نوشته اصلی توسط gole kaghazi
نادیا جان؛ ناامید نیستم؛ چون من همیشه به دعاهای پدرم ایمان داشتم، وقتی برام دعا می کنه عاقبت به خیر بشم یعنی می شم....!!! و می دونم که خیر و صلاح من تو این جدایی بوده.
شایدم احساسم شبیه ناامیدیه... نمی دونم!!!
قبول کن که هر کسی جایگاه خودش رو داره... پدر جدا و همسر جدا...
مشکل من اینه که همه ی اینا رو می دونم اما تو عملش دارم کم میارم. یعنی یه جنگ درونی...
راحیل خانوم عزیز؛ اینی که گفتی دقیقاً عقیده ی خودمه، دوستام... هم سن و سالام گاهی حرفایی میزنن که من احساس می کنم چیزایی که اونا ازش می گن برا من تجربه است! برا همین گپ زدن باهاشون دیگه برام جالب نیست... یه جورایی نه اونا حرف من رو می فهمن نه من حرف اونا رو... دارم جذب گروه سنی بزرگتر از خودم می شم که اشتباهه!!! سر همین همش یا خودم درگیرم.
افرا جان؛ من یکی از رشته های فنی و مهندسی رو خوندم، رشتم رو دوست داشتم و هیچ وقت همچین حسی بهش نداشتم! شاید بیشتر از این که هدفم ادامه تحصیل باشه سرگمیش مدنظرم باشه... تا به حال به این فکر نکرده بودم که تو درسام بمونم و دردسر بشه برام، شاید چون دارم به همون دید کارشناسی بهش نگاه می کنم. یعنی درس رو کلاً متوقف کنم تا زمانی که علاقه دوباره ایجاد شه؟ اینجوری عقی نمی مونم؟
می ترسم بیشتر از این توضیح بدم و لو برم... فقط همین که بیکار نیستم و یه سری سرگرمی هایی دارم.