تصمیم گرفتم همه ناگفتنی هامو اینجا بنویسم هرکی دوس داشت می تونه منو خوشحال کنه و نظرشو بنویسه و یا راهنمایی ام کنه می خوام اینجا درد دل کنم تا سبک بشم که مجبور نشم پیش نامحرما حرف بزنم و این مشکلات برام پیش بیاد
نمایش نسخه قابل چاپ
تصمیم گرفتم همه ناگفتنی هامو اینجا بنویسم هرکی دوس داشت می تونه منو خوشحال کنه و نظرشو بنویسه و یا راهنمایی ام کنه می خوام اینجا درد دل کنم تا سبک بشم که مجبور نشم پیش نامحرما حرف بزنم و این مشکلات برام پیش بیاد
ارشیدا عزیز
هرچقدر خواستی میتونی درد دل کنی
ولی به شرط اینکه خیلی مراقب باشی و مسائل امنیتی رو رعایت کنی
چون ممکنه خدانکرده همین درد دلت اینجا بعدا برات دردسر ساز بشه
پس مواظب باش کسی متوجه هویت اصلیت در اینجا نشه
یاحق
سلام دوست عزیز
خوب جایی اومدی
منتظر نا گفته های زندگیت هستیم :82:
الان که شروع کردم به نوشتن خدا رو شکر می کنم که اینجا رو پیدا کردم تا بلاخره بتونم حرف بزنم فکر می کنم این تاثیر زیادی در من خواهد داشت چونکه خوب خودم رو شناختم وقتی از چیزی ناراحت هستم باید درموردش با کسی حرف بزنم وگرنه داغون می شم
8سال پیش عاشق همسرم بودم ولی حتی خودشم نمی دونس تا اینکه خدا خواست و ما باهم ازدواج کردیم 5 سال اول زندگیمون بهترین سالهای عمرم بود آنقدر عاشقانه زندگی کردم که همیشه حسرت اون روزها رو می خورم اصلا مراسم عروسی و این چیزا نگرفتیم این خواسته من بود و همسرم هم موافق بود یه سال نشده رفتیم سر خونه زندگی مون داداشم دو سال از من بزگتر بود اول عروسی اون بود بعد شش ماه عروسی ما که مراسم نگرفتیم و رفتیم مشهد و برگشتیم خونه خودمون شش ماه بعد هم عروسی ابجی کوچیکم بود . وقتی یه ساله بودم و مامانم ابجیمو حامله بود بابام بر ار تصادف فوت شده بود .بنابراین برای مامانم سخت بود با این فاضصله های کم هم تدارک عروسی ببینه و هم جهیزیه . همسرم اونقدر آقا بود که من با اطمینان حداقل جهازیه رو برداشتم و رفتم خونه خودم نه جارو برقی داشتم نه ماشین لباس شویی و نه گاز و یخچال آنچنانی عوضش همسرم به مامانم چک می داد تا بهترین وسایل رو برای خواهرم بخره اخه ابجیم عروس داییم شده بود و ما نمی خواستیم مامان جلوی داداشش که البته خیلی هم آقاس کم بیاره یعنی اگه مامان ابجی رو دست خالی میفرستاد دایی اصلا اهل برو آوردن نبود و نیست اینو مطمئنم ولی مامان باید کم نمی اورد خلاصه بعد پنج سال خونه خریدم اومدیم خونه خودمون و بعدشم باردار شدم و اولین بچه مون که الان 4 سالشه بدنیا اومد ولی دیگه زندگیمون زنگی عاشقانه قبل نبود دیگه نمی تونستم مثل قبل باشم دیگه از عشق خبری نبود هیچ احساسی نسبت به همسرم نداشتم این برام خیلی سخت بود ولی واقعیتی بود که بعد از زایمان دامن گیر زندگیمون شده بود
آره حالا بعد چهار سال درس وقتی که با خانواده همسرم مشکل پیدا کردم و خواهرش می خواست از اون علیه من استفاده کنه (براتون تعریف می کنم ) حالا این عشق برگشته و خیلی قشنگ تر از قبل دوستش دارم اخه توی این دعوا و بحثا خیلی قشنگ داوری می کنه و همیشه از حقیقت طرفداری می کنه برای همین خیلی برام عزیز شد ولی یه چیزی که همیشه آزارم می ده ایینه که من الان باردارم همه اش می ترسم نکنه بعد این زایمان هم مثل اون یکی بشه و باز ....
رفتارم با خانواده همسرم همیشه خوب بود دوس داشتم چون خانواده خودم پیشم نیستند و فقط مامانم هست که ازدواج کرده با خانواده همسرم صمیمی باشم در کل خانواده خوبی هستن و من هرکاری از دستم براومد براشون انجام دادم موقعی که پسر اولم رو باردار بودم ماه آخر هم بود مراسم عقد برادر شوهرم بود تصمیم گرفتن خونه ما مراسم برگزار کنند منم قبول کردم خریداشون رو یکی دوبار رفتم باهاشون ولی گاهی هم می رفتن خرید و اصلا با من تماس نمی گرفتن اینجا وقتی توی اینجور مراسما می خواهی به کسی احترام بذاری اونم برای خرید با خودشون می برن یعنی رسمه که دوتا خانواده همه شون می رن خرید شب خواستگاری هم من رفته بودم امامزاده بعد اذان مغرب بود همسرم تماس گرفت و گقت امشب می خوان برن خواستگاری گفتم خوب اونا که همیشه می رن گفت نه مثل اینکه همه چیز تمومه گفت میام دنبالت خیلی بهم برخورد من خودمو جزء اون خانواده حساب می کردم ولی دیدم نه اونا منو جدا می دونن خلاصه مراسم عقد می خواست خونه ما برگزار بشه خوب جای خیلی از وسایل باید تغییر می کرد با وضعیت من هم نمی تونستم کاری بکنم به همسرم گفتم گفت خودشون میان روزی که مراسم ساعت 4 بعد ازظهر شروع می شد اومدن خونه رو مرتب کنن هنوز وارد نشده بودن که زنگ زدن بیاین محضر که می خوایم عقد کنیم رفتن محضر بعد که اومدن ساعت یازده بود ابجی بزرگش حیاط روشست و املت درست کرد و غذا خوردیم واون رفت آرایشگاه آبجی دیگه اش پذیرایی رو جارو کشید و من و مامانشم پتوها رو لای ملافه پیچیدیم و اطراف رو برای نشستن آماده کردیم ابجب دیگه اش هم رفت آرایشگاه مامانش هم رفت خونه ی خودشون تا آماده بشه هیچ کدومشون نگفتن تو نمی خوای بیای آرایشگاه هیچ کس هیچی نگفت من موندم و هزار تا کار انجام نشده سفره رو چیدم همه چیزو مرتب کردم با کمک همسرم ماشین رو گل زدیم قرار بود مراسم آقایون خونه ما باشه وقتی یکی دو نفر اومده بودن من کارم تموم شد و رفتم خونه خاله ام که با خاله و مامانم بریم عروسی اونقدر خسته بودم که مامان و خاله نیم ساعت صبر کردند تا من استراحت کنم بعد بریم وقتی رفتیم همه یه جور دیگه نگام می کردن و باهم پچ پچ می کردن بعضیا که با من یا مامانم راحتر بودن می پرسیدن چرا من نرفتم آرایشگاه مامانم که خیلی عصبانی بود راستش رو گفته بود و من فقط در جوابشون می خندیدم بعدها خودشون فهمیده بودند چه کار اشتباهی کردن آخه من تنها جاری عروس بودم و همه توقع داشتن که حداقل آرایش رو داشته باشم ولی من هم خسته بودم و هم دلشکسته حوصله نداشتم تازه به خاطر حاملگی هم خیلی بی ریخت و رنگ پوست تیره تری داشتم . مادر شوهر خواهر شوهرم بعدا برام تعریف کرد که به خواهرشوهرم گفته چرا عروس بزرگتونو نبردین آرایشگاه گفته بود خودش باید می رفت اونم که بعد از رفتن خواهرشوهرام و مادرشوهرم اومده بود دیده بود که دارم کلفتی می کنم گفته بود اون بیچاره که داشت کارای شما رو انجام می داد تازه وظیفه شما بوده که اونم باعروس می بردین ارایشگاه همه تون رفتین اون اضافی بود خلاصه فهمیده بودن که چه اشتباهی کردن و ابروشون یه ذره رفت اخه اینجا کوچیکه و همه به هم گیر می دن
شب حتی نگفتن بمون پیش عروس همینجا غذا بخور با خودشون رفتم رستوران بعد شام دنبال همسرم می گشتم که برم خونه گفتند مونده خونه تا کسی پشت در نمونه یک ساعت و نیم بیرون رستوران نشستم نمی دونستم چیکار کنم خونواده شوهرم چون پذیرایی می کردند آخر از همه نشستن به شام خوردن از رستوران تا خونه 5 دقیقه راه هم نبود هیچ کس نگفت بیابرسونمت تمی تونستم با تاکسی بیام نه پولی همرام بود و نه تلفنی داشتم که زنگ بزنم بلاخره داداش جاریم دلش برام سوخت و من رسوند خونه اومدم دیدم همسرم خوابه برای اونم هنوز غذا نیاورده بودند من خیلی عصیبانی بودم اونم چون از جمع گریزونه هنوز می خواس حرف بزنه و از شوهر خواهرش بد بگه منم گفتم الکی حرف نزن اگه اون نبود که همه کاراتون مونده بود وآبروتون می رفت خلاصه بحث کردیم واون شب بدترین شب زندگیم بود نه به خاطر کارای اونا نه به خاطر اینکه حس کردم چقدر زیر پام خالی شده و تکیه گاهی نیس
من هیچی ازاونا دریغ نکردم ولی اونا اینجوری به ن بی احترامی می کردن .
صبح که شد خواهر بزرگش زنگ زد و گفت جمع و جور نکنی بعد ازظهر یا فردا صبح میام کمکت از خانواده شم که خبری نبود ممن که نمی تونستم همه چیزو بذارم تاشاید اونا بیان کمک خودم شروع کردم به جمع کردن داشتم به بی کسی هام فکر می کردم و گریه می کردم و با خدا حرف می زدم خیلی دلم شکسته بود خیلی :302::302::302:که زنگ در بصدا دراومد درو بازکردم در کمال نا باوری برادرا و خواهرم پشت در بودند می تونید تصور کنید که من چقدر شرمنده خدا شدم گریه می کردم و از خدا معذرت خواهی کردم که فقط فکر کردم برای درد دل کردنم فقط می تونم بهش تکیه کنم فراموش کردم که می تونه تو اوج بی کسیهام اینجور به من لطف کنه :323::323::323::323:خلاصه اونقدر اون روز به من خوش گذشت که هیچ وقت یادم نمی ره اخه وقتی داداشام و آبجیم فهمیدند من ناراحتم اونقدر بهم محبت کردند و گفتند و خندیدند که من همه چیز رو فراموش کردم تازه خونه رو مل دسته گل برام تمیز کردند زن داداشام خیلی خانم ان خیلی
لزومی نداشت این همه محبت کنی!!باید وقتی می رفتن خونه رو همون جوری میزاشتی تا آبروشون بره و از اول میگفتی نمیتونم کمک کنم.خودتون بیاین کمک کنین
اشتباه از خودت بود اونام سو استفاده کردن!
چرا وقتی این چیزا ور میدونی میدونی سبک میشی .کسی نمیرسونتت . از اول فکر این جاها رو نمیکنی؟
بعدش چی شد؟
اومدن معذرت خواهی؟
اره پریا جون می دونم فقطمی خواستم خوب باشم خیلی باج دادم که هنوز قصه ادامه داره کم کم می نویسم
معذرت خواهی عمرا البته جاریم اونقدر حالشونو گرفت ( نه به خاطر من اخلاقشدرس عکس من بود ) که تا پارسال من از آسمون افتاده بودم
واقعا تجربیاتت ارزشمنده .راست میگن باید به خانواده شوهر زیاد رو ندی من تازه اول راهم. خیلی خوبه که از تجربیاتت استفاده کنم تا روزی اینجوری نشم!
تو اصلا به فکر تلافی نیافتادی؟
وقتی خونواده به این خوبی داری چرا انقده به خانواده شوهرت باج میدی؟ اونا هیچ وقت قدرتو نمیدونن میگن وظیفشه؟
میشه جواب سوالامو بدی؟
یعنی اگر با خونواده شوهر مهربون نباشی . اذیتشون کنی بی محل کنی رسمی برخوردکنی بهتر جواب میده؟
نه عزیزم من هنوز بقیه رو نگفتم صبر داشته باش ولی آره من خیلی اشتباه کردم خیلی ولی هرگز هم نخواستم تلافی کنم به نظر من اگه می خوای رابطه خوب و معقولی داشته باشی نه اونقدر صمیمی شو که مجبور شی باج بدی و از خودت بگذری نه حرفی بزن کاری بکن که بد باشی این خیلی خوبه که اول راهی هرجور که باشی بلاخره باهات کنار میان یعنی شخصیتت رو همونجوری می پذیرن که هستی من فکر می کردم خوب بودن یعنی اینکه نه نگم و همیشه حق رو به اونا بدم ولی حالا فهمیدم خوب بودن یعنی اینکه بهشون احترام بذارم و نه گفتنامم اگه از روی دلیل باشه بلاخره منو خواهند پذیرفت ولی بعد هفت سال نه گفتن کمرشونو شکسته شوکه شدن
حالا چند نکته برای ارتباط خوب
از چیزی که ناراحت شدی بروز بده و زود هم تمومش کن همینکه بفهمن ناراحتت کردن کافیه
هیچوقت بی احترامی نکن که اگه کردی اونام بهت بی احترامی می کنن
گاهی که کاری ازت می خوان و نمی تونی با دلیل نه بگو
برای خودت یه حد ومرزی بذار و باخودت قول بده که از اون فراتر نری
به نظر من اگه بخوای از خانواده همسرت توقع صمیمیت داشته باشی این مستلزم اینه که یا اونا خیلی ازخود گذشتگی داشته باشن یا تو که بلاخره اون از خود گذشته کم میاره مثل من
موفق باشی
مرسی از راهنمایی هات
من خودم شخصا ادم سردی هستم زیاد نمی تونم ارتباط صمیمانه برقرار کنم. خصوصا با غیر همخونم.
فقط سعی میکنم حرمت نگه دارم تا حالا هم دو بار خواهر کوچیکش جوابم رو داد که گفتم ولش کن مهم نیست (این رفتار سنجیده ام خیلی به چشم مادر شوهر و شوهرم اومد)ولی خیلی حواسم هست صمیمی نشم . خونه اونا هم میرم بیشتر با شوهرم حرف میزنم یا مادرش
شوهرم برای اینکه ازم توقع داره همیشه کنارش باشم
مادر به چند دلیل:
به خاطر شوهرم
به خاطر مسائل مالی که خیلی برام مهمه. اگر برآورده نشه جلو فامیلم سکه یه پول میشم. فعلا حرفی نزدن که خرج نمی کنیم یا نمیخریم همین الانم در تکاپو هستن برام خونه بخرن. جلو چش مادرش حرمت خواهراشو میگیرم اونام جواب میدن.میخوام این چیزام به چشم باشه.فعلااااااااااااااااا
در واقع هنوز خرم از پل نگذشته:311: باید با سیاست رفتار کنم
فعلا خونه خودم نرفتم که حد و مرز رو بزارم ولی از من برا اونا آبی گرم نمیشه( همیشه تو دلم میگم اگر فکر کردین دور بر من چیزی گیرتون میاد زهی خیال باطل)
اگر از چیزی ناراحت بشم بروزنمیدم ولی فک کنم میفهمن مثلا اول مقاومت میکردن برام خونه بخرن.میگفتن چندم اه دیگه شروع میکنیم می سازیم و از این وعده ها، ولی من از طریق زبون شوهرم بهشون فهموندم باید بخرن. اصلا خودمو جلو چششون ننداختم.لزومی نداشت.
من اصل و نسب دار تر از این حرفام که بخوام جنگ و دعوا راه بندازم .
به نظرت رفتارم خوبه؟
چه کاری کمرشونو شکست میشه بگی عزیزم؟
اره یه مدت گذشت و پسرم به دنیا اومد نمی دونم چی شد که پنج روز بستری بود من توقع داشتم شباهمسرم بیادبیمارستان پیشم باشه آخه خیلی نگران پسرمون بودم. با اینکه سزارین شده بودم ولی کسی همراهم نبود و خودم تنها بالای سرش بودم ولی مادر شوهرم می گفت برای چی ...بیاد اینجا دیگه لازم که نیس خودشم یه بار اومد دیدنمون روزی که پسرم به دنیا اومد همسرمم فقط ساعت ملاقاتی خیلی سخت بود خیلی دچار افسردگی شدم و از شوهرم متنفر خیلی ازش بدم میومد نمی دونم چرا .
وقتی پسرم بستری بود خواهر شوهرم به مادرم حرفایی زده بود که منظورش این بوده که مادرم مقصره که پسرم مریض شده آخه مادرم دو شب اول پیشم بود .مادرم تا خیلی بعد بهم چیزی نگفت فقط نمی اومد پیشم که همین قضیه باعثاعتراض مادر شوهرم شده بود از وقتی رفتیم خونه کلا همگی خانوادگی خونه ما بودن تازه نهار درست کردن و خوردیم بعد همه شون رفتند ظرفا رو شستن ولی نمی دونین چقدر خونه زندگیمو بهم ریختن منم نمی تونستم کارامو انجام بدم به مامانم زنگ نزدم فکر کردم اگه می تونس خودش میومد مطمئن بودم به خاله ام زنگ زدم دختراشو فرستاد کمکم باز شب که شد خانواده شوهرم همه شون اومدن خونه ما شام خوردیم مادرش موند بقیه رفتن خلاصه تا چند روز همین وضعیت بود تا اینکه پسرم ده روزه شد و ما به آرامش رسیدیم
تابستون دوسال بعد پرادر شوهرم می خواست عروسی بگیره که مادرشوهرم گفت خانمش گفته باید مراسم خونه شما یعنی ما برگزار شه چون از خونه پدر شوهرم بزرگتر و باکلاس تر حتی خونه مادر خودشم مراسم زنونه رو نگرفت خونه داداشش گرفت که کلاس داشته باشه منم دست به سینه اطاعت کردم گفتم باشه
اشکالی نداره خلاصه بازم رفتن خرید و من گاهی با خبر می شدم و می رفتم و گاهی اصلا خبر نمی شدم حتی اونقدر پررو بودن که یه بار رفتن خرید و بعد همه شون اومدن خونه ما واسه شام فکر کنین من با یه بچه 2 ساله براشون شام درست کردم حتی یه تعارف هم نکردن که کمک می خوای تو نمیای
تو این مدت جاریم خیلی حال خانواده شوهرمو گرفته بود خیلی ازش بد می گفتن اصلا رفتار خوبی باهاش نداشتن ولی من نه سعی کردم بهش نزدیک بشم گاهی اونو شوهرشو دعوت می کردیم به شام البته وقتایی که پدرشوهرم و اینا می اومدن اختصاصی زنگ می زدیم از برادر شوهرم هم دعوت می کردیم ولی خانواده شوهرم مخصوصا کاری می کردند که لجش دربیاد مثلا جلوی اون با من رفتارایی داشتن که وقتی جاریم نبود این کارو نمی کردن می فهمیدم از لج جاریمه برای همین سعی می کردم بهش نزدیک بشم دلم براش می سوخت یه بار که با همدیگه می رفتیم کلاس عکاسی وقتی خواهر شوهر کوچیکم داشت از اون(جاریم ) بد می گفت بهش گفتم اتفاقا دختر خوبیه شاید چون با هم صمیمی نیستین اینجوری فکر می کنی ولی خواهر شوهرم گفت من خوب شناختمش الان داره خودشو بهت نزدیک می کنه اما یه روزی یه ضربه محکم بهت می زنه منم حس کردم میخواد بین منو جاریمو بهم بزنه اصلا لحنش اینجوری بود
اینم بگم که از وقتی پسرم به دنیا اومد رفت و آمد بین ماها زیاد شد هفته ای یه بار حداقلش بود رابطه منو و خواهرشوهر بزرگم که 6 سال از من بزرگتر بود خیلی گرم و صمیمی شد شاید به خاطر بچه هاش بود که دوتا دختر داره که کوچیکه 5 ماه بزرگتر از پسر منه
خلاصه عروسی می خواست برگزار شه این دفعه اومدن سه نفری ازم خواستن که برم باهشون آرایشگاه ولی من رفتم قبلش موهاموکوتاه کردم خیلی ضایع بود گفتم نمی رم چون موهام خیلی زشت شده
صبح روزی که قرار بود عصر مراسم عروسی باشه کلاس داشتم نمی خواستم هم مثل دفعه قبل همه کارا بیفته گردن من اونا که همه شون میخواستن برن آرایشگاه منم گفتم باید برم کلاس خواهرکوچیکه شوهرم قرار شد بیاد خونه رو مرتب کنه البته خیلی کارا رو کرده بودم و فقط جارو کشیدنو براش گذاشتم نمی خواستم مثل دفعه قبل باشم رفتم دانشگاه کلاس نبود رفتم خونه دوستم همسرم زنگ زد میگه بیا بریم تا خیابون باهمدیگه رفتیک خیابون و ساعت 12 رفتیم خونه دیدم خواهرش چنتا لباس مجلسی پهن کرده و نشسته داره فکر می کنه چیو تنش کنه هیچ کاری نکرده بود فقط اتاق پسرمو همه اسباب بازیهاشو ریخته بود تو سبد و گذاشته بود تو انباری در صورتی که قرار بود در اتاق رو قفل کنیم و به هیچ چیزی دست نزنیم چون نیازی به اون اتاق نبود
رفتم توی اتاق خودم خیلی عصبانی بودم ساعت 12 بود و اون ساعت 9 اومده بود و هیچ کاری نکرده بود منم از فرط عصبانیت خودمو زدم شوهرم هم عصبانی بود ولی اون لجبازه میگه خودشون باید انجام بدن خلاصه خواهرش زود جارو کشید و از شوهرم خواست اونو برسونه بازار تا برای خودش جوراب بگیره و باز من موندم و کلی کار با پسر 2 ساله ام کارا تموم شد و رفتم مراسم بعد یه لحظه مادر شوهرم اومد گفت چرا نرفتی ارایشگاه دلیلش رو گفتم اونقدر زشت اونقدر زشت جلوی مهمونا باهام برخورد کرد که هنوز که یادم میاد خجالت می کشم می خواست اونجوری به همه بفهمونه که ما می خواستیم ببریمش آرایشگاه خودش نیومده خلاصه حین مراسم من پای کامپیوتر بودم تا موسیقی هارو برای پخش درس کنم خواهرهای شوهرمم اومده بودن توی اتاق پیش من یهو دیدیم عروس (جاریم ) مثل شمر عصبانی و تند اومد تو اتاق و درو زد به دیوار مامانش اومد ازش پرسید چی شده میگه همه بهم میگن چرا خواهر شوهرات پیشت نیستند خلاصه بحثی شد که نگو ولی کسی نفهمید عروس برگشت سر جاش خواهرهای شوهرم هم رفتند عصبانی یه گوشه نشستن منم رفتم پیش عروس همونجا شروع کرد باهام به حرف زدن از بدیهای خانواده شوهرم گفت خواهرهای شوهرم موقع شام هی میومدن دنبالم که بیابریم و لی جاریم حرفش تمومی نداشت بلاخره رفتم وقتی توی ماشین نشستم خواهر شوهرم پرسید چی می گفت منم تو رودر بایسی موندم و بعضی از حرفاشو بهشون گفتم اوننام خیلی ناراحت شدن خلاصه اینجر و بحثا بینشون ادامه داشت وجاریمم هرچی رو که گفته بود انکار کرده بود یه حرفش اونقدر زشت بود که شوهرش گفته بود اگه اون این حرفوزده باشه طلاقش می دم منم کلا از اینکه خبر برده بودم ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم ولی تو اون شرایط باور کنید مهلت فکر کردن به عواقب کارم پیش نیومده بود خدایا منو ببخش بعدها از جاریم معذرت خواهی کردم ولی نمی دونم منو بخشیده یا نه
برای پریا
اینکه از خود گذشتگی تو بچشمشون میاد خیلی خیلی خوبه ولی زیاد از خودت نگذر تعادل نگه دار گاهی هم بزار اونا تو رو ببخشن باید یادبگیرن که تو رو ببخشن مثلا وقتی که واقعا حق باتوئه یعنی خیلی تابلو حق با تو باشه دفاع کن
کمرشونو شکستم چون می خواستن مراسم عقد خواهر شوهر کوچیکم رو خونه ما بگیرن محکم ایستادم و گفتم نه البته بادلیل و کارایی هم که تا حالا کرده بودند رو به خواهر شوهر بزرگم گفتم اونا رو رفت بهشون گفت ضربه بدی خوردن خیلی خیلی
سلام
من تا حالا کاری نکردم که بخوان منو ببخشن. فعلا هم سکوت کردم. دارم تحمل میکنم خانواده م هم میگن فعلا تحمل کن برا خرید خونه .اوایل هم که اذیت میکردن و می گفتن بعدا خونه میسازیم به شوهرم گفتم اگر کارایی کع قول دادن رو انجام ندن دیگه انگار پدر ومادر نداری . اونم گفت باشه چون دارن آبرومو جلو خانواده و کس و کارت می برن. ولی بعدش درست شد.
ولی به خاطر خیلی چیزا ازشون خوشم نمیاد.مهربونن.احترام نگه میدارن.ولی ...
شوهرت قدرتو دونست .قدر این همه محبت و از خود گذشتگی؟
نه اونم میگه تو باین کارات اونارو پرتوقع کردی قبول داره که ازخودگذشتگی داشتم ولی منطقی نبوده بهم اسیب زده
قرار بود خونه پدرشوهرمو گازکشی کنن اخه اینجا هنوز چندساله که گاز اومده امدن خونه ی ما پسرم هنوز شیر می خورد و ما فقط یه بخاری داشتیم و به خاطر سرما نخوردن پسرم همه توی پذیرایی می خوابیدیم
برادر شوهرم خواهرش و مادر و پدرش بودند من ناراحت و معذب بودم اخه موقع شیردادن نصف شب نمی دونم چه جوری
می خوابیدم هرچند که برادر شوهرم توی اتاق می خوابید من خیلی مسلمون شاید نباشم ولی حجابو تا بتونم رعایت می کنم چون فایده هاشو تجربه کردم خلاصه گذشته از موقع خواب باید وقتای دیگه هم مراعات می کردم حالا اینا به کنار موقع خواب اصلا راحت نبودم 15 روز خونه ما بودن بعد گازکشی توی اون سرما گرفتن کف اتاقارو شستن جاریم تعریف کرد که شوهرش گفته حالا نشورین خشک نمی شه خواهرشوهرم گفته بوداخه خونه داداش خوش میگذره میخوایم بیشتر بمونیم خلاصه یه روز منو مادر شوهر و خواهر شوهرم نشسته بودیم که خواهرشوهرم گفت طفلک زن داداش همه اش باید چادربپوشه ولی مادر شوهرم گفت باشه حالا ساکت شو خیلی نارراحت شدم باور کنید اصلا فکرشو نمی کردم همچین حرفی بزنن من با یه بچه ی شیرخوار 15 روز ازاونا پذیرایی کردم این نبود جواب محبت من خیلی ناراحت شدم توقع زیادی نداشتم دلم می خواست مادر شوهرم حداقل می گفت آره ولی چاره ای نیس درصورتی که خونه خواهر شوهرم هم بود ولی اونجا نرفتن یعنی کسی دعوتشون نکرد برادر شوهرم هم عقد بود میومد برای شام یا نهار با خانمش ولی برای خواب می رفتن خونه پدر خانمش تواین مدت حرفا و دخالتای دیگه مادر شوهرم بماند ما خودمون همون زمستون زودتر از اونا گاز کشی داشتیم شب اول رفتم خونه خاله ام و شوهرم رفت خونه باباش روز بعدش زنگ زدن گفتند نهار بیا اینجا رفتم خودم نهار درست کردم و شب موندیم اونجا ولی اینقدر شعور داشتم که توی زمستون کف اتاقارو نشورم و دیگه رفتیم خونه خودمون
رابطه ها خیلی خوب بود همه برای من درد دل می کردن و اگه از کسی دلخور می شدن به من می گفتن حتی مادر شوهرم .رابطه من و خواهر شوهر هام عالی بود تا اینکه دختر خاله ام شد جاری خواهر شوهر بزرگم که 18 سال با هم تفاوت سنی دارن از این طرف خواهر شوهر کوچک ام هم نامزد کرد . قرار گذاشته بودند مراسم عقد این خواهر شوهرم روخونه ی ما بگیرن ولی این برای من امکان نداشت خونه وضعیت مناسبی نداشت درو دیوار خط خطی و فرشها به شدت کیف اتاق پسرم پراز برچسب های ماهی هاو کلا بهم ریخته یک ماه به عید بود و اگر می خواستم تمیز کنم باید عید هم تمیز می کردم کلا وضعیت اتاق پسرم بهم می ریخت گفتم نه ولی مادرشوهرم برای اینکه منو تحریک کنه گفت خوب خونه همسایه می گیریم منم گفتم نه اونجوری که زشته بیاین همینجا داشتم برنامه ریزی می کردم که چه جوری تمیزکاری مو شروع کنم که مادر شوهرم گفت فرش میاریم دیوارارم رنگ می دیم البته ناگفته نمونه که قبلش مادرشوهرم گفت مگه دیونه ای می خوای تمیز کنی توی این مراسم کثیفتر هم میشه گفتم خوب زشته نه من اصلا دوس ندارم اینجوری باشه گفت همه می دونن توبچه داری گفتم دلیل نمی شه من برای اینکه زیاد به پسرم گیر ندم که بخوام خونه زندگیم تمیز باشه باز حالا به خاطر دیگران نمی خواستم آبروم پیش فامیل بره خیلی از این بی فکری مادر شوهرم ناراحت شدم خلاصه همه نشسته بودیم و داشتیم سر این موضوع صحبت می کردیم که خواهر شوهر کوچیکم یه نگاه معنی داری به جاریم انداخت و دوتایی خندیدند خیلی عصابم خورد شد من داشتم به چی فکر می کردم اونا به چی روز بعد به خواهر شوهرم داشتم می گفتم که من به خاطر ابجیت حاضر شدم مراسمشو اینجا بگیریم با همه این مشکلات اونوقت اون دیشب اینکارو کرد و خلاصه هرچی که تا حالا بی احترامی دیده بودم رو براش گفتم از زمان عقدمون که خواهر کوچیکه از رفتن من به خونه شون ناراحت می شد و بدموقع بلند می شد می رفت خونه خواهرش از کارای دیگه از اینکه مادر شوهرم همیشه شوهر منو با برادش مقایسه می کنه این موضوع همیشه مایع عذابم بوده . از وقتی وارد این خانواده شدم مادر شوهرم همین کارو کرده
خواهر شوهر بزرگم که از یه طرف جاری دار شده بود و حسابی حس حسادتش گل کرده بود و ازیه طرف خواهرش هم داشت ازدواج می کرد و خیلی موقع ها احساس می کرد که چقدر بین اون و خواهرش تفاوت گذاشتن از طرف خانواده خودش بشدت حالش بد بود برای همین هم رفت هرچی بهش گفته بودم رو به خانواده همسرم گفته بود
دیگه اوناهم مراسمو خونه ما برگزار نکردن و خونه خواهر شوهرم مراسم گرفتن بعد مراسم خواهر شوهرم تلفنی از شوهر خواست که بره پیشش اینم رفت هرچی تونسته بود از من بد گفته بود دروغ وراست حالا خوبه که من آدم راز نگه داری نیستم و همه چیزارو به شوهرم میگم اصلا اون روز که داشتم اون حرفا رو به خواهر شوهرم می زدم خودش خونه بود اینم مرد جوابشو گفته بود ولی از من هم دلخور بود رابطه ی من و شوهرم بد بود بدتر شد مثلا چندتا از دروغایی که گفته بود ااینا بود
که چرا من همین موقع مراسم باید این کارا رو بکنم ؟ منم به همسرم گفتم من فقط براش درد دل کردم اونچرا همه جا جار زد
من بهش گفته بودم تا حالا از کارای ابجیت چیزی نگفتم چون مجرد بود ولی حالا دارم بهت می گم رفته به مامانش گفته گه زن داداش گفته تا حالا نتونستم ابجیتو ادم کنم از این به بعد می خوام ادمش کنم وقتی اینو شنیدم خودم خنده ام گرفت اخه من چه جوری می تونستم همچین فکری بکنم یا به زبون بیارم
یا به شوهرم گفته بود که خانمت به همه گفته که ما باهم مشکل داریم تو مراسم همه فهمیدن بعد که معلوم شد قضیه این بوده که جاریم برای مادر و خواهر و زن برادراش تعریف کرده و اصلا من بی تقصیرم و خیلی چیزای دیگه که شاید ببخشمش ولی یادم نمیره
خودم می دونم کار اشتباهی کردم که برای اون درد دل کردم ولی یک طرف قضیه هم این بود که می خواستم ببینه که چقدر به من بی توجهی کردن و من چه جوری دارم باهاشون رفتار می کنم اخه سر خرید عقد این خواهر شوهرم هم منو همراشون نمی بردن یه شب رفتیم خونه مادرشوهرم بعد یک ساعت همه شون از خرید اومدن رفته بودن لباس عروس دیده بودن من اگه تنها بودم اصلا این چیزا برام مهم نبود ولی با جاریم رفته بودن و منو نبرده بودن من پیش اون ضایع شدم این رفتاراشون با من جوری بود که دیگه جاریم به من محل نمی داد و باهام قهر بود واسه من کلاس می زاشت که منو دوست دارن و تو بدی اخه اونم ماهای اخر بارداریش بود و مورد توجه شده بود تا یک ماه قبل هیچکس محل بهش نمی ذاشت الا من حالا اون ازهمه بدتر بود با من بی چشم و رو تراز این موجود تا حالا ندیدم
سلام ادامه بده بگو
مشتاقشم بدونم
خانواده شوهرم بارداری جاریمو از من پنهون کرده بودن من خیلی تعجب کرده بودم رفتارشون با اون خیلی خوب شده بود داشت شاخم در می اومد حس ششمم می گفت حتما بارداره وگرنه چیز دیگه ای تغییر نکرده بود توی سه یا چهار ماهگی که بود خواهر شوهر کوچیکه گفت که بارداره منم رفتم عیادتش یه بار دیگه هم رفتم بعد چند ماه بهش سر زدم قبلش تابستون باهم دیگه می رفتیم کلاس عکاسی رابطه مون خوب شده بود خواهر شوهر کوچیکه به من گفت ازش بترس باهات صمیمی می شه بعد نیشت می زنه منم با خودم فکر کردم این حسودیش می شه که ما به هم نزدیک شدیم و تازه دوهزاریم افتاد که این تا حالا می خواسته با صمیمی بودن با من به جاریم بفهمونه که منو از اون بیشتر دوس داره تا اذیتش کنه اخه میونه اونا زیاد خوب نبود و بشدت از هم بیزار بودن منم دلم به حال جاریم سوخت دوس نداشتم این کارای خواهر شوهرمو وقتی رفتاراشو مرور کردم این برام کاملا روشن شد . منم ادمی ام که بشدت به وجدانم اهمیت می دم و ملاکم برای همه چیز وجدانمه دلم براش سوخت و دفعه دومی که رفتم خونه اش ازش معذرت خواهی کردم و بهش گفتم که تا حالا دوهزاریم جا نیفتاده بود .خلاصه تابستون تیرماه بچه جاری می خواست به دنیا بیاد که همون روز صبح با مامانم رفتم مسافرت مخصوصا رفتم چون از موقع مراسم عقد خواهر شوهرم که اسفند بود جاریم که مورد توجه قرار گرفته بود رفتارش با من فرق کرده بود حتی عید نیومدن خونه ی ما ماهم نرفتیم اخه بزرگتریم اها یه بار توی بیمارستان یه شب بستری شد اجبارا رفتم سر زدم محلم نذاشت .خلاصه بعد 5 روز از مسافرت برگشتم شوهرم نه بیمارستا رفته بود و نه خونه شون و بقیه رفته بودن . چند بار بهش گفتم بریم گفت الان اونجا شلوغه دوس ندارم شوهرم اینجوریاس از جاهای شلوغ خوشش نمی اد حتی عروسی ابجی من نیومد برای من طبیعی بود چون باید باشوهرم که عموی نوزاد بود می رفتم زیاد سعی نکردم در تنگا بزارمش ولی همه ی توضیحات لازم رو می دادم ولی فایده نداشت شب 9 تولد نوزاد رفتیم خرید و رفتیم در خونه برادر شوهرم ماشین داداش جاریم بود شوهرم نیومد بریم رفتیم در خونه ی باباش زنگ زدیم و منتظر بودیم که برادر شوهرم اومد دنبال داداش دیگه اش و باباش اخه بقیه خونه ی اون بودن با من احوالپرسی هم نکرد باباو داداشش رو سوار کرد و رفت حتی پدر شوهرم یه بار تعارف خونه نکرد و رفت داداش کوچیکه گفت شماهم بیاین اونجا بعد هم چند بار زنگ زد ولی شوهرم قبول نکرد و نرفتیم .بعد ده روز برادر شوهرم به خونه مادرزنش نقل مکان کرد که من فکر می کنم به خاطر این بود که خانواده ی شوهرم کلا همیشه اونجا بودن و مادر و خواهر جاریم باید ازشون پذیرایی می کرد ( چه تاکتیک خوبی ) قرار بود تا یک ماه اونجا باشن شوهرم گفت که اونجا که اصلا بیا نیستم . منم با مامانم پاشدم رفتم اونجا عیادتش دقیق نمی دونم ولی دوازدهم سیزدهم تولد نوزاد بود .
یه روز که رفتیم خونه پدر شوهرم مادرشوهرم گفت توچرا نیومدی یه سر به جاری ات بزنی گفتم من باید با عموش می اومدم که به این بهانه بیاد اگه من تنها می اومدم زشت بود گفت نه تو باید می اومدی بعد هم باشوهرت می اومدی منکه می دونم اگه تنها می رفتم شوهرم خیالش راحت می شد و به این زودیا نمی رفتیم هرچند که همون طور هم شد . منم به مادر شوهرم گفتم جاریم به من محل نمی ده برای چی تنها بیام گفت وقتی بچه ی تو بدنیا اومد اونا به اون احترام اومدن و تو اینجوری دلم می خواس بگم اره بعد یه ماه از عقدشون اومدن جاریم با مادر وزن داداشاش بدون بررادر شوهرم بیمارستان هم باشوهرش اومد .موقع بیمارستان نبودم وگرنه به اجبار میومدیم و بقیه اش هم که مثل ما بود منم با مامانم رفتم ولی شایدم مقصود مادرش هدیه اون بود که یک گهواره بود که من اونو به حساب تشکر از بابت اینکه مراسم عقد خونه ما بوده هم گرفتم و برای بچه اش در حد توانمون که شاید 10 یا 15 تومان کمتر از گهواره بود خرید کردم و بردم خلاصه از اون روز به بعد مادرشوهرم گیر داده بود که بیاین بریم خونه شون و ازشون معذرت خواهی کنین تموم بشه چن بار که اینو گفته بود شوهرم هم از کوره در رفت و بهشون فهموند که تنها دلیل نرفتنمون اینه که اون دوس نداشته و لج کرد و هنوز که هنوزه خونه برادرش نمی ره بعد چند ماه خونه پدرشوهرم بودیم که برادرشوهرم با زن و بچه اومد مادرشوهرم اونقدر اونا رو تحویل گرفت که حرص مارو در بیاره بعد هم بچه شو بقل کرد و به شوهرم گفت بیا بگیرش ببینیم پسرت حسودیش می شه مادر شوهرم می خواست اینجوری از دل عروس گلش دربیاره شوهرم هم کاملا تابلو با بی میلی بچه اش رو گرفت و بعد یه لحظه زود برش گردون الانم جلوی زن داداشش به بچه اش توجه نمی کنه فقط پنهونکی ازش پرسیدم میگه زن داداشم یه جوریه انگار می خوان بچه اش رو بخورن دوس ندارم
یه ماهی هس که فهمیدم جاریم طی اون ده روز که همه خونش جمع بودن بساط منو پهن داشته و هرچی گفتم و نگفتم رو براشون جلوی همه گفته از همون موقع هم بشدت تنفر رو بخصوص در مادر شوهرم حس می کنم حتی پدرشوهرم .تازگیا شنیدم که رفته از قول من دو سوء رفتار وحشتناک اجتماعی به خواهر شوهرام نسبت داده از اون وقت دیگه سعی نمی کنم باهاش اشتی کنم باز اون شروعکرده و گاهی توجه نشون می ده و می خواد سر صحبتو باز کنه ولی منم بی احترامی بهش نمی کنم ولی بهش فهموندم که دیگه برام مهم نیس
sسلام
الان دوس داری همه چی درست بشه؟ و آشتی کنی؟
ارشیدا جون منم با نظر آخرت موافقم.به نظر منم باید حدو مرزو رعایت کرد.واسه منم دعا کنید روح و جانم خسته است وقت داشتید به نوشته من سری بزنید.
وافعا موافقم باید حد و مرز گذاشت منم اینقدر رو دادم که هر کسی اومد تو زندگیم دخالت کرد و انتطاراتشون رفت هی بالا و بالاتر.............تا حایی که وقتی نه میشنیدم اخماشون میرفت تو هم......................:302:
ممنون بچه ها اره امیدوارم کسایی که هنوز ازدواج نکردن از این اشتباهات من درس بگیرن نخوان که به هر قیمتی خوب باشن . خودشون باشن تادیگران هم قبولشون کنن مگه اینکه مشکلی در رفتارت باشه که باید بپذیری و اصلاحش کنی
چندهفته پیش خواهر شوهر کوچیکه یه پیام داد منم جوابشو دادم بی منظور بود هردوتاش . بعد از وقتی که جاریم اون دروغا رو از قول من زده خیلی به این موضوع فکر می کردم و تمرکز نداشتم آخه موقع امتحاناته دیگه منم بهش پیام دادم " لطفا معنی آیه 6 سوره حجرات رو بخون . معنیش به زبان ساده این میشه " اگه فاسقی براتون خبری آورد درموردخبر تحقیق کنین تا بعد پشیمون نشین . بعد یه ساعتی جوابداد به نظر شما فاسق بین ما کیه ؟ جواب دادم اونی که دروغ میگه تهمت می زنه می خوادمیون بقیه رو بهم بزنه . خلاصه بحث شروع شد بهش گفتم تو همه حرفایی که از قول من گفتن رو مطمئنی من گفتم ؟ جواب داد همه اشو نه ولی اونایی که با آبجیم گفتی مطمئنم نوشتم :یعنی مطمئنی که من گفتم تا حالا به تو کاری نداشتم حالا می خوام ادبت کنم اینجا لازمه براتون توضیح بدم وقتی قرار شد مراسم عقد ایشونو خونه ی ما بگیرن خیلی سخت بود یه ماه به عید بود و باید تمیز کاری می کردم ولی قبول کردم خونه مادر شوهر همه نشسته بودیم و مادرشوهر داشت منو نصیحت می کرد و می گفت : خونه شما خونه ی خودمونه ولی خونه دخترم نمیشه نمی دونم چی گفت یا من چی گفتم که خواهر شوهرم یه نگاه معنی داری به جاریم انداخت و هردوتاشون خندیدند خیلی چندشم شد خیلی پراز دورویی تمسخر و هرچیز دیگه ای بود موضوع گذشت و روزبعد خواهر شوهر بزرگه زنگ زد خونه ما منم هم دلم پر بود و هم گرفته با اون راحت بودم اونم بامن راحت بود از همه ی رازهای هم خبر داشتیم منم که احساساتی براش تعریف کردم گفتم دیشب اینکارو کردن بهش گفتم من تاحالا آبجیت هر کاری کرده چیزی نگفتم چون مجرد بود دوس داشتم خوشبخت بشه ولی از این به بعد می خوام بگم اونم رفته گفته که من گفتم می خوام ادبش کنم .
خلاصه قرار گذاشتیم که با جاریم رودر رومون کنه و چندشب بعد هم زنگ زد که اینجان بیا ولی اگه حالت بد شد به گردن خودت و از این حرفا منم خوشحال پاشدم رفتم هرچی که خودش گفته بود رو گفت ولی می گفت اینا رو من گفتم تازه حرفهایی رو هم می گفت که من اصلا نشنیده بودم منم هرچی رو که من گفته بودم می گفتم آره من گفتم و هرچی رو که نگفته بودم گفتم اینو نگفتم ولی اون منو متهم کرد که می خواستم مراسم عروسی شو بهم بزنم من باعث شدم که میونه ی اون و خواهر شوهر کوچیکم به هم بخوره من می خواستم مراسم عقد خواهر شوهرمو بهم بزنم اونقدر مظلوم نمایی کرد و حق به جانب حرف زد که خودمم به خودم شک کردم . موقع عروسیش منو خواهر شوهرام توی اتاق بودیم من پشت کامپیوتر بودم داشتم آهنگ خوب می آوردم که یه دفعه از در اومد تومل شمر نشست و شروع کرد به گریه مامانش پشت سرش اومد بعد گفت همه می پرسن چرا خواهرهای شوهرت نمیان پیشت خلاصه باهم حرف زدن و رفت پیش مهمونا منم برای جبران اخر مراسم رفتم پیشش نشستم یه سری حرفایی زد که وقتی می رفتیم شام خواهر های شوهرم پرسیدند چی گفت منم بعضیاشو گفتم بعد از اون همون حرف و حدیا بینشونو بهم زده بود اینم انکار کرد که اون حرفا رو گفته این بهم زدن عروسیش و بینشون از طرف من بود در حالی که من اصلا قصد بدی نداشتم خواهرهای شوهرم دیدند که داره با من صحبت می کنه ازم پرسیدند چی می گفت منم تو رو دربایسی موندم و بعضی هاشو گفتم حالا متهمم به بهم زدن عروسی و رابطه شون
. رابطه خواهر شوهر کوچیکم بعد یکی دوماه از عقدشون باهاش بد شد من تا زمانی که ازدواج کردن با جاریم تنها نبودم 4 سال باهم خوب نبودن تو این دوسال آخری منو جاریم گاهی باهم بودیم که درمورد خواهر شوهرم و خانواده شوهرم حرف می زدیم اونم می گفت منم می گفتم که خوشبختانه درست از موقعی که این با هم بودن مازیاد شد رابطه ی اونا هم باهم بهتر شد اخه بار دار بود حالا من متهممم که از بس بد گفتم اونو به خواهر شوهرم بدبین کردم میگف شوهرم می خواسته بیاد به شوهرت بگه که دیگه زنت تنها نیاد خونه ی ما که میاد حرف می زنه تازه اومد به شوهرم گفت زنت همیشه ازتو جلویمن بد می گفته منم خندیدم و گفتم از همه چی خبر داره گفت زنت گفته تو بی غیرتی می خواست شوهرمو علیه من تحریک کنه ولی نتونس
توی مراسم عقد خواهر شوهرم هم پسرم افتاده بود روی سفره عقد و شیشه یجلد قرآن شکسته بود موقع شام همه داشتن می رفتن بیرون خواهر جاریم گفت چی شده چرا اینقدر ناراحتی گفتم هیچی تورو خدامی بینی حالا که اینا با من لجن اینم رفته افتاده رو جلد قرآن شکسته نمی دونم بعدش رفته از آبجیش قضیه رو پرسیده آبجی شم همه چیزو به اقوامش گفته حالا من متهمم به آبرو ریزی شما بگید من مقصرم البته من مطمئنم که اونا از قبل همه چیزو می دونستن اینم دست مزد کارایی که کردم مادر شوهرم هم ورداشت گفت خدا پدرت رو نیامرزه کلا فهمیدم حرفای اونو قبول دارن و حرفای منو نه دلم براشون می سوزه که منو متهم کردن به خیانت و درویی در حالی که من فقط از بعضی کاراشون دلم گرفته بود و گفته بودم ولی این مار هفت خط رو فقط من شناختم منتظر اون روزی ام که نقشه ای که برام اجرا کرد و خودشو توش ببینه درست جای الان من مادرشوهرمم دیگه برام فقط یه انسانه نه بعنوان مادر می تونم بپذیرمش نه باورم میشه که قلبش پاک باشه پدو سی ساله که فوت شده و حالا به خاطر کارای من بگه خدا پدرتو نیامرزه اخه چی می شه که یه پیرزن 66 ساله اینجوری می شه
حالا تابستون عروسی خواهر شوهرمه همه شونم معتقدن که من می خواستم مراسمو بهم بزنم نمی دونم سه چهار روز به مراسم پاشم برم پیش برادرا و خواهرم که تو مراسم نباشم یانه دلم نمی خواد برم خونه پدرشوهرم به خاطراینکه چشم دیدن مادر شوهرمو ندارم شماها می گین چه کنم لطفا نظر بدین