوست داشتنی نیستن حتی در بین خانواده ام.
خانواده ام راست میگن. نه؟؟!!!
بعدش هم من چطوری در این قضیه فعال باشم؟ یه بار سعی کردم فعال باشم و دو سال تمام تلاشم رو کردم به کسی که همدیگه رو دوست داشتیم برسم. اما بازم نشد.
الان که خواستگار نیست من که نمیتونم برم خودمو آویزون یکی کنم و بگم منو لطفا بخواه.
به خانواده ام هم بگم بذارید فکر کنم و رد نکنید باز حرفهای قبل رو خواهم شنید. تو کشته مرده ی شوهری. تو حتما قدرت کنترل غرایزت رو نداری. تو خوشکل نیستی.
نهایتش بهم حس ترحم پیدا میکنن که برام از هر کتکی بدتره.
یه دختر عمه دارم که الان تقریبا پنجته سالشه و به خاطر کمالگرایی هرچی خواستگار داشته رد کرده و عمه ام هم دخترهای بعدی و رد میکنه و دیگه برای اون خواستگار نمیاد. و الان افسردگی داره و وضع جالبی نداره.
مامان هی به من میگه تو رو که میبینم زهرا میاد جلو چشمم.
آخه این حرفو چرا به من میزنه وقتی میبینه خواستار ندارم؟ چرا برام ایجاد اضطراب میکنه؟
اگه براش مهمه که من اونجوری نشم چرا موردهایی هم که پیش میاد بدون شناخت رد میکنه؟ چرا نمیذاره فرصت برام پیش بیاد؟
آخه من چیکار کنم؟ بعضی وقتا میگم هیچی نگم سنگین ترم.
ببخشید من اصلا ذهنم رو نمیتونم منظم کنم. همه چی رو دارم با هم میگم.
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
خب اینارو از اول میگفتی!واقعا رفتارات عجیبه .من یکی مخم سوت کشید!!!!داری با کارات داد میزنی که هنوز بچه ای و ازدواجت زوده!
به نظر من مشکل از خانوادت نیست مشکل ازخودته(ناراحت نشی عزیزم )من زیاد به مشکلات و ناراحتی های مثه افسردگی واینا وارد نیستم .حالا امیدوارم هر کی اطلاع داره بیاد نظر بده
اولا تو پشت بوم نشستن بی عیب نیست پر از ایراده همسایه ها کلی حرف در میارن بعد یه آدم سالم نمیره تو انباری بشینه و این رفتار داد میزنه که من افسرده ام و تعبیرش برای خانواده اینه که به خاطر شوهره ناراحت میشن نمیدونن چه جوری ناراحتی رو ابراز کنن بهت میگن چرا دنبال شوهری و این حرفا درضمن با توجه به وجود دختر عمه ات و رفتارهای خودت واقعا مادرت حق داره نگران بشه
نمیدونم شاید اگه منم جای پدرت بودم با این مدل رفتار یه کم عکس العمل خشنی نشون میدادم!اگه بابای من بود احتمالا منو میکشت:311:
حالا برفرض اون عشق اولت ازدواج کرده این همه داد و قال نداره که! قبل از اینکه بخوای طرز فکر اونارو درست کنی رفتارتو درست کن.یه کاری کن بتونن بهت اعتماد کنن و بدونن از پس زندگیت بر میای!
در مورد اینکه چه جوری بامادرت صمیمی شی من ترجیح میدم بقیه نظر بدن من وارد نیستم
درضمن من نگفتم خیلی اکتیو باش اتفاقا نتیجه ی عکس میده که هی به همه بگی میخوام ازدواج کنم! رفتارت جوریه که احساس میکنن خیلی بچه ای و نمی تونی مستقل شی!گفتم رفتارتو اصلاح کن ,دیگه نمیخواد مدام تذکر بدی که باید تلفن وصل شه!هی میری تو اتاق میشینی درو میبندی که چی بشه!پیش خودشون فکر میکنن دخترشون با این روحیه ای که داره حالاها حالاها واسه ازدواجش زوده!به زندگیت برس درستو بخون و بهشون نشون بده همه تمرکزت رو ازدواج نیست و درکنارهمه ی پیشرفت هات میخوای ازدواج هم بکنی,عادی رفتار کن مثله یه دختر عادی و معقول,با مادرت صمیمی شو و بعد از اینکه کاملا از این فضای بچه بازی اومدی بیرون و باورت کردن بعضی وقتا جلوش بگو ببین فلانی همسن منه یا کوچکتر از منه و ازدواج کرد و یه جوری رفتار کن که متوجه بشه ناراحتی.مطمئن باش هیچ مادری طاقت دیدن غصه و غم بچه شو نداره و باهاش دشمن نیست و خیر و صلاحشو میخواد!
. زنده دل عزیزحالا مثلا اینکه بگید میخوام واسه ارشد بخونم و دیگه کسی رو راه ندید چی رو حل میکنه,تا وقتی مسئله ی مهمی مثله ازدواج برای خودتون کم اهمیته و انقدر راحت از خیرش میگذرید به خاطر اینکه میخواید غرورتون شکسته نشه نباید توقع داشته باشید کسی این وسط دلش بسوزه و نجاتتون بده و معجزه شه!حتی اگه شرایطتون تو خونه مثله جهنم بشه بازم باید بزارن خواستگار بیاد.
من نمیدونم جو خانوادتون و رفتارشون با فامیل چه طوره به نظرم اگه خودت میبینی براشون ناراحت کننده نیست و بدتر نمیشه یکی از بزرگترای فامیل رو واسطه کن(مثلا پدربزرگ, مادربزرگ ,عمو ,عمه, دایی یا هر کس دیگه ای)بازم میگم نشستن و فکر وخیال هیچی رو حل نمیکنه.من یه خانم 32 ساله رو میشناسم که همین مشکلو داشت و هیچ کاری نکرد و الان همون مادرش که هی میگفت زوده زوده بهش تیکه میندازه!
البته در مورد شما قبل از همه ی اینکارا رفتارتو درست کن.به قول یکی از اعضای اینجا که به خود من میگفت ننر بازی رو کنار بذار و بزرگ شو.این کارا فقط وضعتو بدتر میکنه.بزرگ شو .مثه دختر بچه ها ی 15-14 ساله رفتار نکن.اگه ناراحتی افسردگی داری درمانش کن
یکی نیست بگه تو که این همه نسخه میپیچی وضع خودت چه جوریه:311:
دیگه رسما یه پا مشاور شدما!فرشته مهربان کجایی ببینی ترانه داره جاتو میگیره:311:
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط taraneh89
. زنده دل عزیزحالا مثلا اینکه بگید میخوام واسه ارشد بخونم و دیگه کسی رو راه ندید چی رو حل میکنه,تا وقتی مسئله ی مهمی مثله ازدواج برای خودتون کم اهمیته و انقدر راحت از خیرش میگذرید به خاطر اینکه میخواید غرورتون شکسته نشه نباید توقع داشته باشید کسی این وسط دلش بسوزه و نجاتتون بده و معجزه شه!حتی اگه شرایطتون تو خونه مثله جهنم بشه بازم باید بزارن خواستگار بیاد.
آخرین راه حلی که به فکر من رسید این بود که یه مدت هیچ حرفی از این موضوع نزنم، تا یادشون بره و جو خونه آروم بشه و تو این مدت خودمم اصلا به این چیزا فکر نکنم اما این مسئله همیشگی نیست (فقط یه مدت)
وقتی یه زخمیو دست کاری می کنی بدتر میشه، باید صبر کنی
pooh جونم منم با ترانه موافقم که میگه ارتباطتو با مادرت و خانوادت خوب کنی، دیواری که دور خودت کشیدی رو بشکن، میدونم برای شروع سخته که یه دفعه بری و کلی ابراز محبت بکنی، اولش برو پیششون بشین و اخم نکن، کم کم بهشون نزدیکتر شو، مامانتو ببوس بهشون بگو که چقد دوستشون داری و برات مهمن
من از وقتی این کارو کردم خیلی آرامش دارم ضمنا دارم سعی می کنم با رفتارام بهشون نشون بدم که صلاحیت انتخاب کردن شریک زندگیمو دارم، مثلا
با درست و خوب زندگی کردن،
با برقراری ارتباط صحیح با خونوادم و دوستام،
با تصمیمایی که برای زندگیم میگیرم و سعی می کنم به بهترین شکلی که میتونم عملیشون کنم
وقتی رفتارای شما رو ببینن که درست و حساب شدس بیشتر اعتماد می کنن
با این کارا آرامش و شادی بهم برگشته، فکر کنم من یه قدم از شما جلوترما :310:
به نظرم اولین قدم برای حل این مشکل اینه که خودمون خوب زندگی کنیم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط Pooh
اگه براش مهمه که من اونجوری نشم چرا موردهایی هم که پیش میاد بدون شناخت رد میکنه؟ چرا نمیذاره فرصت برام پیش بیاد؟
ممکنه بخاطر همون شکست عاطفی قبلتون باشه، و اینکه حس می کنن شما هنوز با اون مسئله کنار نیومدی، اگه کنار نیومده باشید طبیعیه که بترسن باز اون اتفاق تکرار بشه
با تغییر در رفتارتون نشون بدید که دیگه به اون قضیه فکر نمی کنید، چهره ای که شما با ناراحتی ها و گوشه گیری هاتون از خودتون نشون میدید بهشون میگه هنوز به فکر گذشته اید. شاد باشید :46:
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
pooh عزیز،
هر دو خواهر شما تجربه یک ازدواج ناموفق داشتند.
شما بخاطر شکست عاطفی به خودت و خانواده فشار زیادی وارد کردی.
پدر و مادر شما بخاطر ازدواج دخترهاشون هزینه سنگینی دادند. علت این که در مورد شما فعلا قضیه را مسکوت نگه داشتند همین است.
نمی خوان تجربه دو خواهر قبلی تکرار بشه. منتظر هستند که شما به آمادگی لازم برسی بعد خواستگار به خونه راه بدن.
پس اگر مایلی ازدواج کنی، باید از خودت شروع کنی. بهشون نشون بده و ثابت کن که گذشته ها را فراموش کردی. شاد و سرحال باش. توی جمع خانواده شرکت کن. ورزش کن. کلاس برو. زندگی نرمال داشته باش تا عکس العمل نرمال ببینی.
به قول ترانه ماجرای دعوا و کتک کاری با برادر و پدرت را که خوندم تعجب کردم. من هم بودم جرات نمی کردم خواستگار راه بدم.
زندگی و ازدواج ساده نیست. شما اگر الان با مادر و برادر و پدر مشکل داری، چطور می خواهی با خانواده همسر و همسر که از یک تربیت و فرهنگ دیگه هستند کنار بیایی؟
تو در راه آمادگی برای زندگی شاد و سالم قدم بردار، بقیه اش درست خواهد شد.
یک کوچولو هم برای ترانه:
ترانه خانم تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟
اینقد قشنگ توی تاپیکهای دیگران تحلیل می کنی و نظر می ذاری، بعد ما را توی تاپیک های خودت دق مرگ می کنی :72:
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
با سلام و احترام
Pooh گرامی
ارتباط شما با خانواده ات دچار ابهام و سوء تفاهم شده است و این بر می گرده به گفته <پیدا گرامی> به سابقه مسائل شما.
خانواده هم نتوانسته صحیح این مسئله را مدیریت کند روش اجتنابی پیش گرفته است.
برای خارج شدن از این بن بست چند گام بردارید:
یکم:
در گام اول تمرکز خود را از روی همسر گزینی و انتخاب همسر بردارید و روی تصحیح ارتباط خودتون و خانواده اتان بگذارید.
دوم:
شما ضعف هایی درون خود دارید که با توضیحاتی که دادید درون ریزی و سرکوب بعضی حرفهایتان هست که تصور می کنید دیگران درک نمی کنند. در واقع زود در برابر دیگران تسلیم می شوید اما درون خودتون در برابر آن حرفها تسلیم نیستید و مقابله می کنید. شما به روش خشونت خاموش با خانواده در افتاده اید. یعنی روشهایی دارید که دانسته یا ندانسته، عمدا یا سهوا خانواده را تحریک می کند و تحت فشار قرار می دهد. آنها هم کم می آورند و به اشتباه سخت گیری را زیاد می کنند.
لذا باید روش خود را عوض کنید. وقتی می بینید خانواده درکت نمی کند. عقب نشنیی نکن، درون خودت به آنها بدو بیراه نگو، یواشکی کاری نکن، و به خودت غر نزن، بلکه مودبانه با خانواده صحبت کن. اگر آنها حرفی زدند و ناراحتی شدی زود رها نکن و برو. زود نشکن. بلکه اصرار کن. اما منعطف باش. توقع نداشته باش حرفهایت را حتما قبول کنند.
مثل لاستیک باش. نه سفت و سخت باش که کشیده نشوی، نه وقتی کشیده شدی به همان شکل بمان. بلکه هم همراه خانواده کش بیا، و هم اگر حرفت درست هست برگرد و دوباره محترمانه از آنها خواهش کن.
سوم:
واگویه های منفی با خودت را کنار بگذار. اینکه در خلوت خود و در ذهن خود مرتب آیه یاس بخوانی ، مشکلت را افزون می کند. باید بزرگ شوی تا ازدواج کنی. برای بزرگ شدن اول باید بتواند رابطه تعاملی سازنده ای با خانواده ات داشته باشی.
مطمئ باش اگر کسی با خانواده اش (حتی اگر خانواده غیر منطقی باشد)، نتواند تعامل سازنده و منعطفی داشته باشد ، هرگز با همسر و خانواده شوهرش نمی تواند ارتباط موثری ایجاد کند و مشکل دار خواهد شد.
لذا شما باید نظر مثبت را مورد رفتار خانواده ات داشته باشی. چون در آن صورت آنها را دوست خواهی داشت، در آن صورت امید داری که باهاشون حرف بزنی، در آن صورت باهاشون ارتباط می گیری، در آن صورت سوء تفاهمات شما برطرف می شود. در آن صورت خانواده با شما همدلی می کنند.
خلاصه:
اکنون به جای تمرکز روی خواستگار، تمرکز خود را روی بهبود ارتباطت با خانواده بگذار و در این مسیر حرفهایت را بزن، تسلیم نشو، درگیر هم نشو. بلکه مصمم باش.
به آنها بگو که نیاز به ازدواج داری، حتی اگر آنها به شما طعنه زدند از این حرفت بر نگرد. بگو که نیاز طبیعی شما هست. و سرکوب نکن.
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
با سلام مجدد.
از همگی دوستان به خصوص مدیر همدردی متشکرم که برایم وقت گذاشتند.
[/color]بعد از اون جریان تابستون سعی میکنم از حرفهاشون ناراحت نشم. بهشون توجه نشون بدم البته نه کلامی. بلکه مثلا اگر بیمار بشن خیلی بهشون رسیدگی کنم. یا مثلا لباسهای کار بابا رو بشویم یا اتاقشون رو مرتب کنم و ... ولی هرچه تلاش میکنم نمیتونم وارد ارتباط کلامی بشم و حرف محبت آمیزی به اونها بزنم. در ضمن اکثر اوقات حس میکنم محبت کردنهام ظاهریه و دارم خودم رو گول میزنم و در برابر اونا ریاکارانه رفتار میکنم. این حس نمیذاره با میل و اطمینان ادامه بدم. به علاوه ی این حرفهایی که قبلا ازشون شنیده ام نمیذاره. مثلا بابا قبلا گفته بوده من هروقت یه چیزی از بابا میخوام بهش محبت میکنم!! این جور حرفا باعث میشه فکر کنم وقتهایی همکه دارم بهشون محبت میکنم دید منفی نسبت به من دارند.
]این رابطه ی تعاملی سازنده یعنی چی؟ بزرگ بودن یعنی چی؟من قبلا اینجوری نبودم. شاید همون بزرگی که شماها میگید بودم. و تلاش میکردم به خانواده ام نشون بدم که من بزرگ شده ام. اما من حتی احترامی که باید پدر و مادر و حداقل برادرهای کوچکترم لاافل جلو جمع بذارن نداشتم. من هیچی نمیگفتم. حتی توی اون دعوای تابستون من صدام در نمی اومد جز اینکه میخوام تنها باشم. برید کنار میخوام برم بیرون. یا ولم کن میخوام تنها باشم و دنبالم نیا. حتی توی دعوا هم من هیچ توهینی بهشون نکردم. و اعتراضی هم در برابر کتکهاشون نکردم. ولی اونا هیچوقت درک نکیکنن که مثلا من ناراحت میشم وقتی مامانم مثلا جلو خاله هام میگه یکی که میادمن روم نمیشه بگم این دخترمه!! چرا روش نمیشه؟؟ مگه من چطوری بودم؟ من که درسم خوب بود. دانشگاه دولتی بهترین رشته رو خوندم. خونه داریم کامل بود. کارهای هنریم خوب بود.مودب و آروم بودم. اهل مطالعه بودم. اهل نماز و عبادت بودم . هیچوقت سراغ دوست پسر و این برنامه ها نرفتم و ... روش نمیشه بگه من دخترش هستم چون خودش خیلی خوشکله و من خوشکل نیستم. فقط به خاطر همین.
من چرا باید به تلاش برای خوب بودن ادامه میدادم؟ من هر بار که هیچی از خوبی هام رو نمیدیدن و فقط به خاطر نداشتن زیبایی ظاهری در برابر دخترای فامیل کم داشتم باید کمتر شمرده میشدم در خودم میشکستم. فقط برای خدا درد دل میکردم. ولی به همون یکی دو ساعتی هم که با خدا خلوت میکردم و گاهی گریه میکردم گیر میدادن.
به من میگن امل. چون دوستام اعتقادات مذهبیشون قویه. چون من برعکس خواهرهام حجاب میگیرم.
من برای چی باید به تلاش ادامه میدادم؟؟ خسته شده بودم از تلاش برای خوب به نظر رسیدن. واقعا خیلی خسته. به جاش سعی کردم خودم هم یاد بگیرم به خودم بگم که آره اونا حق دارن تو خوب نیستی و کارهات بی فایده و کم ارزشه. خودمو توی خودم کشته ام. اما هرگز قیل و قالی راه ننداختم.
حس میکنم دوستشون ندارم. نمیتونم باهاشون رابطه برقرار کنم. اینکه دوست دارم ازدواج کنم بیشتر به خاطر اینه که از اینجا خسته شده ام. یه جایی و یه کسی رو میخوام که بتونم باهاش از اول صحیح زندگی رو بسازم. یه کسی که حس کنم خوبی هامو میبینه و براشون ارزش قایله و منو با همین قیافه و ظاهر هم دوست داره. انگار خیلی این برام مهمه که کسی ظاهر من رو هم دوست داشته باشه. و من بتونم نشون بدم که میتونم همسر خوبی باشم.
نمیدونم. واقعا نمیدونم چرا با وجود اینکه اینقدر میترسم که نکنه من هم مثل خواهرهام بشم ولی اینقدر دوست دارم که یه زندگی مستقل و خوب داشته باشم.
این آرزو همچنان ته دلم هست. هرچقدر هم که پسش میزنم باز هم هست. مشغول درس و مطالعه هم که باشم باز هم پشت ذهنم درگیر این قضیه هست. و بعد باز هم این تشر رو به خودم میزنم که : برای خودت آرزوی الکی نساز. کسی از تو خوشش نمیاد.
فکر میکنم اینکه کسی از من خوشش نخواهد اومد یک حقیقته و باید اون رو بپذیرم.
نمیدونم چطوری تمرکزم رو از روی این فکرها بردارم و همینطور چطور واگویه ی منفی نکنم.این واگویه ها به نظر خودم تلاش برای پذیرش حقیقته!!!
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
[/size]سلام دوباره
من فعلا دارم برای کنکور ارشد خودم رو آماده میکنم.آیا اینکه به مامانم بگم از این به بعد موردها رو بدون خواستن نظر من رد نکنه و خودم دیگه کاری به این قضیه نداشته باشم کافیه؟
آیا اگر باز خواستگاری نیامد اینکه من این مسئله رو به مامان انتقال دادم بیشتر باعث نگرانی مامان نمیشه؟ و یه موقع نمیخواد همه چی رو ربط بده به این قضیه؟
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
عزیزم سلام...چرا اینقدر تند می ری اخه...پدر مادر منم عمرا اگه یکی بهشون بگه واسه دخترتون بیایم بگن بله تشریف بیارید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 25 سال سن گرفتم از خدا آرزو به دلم موند بابام یه اکی بده!!! همرو رد می کنن!!!! خب این که مهم نیست!!! اون چنتایی هم که اومدن خودم پیدا کرده بودم....کلن خونوادم میگن بدو بدو کار کن پول در بیار ایشالا 30 سال به بالا ازدواج! عزیزم کار می کنی؟؟؟ کار پیدا کن هم می ری تو اجتماع هم از خونه دور می شی دیگه نمی ری انباری هم دستت تو جیبت می ره هم فکر کمتر می کنی...اینم بدون تنها نیستی خیلی ها مثل تو هستن چرا اعصاب خودتو خونوادتو خرد می کنی